❃↫🌷«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»🌷↬❃
#فرازے_از_وصیت_نامہ
✍اهل بیـت فرمودند: هر ڪس را خـــــدا دوسـت بدارد ابتدا عاشق حسینش می ڪند.عد به ڪربلا می بردش بعد دیـوانه حسیـــــن می ڪند.
بعد جـــــانش را می ستاند وبعد خود خدا خـــــون بهایش می شود.
آیا مرگ بهتر از این سراغ دارید؟؟
پس جای نگرانی نیست. بزرگترین آرزویـــــم شهادت
ودیگری خاڪ ڪردن بدنم در یڪی از حرمین ائـــــمه بود. و اڪنون به یڪی از آنها رسیدم ولی دومی دست شماست.
#شهید_علی_امرایی
iD ➠ @sangarshohada🕊🕊
http://eitaa.com/joinchat/2455502859C094553c10e
گروه شهید ابراهیم هادی (گروه ختم قران و ذکر)
ارسال مطالب ⛔️⛔️
تبلیغ ⛔️⛔️
چت ⛔️⛔️
توهین ⛔️⛔️
🌹گروه ختم قرآن در گروه جدا برگزار میشه🌹
🌹🌹تمام فعالیت های گروه هدیه به امام زمان عج میباشد🌹🌹
🌸 دوستان فقط در مطالب درباره شرکت در ختم قرآن و ذکر باشه مطالب دیگه ارسال نشه🌸
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :6⃣0⃣1⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 107
هر دقیقه چندین گلوله بر زمین میخورد و من بی توجه به آنها به راهم ادامه میدادم، هرچند در همه آن دقایق نگران انفجار مینی در زیر پایم بودم. اما خدا میخواست من از آن دره آتش به سلامت بیرون آیم. در آن میدان فقط یک مین منور زیر گامهای من عمل کرد که در روشنایی روز اصلاً به حساب نمی آمد. در حالی پشت خاکریز خودی رسیدم که حس لطیف حمایت الهی را تجربه کرده بودم.
به صادق سپرده بودم در «بَرمندیه» پیش بچه ها منتظرم بماند و حالا دنبال او میگشتم. زود پیدایش کردم. وضعش بد نبود؛ با دوستانش در حال خوردن کنسرو ماهی و هندوانه بودند و مرا هم به گرمی پذیرفتند. ساعتی بعد همراه نیروهای باقیمانده گردان شهید مدنی، به عقب برگردانده شدیم. شب شده بود و میدانستیم فردا دوباره عملیات بازپس گیری سلمان کشته انجام خواهد شد.
صبح متوجه شدیم بقایای گردان شهید مدنی را با هشتاد نود نفر نیروی تازه نفس از تبریز ادغام میکنند. بعد از سید احمد موسوی که در مرحلۀ اول عملیات مسلم بن عقیل زخمی شده بود، برادر صادق آذری مسئول گردان شده بود. گفته بودند ساعت دو ظهر سازماندهی مجدد گردان انجام خواهد شد و سپس برای حمله مجدد به ارتفاعات سلمان کشته حرکت میکنیم. تا ظهر وقت استراحت داشتیم. آن روز خواب بعد از نماز صبحم خیلی عمیق شد تا اینکه بچه ها بیدارم کردند: «پاشو! ظهر شده!» بیدار شدم و دیدم سفرۀ ناهار پهن است. کمی ناهار خوردم و بیرون آمدم. از دیروز که با آن وضع عقب نشینی کرده بودیم در صدد فرصتی بودم تا لباسهایم را که سر تا پا خونی شده بود، بشویم اما خستگی رمقی برایم نگذاشته بود، حالا سر حال و قبراق بودم.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :7⃣0⃣1⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 108
صادق را صدا زدم و گفتم که میخواهم برای شستن لباسهایم بروم. او مثل همیشه همراهم شد. راه افتادیم به سمت محوطه گودی که آب جمع شده بود و بچه ها برای آب تنی و شست وشو آنجا جمع شده بودند. هر چه به آب نزدیکتر میشدیم شن زیر پایمان هم گرمتر میشد. ناگهان یک هواپیمای عراقی در آسمان منطقه ظاهر شد. به دلم برات شد که آمده تا همه چیز را به هم بریزد. به صادق گفتم: «ایندی بورانی بمباران ائلر!»
ـ قورخوسان؟!
ـ یوخ! آمما...
شنیدم بودم در هر بمباران وسیعی، اول یک هواپیما منطقه را نشان میگذارد، بعد هواپیماهای دیگر به دنبال او برای بمباران می آیند. ذهنم در آسمان بود و نگاهم به روبه رو و صحنه ای که میدیدم؛ تعداد زیادی از بچه های تهران داخل آب بودند. از رزمنده های تبریزی هم آن اطراف بودند و آنجا خیلی شلوغ بود. کنار آب یک روحانی با عده ای از بچه ها صحبت میکرد. داغی شنهای زیر پایم هنوز یادم هست، به سید صادق گفتم: «نترس! بیا بریم لباسهامونو بشوریم...» و این بار به خونی که روی لباسهایم خشک شده بود، نگاه کردم اما در یک لحظه، ناگهان احساس کردم دارم تلو تلو میخورم. انگار سرم گیج میرفت و دور خودم میچرخیدم... میچرخیدم و ترکشهای داغی را که پی در پی در تنم فرو میرفتند، احساس میکردم... عجیب بود که احساس بدی نداشتم.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃
#هشتاد_هشتمین
#خــتـــمــ_قــرانــ_شــهدا
لــطــفــا جــزهاے انــتــخــابــیــ
خــود را بــه اے دے زیــر بــفــرســتــیــد..
@FF8141
🌷1🌷3🌷4🌷5🌷7🌷8🌷9🌷10🌷11🌷12🌷13🌷14🌷15🌷16🌷17🌷18🌷19🌷22🌷27🌷28🌷29🌷
وتــعــداد صــلــوات هاے خــود را اعــلــام ڪــنــیــد تــا ڪــنــونــ
صــلــوات خــتــم شــده⇩⇩⇩@
( #s774_010)
ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
#گذرے_بر_سیره_شهید
میگفت :
مادر اگر روزی نبودم ۱۳ روز روزه قضا برای من بگیر.
خمس مالش را پرداخت کرده بود.
قبل از اعزام به سوریه خیلی روی خودش کار کرد و برای عروج و آسمانی شدن کاملا آماده شده بود.
#شهید_عباس_آسمیه🌷
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
4_293413254921716286.mp3
4.05M
✾طرح تلــاوٺ قرآטּ ✾
#تحدیر (تندخوانے) جزء بیست وششم قرآن کریم با صوت استاد معتز آقایے
زمان : 33دقیقہ
✨ڪلام حق امروز هدیه به روح✨
✾شهید،⇦ #مهدی_نعیمایی
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
جوانانـی ڪہ
هیچگاه پیر نشدند
و از قاب عڪسشان
همیشہ به ما لبخنـد زدند
و دعایمــان ڪردند ...
#علیاکبرهای_خمینی
@sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :8⃣0⃣1⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 109
احساس میکردم در فضایی داغ و محو غوطه ورم... با صورت بر زمین خوردم. صداها، بوها، طعم خاک و خون... همه چیز قاطی شده بود و من در حالی که روی زمین افتاده بودم با همۀ توانم سعی میکردم بدانم چه شده است. سرم را به زحمت از زمین بلند کردم اما هیچ جا را نمیدیدم. دستم را به صورتم بردم تا خاک و خون را از چشمانم کنار بزنم اما ناگهان دستم توی صورتم فرو رفت! مایعی گرم و لزج انگشتانم را خیس کرد. دلم ریخت. آیا صورتم لِه شده است؟ در اولین لحظه، از چشم راستم ناامید شدم. چشم دیگرم پر از خون بود و جایی را نمیدید. همه قدرتم را در انگشتانم جمع کردم تا خونها را پاک کنم. میخواستم بدانم چه شده، چه دارد میشود؟ به زحمت خون و خاک جلوی چشمم را کنار زدم، آنچه در لحظۀ اول دیدم به نظرم هوایی مه آلود بود. گرد و خاک، زمین و آسمان را به هم دوخته بود. تازه داشتم صدای بچه ها را میشنیدم و انفجار چادرها را میدیدم. چادرها با انفجارهای مهیبی به آسمان میرفتند. یادم آمد مهمات نفرات در چادرهای خودشان بود و انفجار همان مهمات درون چادر، آتش را چند برابر میکرد. از داخل آب صدای ناله و فریاد می آمد و همه جا میلرزید. من کمی هوشیار بودم اما قادر نبودم سرم را بالا نگه دارم... ناگهان انگار مرا برق گرفت، یادم آمد که ما دو نفر بودیم؛ من و صادق برادرم. این بار سعی کردم برای پیدا کردن صادق بلند شوم. خدا میداند با چه مشقتی و چه حالی سرم را به جستوجوی برادرم بلند کردم... او را درست کنار خودم دیدم. اول نگاهم روی پایش رفت که زخمی و خونی بود و بعد نگاهم را تا صورتش کشاندم؛ جوی کوچک خونی که از دهانش جاری بود امیدم را ناامید کرد... انگار همه چیز متوقف شد!
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :9⃣0⃣1⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 110
صادق آرام بود و من یقین پیدا کردم شهید شده است... از حال رفتم. منتظر بودم بروم، دنبال صادق، دنبال بچه ها، دیگر چیزی نمیدیدم اما صداها در مغزم تکرار میشد و در فضایی مبهم مرا با خود میبرد...
ـ اینو بردار!...
ـ این شهید شده... اونو بردارین...
ـ کمک کنین این زنده اس...
وقتی به هوش آمدم صدای بلند و نا آشنایی همۀ ذهنم را مشغول کرد. صدا کلافه ام میکرد. لحظاتی طول کشید تا کمی حواسم را جمع کردم و فهمیدم داخل هلیکوپتر هستم. از شدت خونریزی و جراحت در آستانه بیهوشی بودم و هر بار چشم باز میکردم متوجه میشدم در موقعیت متفاوتی هستم!
دوباره به هوش آمدم. این بار روی برانکارد بودم و مرا داخل یک کانکس میبردند. دیگر رابطه ام با دنیا قطع شد!
سه روز بعد روی تخت بیمارستان به هوش آمدم. طول کشید تا بفهمم همه جایم پانسمان شده؛ شکمم، دستم، پایم و صورتم. از پرستاری که در اتاق بود به زحمت پرسیدم: «اینجا کجاست؟» گفت: «بیمارستان کرمانشاهه... شما عمل شدید. سه چهار بار هم عمل شدید... همش بیهوش بودید...»
منگ بودم و هنوز به درستی نمیدانستم چه بر سرم آمده. رفته رفته فهمیدم حدود بیست و چهار ترکش در آن بمباران خوشه ای نصیبم شده و بعضی از ترکشها روی هم خورده و زخمهای عمیقی درست کرده اند؛ شکم، پاها، دست و صورتم در چند نوبت مورد جراحی قرار گرفته بود.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃
#هشتاد_هشتمین
#خــتـــمــ_قــرانــ_شــهدا
لــطــفــا جــزهاے انــتــخــابــیــ
خــود را بــه اے دے زیــر بــفــرســتــیــد..
@FF8141
🌷3🌷4🌷5🌷7🌷8🌷9🌷10🌷11🌷12🌷13🌷14🌷15🌷16🌷17🌷18🌷19🌷
وتــعــداد صــلــوات هاے خــود را اعــلــام ڪــنــیــد تــا ڪــنــونــ
صــلــوات خــتــم شــده⇩⇩⇩@
( #s775_010)
ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊