🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #برزخ_تکریت
✍ خاطرات آزاده : حکیمی مزرعه نو
● #قسمت_دویست_و_شصت_و_پنجم
🔆 نسیم رهایی ۲
شب آزادی نیز به همه یک دست لباس نظامی فصل تابستان عراق که آستین کوتاه بود به همراه یک جفت کفش تحویل دادند.
لباسها اکثرا گشاد بود و میدیدی که بچهها با چه ذوق و شوقی مشغول خیاطی و تنگ کردن و به اصطلاح ساسون گرفتن آن بودند. این امر باعث شده بود شکل عادی و نظم لباسها بهم خورده حالت مسخرهای بخود بگیرد.
ناگفته نماند شکل و شمایل نحیف و آفتاب سوخته ما هم به این ناهمگونی افزوده بود .
با تحویل لباس بوی آزادی به مشام میرسید دیگر باورمان شده بود که باید با اردوگاه خداحافظی کنیم .
اینقدر غیر منتظره بود که فکرش نمیکردیم روزی دلمان برای محیط آن تنگ شود چه راحت با آن وداع کردیم شاید جا داشت با دقت به در دیوار نگاه کنیم ، دانه دانه آجرهایش را بشماریم ، در و دیوارهایی که شاهد شکنجهها و آه و ناله های اسرای مظلوم مفقود الاثر بود.
مدتی بود با انتقالم به بند سه ، از دوستانم در بند یک و دو جدا افتاده بودم و طبق قرار آزادیِ روزانه هزار نفر ، نگران بودم که مبادا روز آزادی از آنها جدا شوم ولی از شانس خوبم ما آخرین آسایشگاهی بودیم که جمع هزار نفره اولیه را تکمیل میکرد.
شب آخر از طریق نگهبانها اطلاع رسانی شد که فردا آزاد خواهیم شد
آن شب خواب به چشممان نیامد .
آیا واقعیت داشت .
آیا باز هم خواب نمیدیدیم.
صبح روز پنجم شهریور با طلوع آفتاب سه آسایشگاه بند سه آماده میشوند تا به بند یک و دو منتقل و به جمع آنها ملحق شوند .
نگهبانها به بچههای بند چهار که شامل آسایشگاه ۱۱تا ۱۴ میشدند اجازه بیرون آمدند ندادند .
آنها پشت پنجرهها تجمع کرده و دوستان و همشهریهایشان را فرامیخواندند اما نگهبانها مانع میشدند و اجازه ورود به محوطه آنها را نیز نمیدادند و توصیه میکردند هرچه زودتر باید به بند یک و دو منتقل شویم.
البته فردا یا دو روز بعد نوبت به آنها میرسید تحمل یک روزی که به یک روز شباهتی نداشت همچنان که برای آنها سخت بود انصافا بر ما هم این جدایی سخت بود.
با ورود به بند یک دیدار با دوستان قدیمی تازه شد ، یکدیگر را در آغوش کشیدیم .
ادامه دارد..✒️
⛔️کپی ونشر ممنوع..چون این خاطرات هنوز چاپ نشده نویسنده راضی به نشرش نیستند..فقط همینجا بخونید🌹
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊