سنگرشهدا
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #سرّ_سر ✍نویسنده: نجمه طرماح ● #خاطرا
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #سرّ_سر
✍نویسنده: نجمه طرماح
● #خاطرات_شهیدحاج_عبدالله_اسکندری
#قسمت_هشتم
جارو را گوشه دیوار گذاشتم و خرده سنگ های بنایی طبقه دوم را توی سطل زباله ریختم. نمی توانستم دستم را از کنار پهلویم بردارم.همان جا نشستم روی زمین و ظرف های کثیف صبحانه و برنج خیس شده داخل کاسه و مرغ یخ زده را نگاه کردم. چشم روی هم گذاشتم. قرار بود امروز به ستاد پشتیبانی جبهه ها نروم و استراحت کنم. سفارش خاله جان فقط درست کردن غذا بود. حالا بیاید و ببیند حیاط به این بزرگی را روفته ام، حتما شاکی می شود. آخ که دوباره گرفت. دیوار را تکیه گاهم کردم و بلند شدم. قید ناهار را باید می زدیم. خودم را به اتاق رساندم. از درد به خودم می پیچیدم دلهره عجیبی وجودم را پر کرد. اگر امروز وقتش باشد چه؟ از فردا من مادر می شوم. گوشه اتاق سیسمونی بچه چیده شده بود. دست مادر درد نکند از هیچ چیز کم نگذاشته بود. مجبور شدیم تخت خودمان را جمع کنیم تا وسایل بچه در اتاقمان جا شود.
دوباره درد پیچید. خدا خدا میکردم یکی برسد. پاهایم را دراز کردم و به دیوار تکیه زدم. صدای خواهر آقا عبدالله همه خانه را برداشت که اعظم اعظم می کرد و خانه را دنبالم می گشت. چندبار صدایش کردم تا بالاخره شنید. نگران شده بود :"به دلم برات شده بود یک سر بهت بزنم، مخصوصا وقتی در پایگاه نصرالله، مادر و خاله را دیدم که تنها هستند، گفتم حتما اعظم خیلی بدحال بوده که دل از پایگاه کنده و خانه نشین شده"
نگران ناهار برادر کوچیکه و خاله بودم.
فاطمه بی معطلی سراغ کمد لباس های نوزاد رفت و ساکی که مادر هفته قبل آماده کرده بود بیرون آورد. چادر و مقنعه مرا هم برداشت و روبرویم نشست.
" اینقدر حرص ناهار را نخور، من غذا درست کردم میارم اینجا. تا تو آماده بشی من هم رسیدم."
او رفت. بلند شدم از روی طاقچه برس را برداشتم، موهایم را باز کردم و شانه زدم و دوباره بستم.نمی دانم چرا مادر و خاله برنگشتند! ساعت یک و نیم بعداز ظهر بود. زمان نمی گذشت. وجب به وجب اتاق را گز کردم. از پله ها پایین آمدم. کنار حوض نشستم و دست هایم را شستم و آبی به صورتم زدم بلکه آتشی که مثل کوره می سوزاندم، فروکش کند.
فاطمه قابلمه غذا را همان گوشه حیاط گذاشت و دوید سمت من. دستپاچه شده بود. فکر نمی کرد در این فاصله کوتاه من اینقدر بدحال شوم.
"تا چند خیابان آن طرف قصرالدشت هم که شده می روم و ماشین گیر می آورم."
دستم را گرفت و بلندم کرد. کنار در ایستادم و تا انتهای کوچه با نگاهم همراهی اش کردم. خبری از ماشین نبود. پشه پر نمیزد. من که همین چند قدم تا دم در را به جان کندن آمدم. اصلا در توان خودم نمی دیدم بتوانم تا سر خیابان بروم. خداروشکر چیزی نگذشت فاطمه را کنار یک راننده سوزلیت سبز رنگ دیدم که جلوی خانه ترمز کرد. راننده بدون هیچ توقفی مارا به بیمارستان مسلمین رساند.
به جز فکر و حسرت حضور عبدالله به چیز دیگری فکر نمیکردم. حتی خطری که ممکن است من و نوزادم را تهدید کند. فاطمه از تلفن خانه به مسجد زنگ زد و مادر را خبر کرد. دخترم که به دنیا آمد به خاطر تاخیر در زایمان رنگش کبود بود و تنفس نداشت. سریع داخل دستگاه احیای نوزاد خواباندن و من را به بخش منتقل کردند.
یک ساعت از آمدنم به بخش می گذشت. گفتند هنوز تنفس عادی نشده یک ساعت دیگر می آوریمش. یک ساعت، شد دو ساعت، و یک شب و دو شب.. نه خبری از دخترم بود و نه خبری از عبدالله. من نمیدانم پیش خودش هم فکر نکرده بود زنگی بزند و مرا از نگرانی در بیاورد؟ فقط خدا کند سالم باشدو سالم برگردد و دوباره ببینمش!
همه فامیل هم که می آمدند به اندازه یک دقیقه تلفنی حرف زدن با عبدالله خوشحالم نمی کرد. اگر کنارم بود از دلشوره ام می گفتم و از دو روز بی خبری از دخترمان. عصر روز دوم چشمم به جمال دخترم روشن شد. دلم نمی آمد تا برگشتن عبدالله اسمی رویش بگذارم. سخت بی تاب دیدنش بودم. به قلبم نزدیکش کردم و صورتم را به صورتش چسباندم. درست همان چیزی که دوست داشتم.، شبیه عبدالله بود.
تجربه شیرین مادر شدن مثل این بود که ده سال بزرگتر شده باشم اما جای خالی عبدالله مثل نفسی که می رود و بر نمی گردد راه گلویم را بسته بود. غروب نشده به خانه برگشتیم.
نصرالله با ذوق به سمت ما آمد و دوید بچه راگرفت. خاله پشت سرش دوید. گفتم:"خاله ولش کنید. بچه که نیست ماشالله مردی شده برای خودش"
"می ترسم خاله جان امانت مردمه"
"بچه خودتونه. صاحب اختیارید
بنده خدا برگشت و قدم به قدم کنارم تا اتاق آمد. تا نفسی تازه کردم خاله حلوایی را که از قبل آماده کرده بود آورد کنار رختخوابم گذاشت "تا چندتا قاشق بخوری بچه را می آورم کنارت می خوابونم.یک استراحتی بکن تا مهمونا نیامدن."
جای خالی عبدالله خیلی احساس می شد. با شنیدن صدای زنگ خانه گوش هایم را تیز می کردم تا دلنشین ترین صدای ممکن را بشنوم.
ادامه دارد...✒️
سنگرشهدا
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #سه_دقیقه_در_قیامت ✍نویسنده: انتشارات
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #سه_دقیقه_در_قیامت
✍نویسنده: انتشارات شهیدابراهیم هادی
● #داستان_واقعی
● #قسمت_هشتم
☘اینجا بود که یاد حدیث امام صادق علیه السلام افتادم:حرمت مومن از کعبه بالاتر است.
💥 در لابلای صفحات اعمال خودم به یک ماجرای دیگر از آزار مومنین برخوردم،کسی از دوستانم بود که خیلی با هم شوخی داشتیم و همدیگر را سرکار می گذاشتیم.
✔️ یکبار در یک جمع رسمی با او شوخی کردم و بدجوری ضایعش کردم.
موقع خداحافظی از او عذرخواهی کردم او هم چیزی نگفت.
🔅روز آخر که می خواستم برای عمل جراحی به بیمارستان بروم دوباره به او زنگ زدم و گفتم:
فلانی به تو خیلی بد کردم تو را یک بار ضایع کردم .بعد در مورد عمل جراحی گفتم تا گفت:
حلال کردم،ان شاالله که سالم برمیگردی.
👌آن روز در نامه عمل همان ماجرا را دیدم.
✅ جوان پشت میز گفت:
این دوست شما همین دیشب از شما راضی شد، اگر رضایتش را نمی گرفتی باید تمام اعمال خوب خودت را می دادی تا رضایتش را کسب کنی.
💠مگر شوخی است آبروی یک مومن را بردی!!
♨️می خواستم همانجا زارزار گریه کنم.برای یک شوخی بی مورد دو سال عبادت هایم را دادم. برای یک غیبت بیمورد بهترین اعمال خوب من محو میشد...
🔘چقدر حساب خدا دقیق است،چقدر کارهای ناشایست را به حساب شوخی انجام دادیم و حالا باید افسوس بخوریم...
🍀 در این زمان جوان پشت میز گفت:
شخصی اینجاست که ۴ سال منتظر شماست، این شخص اعمال خوبی داشته و باید به بهشت برزخی برود اما معطل شماست.
🔮با تعجب گفتم:از کی حرف میزنی؟
🔶ناگهان یکی از پیرمرد های مسجد مان را دیدم که در مقابل هم و در کنار همان جوان ایستاد.
خیلی ابراز ارادت کردوگفت:کجایی،چند سال منتظر تو هستم.
🔵بعد از کمی صحبت پیرمرد ادامه داد: زمانی که شما در مسجد و بسیج مشغول فعالیت فرهنگی بودید تهمتی را در جمع به شما زدم،برای همین آمدم که حلالم کنید.
📙آن صحنه برایم یادآوری شد که مشغول فعالیت در مسجد بودم،کارهای فرهنگی بسیج و...
🔺این پیرمرد و چند نفر دیگر در گوشه ای نشسته بودند و پشت سر من حرف می زدند که واقعیت نداشت.
به من تهمت بدی زد و نیت ما را زیر سوال برد...
🔆آدم خوبی بود،اما من نامه اعمالم خیلی خالی شده بود.
🌼به جوان پشت میز گفتم:
درسته ایشان آدم خوبی بوده اما من همینطوری از ایشان نمی گذرم ،دست من خالیست هرچه می توانی ازش بگیر.
🌺تازه معنای آیه ۳۷ سوره عبس را فهمیدم:
"هر کسی در روز جزا برای خودش گرفتاری دارد و همان گرفتاری خودش برایش بس است و مجال این نیست که به فکر کس دیگری باشد."
🌹جوان هم رو به من کرد و گفت:این بنده خدا یک #وقف انجام داده که خیلی با برکت بوده و ثواب زیادی برایش میآید.
🌿یک حسینیه را در شهرستان شما خالصانه برای رضای خدا ساخته که مردم از آنجا استفاده می کنند.
🍃اگر بخواهی ثواب کل حسینیه اش را از اومی گیرم و در نامه عمل شما می گذارم تو او را ببخشی.
♦️با خودم گفتم: ثواب ساخت یک حسینیه به خاطر یک تهمت؟؟خیلی خوبه.
🔰 بنده خدا پیرمرد خیلی ناراحت و افسرده شد اما چارهای نداشتیم.
☘ثواب یک وقف بزرگ را به خاطر یک تهمت داد و رفت به سمت بهشت برزخی.
🌾تمام حواس من در آن لحظه به این بود که وقتی کسی به خاطر تهمت به یک نوجوان یک چنین خیراتی را از دست می دهد پس ما که هر روز و هر شب پشت سر دیگران مشغول قضاوت کردن و حرف زدن هستیم چه عاقبتی خواهیم داشت..
💥ما که به راحتی پشت سر افراد جامعه و دوستان و آشنایان خود هر چه می خواهیم می گوییم...
🌴 باز جوان پشت میز به عظمت آبروی مومن اشاره کرد و آیه ۱۹ سوره نور را خواند:
کسانی که دوست دارند زشتیها در میان مردم با ایمان رواج یابد برای آنان در دنیا و آخرت عذاب دردناکی است.
✨امام صادق علیه السلام در تفسیر آیه میفرمایند:
هرکس آنچه را درباره مومنی ببیند یا بشنود برای دیگران بازگو کند از مصادیق این آیه است.
🍁ایستاده بودم و مات و مبهوت به کتاب اعمالم نگاه میکردم.
یکی آمد و دو سال نمازهای من را برد. دیگری آمد و قسمتی از کارهای خیر مرا برداشت.
بعدی....
⚡️ بلاتشبیه شبیه یک گوسفند که هیچ اراده ای ندارد و فقط نگاه می کند من هم نگاه میکردم. چون هیچ گونه دفاعی در مقابل دیگران نمی شد کرد.
🌾در دنیا انسان در دادگاه از خود دفاع میکند و خود را تا حدودی از اتهامات تبرئه میکند
♻️ اما اینجا مگر میشود چیزی گفت؟ حتی آنچه در فکر انسان بوده برای همه نمایان است چه برسد به اعمال...
ادامه دارد...✒️
🚫کپی و نشر حرام هست خواهش میکنم کسی نشر نده ما فقط واسه کانال سنگرشهدا از ناشر اجازه نشرگرفتیم🚫
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #کدامین_گل
✍خاطرات شهید فرهاد شاهچراغی
● #قسمت_هشتم
●نویسنده :مجیدخادم
روز عید غدیر خانه حال و هوای مهمانی دارد. مادر برنج خیس کرده و خواهرها پای حوض مرغ ها را پاک می کنند. همه بچهها خانه اند به جز شهناز و فرهاد.
هر هفت خواهر و برادر دیگر. شهناز دانشکده است چهارراه ادبیات. بیشتر وقتها فرهاد ماشین بابا را بر می داشت می رفت دنبالش. بار اول که رفته بود جلوی دانشکده شهناز با چند تا از همکلاسی هایش آماده بودند جلوی در. همکلاسیها فرهاد را که دیدند فکر کردند نامزدش است و به شهناز چشمک زده و خندیده بودند که «عشقت آماده دنبالت»
شهناز گفته بود «بابا این برادرم»
_«کلک تو برادر به این خوشگلی و خوشتیپی داشتی به ما نمی گفتی؟»
_نگاه به قد و هیکلش نکنید چهار سال از من کوچکتر ه
_بنده خدا میترسی بخوریمش؟
آن روز عید غدیر هم شهناز با همان همکلاسیها طبق قرار قبلی به مسجد حبیب رفته بودند. جای جمع شدن برای تظاهرات از قبل دهان به دهان پخش می شد .آن روز مسجد حبیب بود نزدیک میدان مصدق .اسم میدان را عوض کرده بودند ولی همه به همین اسم می شناختند و از چیزها هنوز هم هیچ وقت فراموش نمی شود.
زن و مرد و پیر و جوان کم کم از صبح جمع شده و نشسته بودند توی صحن و حیاط مسجد تا بیرون آن و به سخنرانی گوش می کردند که مامور ها حمله کرده بودند مردم انتظارش را داشتند برای درگیری رفته بودند نه سخنرانی!
از آن روزی که شیخ پیش نماز مسجد روی حرف سرهنگ سلطانی فرمانده انتظامی فارس حرف زده بود این مسجد جای خطرناکی شده بود یا شاید همان روز غدیر بود که این اتفاق افتاد .
شلوغ شده بود و صدای تیر بلند شد. مردم به سمت در مسجد هجوم برده بودند و مامورها به سمت مردم .بیشتر شان سرباز بودند .هلیکوپتر ارتش هم بالای سر مسجد نور می داد و صدایش را صدا را به صدا نمی رساند.
همه وحشت زده شده بودند و درگیر !همان وقتی که سربازی مریم همکلاسی شهناز را با قنداق ژسه زده بود زمین و چادرش را پاره کرد ,فرهاد از سوی جمعیت دیدشان و به سمتشان دوید. با سرباز دست به یقه شود و تفنگها از دستش گرفت و با قنداق چوبی به پای سرباز که افتاد روی زمین . بلند شد تفنگ توی دست فرهاد مانده بود و پسری که پشت سر سرباز رسیده بود کلت کشیده و نشانه رفته بود .مردم ریختند و فرهاد تفنگ را انداخت و توی جمعیت گم شد.
افسر هرچه چشم چشم کرد ندیدش . روی پشت بام مسجد انگار تیراندازی می شد فرهاد شهناز و بقیه دخترها را رسانده بود پشت مسجد وسط کوچه پس کوچه ها و گفته بود که به خیابانهای اصلی نیایید و دنبال همین کوچه را بگیرید تا خانه، و برگشته بود وسط جمعیت و سطح درگیری!
دختر ها چند ساعت پیاده رفته بودند تا به خانه رسیدند. بعضی از مهمان ها آمده بودند ولی نه همه شان .کم کم بقیه هم داشتند می آمدند چندتایی پریشان بودند یکی شان به شهناز گفت توی مسجد آنها را دیده است و بعد معلوم شد که چند تای دیگر از آنها هم خودشان داشتند از مسجد حبیب می آمدند تا سر ظهر همه آمدند همه جز فرهاد!
یکی از مهمانها به سکوت غلبه کرد و در گوشی به یکی دیگر گفت:« به نظرم دیدم فرهاد تیر خورده »
آشوب شده بود در دلها ،اما مادر نباید میفهمید پدر هم !
ادامه دارد..✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #برزخ_تکریت ✍ خاطرات آزاده : حکیمی مز
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #برزخ_تکریت
✍ خاطرات آزاده : حکیمی مزرعه نو
● #قسمت_هشتم
💠حضور پدر در جبهه
پایگاه بسیج در شرایط عادی عصر ها بازگشاهی و تا صبح فعالیت داشت
نوبت نگهبانی ما بچه ها معمولا آخر شب بود که پس از دو ساعت نگهبانی باید پست را تحویل نفر بعدی می دادی.
بعضا هم که نگهبان بعدیی در کار نبود بچه ها به شوخی مدلی از نگهبان را زیر پتو درست می کردند.
نفر آخر که می خواست نگهبان بعدی را بیدار کنه می رفت یکراست سراغ تخت و می دید به به !! نگهبان با پوتین و لباس ، آماده بکار خوابیده.
با تکان دادن پای وی و بیدار نشدنش ،پوتین را محکم می کشید
کشیدن بیکباره پوتین همانا و کنده شدن پا همانا.
از این رو بود که می بایست تا صبح تنهایی به نگهبانی بپردازد.
سال 64 تلاش برای اعزام به جبهه بی نتیجه ماند.
اما پدرم در تاریخ 64/9/20 طی دو مرحله به همراه تعدادی از اهالی روستا به جبهه اعزام شدند.
مختصری آموزش نظامی هم دیدند
اما از آنجا که سنی از ایشان گذشته بود طبیعی بود که مانع از حضورش در واحدهای رزمی شوند
لذا بیشتر در واحدهای پشتیبانی تیپ الغدیر یزد فعالیت داشتند.
ادامه دارد..✒️
⛔️کپی ونشر ممنوع..چون این خاطرات هنوز چاپ نشده نویسنده راضی به نشرش نیستند..فقط همینجا بخونید🌹
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊