eitaa logo
سنگرشهدا
7.1هزار دنبال‌کننده
17.7هزار عکس
3.6هزار ویدیو
52 فایل
امروز #فضیلت زنده نگہ داشتن یاد #شهدا کمتر از شهادت نیست . "مقام معظم رهبرے❤️ 🚫تبلیغ و تبادل نداریم🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✍ خاطرات آزاده : حکیمی مزرعه نو ‌● 🔆 انتظار فرج از نیمه خرداد کشم۷ بنده که اکثرا در ابتدای آسایشگاه اسکان داشتم زرنگی کرده به اتفاق چند نفر بیرون رفتیم تا زودتر از شر اصلاح خلاص شویم . به هنگام خروج از آسایشگاه مشاهده نمودم که افراد همینجور که به ترتیب خارج می‌شوند توسط نگهبان سعدی به دو گروه تقسیم می‌شوند در یک نگاه زیر چشمی متوجه شدم افرادی که به نگهبان احترام نظامی نکرده و به اصطلاح پای نکوبیده‌اند از سایرین جدا می‌شوند . خیلی زود پی بردم که تنبیه جانانه‌ای در انتظارمان است . بعد از جریان آتش بس یعنی حدود نه ماه قبل بخاطر پایان جنگ ، قانون احترام نظامی کم کم رها شده بود و عراقی‌ها هم چندان سختگیری نمی‌کردند ولی حالا که باید به یک بهانه‌ای اوضاع را به حالت قبل برمی‌گرداندند از همین بهانه شروع کردند. قبل از من پیرمردی تازه پا به سن گذاشته بنام آقای محمد ابراهیمی اهل شمال بود فکر کنم ایشان هم احترام نظامی نکرد و سیلی هم خوردند. نوبت به من که رسید یکی دو تا سیلی زد و از بد حادثه من سمت چپ زیرپوشم با نخ‌های رنگی حوله گل لاله زیبایی با برگهای سبز بسیار زیبا گلددوزی کرده بودم و در آن ساعت چون زمان استراحتمان بود با لباس زیر در آسایشگاه حاضر می‌شدیم به هر حال چون سعدی نگاهش به گل نقاشی شده روی قلبم افتاد چنگ انداخت و آن را پاره کرد و گفت "هــــــا خمینی" یعنی این گل به نشانه امام روی سینه‌ات گل‌دوزی کرده‌ای . تا رفتم حرفی بزنم محکم مشتی گذاشت تو صورتم و دندنم از لب پایین زد بیرون و لبم چاکید به قول معروف خون مثل لوله آفتابه جاری شد سعدی که حول شده بود سریع یکی از بچه‌ها را همراهم فرستاد تا به درمانگاه اردوگاه که بین بند دو سه واقع شده بود بروم . به هرحال بچه های درمانگاه که امکاناتی نداشتند بدون بخیه پانسمانی کردند و بازگشتیم به بند و با همان وضعیت مجبور شدم سرم و صورتم را بتراشم سعدی اجازه نداد با همان زیر پوش خونین وارد آسایشگاه شوم. از خیر ناهار هم گذشتم . در هر صورت از آن لحظه به بعد سختگیری بعثی ها تشدید شد. فردای آن روز به هنگام آمار ، سعدی با اشاره انگشت به بنده داشت ماجرای روز گذشته را برای نگهبان شجاع با آب و تاب تعریف می کرد که چگونه با مشت به فکش زدم و... شجاع نیر بالای سرم آمد و با چوب دستی به فرق سرم زد که اصلا انتظار نداشتم. شجاع نگهبان محبوب و شیعه این ایام آخر خیلی عوض شده بود قبلا در این مورد توضیح دادم. ادامه دارد..✒️ ⛔️کپی ونشر ممنوع..چون این خاطرات هنوز چاپ نشده نویسنده راضی به نشرش نیستند..فقط همینجا بخونید🌹 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊