#خاطراتشهدا🌾
شهید علی ماهانی 🌙
روزی خانه نبودم و او از جبهه آمده بود و لباسهای نشستهای را در گوشه حیاط دیده بود، تشت و آب آورده و با همان لباس سادهی بسیجی و دست مجروح و فلج، لباسها را شسته بود. وقتی رسیدم، دیدم دارد لباسها را روی طناب پهن میکند. چقـــدر هم تمیز شسته بود!
گفتم: الهی بمیرم مادر. تو با یک دست چطوری این همه لباس را شستی؟
گفت: اگر دو دست هم نداشتم، باز هم وجدانم قبول نمیکرد من این جا باشم و تو در زحمت باشی!
#خاطراتشهدا 🌱
شهید سید جعفر مظفری 🥀
یادم میاد سردار شهید بهداشت (فرمانده گردان حمزه سیدالشهدا از لشکر25کربلا) اومد مقر گردان امام محمد باقر(ع).
شهید خنکدار به بچه ها گفت: شام آماده کنید. اون شب شام مقداری کم بود. دیدم سید جعفر شام خودش و داد به چادر فرماندهی بعدش ما هرچی گفتیم شام بخور می گفت: نمیخورم،آخه فرمانده گردان حمزه امشب مهمان ماست نباید آبرومون بره... .
e
#خاطراتشهدا🍂
بعد از فوت پدر برای اینکه بتواند کمک خرج خانواده باشد به کار زرگری مشغول شد.
در اوقات فراغت خود به پای درس آیت الله مشکینی می رفت.
او با مقدار پس انداز خود عبایی خرید و هنگام حضور در حوزه آن را بر دوش میانداخت.
یک روز که دید یک روحانی عبای کهنه بر دوش دارند عبای خود را به ایشان هدیه داد.
e
#خاطراتشهدا 🌱
شهید محمد علی رجایی 🥀
آخر همهی میوه فروشیهای بازار، یک پیرمرد نحیف بود که میوه میفروخت، از بساط کوچک و میوههای لک دارش معلوم بود که خریداری ندارد.
پیرمرد یک مشتری ثابت داشت آن هم شهید رجایی بود.
محمدعلی میگفت: میوههایش برکت خدا هستند و خوردنش لطفی دارد که نگو و نپرس.
به دوستانش میگفت: پیرمرد چند سر عائله دارد از او خرید کنید.
#خاطراتشهدا ✨
شهید سید جعفر موسوی 🥀
بارها و بارها مجروح شده بود. شاید10- 9بار. اما خبر نمیداد که در کدام بیمارستان است. هربار خودش را به یک اسم معرفی میکرد؛ مثلا احمد شایگان از هرمزگان. بعد او را به بیمارستان بندرعباس میبرند. نمیخواست پدر و مادرش دغدغه مجروحشدنش را داشته باشند.» اگر تهران بستری میشد دوست نداشت خانواده به دیدارش بروند. به مادر هم سفارش میکرد که اگر برای همه رزمندهها غذا میآورد که مانعی نیست در غیراین صورت برای او هم غذا نیاورد.
#خاطراتشهدا📚
#شهیدحمیدمحمودی🌱
یه نوجوان 16 ساله بود از محله های پایین شهر
تهران چون بابا نداشت خیلی بد تربیت شده بود
خودش می گفت: گناهی نشد که من انجام ندم تا
اینکه یه نوار روضه حضرت زهرا سلام الله علیها
زیر و رویش کرد.بلند شد اومد جبهه یه روز به
فرمانده مون گفت:من از بچگی حرم امام رضا(ع)
نرفتم می ترسم شهید بشم و حرم آقا رو نبینم🥲
یک 48ساعته به من مرخصی بدین برم حرم امام
رضا علیه السلام زیارت کنم و برگردم ...
...اجازه گرفت و رفت مشهد دو ساعت توی حرم
زیارت کرد و برگشت جبهه. توی وصیت نامه اش
نوشته بود: در راه برگشت از حرم امام رضا(ع)
توی ماشین خواب حضرت رو دیدم، آقا بهم فرمود
حمید! اگر همینطور ادامه بدهی خودم میام میبرمت.
یه قبری برای خودش اطراف پادگان کنده بود نیمه
شبا تا سحر می خوابید داخل قبر گریه می کرد
و می گفت:یا امام رضا علیه السلام منتظر وعده
ام آقا جان چشم به راهم نذار...😔
توی وصیتنامه ساعت شهادت ، روز شهادت و
مکان شهادتش رو هم نوشته بود شهید که شد
دیدیم حرفاش درست بوده. دقیقا توی روز، ساعت
و مکانی شهیـد شد که تو وصیت نامه اش نوشته بود.
#چهارشنبههایامامرضایی♥️
🌷
#خاطراتشهدا📚
عنایت امام زمان(عج)💚
از همان سن کودکی و نوجوانی علاقه خاصی به امام زمان(عج) داشت.
می گفت: من دوست دارم امام زمانم (عج ) از من راضی باشد.🥺
نماز امام زمان(عج) را همیشه می خواند.
صورت امیر را زنبور نیش زده بود. به حالت بدی متورم شده بود، اما اصرار داشت در مراسم تشییع شهید نوژه شرکت کند. وقتی از مراسم برگشت دیدم جای نیش زنبور خوب شده است.
ازش پرسیدم چه شده:
گفت: وقتی تابوت شهید نوژه تشییع می شد مردی نورانی را دیدم که سوار بر اسب در میان جمعیت بود. آن آقا شمشیری بر کمرش بود و روی شمشیرش نوشته بود: یا مهدی-عج، یکباره امام به سراغم آمدند و پرسیدند: «صورتت چرا ورم کرده؟» بعد آقا دستی به صورتم کشید و گفت خوب می شود. باورش برای خیلی ها سخت بود. اما نشانه ای که نشان از بهبودی امیر بود مرا به تعجب وا داشت. من حرف امیر را باور کردم. من که پدرش بودم از او گناهی ندیدم. بارها[او را] در حال خواندن نماز امام زمان(عج) دیده بودم😍. برای کسی از این ماجرا چیزی نگفتم چون باورش سخت بود.
شهید امیر امیرگان در سال 1366 به شهادت رسید. همه بدنش سوخته بود. ولی تعجب کردم. فقط گونه سمت راست صورت امیر همان جایی که آقا دست کشیده اند سالم مانده بود؛ حالا مطمئن شدم که فرزند پاک و مؤمن من در نوجوانی به خدمت امام-زمان-عج مشرف شده است.☘
شهید_امیر_امیرگان 🌱
#خاطراتشهدا💭🌱
جانماز جیبی کوچکش را از پاکت درآوردند و باز کردند. فکر میکنید توی جانمازش چی گذاشته بود؟
یک کارت جیبی زیارت عاشورا که عکس رفیقش شهید سعید علیزاده رویش بود.❤️ ختم استغفار امیرالمؤمنین، تسبیح آبی که ساعتش را هم به آن وصل کرده بود و عکس رفیق شهیدش علی خلیلی. هرچه چشم چرخاندم که پلاکش را ببینم ندیدم.
همان پلاکی که توی سفر راهیاننوری که با هم رفتیم برای خودش سفارش داد و گفت رویش بنویسند دو همکار: شهید رسول خلیلی و شهید نوید صفری!🔗🌻 طرف دیگر پلاک هم عکس شهید رسول را زده بود. انگار پلاک وقت شهادت گردنش بوده که دیگر برنگشت...👣❤️🩹
#شهیدنویدصفری🌹
#خاطراتشهدا♥️
شهید پور جعفری میگفت:
روزی در منطقه ای در سوریه، حاجی خواست با دوربین دید بزنه، خیلی محل خطرناکی بود، من بلوکی را که سوراخی داشت بلند کردم که بذارم بالای دیوار که دوربین استتار بشه
همین که گذاشتمش بالا تک تیرانداز بلوک رو طوری زد که تکه تکه شد ریخت روی سر و صورت ما!🥀
حاجی کمی فاصله گرفت، خواست دوباره با دوربین دیدبزنه که این بار گلوله ای نشست🥀
کنار گوشش روی دیوار، خلاصه شناسایی به خیر گذشت.🌺
بعد از شناسایی داخل خانه ای شدیم برای تجدید وضو احساس کردم اوضاع اصلا مناسب نیست، به اصرار زیاد حاجی رو سوار ماشین کردیم و راه افتادیم.
هنوز زیاد دور نشده بودیم که همون خونه در جا منفجر شد و حدود هفده تن شهید شدند!🥀
بعداز این اتفاق حاجی به من گفت: حسین امروز چند بار نزدیک بود شهید بشیم اما حیف...🥀
#شهیدقاسمسلیمانی🕊
#شهید #حسین_پورجعفری🕊
#خدایا_عاشقم_کن
🇮🇷