❃↫🌷«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»🌷↬❃
#لحظه_شهادت
گفت:دستش تیر خورده بودعمار
شهیدمحمدحسین محمدخانی ؛گفت: خدا رو شکر بالاخره یه بهونه جور شد قدیر رو بفرستیم مرخصی .فردای همون روز دیدیم برگشت جبهه از بیمارستان حلب
گفتیم چی شد پس؟ ..گفت هیچی ، ردیف شد برگشتم .. گفتیم قدیر بازی ات گرفته ؟ برو مرد حسابی این دست تیر نزدیک خورده ، شوخی بردار نیست ...
هر روز به یه بهونه ای میموند و برنمیگشت ... دستش چرک کرده بود ، بازم بر نمیگشت ... بالاخره بعد از کلی وقت راضی اش کردیم که برگرده.
روز آخر محمدحسین بهش گفت قدیر دیدی برگشتی و شهید نشدی
غم وجودش رو گرفت ....همون موقع صدای بیسیم اومد :
قدیر قدیر علی
(علی = #شهیدروح_الله_قربانی)
قدیر وایسا دارم میام دنبالت بریم عقب یه دوش بگیریم امشب گودبای پارتی داریم ... بعد پشت بیسیم تک تک مون رو دعوت کرد و گفت امشب شام دور همیم برا گودبای پارتی داش قدیر ...
روح الله اومد و قدیر رو سوار کرد و رفت ... منم جلوتر از اونها ، رفتم همونجا که قرار بود بریم یکی از بچه ها رو دیدم و شروع کردیم قدم زدن و صحبت کردن ، وسط همین صحبت ها بچه ها هم رسیدن ... ما همینجور که صحبت می کردیم کمی فاصله گرفته بودیم ... قدیر و روح الله رسیدن
صدای انفجار و آتش ماشین بچه ها بود
من و محمدحسین و میثم و بچه های دیگه ، سوختیم و سوختنشون رو تماشا کردیم ... بدون گود بای پارتی ، رفتن
#شهیدقدیرسرلک
#شهیدروح_الله_قربانی
#سالروز_شهادت 🌷
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
🔴پیرو تاکید رهبر معظم انقلاب در دیدار روز ۱۲ آبان سال ۹۶ با دانشآموزان و دانشجویان بر مطالعه درس آموز اسناد لانه جاسوسی آمریکا، دانلود رایگان همه این اسناد از لینکهای زیر امکان پذیر است:
♦️دانلود مجموعۀ ۱۱ جلدی اسناد لانه جاسوسی
📂 | جلد اول:
basij.aut.ac.ir/usemb/farsi/1.pdf
📂 | جلد دوم:
basij.aut.ac.ir/usemb/farsi/2.pdf
📂 | جلد سوم:
basij.aut.ac.ir/usemb/farsi/3.pdf
📂 | جلد چهارم:
basij.aut.ac.ir/usemb/farsi/4.pdf
📂 | جلد پنجم:
basij.aut.ac.ir/usemb/farsi/5.pdf
📂 | جلد ششم:
basij.aut.ac.ir/usemb/farsi/6.pdf
📂 | جلد هفتم:
basij.aut.ac.ir/usemb/farsi/7.pdf
📂 | جلد هشتم:
basij.aut.ac.ir/usemb/farsi/8.pdf
📂 | جلد نهم:
basij.aut.ac.ir/usemb/farsi/9.pdf
📂 | جلد دهم:
basij.aut.ac.ir/usemb/farsi/10.pdf
📂 | جلد یازدهم:
basij.aut.ac.ir/usemb/farsi/11.pdf
iD ➠ @sangarshohada🕊
سنگرشهدا
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاکریز_اسارت ✫⇠#قسمت ✍نویسنده: رحمان
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاکریز_اسارت
✫⇠#قسمت
✍نویسنده: رحمان سلطانی
💢قسمت هفدهم:
یک شبِ بی حاصل
اون شب بارها از روی اجساد متلاشی شده که نمی دونستم ایرانی هستند یا عراقی عبور کردم. بارها لابلای سیم خاردارها گیر افتادم و هر بار بخشی از بدنم، خصوصا دستام پاره و زخمی می شد. این گشت و گذار بی هدف و رنجاور تا سپیده صبح ادامه داشت. هوا کم کم داشت روشن می شد. یه جایی توقف کردمو نماز صبحو خوندم. اطرافمو به دقت نگاه کردم دیدم در فاصله ی نسبتا دوری(البته برای من که توان و رمقی نداشتم) پایگاهی دیده میشه بدون معطلی و با خوشحالی به سمتش راه افتادم.
هوا گرگ و میش بود و با زحمت زیاد خودمو به نزدیکی پایگاه رسوندم. بنظر خیلی شبیه پایگاهی بود که سرِ شب از اون حرکت کرده بودم. خیلی احتیاط می کردم که مبادا منو ببینن به همین خاطر بیشتر سینه خیز می رفتم. از اینکه ناغافل اسیر بشم خیلی می ترسیدم و ترجیح می دادم شهید بشم و گیرِ بعثیا نیفتم. وقتی نزدیکتر شدم با تعجب دیدم خودشه. برای اینکه مطمئن بشم سری به اتاقا زدم و همون اتاق مخروبه و تخت شکسته ، دبه ی سوراخِ داخل محوطه و خمیر ریش وباقی ماجرا.
میخواستم از شدت عصبانیت داد بکشمو بزنم تو سرِ خودم. چه اتفاقی افتاده! چرا دوباره برگشتم اینجا؟
لحظاتی مات و مبهوت بودم و متحیر از اینکه پس این همه تلاش و بی وقفه ساعتا سینه خیز و دوِ مارتن با یکپا رفتن و یه شب کامل از اون همه موانع عبور کردن ، حالا به نقطه شروع ختم شده. ساعتا فقط دور خودم چرخیده بودم و دوباره برگشته بودم سرِ جای اولم.
خدا نکنه انسان ناامید و درمونده بشه و بفهمه تلاشهاش بی نتیجه س. آیا دوباره تا شب اینجا بمونم تا آفتاب غروب کنه و تلاشمو برای دور شدن از دشمن و رسیدن به جبهه خودمون آغاز کنم؟ با چه امیدی. با چه توشه و توانی؟ داشتم از تشنگی هلاک میشدم. مگه میشه بیشتر از این تلاش کرد؟ چقد زجراور بود وقتی میدیدم این شده نتیجه از سرِ شب تا سپیده صبح تلاش کردن و آخرشم هیچ و پوچ.
سرگیجه گرفته بودم و فقط دورِ خودم چرخیده بودم. تلاش برای هیچی، بلکه بدتر از هیچی. اگه می موندم و این همه انرژی مصرف نمی کردم لااقل جونی برام باقی مونده بود. حسابی به هم ریخته بودم. هیولای مرگ دور سرم می چرخید و مرتب چشمام سیاهی می رفت. جسمم که هیچ درب و داغون بود، روحیه ام رو هم باخته بودم! خیلی نا امید شدم. احساس میکردم ساعات و لحظات آخرِ عمرمه. تشنگی و گشنگی امونمو بریده بود و ضعف بر همه اعضای بدنم حاکم شده بود. دیگه به زحمت می تونستم بدنمو تکون بِدم. مثل تنه درختی خشکیده گوشه ای افتادم و از شدت خستگی ناخواسته چشمام روی هم قرار گرفت و خوابم برد. انگار نه انگار وسط معرکه و آتش دوطرف گیر افتاده بودم. نمی دونم چقد خوابیدم ولی بنظر میومد یکی دو ساعت با اون همه صدای انفجار خواب بودم...
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاکریز_اسارت ✫⇠#قسمت ✍نویسنده: رحمان
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاکریز_اسارت
✫⇠#قسمت
✍نویسنده: رحمان سلطانی
💢قسمت هیجدهم :
تسلیم سرنوشت
از خواب که بیدار شدم. کمی بدنم آروم گرفته بود. راستش نمی دونم خواب بود یا بیهوشی ولی هر چه بود باعث شد مقداری تجدید قوا کنم. مدتی را با خودم کلنجال رفتم که چه کنم. به امید پیشروی رزمنده ها همینجا بمونم شاید فرجی بشه ، یا کار دیگه ای انجام بِدم. اگه نیومدند چه؟ اصلا چقد بمونم؟ نه عاقلانه نبود. پیاده روی شبانه هم که فایده نداشت. روزم اگه حرکت کنم منو می بینن. دیگه داشتم کلافه می شدم.
بعد از دقایقی طولانی و مرور نقشه های مختلف بالاخره به این نتیجه رسیدم که تنها راه چاره اینه که با چشمِ روز حرکت کنم، بلکه به جایی برسم. حداقل مثل دیشب دور خودم نمی چرخم. هر چه بادا باد. دیگه بدتر از این وضعی که توش گرفتارم پیش نمیاد که.
این بود که عزممو برای حرکتی جدید جزم کردم و با برانداز کردن چهار طرف ، به سمت و سویی که بیشتر احتمال می دادم جبهه خودی باشه حرکتم کردم. خیلی امیدوار بودم روشنی روز به من کمک کنه تا بتونم بسلامت به مقصد رسیده و از این مهلکه خلاص بشم. ناگفته نمونه احتمال اسارات هم بود و بیشتر از روزای قبل احتمال داشت در دام دشمن گرفتار بشم. لذا دوراندیشی اقتضا داشت وسیله ای همراه داشته باشم که اگه احیانا ناغافل با دشمن مواجه شدم ، بتونم از آن استفاده کنم. یه دونه زیر پوش سفید برداشتمو زیرِ پیراهنم گذاشتم و راه افتادم.
افتان و خیزان ،با سینه خیز توجاهایی که در معرض دید بودم تا دویدن روی یه پا جاهایی که مقداری استتار و پوشش بود. خلاصه همه جوره ترفندی رو بکار بستم و با خودم میگفتم این دیگه روز آخره . اگه بجایی نرسم از تشنگی هلاک میشم. نزدیکای ظهر از دور خاکریزی را دیدم که بنظرم متفاوت بود از خاکریزی که به آن حمله کرده بودیم. بافت و ترکیب منطقه هم کمی فرق داشت. حجمِ نیزار بیشتر بود و تعداد نخلای سوخته هم به نظر بیشتر از اون منطقه ای بود که سه شب فقط از اون عبور کرده بودیم.
قبل از خاکریز فقط یه مرداب بود و هیچ نشون و اثری از نیروهای خودی یا دشمن پشت خاکریز دیده نمی شد و مردد بودم که به اون سمت برم یا نه. از سویی بافتِ متفاوت منطقه به من امید می داد که احتمالا این خاکریزِ ایران باشه ، یا حداقل متروکه باشه و به خط خودمون نزدیک شده باشم. از طرفی نگران بودم مبادا بعد از سه شبانه روز تلاشِ طاقت فرسا، با پای خودم برم تو دلِ عراقیا و گیر بیفتم. لحظاتی این تردید و دودلی ادامه داشت تا اینکه دل رو به دریا داده و خودم رو به دست تقدیر سپردم.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃
#صد_و_شصت_و_دومین
#ختم_قران_شهدا
ختم قران به نیابت از شهدا وتعجیل در ظهور اقا...لطفاجزهای انتخابی خود را به ای دی زیر بفرستید..
@R199122
📿 5 📿 6 📿 7 📿 9 📿 10 📿 11📿12 📿15 📿16 📿17 📿 18📿19 📿 20📿 21📿22 📿26 📿 27📿28 📿
وتعداد صلوات های خودرا اعلام کنید تاکنون
صلوات ختم شده⇩⇩⇩
( #s2_585_814)
ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊
دفاع از ولایت فقیه 9.mp3
5.75M
فایل های صوتی سلسله کلیپ های 👈 #دفاع_از_ولایت_فقیه
#مدیریت_راهبردی_رهبری
🎤 با توضیحات استاد احسان عبادی، از اساتید مهدویت کشور و پژوهشگر تاریخ معاصر
🎬 قسمت 9️⃣
📃 موضوع : در اوایل دهه هفتاد ، واقعه ای در رستوران میکونوس آلمان رخ می دهد که طی آن، غرب ، ایران را به دست داشتن در آن متهم می کند، سفرای غربی از ایران می روند، در این بین مقام معظم رهبری با اتخاذ یک تدبیر هوشمندانه...
iD ➠ @sangarshohada🕊
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
#نماز_جماعت_در_شب_عروسی
ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻫﻢ ﻣﺤﺎﻓﻆ ﺍﺳﺖ
ﺷﻐﻠﺶ ﺑﺎﻋﺚ ﺷﺪ ﺗﺎ ﺧﺎﻃﺮﻩﯼ ﺟﺎﻟﺒﯽ ﺩﺭ ﻣﺮﺍﺳﻢ ﻋﺮﻭﺳﯽ ﻣﺎ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺑﯿﺎﻓﺘﺪ . ﺧﺐ ﻋﺒﺪﺍﻟﻠﻪ ﻣﺤﺎﻓﻆ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻋﺎﺩﺕ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﺩﻟﯿﻞ ﺣﻔﺎﻇﺖ ﺍﺯ ﺷﺨﺼﯿﺖﻫﺎ ﮐﻪ ﻫﻤﺮﺍﻫﺶ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﺩﺭ ﻋﻘﺐ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﻨﺪ ﻃﺮﻑ ﮐﻪ ﻧﺸﺴﺖ ﺧﻮﺩﺵ ﺑﺮﻭﺩ ﻭ ﺟﻠﻮ ﺑﻨﺸﯿﻨﺪ. ﺭﻭﺯ ﻋﺮﻭﺳﯽ ﻭﻗﺘﯽ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﻣﺮﺍ ﺍﺯ ﺁﺭﺍﯾﺸﮕﺎﻩ ﺑﻪ ﺳﺎﻟﻦ ﺑﺒﺮﺩ ﺩﺭ ﻋﻘﺐ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ ﻣﻦ ﺳﻮﺍﺭ ﺷﺪﻡ ﺑﻌﺪ ﺧﻮﺩﺵ ﺗﺎ ﺭﻓﺖ ﺟﻠﻮ ﺑﻨﺸﯿﻨﺪ ﻓﯿﻠﻤﺒﺮﺩﺍﺭ ﮔﻔﺖ: ﺩﺍﺭﯼ ﭼﮑﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ؟! ﺧﻨﺪﯾﺪ ﮔﻔﺖ: ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ ﺣﻮﺍﺳﻢ ﻧﺒﻮﺩ.
ﻭﻗﺘﯽ ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ ﺳﺎﻟﻦ ﺍﺫﺍﻥ ﺭﺍ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﻭ ﻋﺒﺪﺍﻟﻠﻪ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺻﺪﺍﯼ ﺍﺫﺍﻥ ﺩﺭ ﺳﺎﻟﻦ ﭘﺨﺶ ﺷﻮﺩ ﻭ ﻧﻤﺎﺯ ﺟﻤﺎﻋﺖ ﺭﺍ ﺑﺮﭘﺎ ﮐﺮﺩ.
ﺁﺧﺮ ﻣﺮﺍﺳﻢ ﮐﻪ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺑﺎ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﮐﻨﻢ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺧﯿﻠﯽ ﺳﺨﺖ ﺑﻮﺩ ﭼﻮﻥ ﺗﮏ ﺩﺧﺘﺮ ﻫﻢ ﺑﻮﺩﻡ ﺍﻣﺎ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﮐﻨﺎﺭ ﮐﺴﯽ ﻣﺜﻞ ﻋﺒﺪﺍﻟﻠﻪ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺑﻮﺩ ﻗﻮﺕ ﻗﻠﺐ ﻣﯽ ﮔﺮﻓﺘﻢ. ﺑﺮﺍﺩﺭﻡ ﺑﻪ ﺷﻮﺧﯽ ﮔﻔﺖ: ﺑﺎﺷﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﻟﺒﺎﺳﺖ ﺭﺍ ﻋﻮﺽ ﮐﻦ ﺑﺮﻭﯾﻢ، ﺍﯾﻨﺎ ﻫﻤﺶ ﺷﻮﺧﯽ ﺑﻮﺩ. ﻋﺒﺪﺍﻟﻠﻪ ﻫﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﺫﯾﺘﻢ ﮐﻨﺪ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ: ﮔﺮﯾﻪ ﮐﻦ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﻦ ﺩﯾﮕﻪ.
#شهید_عبدالله_باقری🌷
#راوی : #همسر_شهید
iD ➠ @sangarshohada🕊🕊
#خاطرات_شهید
🔹در مورد مهریه نظر خانوادهها را ملاک قرار دادیم، من از آقا وحید خواسته بودم در کنار هر مهریهای که خانوادهها صحبت کنند 12 شاخه گل نرگس به نیت حضور حضرت مهدی ذکر کنند.
🔸بعد از صحبتها آقا وحید یک دسته گل آورده بودند وقتی با دقت نگاه کردم دیدم چند شاخه گل نرگس بینشان است و این برای من نشانه خوبی بود. مهریه من 114 سکه بهار آزادی به همراه سفر حج بود که من مهریهام را بخشیدم.
🔹من به او میگفتم «از خدا خواستهام اگر قرار بر جدایی بین ماست این جدایی با شهادت باشد ولی اگر مرگ بین ما جدایی میاندازد مرگ اول برای من باشد، چرا که من طاقت جدایی و تنها ماندن را ندارم و امیدوارم شهادتت در رکاب آقا امام زمان(عج) باشد. میگفتم وحیدم لایق شهادت هستی و او میگفت شهادت لیاقت میخواهد.
✍ به روایت همسربزرگوارشهید
#شهید_وحید_فرهنگیوالا🌷
#سالروز_شهادت
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاکریز_اسارت ✫⇠#قسمت ✍نویسنده: رحمان
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاکریز_اسارت
✫⇠#قسمت
✍نویسنده: رحمان سلطانی
💢قسمت نوزدهم:
آغاز اسارت
وارد مرداب شدم آب مثل تگرگ سرد بود. بناچار با شنا از اون عبور کردم. دیگه بین من و خاکریز مانعی دیگه جز تعدادی نی که پشت اونا قایم شده بودم وجود نداشت. فاصله هم حدود سی متری بود. اگه عراقیا پشت خاکریز باشن حتما منو می بینن. تردید و دو دلی عجیبی داشتم. مقداری توقف کردمو با دقت گوش میدادم ببینم صدایی شنیده مشیه تا متوجه بشم بچه های خودمون هستند یا دشمنه. ولی سر ظهر بود و هیچ صدایی بگوش نمی رسید.
تقریبا مطمئن شدم این خاکریز خودیه. چون سه شب پیش از جائی که عملیات را شروع کرده بودیم، بعد از مرداب یه کانالِ آب نزدیک خط عراق بود و اینجا خبری از کانال نیست. تصورم این بود پس این همون مرداب بوده که پشت سر گذروندم و بسمت ایران حرکت کرده ام. این جای خوشحالی داشت. می گفتم احتمالا جبهه خودمان باشه و الا حتماً باید کانال اینجا می بود. منطقه هم نسبت به سه روز قبل آرامتر شده بود و از حجم آتشباری دو طرف به میزان زیادی کاسته شده بود، گر چه هنوز در جای جای منطقه صدای انفجارای متعدد توپ و خمپاره بگوش می رسید.
همانطوریکه که گفتم ، از قبل و برای پیش بینی و اینکه مبادا ناغافل با عراقی ها مواجه بشم و یا در دام گشتی های عراقی گرفتار بشم یک زیر پوشِ سفید همراه داشتم. که برای شرایط مبادا ازش استفاده کنم. واقعاً اگه می دونستم این خاکریز دشمنه ، تحت هیچ شرایطی حاضر نبودم تسلیم بشم و یواشکی برمی گشتم و دوباره با تحمل سختیای بیشتر برای برگشت به وطن تلاش می کردم ، اما تردید در اینکه دشمنه یا خودی. از طرفی دیگه جون نداشتمو مرگ جلو چِشام بود. از درون وسوسه می شدم و انگار یکی بهم می گفت برو جلو شاید ایران باشه. بین حالتی از بیم و امید گرفتار شده بودم. بالاخره تصمیم خودمو گرفتم. با خودم گفتم بلند میشم و اگه بچه های خودمون بودند داد می زنم نزنید ایرانی هستم. نی ها روکنار زدم و بلند شدم ببینم چه خبره و اینجا کجاست که با نعره ی سرباز عراقی و صدای ایست (اوگف) او تمامی آمال و آرزوهام بر باد رفت و خودمو در چنگال دشمن دیدم.
نگهبان عراقی که در اون وقتِ ظهر به تنهایی پست میداد اسلحه شو به سمتم نشانه رفته بود و داد می زد تعال(بیا) و من میخکوب شده بودم. چاره ای جز تسلیم نداشتم. شاید حکمت و تقدیر در اسارت بود. شاید اگه می موندم از تشنگی و ضعف همونجا جون می دادم . بناچار زیر پوش رو بلند کردمو با سینه خیز به طرفش حرکت کردم.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاکریز_اسارت ✫⇠#قسمت ✍نویسنده: رحمان
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاکریز_اسارت
✫⇠#قسمت
✍نویسنده: رحمان سلطانی
💢قسمت بیستم:
لحظات پرالتهاب اسارت
مسافت سی متری تا خاکریز رو بکُندی طی می کردم. در واقع دیگه داشتم خودمو می کشوندم تا برسم به خاکریز.
بدنم تحلیل رفته بود و اون نگهبان مرتب سرم فریاد می زد. با هر زحمتی بود به سه،چار متری خاکریز رسیدم و با تعداد زیادی مین از انواع مختلف روبرو شدم. ترسیدم و توقف کردم.
اونم مرتب با دست اشاره می کرد بیا و چیزایی می گفت که نمی فهمیدم، ولی دستشو به علامت نه تکان می داد و با داد و فریاد میخواست که از روی اونا عبور کنم و اسلحه شو سمتم گرفته بود و بالا و پایین می کرد که یالله زود باش.
فقط تعال، تعالش رو می فهمیدم. بالاخره با خود گفتم حالا چه فرقی می کنه روی مین برم و شهید بشم یا اینکه این بابا منو بکشه. دِلو به دریا زدم و وارد میدان مین شدم . چشمامو بسته بودم و هر آن منتظر بودم که با منفجر شدن یکیشون برم هوا و تموم !، ولی وقتی خبری نشد و بپای خاکریز رسیدم دیدم اون عراقی بیچاره حق داست. چاشنی مین ها رو دراورده بودن وخنثی شده بودند.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃
#صد_و_شصت_و_دومین
#ختم_قران_شهدا
ختم قران به نیابت از شهدا وتعجیل در ظهور اقا...لطفاجزهای انتخابی خود را به ای دی زیر بفرستید..
@R199122
📿 5 📿 6 📿 7 📿 9 📿 10 📿 11📿12 📿15 📿16 📿17 📿 18📿19 📿 20📿 21📿22 📿26 📿 27📿28 📿
وتعداد صلوات های خودرا اعلام کنید تاکنون
صلوات ختم شده⇩⇩⇩
( #s2_586_314)
ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊
سنگرشهدا
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاکریز_اسارت ✫⇠#قسمت ✍نویسنده: رحمان
سلام دوستان اگر میخواین ادای دین کنید نسبت به شهدا و جانبازان و آزادگان عزیز پیشنهاد میکنم حتما این خاطرات خاکریز اسارت رو دنبال کنید😔
🔴 پروژه #آشوب_هوشمند در منطقه
🔻فلسفه دستگیری #روح_الله_زم چه بود؟
1️⃣ قرار بود: همزمان در #ایران، #عراق و #لبنان پروژه "آشوب هوشمند" اجرا شود؛ بدین ترتیب ایران باید دچار آشوب داخلی شود تا تمرکزش از منطقه منحرف شود. وقتی ایران دچار مسائل داخلی میشود توان مدیریت آشوب در عراق و لبنان را نخواهد داشت؛ در نتیجه، بنا بود: نظام سیاسی عراق منحل شود و حزبالله لبنان فرو بریزد.
2️⃣ نیرویی که قرار بود ایران را دچار آشوب کند #روح_الله_زم بود. زم بنابود حوادث دیماه ۹۶ را تَکرار کند. روح الله زم یک شخص تنها نیست بلکه سیستم های اطلاعاتی فرانسه، آمریکا و ترکیه پشتیبان اطلاعاتی و مالی او بودند.
3️⃣ ظاهراً زم در یکی ازکشورهای همسایه مستقر می شود تا در اتاق فکر «عملیات آشوب ایران» حضور داشته باشد. به یاد بیاورید حوادث دی ماه 96 را. محسن رضایی فرمانده اسبق سپاه و دبیر مجمع تشخیص بعد از حوادث دی ماه 96 به نقل از دستگاه های امنیتی گفته بود: اتاق فکر حوادث دیماه در اربیل عراق و پستوهای بارزانی قرار داشت و آنجا آمریکایی ها، صهیونیست ها، سعودی ها، بعثی ها و منافقین پروژه «همگرایی نتیجه بخش» را کلید زدند.
4️⃣ اما حالا؛ درست قبل از شروع آشوب در ایران، اطلاعات سپاه ایران، روح اله زم را شکار می کند و بدین ترتیب سَر مار قطع می شود. پلن اول نقشه «آشوب هوشمند» نقش برآب می شود!
5️⃣ بعد از قطعِ سر مار، حالا ایران با اطمینان بیشتر و خیال راحتتر توانست منطقه را مدیریت کند. از طرفی فریب #عملیات_فریب ترکیه در شمال سوریه را نخورده و وارد بازی نشد. بلکه با وساطت و هدایت، دولت مرکزی سوریه و کوردهای سوریه را بهم متصل کرد تا نقشه ترکیه را بهم بریزند و سپس با مدیریت هوشمندِ #سیدحسن_نصرالله فتنه لبنان را تضعیف کرد.
6️⃣ میماند عراق؛ راه حفظ نظام سیاسی عراق و تمامیت ارضی این کشور، از بلوغ سیاسی «سه ضلعی صدر، حکیم و حیدرالعبادی» و رشد تحلیل سیاسی مردم این کشور میگذرد. تُند شدن آشوب درعراق، مرجعیت دینی را به صحنه کشانده و عمده مردم حالا حاضر نیستند کشورشان ناامن شود. بزودی فتنه عراق هم کور میشود.
✅ #داود_مدرسی_یان
iD ➠ @sangarshohada🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #ڪلیپ
✍شوخی عجیب بازیگر طنز ایرانی در رابطه با پیادهروی اربعین و ...
حتما ببینید ارزششو داره...😭😭
iD ➠ @sangarshohada🕊🕊
May 11