#پای_مکتب_شهدا | #خاطرات
یڪی از بچهها به شوخی پتو رو پرت ڪرد طرفم....
اسلحه از دوشم افتاد و خورد تو سر ڪاوه. ڪم مونده بود سڪته ڪنم؛ سر محمود شڪسته بود و داشت خون میآمد.
با خودم گفتم: الانه ڪه یه برخورد ناجوری با من ڪنه. چون خودم رو بیتقصیر میدونستم، آماده شدم ڪه اگر حرفی، چیزی گفت، جوابش رو بدم .
دیدم یه دستمال از تو جیبش در آورد، گذاشت رو زخم سرش و بعد از سالن رفت بیرون! این برخورد از صد تا سیلی برام سختتر بود !
در حالی ڪه دلم میسوخت، با ناراحتی گفتم: آخه یه حرفی بزن، همونطور ڪه میخندید گفت: مگه چی شده؟
گفتم: من زدم سرت رو شڪستم، تو حتی نگاه نڪردی ببینی ڪار ڪی بوده!
همونطور ڪه خونها رو پاڪ میڪرد، گفت: این جا ڪردستانه، از این خونها باید ریخته بشه، این ڪه چیزی نیست .
چنان من رو شیفته خودش ڪرد ڪه بعدها اگه میگفت: بمیر، میمردم .
#سردار_شهید_محمود_کاوه
🆔 @koolebar_esf
#خاطرات | #شهیدانه
سوریه بود و خیلی دلتنگش بودم...
بهش گفتم: کاش کاری کنی که فقط یکی دو روز برگردی...
با خنده گفت: دارم میام پیشت خانم
گفتم: ولی من دارم جدی میگم...
گفت: منم جدی گفتم! دارم میام پیشت خانم! حالا یا با پای خودم یا روی دست مردم!
حرفش درست بود، روی دست مردم اومد...
#شهید_حسین_هریری
🆔 @koolebar_esf
#خاطرات | #پای_مکتب_شهدا
وقتی رسیدم دستشویۍ ، دیدم
آفتابه ها خالـے هستن. باید تا هور میرفتم .
زورم اومد. یک بسیجی اون طرف بود
گفتم: دستت دردنکنه این آفتابه
رو آب میکنی؟!رفت و اومد،
آبش کثیف بود. گفتم برادر جان!
اگخ از صدمتر بالاتر آب میکردۍ
تمیزتر بودا🙄
دوباره آفتابه رو برداشت و رفت .
بعدها شناختمش.زینالدین بود؛
فرماندھلشکر
ــــــــــــــــــــ
#شھید_مھدی_زین_الدین
🆔 @koolebar_esf
📲 #خاطرات / #شهادت
سلاح موثࢪ او لبخند و لطافتش بود! :)🌿''
#شھید_جهاد_مغنیہ
🔰| سَنگَر رِسانہ |
🆔@koolebar_esf
#خاطرات | #ایران
سرهنگ فرمانده تیپ عراقی ها رو اسیر کردند ؛پیش احمد آوردند.
احمد،اسم او را به عربی پرسید:
سلام علیکم یا اخی.اشلونک؟شمسک؟
_آنی،اسمینزار،العقیدُ الرُکن...و انتم؟
احمد خندید و جواب داد:
انا جُندی،اسمی احمد.
سرهنگ عراقی که کارد میزدی خونش در نمیآمد،با حالت غلیظ می گفت:
"علی وسک السقوط"؛
شما در حال سرنگونی هستید .
احمد هم همچنان میخندید و میگفت :
باشه...
اما فعلا که اخی ،تو اسیر مایی!
کمی که سوال پیچش کرد و راجع به منطقه و قرارگاه تاکتیکی از او پرسید ،گفت:
این بنده خدا را ببریدش عقب.
نزار یک لحظه ایستاد و رو به احمد کرد و گفت :
ایمُ الله،کیفَ جاءَت قُواتِکُم مِن خَلفِنا؟
هَل فَعَلتُم مِن مروحیه نَزَلنا؟
تو را به خدا ،
فقط بگو شما چجور نیروهاتون رواز پشت ما آوردین!
با بالگرد پیاده کردین؟!
احمد خندید و با دست اشاره به بالا کرد .
چیزی نگفت،
اما منظورش خدای آسمان ها و زمین بود؛
ولی برداشت فرمانده عراقی هلی برن نیروهای ایرانی بود.
#سردار_شهید_حاج_احمد_کاظمی
منبع :
📚#حاج_احمد
✍🏻محمد حسین علیجان زاده
🖇🔺انتشارات شهید کاظمی
🆔 @koolebar_esf
#خاطرات
🔹حاج قاسم برای خرید کاپشن به همراه فرزندش به یک فروشگاه در خیابون ولیعصر رفته بود و چهره سردار برای فروشنده آشنا میاد و ازش میپرسه شما سردار سلیمانی نیستید؟
حاج قاسم میخنده و درجوابش میگه آقای سلیمانی میاد کاپشن بخره؟ فروشنده هم میگه منم تو این موندم. اون که قطعا نمیاد لباس بخره و براش میخرن میبرن. ولی شما خیلی شبیه به آقای سلیمانی هستید.
بعد از اصرار فروشنده و سوالات مکرر، حاج قاسم در جواب میگه بله قاسم سلیمانی برادرمه و بخاطر همین شبیهش هستم.زمانی که حاج قاسم کت رو در میاره تا کاپشن نو رو بپوشه و بپسنده، اسلحهای که در کمر حاج قاسم بود رو فروشنده میبینه. فروشنده میگه نه تو خود حاج قاسمی و لو رفتی.
فروشنده از اینکه سردار ازش خرید کرده خوشحال میشه و خیلی اصرار میکنه که پول نمیگیرم. حاج قاسم هم در جواب گفته بود اگه پول نگیری نمیخرم و میرم. فروشنده باورش نمیشد که معروف ترین ژنرال دنیا به همین راحتی بدون محافظ و بین مردم قدم زده و به مغازه اون اومده.
#جان_فدا #حاج_قاسم
🆔 @koolebar_esf
حاجی میخواست سوار ماشین بشه
که یکی از خانوما نوزادشو به حاجی داد و ازش خواهش کرد تا به گوشش اذان بگه. حاجی همین طور که داشت اذان می گفت دست شو جلو صورت نوزاد گرفت تا آفتاب اذیتش نکنه. سردار حواسش به همه چی و همه کس بود . . .🌿💚
#خاطرات
#حاج_قاسم #جان_فدا
🆔 @koolebar_esf