eitaa logo
سنگر شهدا
2.2هزار دنبال‌کننده
85.2هزار عکس
5.9هزار ویدیو
74 فایل
یادوخاطره شهدا ورزمندگان دفاع مقدس ارتباط با ما https://eitaa.com/Madizadha
مشاهده در ایتا
دانلود
بنام خدای رحمان و رحیم 🌹"به بهانه سالروز شهادت فرمانده عزیزم آقا و شهیدان و معلم اهل قلم آقا -الاسلام" ۳۲ سال از شب آتش و خون گذشته. گذرعمر با همه فراز و نشیب هایش نتواست این بزرگواران را از خاطره ام دور کند... ۱۳۶۵/۱۲/۱۲ بود. آن شب را مهمان غلام رضا ولی الهی، شکرالله احسان نیا،محمد گل محمدیان ، جواد مبلغ اسلام، حسین و عباس ترابیان در هفت تپه (مقر پدافند)بودم. آقا صادق را دیدم، گفتم: "آقا صادق شما هم به پدافند اومدی؟" گفت: "نه، در گردان صاحب الزمان هستم"احساس کردم در گردان، چادربان باشد. گفتم: "گردان صاحب که در شلمچه هست" گفت: "آره، من هم از آنجا اومدم تا دیداری با دوستان داشته باشم، فردا بر می گردم " گفتم: "آقا جواد نژاد اکبر چند بار ازم درخواست کرد که بیام توُ گردان صاحب، آقا صادق فردا میرم گردان یا رسول، اگر تا ظهر باشی سعی می کنم بیام با هم بریم" 🌷فردا بعد از ظهر با دوستان خداحافظی کردیم و با آقا صادق راهی شلمچه شدیم. می دانستم عملیات در پیش است. به پیشنهاد صادق رفتیم صف غسل شهادت. یادم نیست چند ساعت ماندیم تا نوبت ما شد. فردای آن روز ما را بردند خط روبروی دشمن. آتش لحظه ای کم نمی شد. آقا صادق و آقا باقر بی تاب عملیات بودند؛ صادق چند دفعه گفت: "دلم برای داره لک می زنه"اقا باقر می خندید. بالای بودم. داشتم خط دشمن را نگاه می‌کردم. جواد با موتور رسید و آمد بالای خاکریز، گفت: "مصیب چرا کلاه آهنی سرت نیست؟" گفتم: "اذیت میشم" گفت: "هیچ می دونی حضرت امام گذاشتن کلاه رو واجب کرده؟ با این حساب اگه الان کشته بشی پیش خدا شهید محسوب نمیشی" جوابی نداشتم. رفتم کلاه برداشتم و گذاشتم سرم. گفت: "چند ساعت آینده عملیات شروع می شه، مواظب خودت باش!" 🌺حوالی ۱۰ شب بود. گردان به صف شد. یکی از بچه ها گفت که من وسط شان باشم. آقا باقر جلو بود و آقا صادق پشت سرم. جواد پشت خاکریز، بچه ها را هدایت می کرد. داشتم رد می شدم دستی به سرم کشید. از خاکریز گذشتیم.دشمن خیلی زود متوجه حمله ما شد.از هر طرف به سمت مان تیراندازی می شد. هواپیماها منور می ریختند. آسمان شب شلمچه مثل روز، روشن شده بود. با هر منور،خیز می رفتیم. باقر وقتی خیز می رفت مدام می گفت. صادق بیشتر می نشست و کمتر خیز می رفت. به دشمن نزدیک شده بودیم. بچه های روستای "عزیزک" پیش ما زیاد بودند. خرج جواد بابا جانی به خاطر تیر مستقیم آتش گرفت. خرج را خاموش کردیم. کمی جلوتر خمپاره ای کنارمان خورد. ترکش هایش چند نفر را مجروح و شهید کرد. یکی از ترکش هایش به صورتم خورد. بچه ها گفتند بروم عقب،خیلی خون ریزی داشت. قبول نکردم. کمی جلوتر، به خاطر حجم آتش دشمن نتوانستیم ادامه دهیم، دشمن از سه طرف به سمت گردان ما تیر اندازی می کرد. دیگر ناچار به عقب نشینی شدیم. در حین عقب نشینی آقا جواد با چند نفر از بچه ها به سمت دشمن حمله کرد و همانجا به شهادت رسید. باقر و صادق با تیر مستقیم به شهادت رسیدند و پیکرشان چند مدتی بین ما و دشمن ماند و با حمله ای دیگر پیکر ها را توانستند برگردانند. ✍️ مصیب معصومیان آرشیو سنگر شهدا @sangareshohadababol
چه كُند با غمِ تو این دل آشفته‌ی ما ... @sangareshohadababol
غبارِ ماتم تو آبرو به ما بخشید ... @sangareshohadababol
🍃مادرش درباره خبر شهادت فرزندش می گوید: چهل روز قبل از شهادت فرزندم همزمان با پایان نخستین مرحله حمله سپاه به گروهک پژاک در عالم خواب دیدم که همرزمان فرزندم لباس مشکی به تن دارند و به خانه ما آمده‌اند اما فرزندم در بین آنها نبود و زمانی که صدایم کردند و از خواب بیدار شدم سه بار فریاد سر دادم...."✨ 🍃شهید صمد امیدپور در سال ۱۳۸۴ به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در آمد و پس از گذراندن دوره آموزش افسری در دانشگاه امام حسین(ع) عضو شد... شهید صمد امید پور چهره زیبایی داشتند و توی یگان به یوزارسیف معروف بود همیشه می گفت: "من اگر لیاقت را داشته باشم، بزرگ‌ترین هدیه الهی است..."🎁 🍃سرانجام در شهریور سال نود در عملیات پاکسازی مرزهای شمال غرب کشور از وجود اشرار و گروهک تروریستی پژاک در ارتفاعات جاسوسان در نبردی سخت به آرزوی دیرینش رسید و به فیض شهادت نائل شد.🕊 🌹 @sangareshohadababol
بنام خدای رحمان و رحیم "به بهانه سالروز شهادت فرمانده عزیزم آقا و شهیدان و معلم اهل قلم آقا -الاسلام" 🔹34 سال از شب آتش و خون گذشته. گذرعمر با همه فراز و نشیب هایش نتواست این بزرگواران را از خاطره ام دور کند... ۱۳۶۵/۱۲/۱۲ بود. آن شب را مهمان غلام رضا ولی الهی، شکرالله احسان نیا،محمد گل محمدیان ، جواد مبلغ اسلام، حسین و عباس ترابیان در هفت تپه (مقر پدافند)بودم. آقا صادق را دیدم، گفتم: "آقا صادق شما هم به پدافند اومدی؟" گفت: "نه، در گردان صاحب الزمان هستم"احساس کردم در گردان، چادربان باشد. گفتم: "گردان صاحب که در شلمچه هست" گفت: "آره، من هم از آنجا اومدم تا دیداری با دوستان داشته باشم، فردا بر می گردم " گفتم: "آقا جواد نژاد اکبر چند بار ازم درخواست کرد که بیام توُ گردان صاحب، آقا صادق فردا میرم گردان یا رسول، اگر تا ظهر باشی سعی می کنم بیام با هم بریم" فردا بعد از ظهر با دوستان خداحافظی کردیم و با آقا صادق راهی شلمچه شدیم. می دانستم عملیات در پیش است. به پیشنهاد صادق رفتیم صف غسل شهادت. یادم نیست چند ساعت ماندیم تا نوبت ما شد. 🔸فردای آن روز ما را بردند خط روبروی دشمن. آتش لحظه ای کم نمی شد. آقا صادق و آقا باقر بی تاب عملیات بودند؛ صادق چند دفعه گفت: "دلم برای داره لک می زنه"اقا باقر می خندید. بالای بودم. داشتم خط دشمن را نگاه می‌کردم. جواد با موتور رسید و آمد بالای خاکریز، گفت: "مصیب چرا کلاه آهنی سرت نیست؟" گفتم: "اذیت میشم" گفت: "هیچ می دونی حضرت امام گذاشتن کلاه رو واجب کرده؟ با این حساب اگه الان کشته بشی پیش خدا شهید محسوب نمیشی" جوابی نداشتم. رفتم کلاه برداشتم و گذاشتم سرم. گفت: "چند ساعت آینده عملیات شروع می شه، مواظب خودت باش!" 🔹حوالی ۱۰ شب بود. گردان به صف شد. یکی از بچه ها گفت که من وسط شان باشم. آقا باقر جلو بود و آقا صادق پشت سرم. جواد پشت خاکریز، بچه ها را هدایت می کرد. داشتم رد می شدم دستی به سرم کشید. از خاکریز گذشتیم.دشمن خیلی زود متوجه حمله ما شد.از هر طرف به سمت مان تیراندازی می شد. هواپیماها منور می ریختند. آسمان شب شلمچه مثل روز، روشن شده بود. با هر منور،خیز می رفتیم. باقر وقتی خیز می رفت مدام می گفت. صادق بیشتر می نشست و کمتر خیز می رفت. به دشمن نزدیک شده بودیم. بچه های روستای "عزیزک" پیش ما زیاد بودند. خرج جواد بابا جانی به خاطر تیر مستقیم آتش گرفت. خرج را خاموش کردیم. کمی جلوتر خمپاره ای کنارمان خورد. ترکش هایش چند نفر را مجروح و شهید کرد. 🔸یکی از ترکش هایش به صورتم خورد. بچه ها گفتند بروم عقب،خیلی خون ریزی داشت. قبول نکردم. کمی جلوتر، به خاطر حجم آتش دشمن نتوانستیم ادامه دهیم، دشمن از سه طرف به سمت گردان ما تیر اندازی می کرد. دیگر ناچار به عقب نشینی شدیم. در حین عقب نشینی آقا جواد با چند نفر از بچه ها به سمت دشمن حمله کرد و همانجا به شهادت رسید. باقر و صادق با تیر مستقیم به شهادت رسیدند و پیکرشان چند مدتی بین ما و دشمن ماند و با حمله ای دیگر پیکر ها را توانستند برگردانند. ✍️مصیب معصومیان @sangareshohadababol
‍ بنام خدای رحمان و رحیم "به بهانه سالروز شهادت فرمانده عزیزم آقا و شهیدان و معلم اهل قلم آقا -الاسلام" 🔹34 سال از شب آتش و خون گذشته. گذرعمر با همه فراز و نشیب هایش نتواست این بزرگواران را از خاطره ام دور کند... ۱۳۶۵/۱۲/۱۲ بود. آن شب را مهمان غلام رضا ولی الهی، شکرالله احسان نیا،محمد گل محمدیان ، جواد مبلغ اسلام، حسین و عباس ترابیان در هفت تپه (مقر پدافند)بودم. آقا صادق را دیدم، گفتم: "آقا صادق شما هم به پدافند اومدی؟" گفت: "نه، در گردان صاحب الزمان هستم"احساس کردم در گردان، چادربان باشد. گفتم: "گردان صاحب که در شلمچه هست" گفت: "آره، من هم از آنجا اومدم تا دیداری با دوستان داشته باشم، فردا بر می گردم " گفتم: "آقا جواد نژاد اکبر چند بار ازم درخواست کرد که بیام توُ گردان صاحب، آقا صادق فردا میرم گردان یا رسول، اگر تا ظهر باشی سعی می کنم بیام با هم بریم" فردا بعد از ظهر با دوستان خداحافظی کردیم و با آقا صادق راهی شلمچه شدیم. می دانستم عملیات در پیش است. به پیشنهاد صادق رفتیم صف غسل شهادت. یادم نیست چند ساعت ماندیم تا نوبت ما شد. 🔸فردای آن روز ما را بردند خط روبروی دشمن. آتش لحظه ای کم نمی شد. آقا صادق و آقا باقر بی تاب عملیات بودند؛ صادق چند دفعه گفت: "دلم برای داره لک می زنه"اقا باقر می خندید. بالای بودم. داشتم خط دشمن را نگاه می‌کردم. جواد با موتور رسید و آمد بالای خاکریز، گفت: "مصیب چرا کلاه آهنی سرت نیست؟" گفتم: "اذیت میشم" گفت: "هیچ می دونی حضرت امام گذاشتن کلاه رو واجب کرده؟ با این حساب اگه الان کشته بشی پیش خدا شهید محسوب نمیشی" جوابی نداشتم. رفتم کلاه برداشتم و گذاشتم سرم. گفت: "چند ساعت آینده عملیات شروع می شه، مواظب خودت باش!" 🔹حوالی ۱۰ شب بود. گردان به صف شد. یکی از بچه ها گفت که من وسط شان باشم. آقا باقر جلو بود و آقا صادق پشت سرم. جواد پشت خاکریز، بچه ها را هدایت می کرد. داشتم رد می شدم دستی به سرم کشید. از خاکریز گذشتیم.دشمن خیلی زود متوجه حمله ما شد.از هر طرف به سمت مان تیراندازی می شد. هواپیماها منور می ریختند. آسمان شب شلمچه مثل روز، روشن شده بود. با هر منور،خیز می رفتیم. باقر وقتی خیز می رفت مدام می گفت. صادق بیشتر می نشست و کمتر خیز می رفت. به دشمن نزدیک شده بودیم. بچه های روستای "عزیزک" پیش ما زیاد بودند. خرج جواد بابا جانی به خاطر تیر مستقیم آتش گرفت. خرج را خاموش کردیم. کمی جلوتر خمپاره ای کنارمان خورد. ترکش هایش چند نفر را مجروح و شهید کرد. 🔸یکی از ترکش هایش به صورتم خورد. بچه ها گفتند بروم عقب،خیلی خون ریزی داشت. قبول نکردم. کمی جلوتر، به خاطر حجم آتش دشمن نتوانستیم ادامه دهیم، دشمن از سه طرف به سمت گردان ما تیر اندازی می کرد. دیگر ناچار به عقب نشینی شدیم. در حین عقب نشینی آقا جواد با چند نفر از بچه ها به سمت دشمن حمله کرد و همانجا به شهادت رسید. باقر و صادق با تیر مستقیم به شهادت رسیدند و پیکرشان چند مدتی بین ما و دشمن ماند و با حمله ای دیگر پیکر ها را توانستند برگردانند. ✍️مصیب معصومیان @sangareshohadababol
چه كُند با غمِ تو این دل آشفته‌ی ما ... @sangareshohadababol
🍃مادرش درباره خبر شهادت فرزندش می گوید: چهل روز قبل از شهادت فرزندم همزمان با پایان نخستین مرحله حمله سپاه به گروهک پژاک در عالم خواب دیدم که همرزمان فرزندم لباس مشکی به تن دارند و به خانه ما آمده‌اند اما فرزندم در بین آنها نبود و زمانی که صدایم کردند و از خواب بیدار شدم سه بار فریاد سر دادم...."✨ 🍃شهید صمد امیدپور در سال ۱۳۸۴ به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در آمد و پس از گذراندن دوره آموزش افسری در دانشگاه امام حسین(ع) عضو شد... شهید صمد امید پور چهره زیبایی داشتند و توی یگان به یوزارسیف معروف بود همیشه می گفت: "من اگر لیاقت را داشته باشم، بزرگ‌ترین هدیه الهی است..."🎁 🍃سرانجام در شهریور سال نود در عملیات پاکسازی مرزهای شمال غرب کشور از وجود اشرار و گروهک تروریستی پژاک در ارتفاعات جاسوسان در نبردی سخت به آرزوی دیرینش رسید و به فیض شهادت نائل شد.🕊 🌹 @sangareshohadababol
‍ بنام خدای رحمان و رحیم "به بهانه سالروز شهادت فرمانده عزیزم آقا و شهیدان و معلم اهل قلم آقا -الاسلام" 🔹34 سال از شب آتش و خون گذشته. گذرعمر با همه فراز و نشیب هایش نتواست این بزرگواران را از خاطره ام دور کند... ۱۳۶۵/۱۲/۱۲ بود. آن شب را مهمان غلام رضا ولی الهی، شکرالله احسان نیا،محمد گل محمدیان ، جواد مبلغ اسلام، حسین و عباس ترابیان در هفت تپه (مقر پدافند)بودم. آقا صادق را دیدم، گفتم: "آقا صادق شما هم به پدافند اومدی؟" گفت: "نه، در گردان صاحب الزمان هستم"احساس کردم در گردان، چادربان باشد. گفتم: "گردان صاحب که در شلمچه هست" گفت: "آره، من هم از آنجا اومدم تا دیداری با دوستان داشته باشم، فردا بر می گردم " گفتم: "آقا جواد نژاد اکبر چند بار ازم درخواست کرد که بیام توُ گردان صاحب، آقا صادق فردا میرم گردان یا رسول، اگر تا ظهر باشی سعی می کنم بیام با هم بریم" فردا بعد از ظهر با دوستان خداحافظی کردیم و با آقا صادق راهی شلمچه شدیم. می دانستم عملیات در پیش است. به پیشنهاد صادق رفتیم صف غسل شهادت. یادم نیست چند ساعت ماندیم تا نوبت ما شد. 🔸فردای آن روز ما را بردند خط روبروی دشمن. آتش لحظه ای کم نمی شد. آقا صادق و آقا باقر بی تاب عملیات بودند؛ صادق چند دفعه گفت: "دلم برای داره لک می زنه"اقا باقر می خندید. بالای بودم. داشتم خط دشمن را نگاه می‌کردم. جواد با موتور رسید و آمد بالای خاکریز، گفت: "مصیب چرا کلاه آهنی سرت نیست؟" گفتم: "اذیت میشم" گفت: "هیچ می دونی حضرت امام گذاشتن کلاه رو واجب کرده؟ با این حساب اگه الان کشته بشی پیش خدا شهید محسوب نمیشی" جوابی نداشتم. رفتم کلاه برداشتم و گذاشتم سرم. گفت: "چند ساعت آینده عملیات شروع می شه، مواظب خودت باش!" 🔹حوالی ۱۰ شب بود. گردان به صف شد. یکی از بچه ها گفت که من وسط شان باشم. آقا باقر جلو بود و آقا صادق پشت سرم. جواد پشت خاکریز، بچه ها را هدایت می کرد. داشتم رد می شدم دستی به سرم کشید. از خاکریز گذشتیم.دشمن خیلی زود متوجه حمله ما شد.از هر طرف به سمت مان تیراندازی می شد. هواپیماها منور می ریختند. آسمان شب شلمچه مثل روز، روشن شده بود. با هر منور،خیز می رفتیم. باقر وقتی خیز می رفت مدام می گفت. صادق بیشتر می نشست و کمتر خیز می رفت. به دشمن نزدیک شده بودیم. بچه های روستای "عزیزک" پیش ما زیاد بودند. خرج جواد بابا جانی به خاطر تیر مستقیم آتش گرفت. خرج را خاموش کردیم. کمی جلوتر خمپاره ای کنارمان خورد. ترکش هایش چند نفر را مجروح و شهید کرد. 🔸یکی از ترکش هایش به صورتم خورد. بچه ها گفتند بروم عقب،خیلی خون ریزی داشت. قبول نکردم. کمی جلوتر، به خاطر حجم آتش دشمن نتوانستیم ادامه دهیم، دشمن از سه طرف به سمت گردان ما تیر اندازی می کرد. دیگر ناچار به عقب نشینی شدیم. در حین عقب نشینی آقا جواد با چند نفر از بچه ها به سمت دشمن حمله کرد و همانجا به شهادت رسید. باقر و صادق با تیر مستقیم به شهادت رسیدند و پیکرشان چند مدتی بین ما و دشمن ماند و با حمله ای دیگر پیکر ها را توانستند برگردانند. ✍️مصیب معصومیان @sangareshohadababol
💢برای غربت شاه غریب سینه زدم برای حضرت شیب الخضیب سینه زدم گریستم همه‌ی عُمر جایِ یارانش میان روضه به جای حبیب سینه زدم . 🏴 از عزیزالله رودباری ( اهل رودبار) که حبیب بن مظاهر ۲۵ در بمباران رسید.دو هفته قبل از پسرش در رسید. . 💠 @hafttapeh @sangareshohadababol
چه كُند با غمِ تو این دل آشفته‌ی ما ... @sangareshohadababol
🍃مادرش درباره خبر شهادت فرزندش می گوید: چهل روز قبل از شهادت فرزندم همزمان با پایان نخستین مرحله حمله سپاه به گروهک پژاک در عالم خواب دیدم که همرزمان فرزندم لباس مشکی به تن دارند و به خانه ما آمده‌اند اما فرزندم در بین آنها نبود و زمانی که صدایم کردند و از خواب بیدار شدم سه بار فریاد سر دادم...."✨ 🍃شهید صمد امیدپور در سال ۱۳۸۴ به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در آمد و پس از گذراندن دوره آموزش افسری در دانشگاه امام حسین(ع) عضو شد... شهید صمد امید پور چهره زیبایی داشتند و توی یگان به یوزارسیف معروف بود همیشه می گفت: "من اگر لیاقت را داشته باشم، بزرگ‌ترین هدیه الهی است..."🎁 🍃سرانجام در شهریور سال نود در عملیات پاکسازی مرزهای شمال غرب کشور از وجود اشرار و گروهک تروریستی پژاک در ارتفاعات جاسوسان در نبردی سخت به آرزوی دیرینش رسید و به فیض شهادت نائل شد.🕊 🌹 @sangareshohadababol
. ▪️محمد مصطفی پور ؛نوجوان چهارده ساله ی نحیفی از شهرستان بابل مازندران که با دست کاری در شناسنامه، خود را به جبهه رسانده، شیرمرد عاشق و عارفی از لشکر ویژه ۲۵ کربلا که با یک بیت شعر آسمانی شد. . ▪️ یک شب محمد همین طور که دراز کشیده بود، نگاهش را به بالا دوخت و با صدایی ملایم گفت:«رضا! دوست دارم موقع شهادت، تیر درست بخورد به قلب ام درست همین جایی که این شعر را نوشته‌ام.»کنجکاو شدم. سرم را بالا گرفتم. در تاریک روشن سنگر به پیراهنش نگاه کردم. این بیت نوشته بود: . 🔸آن قدر غمت به جان پذیرم 🔸تا قبر تو را بغل بگیرم ... . ▪️موقع عملیات، ما باید از هم جدا می‌شدیم. والفجر 8 با رمز مقدس یا فاطمه الزهرا(س) آغاز شد. چند روز از عملیات گذشت. وقتی به مقر برگشتم، رفتم سراغ بچه‌های امدادگر. دلم برای محمد شور می‌زد. پرسیدم: « محمد مصطفی‌پور را دیدین یا نه؟» برای توضیح بیشتر گفتم: «روی سینه اش هم یک بیت شعر نوشته بود.» تا این را گفتم، یکی جواب داد: «آهان دیدمش برادر! او شهید شده...» پرسیدم: «شهادت او چه طور بود؟»امدادگر گفت: «تیر خورد روی همان بیتی که روی سینه اش نوشته بود.» 🌷🌷🌷🌷🌷 راوی: رضا دادپور «از رزمندگان لشکر ویژه 25 کربلا» . @sangareshohadababol
‍ بنام خدای رحمان و رحیم "به بهانه سالروز شهادت فرمانده عزیزم آقا و شهیدان و معلم اهل قلم آقا -الاسلام" 🔹34 سال از شب آتش و خون گذشته. گذرعمر با همه فراز و نشیب هایش نتواست این بزرگواران را از خاطره ام دور کند... ۱۳۶۵/۱۲/۱۲ بود. آن شب را مهمان غلام رضا ولی الهی، شکرالله احسان نیا،محمد گل محمدیان ، جواد مبلغ اسلام، حسین و عباس ترابیان در هفت تپه (مقر پدافند)بودم. آقا صادق را دیدم، گفتم: "آقا صادق شما هم به پدافند اومدی؟" گفت: "نه، در گردان صاحب الزمان هستم"احساس کردم در گردان، چادربان باشد. گفتم: "گردان صاحب که در شلمچه هست" گفت: "آره، من هم از آنجا اومدم تا دیداری با دوستان داشته باشم، فردا بر می گردم " گفتم: "آقا جواد نژاد اکبر چند بار ازم درخواست کرد که بیام توُ گردان صاحب، آقا صادق فردا میرم گردان یا رسول، اگر تا ظهر باشی سعی می کنم بیام با هم بریم" فردا بعد از ظهر با دوستان خداحافظی کردیم و با آقا صادق راهی شلمچه شدیم. می دانستم عملیات در پیش است. به پیشنهاد صادق رفتیم صف غسل شهادت. یادم نیست چند ساعت ماندیم تا نوبت ما شد. 🔸فردای آن روز ما را بردند خط روبروی دشمن. آتش لحظه ای کم نمی شد. آقا صادق و آقا باقر بی تاب عملیات بودند؛ صادق چند دفعه گفت: "دلم برای داره لک می زنه"اقا باقر می خندید. بالای بودم. داشتم خط دشمن را نگاه می‌کردم. جواد با موتور رسید و آمد بالای خاکریز، گفت: "مصیب چرا کلاه آهنی سرت نیست؟" گفتم: "اذیت میشم" گفت: "هیچ می دونی حضرت امام گذاشتن کلاه رو واجب کرده؟ با این حساب اگه الان کشته بشی پیش خدا شهید محسوب نمیشی" جوابی نداشتم. رفتم کلاه برداشتم و گذاشتم سرم. گفت: "چند ساعت آینده عملیات شروع می شه، مواظب خودت باش!" 🔹حوالی ۱۰ شب بود. گردان به صف شد. یکی از بچه ها گفت که من وسط شان باشم. آقا باقر جلو بود و آقا صادق پشت سرم. جواد پشت خاکریز، بچه ها را هدایت می کرد. داشتم رد می شدم دستی به سرم کشید. از خاکریز گذشتیم.دشمن خیلی زود متوجه حمله ما شد.از هر طرف به سمت مان تیراندازی می شد. هواپیماها منور می ریختند. آسمان شب شلمچه مثل روز، روشن شده بود. با هر منور،خیز می رفتیم. باقر وقتی خیز می رفت مدام می گفت. صادق بیشتر می نشست و کمتر خیز می رفت. به دشمن نزدیک شده بودیم. بچه های روستای "عزیزک" پیش ما زیاد بودند. خرج جواد بابا جانی به خاطر تیر مستقیم آتش گرفت. خرج را خاموش کردیم. کمی جلوتر خمپاره ای کنارمان خورد. ترکش هایش چند نفر را مجروح و شهید کرد. 🔸یکی از ترکش هایش به صورتم خورد. بچه ها گفتند بروم عقب،خیلی خون ریزی داشت. قبول نکردم. کمی جلوتر، به خاطر حجم آتش دشمن نتوانستیم ادامه دهیم، دشمن از سه طرف به سمت گردان ما تیر اندازی می کرد. دیگر ناچار به عقب نشینی شدیم. در حین عقب نشینی آقا جواد با چند نفر از بچه ها به سمت دشمن حمله کرد و همانجا به شهادت رسید. باقر و صادق با تیر مستقیم به شهادت رسیدند و پیکرشان چند مدتی بین ما و دشمن ماند و با حمله ای دیگر پیکر ها را توانستند برگردانند. ✍️مصیب معصومیان @sangareshohadababol
بنام خدای رحمان و رحیم "به بهانه سالروز شهادت فرمانده عزیزم آقا و شهیدان و معلم اهل قلم آقا -الاسلام" ۳۴ سال از شب آتش و خون گذشته. گذرعمر با همه فراز و نشیب هایش نتواست این بزرگواران را از خاطره ام دور کند... ۱۳۶۵/۱۲/۱۲ بود. آن شب را مهمان غلام رضا ولی الهی، شکرالله احسان نیا،محمد گل محمدیان ، جواد مبلغ اسلام، حسین و عباس ترابیان در هفت تپه (مقر پدافند)بودم. آقا صادق را دیدم، گفتم: "آقا صادق شما هم به پدافند اومدی؟" گفت: "نه، در گردان صاحب الزمان هستم"احساس کردم در گردان، چادربان باشد. گفتم: "گردان صاحب که در شلمچه هست" گفت: "آره، من هم از آنجا اومدم تا دیداری با دوستان داشته باشم، فردا بر می گردم " گفتم: "آقا جواد نژاد اکبر چند بار ازم درخواست کرد که بیام توُ گردان صاحب، آقا صادق فردا میرم گردان یا رسول، اگر تا ظهر باشی سعی می کنم بیام با هم بریم" فردا بعد از ظهر با دوستان خداحافظی کردیم و با آقا صادق راهی شلمچه شدیم. می دانستم عملیات در پیش است. به پیشنهاد صادق رفتیم صف غسل شهادت. یادم نیست چند ساعت ماندیم تا نوبت ما شد. فردای آن روز ما را بردند خط روبروی دشمن. آتش لحظه ای کم نمی شد. آقا صادق و آقا باقر بی تاب عملیات بودند؛ صادق چند دفعه گفت: "دلم برای داره لک می زنه"اقا باقر می خندید. بالای بودم. داشتم خط دشمن را نگاه می‌کردم. جواد با موتور رسید و آمد بالای خاکریز، گفت: "مصیب چرا کلاه آهنی سرت نیست؟" گفتم: "اذیت میشم" گفت: "هیچ می دونی حضرت امام گذاشتن کلاه رو واجب کرده؟ با این حساب اگه الان کشته بشی پیش خدا شهید محسوب نمیشی" جوابی نداشتم. رفتم کلاه برداشتم و گذاشتم سرم. گفت: "چند ساعت آینده عملیات شروع می شه، مواظب خودت باش!" حوالی ۱۰ شب بود. گردان به صف شد. یکی از بچه ها گفت که من وسط شان باشم. آقا باقر جلو بود و آقا صادق پشت سرم. جواد پشت خاکریز، بچه ها را هدایت می کرد. داشتم رد می شدم دستی به سرم کشید. از خاکریز گذشتیم.دشمن خیلی زود متوجه حمله ما شد.از هر طرف به سمت مان تیراندازی می شد. هواپیماها منور می ریختند. آسمان شب شلمچه مثل روز، روشن شده بود. با هر منور،خیز می رفتیم. باقر وقتی خیز می رفت مدام می گفت. صادق بیشتر می نشست و کمتر خیز می رفت. به دشمن نزدیک شده بودیم. بچه های روستای "عزیزک" پیش ما زیاد بودند. خرج جواد بابا جانی به خاطر تیر مستقیم آتش گرفت. خرج را خاموش کردیم. کمی جلوتر خمپاره ای کنارمان خورد. ترکش هایش چند نفر را مجروح و شهید کرد. یکی از ترکش هایش به صورتم خورد. بچه ها گفتند بروم عقب،خیلی خون ریزی داشت. قبول نکردم. کمی جلوتر، به خاطر حجم آتش دشمن نتوانستیم ادامه دهیم، دشمن از سه طرف به سمت گردان ما تیر اندازی می کرد. دیگر ناچار به عقب نشینی شدیم. در حین عقب نشینی آقا جواد با چند نفر از بچه ها به سمت دشمن حمله کرد و همانجا به شهادت رسید. باقر و صادق با تیر مستقیم به شهادت رسیدند و پیکرشان چند مدتی بین ما و دشمن ماند و با حمله ای دیگر پیکر ها را توانستند برگردانند. مصیب معصومیان. @sangareshohadababol
💢برای غربت شاه غریب سینه زدم برای حضرت شیب الخضیب سینه زدم گریستم همه‌ی عُمر جایِ یارانش میان روضه به جای حبیب سینه زدم . 📸 از عزیزالله رودباری ( اهل رودبار) که از ویژه ۲۵ در بمباران رسید.دو هفته قبل از پسرش در رسید. . @sangareshohadababol
آزادگان عالم در خیمه حسین‌اند @sangareshohadababol
💢برای غربت شاه غریب سینه زدم برای حضرت شیب الخضیب سینه زدم گریستم همه‌ی عُمر جایِ یارانش میان روضه به جای حبیب سینه زدم 📸 از عزیزالله رودباری ( اهل رودبار قزوین ) که از ویژه ۲۵ در بمباران رسید.دو هفته بعد از و پسرش در رسید. شهادت ۲۴اردیبهشت ۶۵ش شهادت پسرش شعبان رودباری ۹ اردیبهشت فرمانده به آقا «عزیز» گفت برای تشییع پسرش به مرخصی برود، اما ایشان می‌گفت: من احساس می‌کنم قرار است در این عملیات مزدم را بگیرم، دلم نیست بروم. @sangareshohadababol
62.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 . 🎙 روایتگری کربلایی مجید بابایی برای زائران کربلا ، در کنار مزار دو شهید غواص دست بسته ... ( 📆مرداد ۱۴۰۳_پل سفید)🚩🚩🚩 . 💠 @hafttapeh @sangareshohadababol
چه كُند با غمِ تو این دل آشفته‌ی ما ... @sangareshohadababol