سنگرشهدا
#قهرمان_من روبیکا را نصب کنید و در قسمت #ماه_عسل وارد بخش قهرمان من شوید. و به فیلم جانباز مدافع حر
﴾﷽﴿
فیلم جانباز مدافع حرم #سید_محسن_مرتضویان، دوست و همرزم شهید #روحالله_قربانی از بین هزاران فیلم ارسالی به برنامهی ماه عسل، جزء ۲۸ آثار برگزیده ی قهرمان من، شده است.
لطفا روبیکا را نصب کنید و در قسمت #ماه_عسل وارد بخش #قهرمان_من شوید. و به فیلم جانباز مدافع حرم سید محسن مرتضویان، رأی دهید.( فیلم یکی مانده به آخر)
#کد GMA02
#اطلاع_رسانی_کنید
@sangarshohada🕊🕊
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
#گذرے_بر_سیره_شهید
✫⇠محمد همیشه نمازشو اول وقت میخوند و یک شب نمیشد محمد برای نماز به مسجد نیاید. محمد خیلی مهربون بود و حتی یک بار عصبانیتشو ندیدم. محمد خیلی به روزه اهمیت میداد و علاوه بر رمضان ؛رجب و شعبان رو هم روزه میگرفت. تو منطقه های فقیر نشین میرفت کار میکرد(بنایی ) ولی پول نمیگرفت. همت زیاد داشت.✨
#نقل_از_دوست_شهید
✫⇠چند روز قبل از رفتن به سوریه ازم خواست که بزارم بره سوریه. باهاش مخالفت کردم وگفتم تو مال جنگ نیستی و من فقط یک پسر دارم و اگر تو بری دیگر کسی را ندارم. شب که خوابیدم حضرت زینب و پسر مو ازم خواست و گفت با رفتنش مخالفت نکنم. وقتی خبر شهادتشو شنیدم اصلا ناراحت نبودم چون حضرت زینب محمد منو انتخاب کرده بود✨
#شهید_محمد_هادی_نژاد
#نقل_از_مادر_شهید
#تاریخ_شهادت:۱۳۹۴/۹/۱۷
#نحوه_شهادت:اصابت موشک و قطع شدن سر.
چه زیبا اقتدا کردی به پسر زهرا
🕊ڪانال سنگر شهـدا🕊
@sangarshohada🕊🕊
✧✦•﷽ ✧✦•
#دستهای_خـــــدا_روی
#زمیـــــن_باشید
✍سلام همسنگری های عزیز ما قصد داریم #مبلغی را برای یک خانواده مستضعف جمع اوری کنیم مهم نیست چه مقدار میتونیم کمک کنیم مهم اینه که بی تفاوت نباشیم چنانچه کسی قصد داره در این امر خیر شریک بشه با ای دی زیر هماهنگ کنه
@FF8141
باتشکر🌹🌹
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :4⃣0⃣1⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 105
هر دو خوشحال شدیم از این بابت که فعلاً سالم هستیم. صادق بیسکویت هم داشت. ایستاده داشتم میخوردم که صادق گفت: «لااقل بشین و بخور!»
ـ نترس، مگه اینجا چه خبره؟
ـ نمیبینی؟ همه تیرها به این طرف میآن!
نشستم کنارش. بعد از دقایقی به جمع بچه ها پیوستیم. عراق طی پاتکی تپه های کوچک مجاور سلمان کشته را پس گرفته بود و تقریباً ساعت یازده بود که از طرف نفت شهر پاتک دیگری را با تانکهایش آغاز کرد. پاتکهای دشمن با هدف پسگیری بلندیهای سلمان کشته بود اما مقاومت بچه ها جانانه بود و نتوانسته بود کاری از پیش ببرد. دراین مدت، هنوز توپخانۀ خودی باور نکرده بود ما ارتفاع سلمان کشته را گرفته ایم. مرتب به ما دستور عقب نشینی میدادند و توپخانه خودی به شدت منطقه را میکوبید. طوری که تلفاتی هم از بچه ها گرفت!
در واقع در ارتفاع سلمان کشته ما آماج تیرهای خودی و دشمن، زیر فشار شدیدی بودیم؛ خبر شهادت ها میرسید و اوضاع غریبی بود. برادر حبیب پاشایی که مسئول محور بود در همان هنگامه به منطقه آمده و از نزدیک شرایط منطقه و حضور ما را در ارتفاع سلمان کشته دیده بود اما در بازگشت آمبولانسی را که او با آن به منطقه آمده بود، زدند و حبیب پاشایی همانجا به شهادت رسید.
درگیری هر لحظه شدیدتر میشد. ظهر بود که از سید صادق خواستم به عقب برگردد.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :6⃣0⃣1⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 106
تا وقتی آنجا بود همه فکر و ذکرم پیش او بود و نمیتوانستم خوب کار کنم. ساعتی بعد در حالی که همۀ تپه های کوچک سقوط کرده بودند، دستور عقب نشینی صادر شد. در عقبه خط هایی زده شده بود و قرار بود ما تا آن خطها عقب نشینی کنیم و مرحله دوم عملیات دوباره برای تصرف سلمان کشته انجام شود. دستور دادند زخمی هایی که جراحتشان سطحی است به مجروحانی که به تنهایی قادر به حرکت نیستند، کمک کنند و به عقب برگردند. تصمیم بر این بود خط یکباره خالی نشود و مقاومتی صورت بگیرد تا خاکریزهای عقبه آماده شود. این کار تا حدود ساعت سه بعدازظهر که عقب نشینی کلی آغاز شد، طول کشید. نیروهای دشمن بالای سلمان کشته رسیده و ما را زیر آتش بی وقفه خود داشتند. گلوله ها بی امان در اطرافمان به زمین میخورد و گرد و خاک به هوا بلند میشد.
ـ نورالدین...سید نورالدین!
در حال عقب نشینی یکی صدایم میزد: «اوغلان! گیرمیئسن میدان مینه!» شوکه شدم. با یک نگاه مینهای دور و برم را دیدم.
ـ اللاه اینصاف ورسین! ایندی نیه دییسَن!
رگبار عراقیها بی امان می بارید و من نه راه پس داشتم و نه راه پیش. باید تصمیم میگرفتم و گرفتم. یا علی گفتم و در مسیر قبلی راهم را ادامه دادم. هیچ چاره ای نداشتم. اصلاً مگر زیر آن خیمۀ گلوله و خمپاره و توپ و ترکش، گذشتن از میدان مین میتوانست خطر بزرگی باشد!؟
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
4_293413254921716285.mp3
4.07M
✾طرح تلــاوٺ قرآטּ صبحگاهے✾
#تحدیر (تندخوانے) جزء بیست و پنجم قرآن کریم با صوت استاد معتز آقایے
زمان : 33دقیقہ
✨ڪلام حق امروز هدیه به روح✨
✾شهید،⇦ #حیدر_جلیلوند
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
❃↫🌷«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»🌷↬❃
#فرازے_از_وصیت_نامہ
✍اهل بیـت فرمودند: هر ڪس را خـــــدا دوسـت بدارد ابتدا عاشق حسینش می ڪند.عد به ڪربلا می بردش بعد دیـوانه حسیـــــن می ڪند.
بعد جـــــانش را می ستاند وبعد خود خدا خـــــون بهایش می شود.
آیا مرگ بهتر از این سراغ دارید؟؟
پس جای نگرانی نیست. بزرگترین آرزویـــــم شهادت
ودیگری خاڪ ڪردن بدنم در یڪی از حرمین ائـــــمه بود. و اڪنون به یڪی از آنها رسیدم ولی دومی دست شماست.
#شهید_علی_امرایی
iD ➠ @sangarshohada🕊🕊
http://eitaa.com/joinchat/2455502859C094553c10e
گروه شهید ابراهیم هادی (گروه ختم قران و ذکر)
ارسال مطالب ⛔️⛔️
تبلیغ ⛔️⛔️
چت ⛔️⛔️
توهین ⛔️⛔️
🌹گروه ختم قرآن در گروه جدا برگزار میشه🌹
🌹🌹تمام فعالیت های گروه هدیه به امام زمان عج میباشد🌹🌹
🌸 دوستان فقط در مطالب درباره شرکت در ختم قرآن و ذکر باشه مطالب دیگه ارسال نشه🌸
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :6⃣0⃣1⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 107
هر دقیقه چندین گلوله بر زمین میخورد و من بی توجه به آنها به راهم ادامه میدادم، هرچند در همه آن دقایق نگران انفجار مینی در زیر پایم بودم. اما خدا میخواست من از آن دره آتش به سلامت بیرون آیم. در آن میدان فقط یک مین منور زیر گامهای من عمل کرد که در روشنایی روز اصلاً به حساب نمی آمد. در حالی پشت خاکریز خودی رسیدم که حس لطیف حمایت الهی را تجربه کرده بودم.
به صادق سپرده بودم در «بَرمندیه» پیش بچه ها منتظرم بماند و حالا دنبال او میگشتم. زود پیدایش کردم. وضعش بد نبود؛ با دوستانش در حال خوردن کنسرو ماهی و هندوانه بودند و مرا هم به گرمی پذیرفتند. ساعتی بعد همراه نیروهای باقیمانده گردان شهید مدنی، به عقب برگردانده شدیم. شب شده بود و میدانستیم فردا دوباره عملیات بازپس گیری سلمان کشته انجام خواهد شد.
صبح متوجه شدیم بقایای گردان شهید مدنی را با هشتاد نود نفر نیروی تازه نفس از تبریز ادغام میکنند. بعد از سید احمد موسوی که در مرحلۀ اول عملیات مسلم بن عقیل زخمی شده بود، برادر صادق آذری مسئول گردان شده بود. گفته بودند ساعت دو ظهر سازماندهی مجدد گردان انجام خواهد شد و سپس برای حمله مجدد به ارتفاعات سلمان کشته حرکت میکنیم. تا ظهر وقت استراحت داشتیم. آن روز خواب بعد از نماز صبحم خیلی عمیق شد تا اینکه بچه ها بیدارم کردند: «پاشو! ظهر شده!» بیدار شدم و دیدم سفرۀ ناهار پهن است. کمی ناهار خوردم و بیرون آمدم. از دیروز که با آن وضع عقب نشینی کرده بودیم در صدد فرصتی بودم تا لباسهایم را که سر تا پا خونی شده بود، بشویم اما خستگی رمقی برایم نگذاشته بود، حالا سر حال و قبراق بودم.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :7⃣0⃣1⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 108
صادق را صدا زدم و گفتم که میخواهم برای شستن لباسهایم بروم. او مثل همیشه همراهم شد. راه افتادیم به سمت محوطه گودی که آب جمع شده بود و بچه ها برای آب تنی و شست وشو آنجا جمع شده بودند. هر چه به آب نزدیکتر میشدیم شن زیر پایمان هم گرمتر میشد. ناگهان یک هواپیمای عراقی در آسمان منطقه ظاهر شد. به دلم برات شد که آمده تا همه چیز را به هم بریزد. به صادق گفتم: «ایندی بورانی بمباران ائلر!»
ـ قورخوسان؟!
ـ یوخ! آمما...
شنیدم بودم در هر بمباران وسیعی، اول یک هواپیما منطقه را نشان میگذارد، بعد هواپیماهای دیگر به دنبال او برای بمباران می آیند. ذهنم در آسمان بود و نگاهم به روبه رو و صحنه ای که میدیدم؛ تعداد زیادی از بچه های تهران داخل آب بودند. از رزمنده های تبریزی هم آن اطراف بودند و آنجا خیلی شلوغ بود. کنار آب یک روحانی با عده ای از بچه ها صحبت میکرد. داغی شنهای زیر پایم هنوز یادم هست، به سید صادق گفتم: «نترس! بیا بریم لباسهامونو بشوریم...» و این بار به خونی که روی لباسهایم خشک شده بود، نگاه کردم اما در یک لحظه، ناگهان احساس کردم دارم تلو تلو میخورم. انگار سرم گیج میرفت و دور خودم میچرخیدم... میچرخیدم و ترکشهای داغی را که پی در پی در تنم فرو میرفتند، احساس میکردم... عجیب بود که احساس بدی نداشتم.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃
#هشتاد_هشتمین
#خــتـــمــ_قــرانــ_شــهدا
لــطــفــا جــزهاے انــتــخــابــیــ
خــود را بــه اے دے زیــر بــفــرســتــیــد..
@FF8141
🌷1🌷3🌷4🌷5🌷7🌷8🌷9🌷10🌷11🌷12🌷13🌷14🌷15🌷16🌷17🌷18🌷19🌷22🌷27🌷28🌷29🌷
وتــعــداد صــلــوات هاے خــود را اعــلــام ڪــنــیــد تــا ڪــنــونــ
صــلــوات خــتــم شــده⇩⇩⇩@
( #s774_010)
ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊