سنگرشهدا
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 #خاطرات_شهید_مصطفی_ردانی_پور سن شهادت: 25 سال اهل شهرس
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠
#خاطرات_شهید_مصطفی_ردانی_پور
سن شهادت: 25 سال
اهل شهرستان اصفهان
#قسمت 0⃣2⃣
استخاره
🍃عملیات تا دقایق دیگری آغاز می شود. اما از رفت و آمد بچه های تخریب می شد فهمید که مشکلی پیش آمده! آنها می گفتند پشت میدان مین قرار داریم! دشمن در آن سوی میدان مین آماده و منتظر ماست! عراقی ها حسابی حساس شده بودند. ماه ها شناسایی در این منطقه صورت گرفته. ممکن است به هیچکدام از اهداف نرسیم! حسین خرازی و فرماندهان مضطرب و ناراحت بودند. ستون گردان ها پشت میدان مین مانده. تا دقایقی دیگر رمز عملیات فتح المبین اعلام می شود. باید کار را شروع کرد اما! یکی از بچه های اطلاعات یک مسیر دیگر را نشان داد اما گفت این مسیر شناسایی نشده. همه ناراحت بودند. فرصت فکر کردن هم نداشتیم. چه برسد به شناسایی محور جدید.
🍃مصطفی قرآن کوچکش را از جیب درآورد و در دست گرفت. در تاریکی شب توسلی به حضرت زهرا سلام الله علیها پیدا کرد. در دورن خودش کلماتی را نجوا کرد. قرآن را باز کرد. نگاهی به صفحه ی باز شده انداخت و خیلی قاطع و محکم گفت: از این محور نمی ریم! بعد محور سمت راست را نشان داد و گفت: از اینجا می زنیم به دشمن! چندتن از فرماندهان اعتراض کردند. گفتند: این منطقه شناسایی نشده. ما نمی دانیم آنجا چه خبر است. اما حسین خرازی که به استخاره های مصطفی اعتقاد داشت هیچ تردیدی نکرد. حرکت بچه ها آغاز شد. دقایقی بعد رمز یا زهرا برای آغاز عملیات فتح المبین اعلام شد. اشک از دیدگان مصطفی و بسیجی ها جاری شد.
🍃عین خوش با کمترین تلفات فتح شد. حکمت استخاره مصطفی صبح فردا مشخص شد. منطقه ای که قرار بود دیشب به آنجا حمله کنیم بدون درگیری محاصره و تصرف شد. با روشن شدن هوا دو گردان تا دندان نیروی مسلح دشمن به اسارت در آمدند! آنها با تعجب می گفتند: شما از کجا آمدید ما دیشب از سنگرهای مقابل میدان مین منتظر شما بودیم!!
📚 کتاب مصطفی، صفحه 115 الی 117
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada 🕊🕊
سنگرشهدا
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 #خاطرات_شهید_مصطفی_ردانی_پور سن شهادت: 25 سال اهل شهرس
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠
#خاطرات_شهید_مصطفی_ردانی_پور
سن شهادت: 25 سال
اهل شهرستان اصفهان
#قسمت 1⃣2⃣
نماز شب و اثراتش
🍃یکبار در سرمای شدید زمستان بچه ها را برای نماز شب صدا کرد. می گفت: بلند شید وقت نماز شب شده. بیشتر بچه ها بلند نشدند! یکی از آنها به شوخی گفت: از همین زیر پتو الهی العفو! بعد دیدم مصطفی پتویی را دور خودش پیچید و از سنگر بیرون رفت. او عاشقانه در بیابان مشغول نماز شد. می گفت: پیامبر فرموده: بر شما باد بر نماز شب، حتی اگر یک رکعت باشد، زیرا انسان را از گناه باز می دارد. خشم پروردگار را خاموش می کند و سوزش آتش را در قیامت دفع می کند.
🍃در قرارگاه بودیم. وقتی مصطفی برای نماز شب بلند میشد عمدا پایش را به ما می زد! وقتی بیدار می شدیم می گفت: ببخشید ریا شد! راستی الان وقت نماز شبه! مصطفی به این طریقم هم که شده دیگران را برای نماز شب صدا می کرد.
🍃در یکی از عملیات ها یک گردان ما در محاصره ی دشمن گرفتار شد. مصطفی هر کاری کرد نتوانست این گردان را نجات دهد. وقتی از همه جا ناامید شد مشغول نماز شب گردید. قبل از اذان صبح و بعد از پایان نماز شب مصطفی را دیدم که راهی خط مقدم شد. ساعتی بعد دیدم گردان محاصره شده با مصطفی همگی سالم دارن برمی گردن، حتی تعداد زیادی از نیروهای دشمن را به اسارت آوردند! وقتی به مصطفی رسیدم با تعجب گفتم:چی شده؟! او هم جمله ای بیان کرد که برای من درس بود. برادر ردانی گفت:«این ها اثر دعا در نماز شب بود.»
📚 کتاب مصطفی، صفحه 129 الی 130
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada 🕊🕊
سنگرشهدا
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 #خاطرات_شهید_مصطفی_ردانی_پور سن شهادت: 25 سال اهل شهرس
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠
#خاطرات_شهید_مصطفی_ردانی_پور
سن شهادت: 25 سال
اهل شهرستان اصفهان
#قسمت 2⃣2⃣
خواب
🍃بارها رویای صادقانه دیده بود. حتی المقدور نقل نمی کرد. یا اگر نقل می کرد در جمع خصوصی و برای افراد خاصی بود. به کسانی هم که خواب های خود را تعریف می کردند زیاد اهمیتی نمی داد. زیرا می دانست، خواب اگر رویای صادقانه باشد برای خواب بیننده حجت است. مدتی بود که در میان نیروها خواب دیدن زیاد شد. آن هم از سوی چند فرد خاص. برخی از بچه های رزمنده هم که ساده دل بوده و روحیه پاکی داشتند به دنبال آنها راه افتادند.
🍃در یکی از عملیات ها کار سخت شد! نبرد در اوج خود بود. با صحبت ها و روحیه دادن های مصطفی بچه ها شجاعانه می جنگیدند. تا اینکه خبر عجیبی در میان رزمندگان پیچید! همان شخص رویایی به رزمندگان گفت: امام زمان (عج) را در خواب دیده ام. ایشان فرمودند: به بچه ها بگو تا عقب نشینی کنند!! روحیه بچه ها بهم ریخت. برخی که او را قبول داشتند تصمیم به عفب نشینی گرفتند. بقیه مانده بودند که چه کنند!؟
🍃مصطفی خودش را به همان شخصی رویایی رساند. ناگاه کشیده محکمی به صورتش نواخت. بعد هم بی مقدمه گفتند: امام زمان (عج) در این کشور نایبی دارند به نام ولی فقیه. بعد ادامه داد: دستور عملیات را ولی فقیه صادر کرده. اگر دستور صاحب و مولای ما عقب نشینی باشد، به نایب عزیزش می گوید نه در رویا به شما! این را گفت و رفت. عملیات ما با موفقیت به پایان رسید.
📚 کتاب مصطفی، صفحه 142 الی 143
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada 🕊🕊
سنگرشهدا
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 #خاطرات_شهید_مصطفی_ردانی_پور سن شهادت: 25 سال اهل شهرس
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠
#خاطرات_شهید_مصطفی_ردانی_پور
سن شهادت: 25 سال
اهل شهرستان اصفهان
#قسمت 3⃣2⃣
رزق حلال
🍃به حلال و حرام دقت می کرد. خیلی بیشتر از بقیه. من رفتم مشهد و برگشتم. مصطفی را دیدم و سلام کردم. بعد از سلام و احوال پرسی از من پرسید: مشهد بودی؟! گفتم: آره، چطور مگه! با لحن خاصی گفت: با ماشین لشکر رفته بودی!؟ مکثی کردم و گفتم: چند تا از فرماندهان لشکر هم بودند.
🍃مصطفی پرید تو حرفم و گفت: به کسی کار نداشته باش. آدم باید با پول حلال بره زیارت. همین الان برو پیش مسئول تدارکات، ببین چقدر باید برای هزینه ماشین پول بدی. من هم بعد از کمی فکر رفتم و هزینه ماشین را پرداختم. مصطفی برای ما حدیث معروف پیامبر را می گفت: « عبادت ده قسمت دارد که نه قسمت آن به دست آوردن رزق حلال است.»
📚 کتاب مصطفی، صفحه 154 الی 155
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada 🕊🕊
سنگرشهدا
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 #خاطرات_شهید_مصطفی_ردانی_پور سن شهادت: 25 سال اهل شهرس
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠
#خاطرات_شهید_مصطفی_ردانی_پور
سن شهادت: 25 سال
اهل شهرستان اصفهان
#قسمت 4⃣2⃣
ازدواج
🍃در میان رزمندگان همه از عشق و علاقه ی آقا مصطفی به حضرت زهرا سلام الله علیها با خبر بودند. همه می دانستند که او تحمل شنیدن روضه حضرت زهرا را ندارد. همیشه قبل از شروع نماز با ادب رو به قبله می ایستاد و به مادر سادات سلام می داد. خانواده و دوستان اصرار داشتند مصطفی زودتر ازدواج کند. اما او بخاطر شرایط جنگ قبول نمی کرد. اما امام گفته بود با همسران شهدا ازدواج کنید. موضوع را با دوستانش در جریان گذاشت. شرط مصطفی این بود که با همسر شهید ازدواج کند. شرط دیگرش برای ازدواج سید بودن همسرش بود. می خواست به حضرت زهرا سلام الله علیها محرم شود.
🍃علتش هم خوابی بود که در همان ایام پیش آمد. حضرت زهرا وارد منزل شدند. دو کوزه گل زیبا در دست ایشان بود. کوزه ها سبز بود. یکی از آنها را به مادر دادند. بعد هم به مصطفی و علی فرمودند: بیایید در آغوش من! بعد از تعریف کردن خواب، مصطفی در حالی که اشک می ریخت گفت: من و تو حتما به مادرمان حضرت زهرا محرم می شویم. بعد ادامه داد: اینکه یک دسته گل را به مادر دادند یعنی تو می مانی و من نه! من دیگه مال این دنیا نیستم!
🍃محافظ و راننده مصطفی، دختر عمویش را که هم همسر شهید بود و هم از سادات بود معرفی کرده بود. قرار شد برنامه خواستگاری هماهنگ شود. آن شب مصطفی نمی خوابید. همین طور گریه می کرد. حالت عجیبی داشت. مشغول نماز و تهجد بود. بعد هم گفت می دانم وقتش شده، من شهید می شوم. گفتم: پس زن گرفتنت برا چیه؟ مکثی کرد و گفت: خانمم از ساداته. می خوام به حضرت زهرا سلام الله علیها محرم بشم. شاید به من توجه کنند.
📚 کتاب مصطفی، صفحه 152 الی 153
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada 🕊🕊
سنگرشهدا
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 #خاطرات_شهید_مصطفی_ردانی_پور سن شهادت: 25 سال اهل شهرس
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠
#خاطرات_شهید_مصطفی_ردانی_پور
سن شهادت: 25 سال
اهل شهرستان اصفهان
#قسمت 5⃣2⃣
مراسم عقد و عروسی
🍃بعد از شهادت شوهر اولم قصد ازدواج مجدد نداشتم. آقا مصطفی را هم اول جواب رد دادم. اما ایشان گفته بود می خواهم داماد حضرت زهرا سلام الله علیها شوم. می دانستم آقا مصطفی کسی نیست که در شهر بماند و جبهه نرود. اما اینکه گفته بود من سه روز بعد از عروسی جبهه می روم خیلی عجیب بود.
🍃مقدمات کار فراهم شد و برای مراسم صیغه عقد راهی جماران شدیم. حضرت امام قرار بود صیغه عقد ما را جاری کند. صیغه عقد که تمام شد. مصطفی خیره شده بود به حضرت امام. بعد هم گفت: آقا ما را نصیحت کنید. امام هم فرمودند: «از خدا می خواهم به شما صبر بدهد.»
🍃مادر برای عروسی مصطفی کت و شلوار شیک سرمه ای خریده بود. اما مصطفی می گفت می خوام با لباسی که در جبهه بودم در مراسم عروسی شرکت کنم. مصطفی کت و شلوار را داد برای یکی از دوستانش که دو روز دیگر عروسی داشت. مادر خیلی ناراحت شد. مادر خیلی محکم گفت: که من کت و شلوار را برای عروسی تو سفارش دادم و باید همان روز بپوشی. مصطفی مجبور شد همان شب به سراغ دوستش برود و کت و شلوار خودش را برای یک روز قرض بگیرد.
🍃در سالروز مراسم ازدواج حضرت محمد (ص) و حضرت خدیجه (س) مراسم ازدواج مصطفی برگزار شد. در مراسم همه شاد بودند. تنها چیزی در مراسم ندیدیم معصیت بود. آن شب برای همه به یاد ماندنی بود. اما عجیب تر از همه صحبتی بود که آخر شب انجام شد! مصطفی رفت پشت میکروفن و گفت: خدا نعمت های زیادی به من عطا کرده که به خیلی از مردم نداده. اما این افتخار دامادی حضرت زهرا سلام الله علیها بزرگترین افتخار زندگی من است.
🍃فکر نکنید من با ازدواج به دنیا چسبیده ام. این وظیفه من بود. حضور در جبهه هم وظیفه دیگر من است. من سه روز دیگر عازم جبهه هستم و بدانید که این بار .... اشک از چشمان مصطفی جاری شد. دهان همه از تعجب باز ماند. مهمان ها بساط شوخی و خنده را پیش کشیدند و جو عوض شد. مراسم که تمام شد همان شب کت و شلوار را درآورد و برای دوستش فرستاد.
📚 کتاب مصطفی، صفحه 156 الی 159
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
سنگرشهدا
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 #خاطرات_شهید_مصطفی_ردانی_پور سن شهادت: 25 سال اهل شهرس
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠
#خاطرات_شهید_مصطفی_ردانی_پور
سن شهادت: 25 سال
اهل شهرستان اصفهان
#قسمت 6⃣2⃣
کارت عروسی
🍃یک کارت عروسی هم به نیابت از حضرت زهرا برد انداخت داخل ضریح حضرت معصومه. و گفت از همه معصومین بخصوص حضرت زهرا دعوت کردم تا در مراسم ما شرکت کنند! روز بعد از عروسی گفت خواب عجیبی دیدم! در عالم رویا دیدم مجلس عروسی ما برقرار شده. جلوی در ایستادم. چندین بانوی مجلله که بسیار نورانی بودند وارد مجلس عروسی شدند. فهمیدم دعوت ما را جواب داده اند. با خوشحالی به استقبال آنها رفتم. با احترام گفتم: خانم شما به مجلس ما آمده اید!؟ مادر سادات هم با خوش رویی گفتند: مجلس شما نیاییم کجا برویم؟!
📚 کتاب مصطفی، صفحه 160 الی 161
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
سنگرشهدا
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 #خاطرات_شهید_مصطفی_ردانی_پور سن شهادت: 25 سال اهل شهرس
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠
#خاطرات_شهید_مصطفی_ردانی_پور
سن شهادت: 25 سال
اهل شهرستان اصفهان
#قسمت 7⃣2⃣
بازگشت به جبهه
🍃روز سوم ازدواجمون آماده حرکت به جبهه شد. توی اتاق دست مرا گرفت توی دستش و به شوخی و خنده گفت: این خط ها را می بینی این طرف دستت! این یعنی من به همین زودی شهید می شم. زود دستم را از دستش خارج کردم. ناراحت شدم و گفتم از کی تا حالا کف بین شدی!؟
🍃سه روز بعد از عروسی مصطفی تماس گرفت می خوام برگردم منطقه. گفتم: مرد حسابی تازه سه روز هست ازدواج کردی. لااقل یک هفته صبر کن. عصر همان روز همراه چند نفر از دوستان راهی منطقه غرب شد. وقتی مصطفی را نگاه می کردم یاد حنظله افتادم؛ صحابی بزرگ رسول خدا که به حنظله غسیل الملائک معروف شد. همان رزمنده که ساعاتی بعد از ازدواج به یاری رسول خدا شتافت و شهید شد.
🍃خلاصه ازدواج هم نتوانست پای او را به دنیا بند کند. اما این دفعه با همه دفعات فرق می کرد. مصطفی یکپارچه نور شده بود. وقتی رفت مطمئن شدم که این آخرین سفر اوست! هر چند معنویت او همیشه مثال زدنی بود. اما حالا نورانیت خاصی در چهره اش هویداست. از ماه رمضان حال و هوای او تغییر کرد. شک ندارم او در مهمانی خدا در ماه رمضان برگزیده شده است.
📚 کتاب مصطفی، صفحه 156 و 162
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada 🕊🕊
سنگرشهدا
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 #خاطرات_شهید_مصطفی_ردانی_پور سن شهادت: 25 سال اهل شهرس
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠
#خاطرات_شهید_مصطفی_ردانی_پور
سن شهادت: 25 سال
اهل شهرستان اصفهان
#قسمت 8⃣2⃣
شهادت
🍃دیگر از آن شوخی و خنده ها خبری نبود. مصطفی با لحنی آرام رو به من کرد و گفت:« علی، از خدا خواستم گمنام باشم. از خدا خواستم که بدن من یه جایی بمونه که نه دست شماها بهش برسه نه دست عراقیا!!»
🍃قرار شد از روی تپه عقب نشینی کنیم. اما آتش دشمن مانع بود نمی شد عقب نشینی کرد. مصطفی نگاهی به دوستش کرد و گفت: اگر دو سه نفر بمونیم و آتیش کنیم بقیه می تونن برگردن. بعد گفت معلوم نیست که موفق شویم. بعد قرآن کوچکش را درآورد. نیت کرد. بلافاصله گفت: خیلی خوبه. آنها آتش را شروع کردند و بچه ها شروع کردند به عقب برگردند.
🍃یکدفعه گلوله آر پی جی به بدن دوست مصطفی خورد. مصطفی بدون اعتنا تیراندازی می کرد. نگاهی به عقب کردم. بچه ها همگی دور شده بودند. داد زدم: حاج آقا برگردید، بچه ها همه رفتند عقب. اما در زیر بارش گلوله و انفجار صدایم نرسید. احساس کردم آقا مصطفی به دیوار سنگر تکیه داده. خودم را به سنگر رساندم.
🍃دیدم مصطفی کنار دیوار سنگر آرمیده بود. گلوله تیربار عراقی درست به سر او اصابت کرد! خون از سر آقا مصطفی جاری بود. آنها با لبانی تشنه به دیدار یار شتافتند. دیگر کسی روی تپه نبود. گلوله زوزه کشان از بالای سرم می گذشتند. عراقی ها داشتند نزدیک می شدند. دوباره نگاهی به مصطفی و همسنگران شهیدش انداختم. ماندن من بی فایده بود. از جا بلند شدم و به سمت پایین دویدم.
🍃نمی دانم چه شد؟! هیچ کس از مصطفی حرفی نزد. شاید می ترسیدند او اسیر شده باشد. می گفتند برای او بد می شود! عراقی ها او را بشناسند اذیتش کنند. اما مصطفی کسی نبود تن به اسارت بدهد. خبر شهادت او را کسی اعلام نکرد! صداوسیما هیچ اطلاعیهای نداد. مراسمی برای او نگرفتند. برای مصطفی اگر کسی اشک ریخت، در خفا بود؛ در تنهایی و سکوت. گویی گمنامی میراثی است که به همه ی عاشقان حضرت صدیقه ی طاهره عنایت می شود!
📚کتاب مصطفی ، صفحه 164 و 176 و 179 و 185 و 186
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada 🕊🕊
سنگرشهدا
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 #خاطرات_شهید_مصطفی_ردانی_پور سن شهادت: 25 سال اهل شهرس
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠
#خاطرات_شهید_مصطفی_ردانی_پور
سن شهادت: 25 سال
اهل شهرستان اصفهان
#قسمت 9⃣2⃣
گمنانی
🍃از شهادت مصطفی دو روز گذشت. بچه ها مصمم شدند او را برگردانند. حاج حسین هم مثل مصطفی بعد از نماز استخاره کرد و اجازه داد. عده ای سمت تپه برهانی رفتند. صد و پانزده شهید پیدا شد. اما مصطفی در بین آنها نبود. یه بار دیگه بچه ها رفتن ، 25 شهید پیدا شد اما مصطفی بینشان نبود. بعد از آن هم چند بار سراغ تپه برهانی رفتند. اما خبری از مصطفی نبود.
🍃سال 1372 هم گروه های تفحص راهی آن منطقه شدند. پیکر 400 شهید پیدا شد اما خبری از مصطفی نبود. پیکر همسنگران مصطفی هم پیدا شد. اما در کنار پبکر همسنگرانش دنبال مصطفی گشتیم اما هیچ خبری از مصطفی نبود. روز بعد یکی از فرماندهان لشکر به بچه های تفحص گفت: زیاد خودتان را خسته نکنید. بعضی وقت ها خود شهدا نمی خواهند برگردند. بعدش ادامه داد: خود آقا مصطفی به برادرش گفته بود: می خواهم جایی بمانم که دست هیچ کس به من نرسد. نه عراقی ها و نه شما!
🍃ارادت آقا مصطفی به مادر سادات باعث شد که مثل مادرش گمنام باشد. او گمنامی را از خدا خواسته بود. و خدا بنده خالصش را حاجت روا به میهمانی خود دعوت کرد. عجیب اینکه پیکر دوستان همسنگرش پیدا شد اما هیچ خبری از مصطفی نشد. گویی ملائکه، این بنده ی خالص درگاه خداوند را با جسم و جان به ملاقات پروردگار برده اند. تپه برهانی را ترک می کردیم در حالی که حال و هوای عجیبی داشت. اینجا مقتل مصطفی بود.
📚کتاب مصطفی ، صفحه 185 الی 188
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada 🕊🕊
سنگرشهدا
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 #خاطرات_شهید_مصطفی_ردانی_پور سن شهادت: 25 سال اهل شهرس
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠
#خاطرات_شهید_مصطفی_ردانی_پور
سن شهادت: 25 سال
اهل شهرستان اصفهان
#قسمت 0⃣3⃣
حلال مشکلات
🍃از جوانان نسل بعد از جنگ بود. با اینکه اهل مسجد و هیات بود اما مشکلات بزرگی زندگیش را در بر گرفته بود. آمده بود راه چاره ای پیدا کند. گفتم به شهدا اعتقاد داری؟ گفت: خیلی. گفتم برو سراغ شهدا، اصلا برو سراغ شهید ردانی پور. این شهید نزد حضرت زهرا سلام الله علیها خیلی آبرو دارد. به حق حضرت او را قسم بده. مطمئن باش مشکلت را حل می کند. بعد از مدتی دیدمش گفتم چه خبر. گفت: دنبال شما بودم می خواستم مطلبی را برای شما بگویم.
🍃گفت: رفتم سر قبر شهید و خدا را به این شهید عزیز قسم دادم که گره از مشکلات من بگشاید. آن شب مجلس عظیمی در رویا دیدم که بسیاری از بزرگان حضور داشتند. من در آنجا شهید آیت الله بهشتی را دیدم. خواستم درباره مشکلاتم با ایشان حرف بزنم که ایشان مرا به سمت دیگری راهنمایی کردند و گفتند: بروید سراغ آقا مصطفی ردانی پور و بعد گفتند: برای این شهید بزرگ کار کنید. مصطفی در گوشه ای از سالن نشسته بود. با آیت الله بهشتی سلام علیک کرد و گفت ما شاگرد شهید بهشتی هستیم. بعد به من خیره شد. آقا مصطفی نگاه عمیقی به صورت من انداخت و گفت: « غَضُوّا اَبصارَکم» بعد اشاره کرد حل مشکلات شما در همین است!
🍃همان موقع از خواب پریدم. معنی عبارت را نفهمیدم اما سریع یادداشت کردم. این عبارت یعنی چه؟ چگونه این عبارت یا این ذکر حلال مشکلات من است؟! فردا از دوست روحانی ام معنی این عبارت را پرسیدم. گفت: یعنی چشمان خود را از نگاه (به نامحرم) بپوشانید. با خودم فکر کردم. دیدم راست می گوید. ما در بین فامیل و در محل کار و ... حریم ها را به خوبی رعایت نمی کنیم. شوخی با نامحرم و نگاه به تصاویر مبتذل و ... برای من عادی شده بود. اما اینها چه ربطی به مشکلات من دارد؟ من مشکلات اقتصادی، روحی و ... دارم. اما تصمیم گرفتم که توصیه آقا مصطفی را عمل کنم.
🍃حالا چند ماه از آن رویای زیبا گذشته. شاید باور نکنی اما بسیاری از مشکلات شخصی من بعد از عمل به این توصیه و دقت در نگاه ها برطرف شد! برای خودمم هم جای تعجب بود اما بعدها روایتی شنیدم که بسیاری از مشکلات و گرفتاری های ما نتیجه ی گناهان ماست و با ترک گناه این گرفتاری ها برطرف می شود. از طرفی بنا به توصیه شهید بهشتی هر جا در جمع دوستان قرار می گیرم از شهید ردانی صحبت می کنم.
📚کتاب مصطفی ، صفحه 193 الی 194
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada 🕊🕊
سنگرشهدا
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 #خاطرات_شهید_مصطفی_ردانی_پور سن شهادت: 25 سال اهل شهرس
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠
#خاطرات_شهید_مصطفی_ردانی_پور
سن شهادت: 25 سال
اهل شهرستان اصفهان
#قسمت 1⃣3⃣ (قسمت آخر)
وصیت نامه
🍃در راه خدا حرکت کردن سختی و رنج دارد. مانع زیاد است. با صبر و استقامت راه انبیا را ادامه دهید. امروز جوانان ما با ریختن خونشان موانع راه را برداشته و برمی دارند و ما فردای قیامت در پیشگاه خدای تبارک و تعالی عذری نداریم.
🍃می دانید اسلام منهای روحانیت اسلام نیست و این سد دشمن شکن را نگذارید بشکند. و این حربه ی عظیم را از شما و ملتتان نگیرند.و در نتیجه اسلام وارونه را به مردمتان عرضه کنند.بدون روحانیت کاری از پیش نمی رود
🍃من به جبهه آمدم تا شاید گذشته ها را جبران کنم و خون آلوده ام را در راه خدا بریزم و بوسیله ی خون پاک شهدا تطهیر نمایم. اگر در این مسیر کشته شدم، شما مقاوم و استوار راهم را ادامه دهید.
🍃خواهرانم،...در تربیت فرزندانتان بکوشید و حجاب را رعایت کنید. زهرا گونه زندگی نمایید و شوهرانتان را به راه خدا وادارید.
🍃از امام اطاعت کنید که عصاره ی اسلام است. او را تنها نگذارید که نماینده ی حجت ابن الحسن (عج) است.
🍃آن کسانی که مسولیتی دارند و با خون شهدا و ایثار و استقامت و کار و تلاش سربازان گمنام، نام و عنوانی پیدا کرده اند مواظب خود باشند!
🍃دوستان عزیز! تنها راه رسیدن به سعادت، ترک محرمات و انجام واجبات است. راه قرب به خدا همین است و بس. دست یکدیگر را بگیرید و راه شهدا را که همان راه رسیدن به خدای متعال است ادامه دهید.
📚کتاب مصطفی ، صفحه 189 الی 191
#پــــــــــایـــــان
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada 🕊🕊
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #آخرین_خاکریز
✫⇠#قسمت: مقدمه
✍نویسنده:میکاییل احمدزاده
مقدمه:
تاريخ زندگي انسان، انباشته از جنگهاي ويرانگر و خونبار است و بر تارك
سپيده دم تاريخ، نخستين نگاشته ها و سنگ نبشته هاي بشري، سرشار از وقايع
و كيفيات شروع و پايان جنگها بوده است.
بي ترديد يكي از عوامل بسيار مهمي كه زندگي انسانها را در دوران باستان
دستخوش دگرگونيهاي شگرف كرده است، برپايي جنگهاي بزرگ، جابه جا
شدن انسانهاي بيشمار، تغيير مرزها و تداخل فرهنگها و نژادها بوده است.
جنگها در روزگار معاصر بر بسياري از ابعاد زندگي انسانها تأثير ميگذارند
و همچنان شمار زيادي از آنان را در گرداب خود فرو ميبرند. جنگ تحميلي كه
به دنبال پيروزي انقلاب اسلامي ايران صورت گرفت، يكي از برجسته ترين و
مهمترين رويدادهاي جهان در دوران معاصر است. اكنون كه سالهاي متمادي
از آن دوران ميگذرد، كارنامهاي درخشان از عملكرد نيروهاي مسلح و مردم
فهيم ايران ـ به ويژه ارتش جمهوري اسلامي ايران ـ در تاريخ ثبت شده است.
بدون شك، جنگ تحميلي آزمون عظيمي بود كه ملت ايران در آن شركت
كردند و نيروهاي مسلح نيز با تقديم هزاران شهيد و جانباز و آزاده، بيشترين
نقش را در دفاع از كيان اسلامي ـ تحت لواي فرمانده كل قوا ـ برعهده داشت. با
ياري خداوند بزرگ، پيروزي در جنگ نصيب ملت ما شد و دشمنان در تحميل
جنگ و آن همه خسارات و جنايات هولناكي كه مرتكب شدند، نتوانستند ذرهاي
از خاك ميهن عزيزمان را غصب كنند.
هدف از به تحرير درآوردن خاطرات روزهاي آخر جنگ و دوران اسارت در
زندانهاي مخوف ارتش بعث عراق، به تصوير كشيدن جنايات و رفتار غيرانسانی و قرون وسطايي حزب بعث با اسراي ايراني است. بسياري از اين عزيزان بر اثر
شكنجه هاي فيزيكي و روحي، غريبانه و مظلومانه و دور از وطن، جان به جان
آفرين تسليم كردند و تعداد بيشماري نيز مفقودالاثر شدند و بينام و نشان و
بي مزار، در غربت جان باختند.
خاطرات دوران اسارت، چگونگي دفاع تا آخرين نفس و مقاومت طولاني و
تاريخي اسوه هاي صبر و مقاومت و آزادگان سرافراز و حماسه آفرينان شجاعي
است كه با تكيه بر ايمان و اعتقاد به رهبري، پيروزي و سرافرازي را در آخرين
خاكريز كه همانا اردوگاههاي جهنمي و مخوف صدام بود، به ارمغان آورده و لقب
آزادگان گرفتند.
ميكائيل احمدزاده
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاکریز_اسارت ✍نویسنده: طلبه آزاده رح
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاکریز_اسارت
✫⇠#قسمت
✍نویسنده: رحمان سلطانی
💢قسمت یازدهم:
مسابقه من و جوجه لاکپشت 🌴
هوا که تاریک شد حرکتمو دوباره شروع کردم. خیالم راحت بود که دیگه دشمن نمی تونه منو ببینه. اولش سینه خیز میرفتم یخورده که دور شدم بلند شدمو و یه پایی می دویدم. خیلی تلاش میکردم هر چه زودتر به خط برسم و از این وضعیت نجات پیدا کنم. از نظر خودم مثل موشک می رفتم ، ولی بعد از یه ساعت که نگاهی به پشت سر مینداختم می دیدم فوقش صد متر راه رفتم. انگار دو تا وزنه سنگین به پاهام بسته بودن. ضعف و خستگی تموم بدنمو گرفته بود و تشنگی امونمو بریده بود. از بس خون ازم رفته بود که سرم گیج می رفت. لباسام هنوز خیس و ِگلی بودن و براحتی سرما رو جذب خودشون می کردند. نه می تونستم اونا رو در بیارم و دور بندازم نه با اون هوا خشک میشدن. بی تحرکی اون دوازده ساعت روز قبل هم لباسا رو تبدیل کرده بود به یه تکیه چوب خشک. باید بخاطر خودم اونا رو تحمل می کردم تا بلکه به جایی برسم که بتونم اونا رو عوض کنم. نماز مغرب و عشامو که با همون وضع خوندم مسیرمو ادامه دادم. بعضی وقتا انگار خوابم میبرد. با خودم می گفتم آخه الان چه وقت خوابه. ولی خواب نبود . پی در پی از هوش می رفتم و مثل یه جنازه بی حرکت می موندم. اگه انفجار گلوله های توپ و خمپاره در اطرافم نبود شاید هیچوقت به زندگی برنمی گشتم. باید ممنون میشدم از بعثیا که از خوابشون میزدن و برا زنده موندنم مدام طناب توپا رو می کشیدن.
از غروب آفتاب تا یکی دو ساعت مونده به اذان صبح این تناوب بین حرکت و بی هوشی ادامه داشت و تنها توقف اختیاریم همون چن دقیقه ای بود که برای نماز مغرب و عشا انجام شد. کورنومتر نداشتم ببینم تو ساعات گذشته چقدشو حرکت کردم و چقدر بیهوش بودم. ولی همینقد می دونم که اگه با یه جوجه لاکپشت مسابقه میذاشتم، اون ده بار مسافت بین شروع تا پایونو رفته بود و هر وقت که از کنارم رد میشد یه گاز کوچولو از پام می گرفت و می رفت.😉
با روشن شدن تعدادی منور چشمم به پایگاهی خورد که از دور پیدا بود. مسیرمو به سمت اون پایگاه ادامه دادم و مثل ماشینی که بنزین سوپر بریزن تو باکش، گازشو گرفتمو با حداکثر سرعت «مثلا دویست متر در ساعت» به سمتش حرکت کردم. نزدیک مقر که شدم دیدم از پایگاهای متروکه عراقه. وارد محدوده پایگاه شدم و به لطف منورای اهدایی حزب بعث دیدم دو ردیف اتاق سیمانی روبرو هم ساخته شده و یه محوطه بزرگ بین اوناس و اینقد توپ و خمپاره خورده بود تو پایگاه که سقف اکثر اتاقها فرو ریخته و مخروبه شده بودن. به هر حال کاچی بِه از هیچی و این نشانه خوب و امیدوارکننده ای برام بود. تازه متوجه شدم که اصلا از مسیر دیگه برگشتم چون شب عملیات همچین مقر و پایگاهی در مسیر حرکتمون نبود. به هر حال رسیدن به اینجا و پناه گرفتن توی اتاقا یه موفقیت بود و حداقل منو از شر سرما و ترکشای سرگردون نجات میداد
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
سنگرشهدا
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاکریز_اسارت ✫⇠#قسمت ✍نویسنده: رحمان
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاکریز_اسارت
✫⇠#قسمت
✍نویسنده: رحمان سلطانی
💢قسمت دوازدهم:
واقعا کویت بود
یکی از اتاقا نسبتا سالم بود و رفتم داخل. بابا اینجا کویته! یه تخت خوابِ آهنی با تخته های چوبی روش. از فرط خستگیِ شدید رو همون تخت خوابم برد. تو دو سه ساعتی که به روشن شدن هوا مونده بود دَها بار با صدای انفجارای سنگین از خواب میپریدم و چن لحظه بعد دوباره خوابم میبرد. شبی پر از کابوس و وحشت بود و لحظه ای نبود که پایگاه رو نکوبن. نمی دونم چی دیده بودن و برای چی این همه گلوله رو حروم اون میکردن. شاید از ترس پناه گرفتن رزمنده های ما یا واقعا بی هدف، نمی دونم. چن دقیقه ای هم صدای انفجار قطع میشد و خوابم می برد با کابوسی وحشتناک از خواب می پریم. خواب می دیدم عراقیا پایگاه رو محاصره کردنو دارن بسمتم میان. یه وقتم می دیدم بچه ها رسیدند اینجا و با داد و فریاد خودم که من اینجام. من زخمیم از خواب می پریم. یه وقتایی هم خواب می دیدم برگشتم ایران و پیش خونواده ام هستم. آخه بابا تو یه شب اونم دو سه ساعت چند فیلم و سریال باید آدم ببینه. همشونم اکشن و هیجانی !
اون شب بجای خواب و استراحت ، یه تراژدی پر از کابوس، انفجارای پی در پی، درد و عطش برایم رقم خورد ، ولی هر چه بود بهتر از شب و روز قبلش بود. فاتح و فرمانده بلا منازع پایگاه شده بودم و مشکل خاصی غیر از اونایی که گفتم نداشتم ، یه مشکل کوچولوش این بود که وسط آتیش دو طرف بود و هر گلوله ای که از طرف ایران یا عراق خرجش کم بود و پا می کرد میخورد تو سر کچل من. با زدن سپیده صبح نمازمو خوندم و فضولیم گُل کرد. روی دیوارا چن دست لباس تر و تمیز به میخ اویزون بود و تعدادی پلاستیک که چیزایی توشون بود.
انگار دنیا رو بهم دادن. سریع پوتین پای راستم که سالم بود رو دراوردم . پای چپم بشدت آسیب دیده بود و استخون ساقم پام تراشیده و انگشت سبابه ام دو نصف شده بود و پوتین پای چپم پر از خون بود و دراوردنش خیلی درد داشت.
خوشبختانه بسته کمکای اولیه اونجا بود و از تیغ جراحی تا باند و بتادین و چسب همه چی بود. با تیغ جراحی از بغل پوتینو شکافتمو و از پام بیرون کشیدم. بعدش رفتم سراغ لباس. لباسای خیس و خونی و گِلمالی شده رو کندم . نگاهی به اطراف کردم کسی نگاهم نمی کرد. به اجنه اطرافم گفتم چشما رو درویش کنن و لباس زیرا رو هم دراوردم و یه شورت و یه زیر پوش رکابی آک پوشیدم. یه پیراهن نظامی عراقیم تنم کردم که سردم نشه و رفتم سراغِ پانسمان زخمام. حسابی با بتادین شستمو باند پیچی کردم و روشون چسب زدم. خونریزی هم دیگه نداشتم و از این بابت خیالم راحت شده بود. تو شلوارا گشتم همشونو برای دو نفر دوخته بودند و مثل کیسه خواب تو یه لنگه شون جام میشدم. آخرش یکی رو که کمی کوچکتر بود پام کردم و یه فانوسقه هم روش. پوتین پای راست که سالم بود رو پام کردم. ولی دیگه پوتین پای چپ قابل استفاده نبود. باید فکری برای پای چپم می کردم. انگار برادران بعثی می دونستن من میام اینجا و چه نیازای دارم. همه چیز رو برام جا گذاشته بودن بجز آب و غذا. یه جفت چکمه پلاستیکی پیدا کردم و لنگه چپشو پام کردم. برای چی چکمه پلاستیکی اورده بودن اونجا اینش اصلا مهم نیست. حالا دیگه اون رزمنده تر و تازه نبودم. خشک و اتو شده و پانسمان شده و لباس نو. دیگه سرما اذیتم نمی کرد و مقداری روحیه گرفته بودم و برای ادامه راه و رسیدن به خط خودی شروع کردم به نقشه کشیدن.
طلبه آزاده، رحمان سلطانی
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاکریز_اسارت ✫⇠#قسمت ✍نویسنده: رحمان
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاکریز_اسارت
✫⇠#قسمت
✍نویسنده: رحمان سلطانی
💢قسمت سیزدهم :
یکی با من حرف بزنه
یه روز و دو شب بود که با احدی سخن نگفته بودم و در تنهایی مطلق قرار داشتم. آرزوم این بود یه ایرانی رو ببینم و چند لحظه باهاش همکلام بشم. تنهایی خیلی کشنده س. تا آدم تنها نشه درد و مصیبت تنهایی رو نمی فهمه. تا چشم کار میکرد، خاکریز بود و مواضع متروکه و مخروبه ، تانکا و ماشینای سوخته ، موانع ، سیم خاردار و اجساد پوسیده و بجا مونده.
جهانی پر از سر و صدا ، در عین حال برای من خاموش. جز خدا کسی نبود که باهاش حرف بزنم و از درد و مشکلاتم براش بگم. نه من زبون غرش جنگ افزارا و صدای مهیب انفجارا رو می فهمیدم و نه اونا زبون منو. خواستشون فقط ریختن خون بود و بی جان کردن موجودات دیگه. سازندگانشون فقط این زبون رو به اونا یاد داده بودن که من خیلی خوشم نمی اومد با این زبون با من حرف بزنن.
اونا با بی رحمی تموم در دو سوی خطوط نبرد ، جان انسانا رو می گرفتن و در وسط معرکه تنها جانی که هر آن در معرض خطر مرگ بود من بودم. گاهی از خدا می خواستم خلاصَم کنه و با یکی از این انفجارا پودر بشم و به آرزوی دیرینه ام که شهادت بود برسم ، اما همینکه با موج انفجاری سنگین از جای کنده می شدم ، ته دلم خالی میشد ، خودمو به زمین می چسبوندمو دست به دامن خدا و معصومین میشدم که نجاتم بِدن. بالاخره انسانه و حب ذات و جانِ شیرین.
من بودم و خاطراتم از خونواده و همسر و طفل پنج ماه و نیمه ای که تازه شیرین کاریاش شروع شده بود و کانون خونواده سه نفره مو گرم کرده بود و به عشق اسلام و امام اونو مادرشو بخدا سپره بودم . همه اون گریه ها و خنده ها در خواب و بیداری برام مجسم میشد و گاهی انقد با خاطراتم غرق میشدم که دستامو برای بغل کردنش دراز می کردم و لحظه ای بعد خالی بر می گشتن. تصور لبخندهاش منو بشدت آزار می داد و آرزو می کردم یه بار دیگه حیسنمو بغل می کردم و می بوسیدم. گاهی آنقدر در تصور و تخیلاتم غوطه ور میشدم که بیمارستان و بستری شدن و بچه ای که اونو روی سینه م گذاشتن و درحالِ نوازش کردنش هستم برام مجسم میشد. و چند لحظه بعد ، انفجاری مهیب و زوزه خمپاره ای که ترکشاش از کنارم رد میشدن رشته تخیلاتم رو پاره می کرد و دوباره به زندگی واقعی و سرنوشت مبهم و نامعلومی مُبتلاش بودم بر می گشتم.
هر وقت خواب میرفتم، میدیدم دارم با یکی حرف میزنم. تازه اینجا بود که به اهمیت همنشینی و زندگی اجتماعی پی می بردم. خدایا همین همکلام شدن چه نعمتی بوده و من از اون غافل بودم و هیچ وقت شکرشو بجا نیاوردم و تنهایی چه بد دردیه که در جمع احساس نمیشه و روزگار خودشو میخاد تا به انسان بفهمونه که خدا خیلی به ما داده نعمت داده که از اونا غافلیم!
طلبه آزاده ،رحمان سلطانی
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاکریز_اسارت ✫⇠#قسمت ✍نویسنده: رحمان
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاکریز_اسارت
✫⇠#قسمت
✍نویسنده: رحمان سلطانی
💢قسمت چهاردهم:
تجسم عالم برزخ
تو لحظات کوتاهِ خواب و بی هوشیای گاه و بیگاه، تمامی صحنه های زندگی از زمانی که کودک بودم تا امروز که بیست سال از عمرم گذشته بود تا وقایع ریز و درشتِ عملیاتای گذشته و خاطرات تلخ و شیرین، همه و همه مانند یه سریال طولانی و مستند جلوی چشمام مجسم میشد. رفتارای خوب و بدم. تلخیا و خوشیای زندگیم. پدر و مادر ، همسر و یگانه طفلم تا دوستان باصفای حوزه علمیه و وقایع پرماجرای چند روز گذشته. اینجا بود که بیاد روایتی میفتادم که در لحضات آخر عمر و سکرات مرگ همه ی وقایع گذشته ی زندگی برای انسان مجسم میشه.
دیگه داشت باورم میشد که لحظه رفتن فرا رسیده و باید خودمو برای شهادت آماده کنم. اما در عین حال برای زنده موندن تلاش می کردمو حاضر نبودم دست از تلاش بردارم و تسلیم بشم.
🔻التیام زخم ها با...
سینه خیزای متوالی روی نیزارا و سیم خاردارا ، دستامو تا آرنج شیار شیار و زخمی کرده بود و بشدت می سوخت. نمک شوره زار که وارد زخما شده بود ، سوزش رو چند برابر کرده بود. آبی هم در اختیار نداشتم کمی بریزم رو دستام و سوزشش کمتر بشه. از مرهم و پماد هم خبری نبود. با خودم گفتم شاید تو این اتاقا از این چیزا پیدا بشه نگاهی تو اتاقا کردم . چند کسیه پلاستیکی به میخ آویزون بود با خوشحالی رفتم سراغشون. یکی از نایلکسا رو پایین کشیدم و باز کردم دیدم همونیه که میخواستم. اینجا چه خبره؟ همه چی هست. داخل یکی از کیسه ها وسایل اصلاح صورت و بهداشتی بود.
یه قوطی ازین تیوپیا داخلش بود. شک نکردم که کِرِم هستش بی معطلی درشو باز کردمو و مقدار زیادیشو مالیدم به دستام. چشمتون روز بد نبینه انگار یه شیشه اسید ریختن رو دستم. چی بود این. چرا اینجوری شد؟
نه تنها دستام نرم و اروم نشد که درد و سوزشش صدبرابر شد. جلز ولز می کرد و می سوخت و من از کرده خودم نادم که چرا اولش خوب نگاه نکردم ببینم چیه! حالا خر بیارو باقلی بار کن. آبی هم که نبود بشورمش. کِرِم نبود ، خمیر ریش بود.! راستش تا اون زمان خمیر ریش ندیده بودم و بعدشم اینقد دستام میسوخت که اصلا نگاه نکردم روشو بخونم و با خیال اینکه کِرمه زدم به دستام و عجب کِرِمی!
گذشته از ماجرای خمیر ریش ، بقیه کارا خوب پیش می رفت. کم کم به فکر تهیه آب و غذا افتادم و با سرک کشیدن به اتاقای مختلف و نگا کردن لابلای خرابه ها پی قمقمه و دبه آب میگشتم. ولی چیزی پیدا نکردم.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاکریز_اسارت ✫⇠#قسمت ✍نویسنده: رحمان
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاکریز_اسارت
✫⇠#قسمت
✍نویسنده: رحمان سلطانی
💢قسمت پانزدهم:
معجون
خیلی تشنَم شده بود. دو روز بود یه قطره آب هم نخورده بودم. خونریزی تشنگی مو بیشتر میکرد و لبام مثل دو تکه چوب خشک شده بودن. اطرافمو وارسی کردم و نگاهی به داخل محوطه کردم، چشمم به گالن ۲۰ لیتری فلزی خورد. دو دل بودم برم سمتش یا نه؟ خطر زیادی تهدیدم میکرد و احتمال داشت با خارج شدن از اتاق آماج گلوله و ترکش قرار بگیرم ، اما درنگ جایز نبود و با سینه خیز به طرف گالن رفتم. نزدیک دبه آب که رسیدم دیدم یه ترکش به قسمت پایینش خورده و سوراخ شده. مطمئن شدم اگه آبی هم توش بوده ریخته، ولی به هر حال امتحانش ضرری نداشت. دبه را بلند کردم دیدم کمی سنگینه. دبه رو کشاندم و بردم داخل اتاق. مقدار کمی آب تهش مونده بود.
دیگه ازین بهتر نمی شد. آب رو خالی کردم تو یه لیوان روحی که همونجا پیدا کرده بودم. مقدارِ کمی آب و گلِ بسیار بدبو و متعفن به اندازه یه لیوان تهش مونده بود. خواستم بخورم با وجود اینکه شدیدا عطش داشتم ، نتونستم و قابل خوردن نبود. نزدیکِ یه ماه از شروع عملیات کربلای پنج گذشته بود و آب کاملا گندیده بود. اتاقو گشتم یه قوطی شیر خشک پیدا کردم. قوطی را باز کردم. لب و دهانم خشک بود و شیر خشک پایین نمی رفت. آبِ داخل لیوان رو چن دقیقه ای گذاشتم تا ته نشین بشه. مقداری شیر خشک قاطی آب کردم. جاتون خالی معجونی بی نظیر درست شده بود. یاد گرفتن و درست کردن این معجون سخت نیست.
مواد لازم:
مقداری گِل
نصف لیوان آب گندیده
چار الی پنج قاشق شیرخشک
با طعم دود و باروت بود.
بجای باروت اگه در دسترس نیست میشه از طرقه یا سرِ چوب کبریت استفاده کرد.
بگذریم،
دو سه قاشق رو با زحمت خوردم. بسختی از گلوم پایین میرفت. داشت حالم بهم میخورد و ناچار شدم کنارش بذارم. حالا لازم بود بعد از خوردن این معجون نیروزا مقداری استراحت میکردم تا هضم بشه و بتونم فکری برای ادامه راهم بکنم. چن دقیقه ای رو روی همون تخت دراز کشیدم و تو ذهنم نقشه ها و راهای گوناگون رو برای خلاص شدن از این وضع می کشیدم و بررسی می کردم، ولی هیچکدوم از این فکر و نقشه ها به نتیجه مشخصی ختم نمی شد. تو اون شرایط چقد دوست داشتم و آرزو می کردم الان ایرانیا پیشروی می کردن و امدادگرا میومدن منو بلند می کردند و با برانکارد می بردنم عقب.! خب آرزو بر جوانا عیب نیست و منم یک جوون بیست ساله بودم و تو اوج آرزو، خیلی به خودم دلداری می دادم که نا امید نشم و روحیه مو از دست ندم. هی با خودم می گفتم امروز رو هم صبرکن حتما بچه ها میان. ان شاء الله فرجی می شه و نجات پیدا میکنی....
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاکریز_اسارت ✫⇠#قسمت ✍نویسنده: رحمان
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاکریز_اسارت
✫⇠#قسمت
✍نویسنده: رحمان سلطانی
🌴قسمت شانزدهم:
اگر تیر عالم بجنبد ز جای،
نبرد رگی تا نخواهد خدای
بعد از ساعاتی استراحت تصمیم گرفتم سرکی به بقیه اتاقای روبرو بکِشم، شاید آبی یا کنسروی پیدا بشه. میترسیدم از اتاق خارج بشم و ترکش بخورم چون مرتب توپ و خمپاره میخورد تو پایگاه و ترکشا همه جا پخش بودند یا اینکه گشتیای دشمن منو ببینن. با خودم می گفتم نکنه گشتی های دشمن در این اطراف پرسه بزنن، یا با دوربین منو ببینن و افرادی رو بفرستن اسیرم کنن ، بالاخره یخورده که با خودم کلنجال رفتم آخرش تو یه لحظه تصمیم گرفتم اتاقو ترک کنم و با سینه خیز بروم سمت اون طرف.
فک می کردم داخل اتاق برام امن تره ، ولی خدا به گونه ای دیگه مقرر کرده بود که در مخیله من نمی گنجید. هنوز چند متری از داخل اتاق فاصله نگرفته بودم که صدای انفجاری مهیب تمام وجودم را لرزوند و گرد و خاک زیادی در اطرافم بلند شد و مقداری خاک و پاره های سنگ و سیمان و آجر در اطرافم فرود اومد. خودم را به زمین چسبوندم که ترکش نخورم. بعد از چن لحظه که به زمین میخکوب شده بودم سرمو برگردوندم ببینم چه اتفاقی افتاده. متعجب و حیران از عنایت و امداد الهی در کمال ناباوری دیدم همون اتاقی که چند لحظه قبل از اون اومدم بیرون، کاملا تخریب شده و سقفش ریخته بود. قسمتی از سقف خورده بود روی همون تختی که روش استراحت می کردم. اینجا بود فهمیدم شهید شدنی نیستم و ظاهرا تقدیرم جوری دیگه رقم خورده. اینکه دقیقاً همان لحظاتی قبل از اصابت گلوله تو اتاقی که توش بودم این فکر به ذهنم خطور کنه و برای پیدا کردنِ آب و مواد غذایی بروم بیرون ، جز امداد الهی و تقدیرم که زنده موندن بود چیز دیگه ای نمی تونه باشه. گر چه هیچ آب و کنسروی پیدا نکردم ولی حداقل جانم محفوظ موند.
به هر حال روز دوم رو تا شب در اون پایگاه سپری کردم و صبر کردم تا هوا کاملا تاریک بشه. نمازو که خوندم با توکل بر خدا حرکتو شروع کردم. خیلی امید داشتم تاریکی شب و پنهان بودن از دید دشمن کمکم کنه و بتونم بعد از دو شبانه روز خودمو به خط خودی برسونم. گاهی با سینه خیز ، گاهی با نیم خیز و گاهی نیز با دویدن بر روی پای راستم تمام تلاش و توانمو بکار گرفتم. شب تاریک بود و منطقه پر از موانع گوناگون و سیم خارادارای حلقوی. جبهه هم مقداری آروم شده بود. هیچ نشونه ای که بتونم راهمو پیدا کنم وجود نداشت. نه ستاره ای بود و نه در آن منطقه کوهستانی قرار داشت که راهنمام باشه و نه قطب نمایی داشتم که بتونم مسیر رو تشخیص بِدم.
راهای مختلف رو می رفتم و امتحان می کردم و مرتب دور خودم می چرخیدم.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاکریز_اسارت ✫⇠#قسمت ✍نویسنده: رحمان
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاکریز_اسارت
✫⇠#قسمت
✍نویسنده: رحمان سلطانی
💢قسمت هفدهم:
یک شبِ بی حاصل
اون شب بارها از روی اجساد متلاشی شده که نمی دونستم ایرانی هستند یا عراقی عبور کردم. بارها لابلای سیم خاردارها گیر افتادم و هر بار بخشی از بدنم، خصوصا دستام پاره و زخمی می شد. این گشت و گذار بی هدف و رنجاور تا سپیده صبح ادامه داشت. هوا کم کم داشت روشن می شد. یه جایی توقف کردمو نماز صبحو خوندم. اطرافمو به دقت نگاه کردم دیدم در فاصله ی نسبتا دوری(البته برای من که توان و رمقی نداشتم) پایگاهی دیده میشه بدون معطلی و با خوشحالی به سمتش راه افتادم.
هوا گرگ و میش بود و با زحمت زیاد خودمو به نزدیکی پایگاه رسوندم. بنظر خیلی شبیه پایگاهی بود که سرِ شب از اون حرکت کرده بودم. خیلی احتیاط می کردم که مبادا منو ببینن به همین خاطر بیشتر سینه خیز می رفتم. از اینکه ناغافل اسیر بشم خیلی می ترسیدم و ترجیح می دادم شهید بشم و گیرِ بعثیا نیفتم. وقتی نزدیکتر شدم با تعجب دیدم خودشه. برای اینکه مطمئن بشم سری به اتاقا زدم و همون اتاق مخروبه و تخت شکسته ، دبه ی سوراخِ داخل محوطه و خمیر ریش وباقی ماجرا.
میخواستم از شدت عصبانیت داد بکشمو بزنم تو سرِ خودم. چه اتفاقی افتاده! چرا دوباره برگشتم اینجا؟
لحظاتی مات و مبهوت بودم و متحیر از اینکه پس این همه تلاش و بی وقفه ساعتا سینه خیز و دوِ مارتن با یکپا رفتن و یه شب کامل از اون همه موانع عبور کردن ، حالا به نقطه شروع ختم شده. ساعتا فقط دور خودم چرخیده بودم و دوباره برگشته بودم سرِ جای اولم.
خدا نکنه انسان ناامید و درمونده بشه و بفهمه تلاشهاش بی نتیجه س. آیا دوباره تا شب اینجا بمونم تا آفتاب غروب کنه و تلاشمو برای دور شدن از دشمن و رسیدن به جبهه خودمون آغاز کنم؟ با چه امیدی. با چه توشه و توانی؟ داشتم از تشنگی هلاک میشدم. مگه میشه بیشتر از این تلاش کرد؟ چقد زجراور بود وقتی میدیدم این شده نتیجه از سرِ شب تا سپیده صبح تلاش کردن و آخرشم هیچ و پوچ.
سرگیجه گرفته بودم و فقط دورِ خودم چرخیده بودم. تلاش برای هیچی، بلکه بدتر از هیچی. اگه می موندم و این همه انرژی مصرف نمی کردم لااقل جونی برام باقی مونده بود. حسابی به هم ریخته بودم. هیولای مرگ دور سرم می چرخید و مرتب چشمام سیاهی می رفت. جسمم که هیچ درب و داغون بود، روحیه ام رو هم باخته بودم! خیلی نا امید شدم. احساس میکردم ساعات و لحظات آخرِ عمرمه. تشنگی و گشنگی امونمو بریده بود و ضعف بر همه اعضای بدنم حاکم شده بود. دیگه به زحمت می تونستم بدنمو تکون بِدم. مثل تنه درختی خشکیده گوشه ای افتادم و از شدت خستگی ناخواسته چشمام روی هم قرار گرفت و خوابم برد. انگار نه انگار وسط معرکه و آتش دوطرف گیر افتاده بودم. نمی دونم چقد خوابیدم ولی بنظر میومد یکی دو ساعت با اون همه صدای انفجار خواب بودم...
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاکریز_اسارت ✫⇠#قسمت ✍نویسنده: رحمان
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاکریز_اسارت
✫⇠#قسمت
✍نویسنده: رحمان سلطانی
💢قسمت هیجدهم :
تسلیم سرنوشت
از خواب که بیدار شدم. کمی بدنم آروم گرفته بود. راستش نمی دونم خواب بود یا بیهوشی ولی هر چه بود باعث شد مقداری تجدید قوا کنم. مدتی را با خودم کلنجال رفتم که چه کنم. به امید پیشروی رزمنده ها همینجا بمونم شاید فرجی بشه ، یا کار دیگه ای انجام بِدم. اگه نیومدند چه؟ اصلا چقد بمونم؟ نه عاقلانه نبود. پیاده روی شبانه هم که فایده نداشت. روزم اگه حرکت کنم منو می بینن. دیگه داشتم کلافه می شدم.
بعد از دقایقی طولانی و مرور نقشه های مختلف بالاخره به این نتیجه رسیدم که تنها راه چاره اینه که با چشمِ روز حرکت کنم، بلکه به جایی برسم. حداقل مثل دیشب دور خودم نمی چرخم. هر چه بادا باد. دیگه بدتر از این وضعی که توش گرفتارم پیش نمیاد که.
این بود که عزممو برای حرکتی جدید جزم کردم و با برانداز کردن چهار طرف ، به سمت و سویی که بیشتر احتمال می دادم جبهه خودی باشه حرکتم کردم. خیلی امیدوار بودم روشنی روز به من کمک کنه تا بتونم بسلامت به مقصد رسیده و از این مهلکه خلاص بشم. ناگفته نمونه احتمال اسارات هم بود و بیشتر از روزای قبل احتمال داشت در دام دشمن گرفتار بشم. لذا دوراندیشی اقتضا داشت وسیله ای همراه داشته باشم که اگه احیانا ناغافل با دشمن مواجه شدم ، بتونم از آن استفاده کنم. یه دونه زیر پوش سفید برداشتمو زیرِ پیراهنم گذاشتم و راه افتادم.
افتان و خیزان ،با سینه خیز توجاهایی که در معرض دید بودم تا دویدن روی یه پا جاهایی که مقداری استتار و پوشش بود. خلاصه همه جوره ترفندی رو بکار بستم و با خودم میگفتم این دیگه روز آخره . اگه بجایی نرسم از تشنگی هلاک میشم. نزدیکای ظهر از دور خاکریزی را دیدم که بنظرم متفاوت بود از خاکریزی که به آن حمله کرده بودیم. بافت و ترکیب منطقه هم کمی فرق داشت. حجمِ نیزار بیشتر بود و تعداد نخلای سوخته هم به نظر بیشتر از اون منطقه ای بود که سه شب فقط از اون عبور کرده بودیم.
قبل از خاکریز فقط یه مرداب بود و هیچ نشون و اثری از نیروهای خودی یا دشمن پشت خاکریز دیده نمی شد و مردد بودم که به اون سمت برم یا نه. از سویی بافتِ متفاوت منطقه به من امید می داد که احتمالا این خاکریزِ ایران باشه ، یا حداقل متروکه باشه و به خط خودمون نزدیک شده باشم. از طرفی نگران بودم مبادا بعد از سه شبانه روز تلاشِ طاقت فرسا، با پای خودم برم تو دلِ عراقیا و گیر بیفتم. لحظاتی این تردید و دودلی ادامه داشت تا اینکه دل رو به دریا داده و خودم رو به دست تقدیر سپردم.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاکریز_اسارت ✫⇠#قسمت ✍نویسنده: رحمان
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاکریز_اسارت
✫⇠#قسمت
✍نویسنده: رحمان سلطانی
💢قسمت نوزدهم:
آغاز اسارت
وارد مرداب شدم آب مثل تگرگ سرد بود. بناچار با شنا از اون عبور کردم. دیگه بین من و خاکریز مانعی دیگه جز تعدادی نی که پشت اونا قایم شده بودم وجود نداشت. فاصله هم حدود سی متری بود. اگه عراقیا پشت خاکریز باشن حتما منو می بینن. تردید و دو دلی عجیبی داشتم. مقداری توقف کردمو با دقت گوش میدادم ببینم صدایی شنیده مشیه تا متوجه بشم بچه های خودمون هستند یا دشمنه. ولی سر ظهر بود و هیچ صدایی بگوش نمی رسید.
تقریبا مطمئن شدم این خاکریز خودیه. چون سه شب پیش از جائی که عملیات را شروع کرده بودیم، بعد از مرداب یه کانالِ آب نزدیک خط عراق بود و اینجا خبری از کانال نیست. تصورم این بود پس این همون مرداب بوده که پشت سر گذروندم و بسمت ایران حرکت کرده ام. این جای خوشحالی داشت. می گفتم احتمالا جبهه خودمان باشه و الا حتماً باید کانال اینجا می بود. منطقه هم نسبت به سه روز قبل آرامتر شده بود و از حجم آتشباری دو طرف به میزان زیادی کاسته شده بود، گر چه هنوز در جای جای منطقه صدای انفجارای متعدد توپ و خمپاره بگوش می رسید.
همانطوریکه که گفتم ، از قبل و برای پیش بینی و اینکه مبادا ناغافل با عراقی ها مواجه بشم و یا در دام گشتی های عراقی گرفتار بشم یک زیر پوشِ سفید همراه داشتم. که برای شرایط مبادا ازش استفاده کنم. واقعاً اگه می دونستم این خاکریز دشمنه ، تحت هیچ شرایطی حاضر نبودم تسلیم بشم و یواشکی برمی گشتم و دوباره با تحمل سختیای بیشتر برای برگشت به وطن تلاش می کردم ، اما تردید در اینکه دشمنه یا خودی. از طرفی دیگه جون نداشتمو مرگ جلو چِشام بود. از درون وسوسه می شدم و انگار یکی بهم می گفت برو جلو شاید ایران باشه. بین حالتی از بیم و امید گرفتار شده بودم. بالاخره تصمیم خودمو گرفتم. با خودم گفتم بلند میشم و اگه بچه های خودمون بودند داد می زنم نزنید ایرانی هستم. نی ها روکنار زدم و بلند شدم ببینم چه خبره و اینجا کجاست که با نعره ی سرباز عراقی و صدای ایست (اوگف) او تمامی آمال و آرزوهام بر باد رفت و خودمو در چنگال دشمن دیدم.
نگهبان عراقی که در اون وقتِ ظهر به تنهایی پست میداد اسلحه شو به سمتم نشانه رفته بود و داد می زد تعال(بیا) و من میخکوب شده بودم. چاره ای جز تسلیم نداشتم. شاید حکمت و تقدیر در اسارت بود. شاید اگه می موندم از تشنگی و ضعف همونجا جون می دادم . بناچار زیر پوش رو بلند کردمو با سینه خیز به طرفش حرکت کردم.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاکریز_اسارت ✫⇠#قسمت ✍نویسنده: رحمان
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاکریز_اسارت
✫⇠#قسمت
✍نویسنده: رحمان سلطانی
💢قسمت بیستم:
لحظات پرالتهاب اسارت
مسافت سی متری تا خاکریز رو بکُندی طی می کردم. در واقع دیگه داشتم خودمو می کشوندم تا برسم به خاکریز.
بدنم تحلیل رفته بود و اون نگهبان مرتب سرم فریاد می زد. با هر زحمتی بود به سه،چار متری خاکریز رسیدم و با تعداد زیادی مین از انواع مختلف روبرو شدم. ترسیدم و توقف کردم.
اونم مرتب با دست اشاره می کرد بیا و چیزایی می گفت که نمی فهمیدم، ولی دستشو به علامت نه تکان می داد و با داد و فریاد میخواست که از روی اونا عبور کنم و اسلحه شو سمتم گرفته بود و بالا و پایین می کرد که یالله زود باش.
فقط تعال، تعالش رو می فهمیدم. بالاخره با خود گفتم حالا چه فرقی می کنه روی مین برم و شهید بشم یا اینکه این بابا منو بکشه. دِلو به دریا زدم و وارد میدان مین شدم . چشمامو بسته بودم و هر آن منتظر بودم که با منفجر شدن یکیشون برم هوا و تموم !، ولی وقتی خبری نشد و بپای خاکریز رسیدم دیدم اون عراقی بیچاره حق داست. چاشنی مین ها رو دراورده بودن وخنثی شده بودند.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
1.mp3
10.42M
🔹️ #قسمت اول
🔻 آیا #اصلاح_طلبان را میخواهید بشناسید؟؟؟
نقش آنها را در فتنه های علیه نظام میدانید؟؟؟
سخنرانی #سردار_مشفق یکی از مسئولین رده بالای امنیتی رو حتما گوش کنید.
🔸️ البته این سخنرانی در سال ۸۸ انجام شده
#نشرحداکثری
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
2.mp3
10.31M
🔹️ #قسمت دوم
🔻 آیا اصلاح طلبان را میخواهید بشناسید؟؟؟
نقش آنها را در فتنه های علیه نظام میدانید؟؟؟
سخنرانی #سردار_مشفق یکی از مسئولین رده بالای امنیتی رو حتما گوش کنید.
🔸️ البته این سخنرانی در سال ۸۸ انجام شده
#نشرحداکثری
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊