🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨
🤍✨🤍
🤍✨
🤍
༻﷽༺
✨ღوقـتـے روسَریــے ام در آتـَـش سوخـتღ✨
◦•◉✿🤍 #پـــارتِ19🤍✿◉•◦
از زبان نازی
روزها یکی پس از دیگری می گذشت و روز کنکور نزدیکتر می شد ،
خدایش از حق که نگذرم این مدت بابا و مامان سنگ تمام گذاشتن برای آرامش من و فاطمه
البته من که چشمم آب نمی خورد فاطمه بتونه با این کلاسهای داغونی که رفته رتبه ی خوبی بیاره
با خودم هم می گفتم خوبه حداقل من یه رتبه میارم بفهمن هزینه کردن جواب خوب هم میده
بالاخره روز امتحان فرا رسید و به همراه مامان راهی حوزه امتحان شدیم برعکس من که از استرس
ناخون می جویدم فاطمه با آرامش حرص دراری مشغول ذکر گفتن بود.
پوف کلافه ای کشیدم و سعی کردم به فاطمه نگاه نکنم انگار هرچه بیشتر بهش نگاه می کردم استرسم بیشتر می شد
نزدیک حوزه مامان بغلم کردو با بوسه ای روی پیشونیم لب زد:
-استرس نداشته باش دخترم با توکل به خدا حتما قبول میشی چون تلاش زیادی کردی استرس فقط باعث میشه تمرکزت کمتر بشه
سرم رو به نشونه تایید تکون دادم سمت مونا که منتظرم ایستاده بود رفتم
همراه با نفس عمیقی از حوزه خارج شدم باورم نمی شد به نظر خودم از اون چیزی که فکر می کردم بهتر شده بود و انتظار رتبه ی بالای رو داشتم
#نویسنده_آذر_دالوند
🤍✨✨✨✨🤍
✨@Sarai110✨
🤍 ✨✨✨✨🤍
#پارت_اول
https://eitaa.com/Sarai110/34015
🤍
🤍✨
🤍✨🤍
🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨