eitaa logo
♡مشڪےبہ‌رنگ‌حجاب♡
515 دنبال‌کننده
6هزار عکس
364 ویدیو
443 فایل
دوستان پیام سنجاق شده رو بخونید و وارد کانال جدید بشید تا با قدرت دوباره شروع کنیم عذر بخاطر کمکاری این چند وقت اما درس میشع️
مشاهده در ایتا
دانلود
➖دیشب‌یه‌خوابی‌دیدم .. ➕چه‌خوابـۍ؟ ➖خواب‌دیدم ➕خاک‌سوریه‌دهن‌وا‌کرده‌داره‌باهام‌حرف‌میزنه ➖خاک‌سوریه😐؟ خب‌چی‌میگفت؟ ➕میگفت : خیلـۍدلم برای تنگ شده :) @sarall
خدا همیشه آنلاینه کافیه دلت رو به روز رسانی کنی اون موقع میبینی که در تک تک لحظات کنارت بوده و هست و خواهد بود اگر دیدی خط ها شلوغه و حس میکنی جوابی نمیاد از پسورد یا حسین استفاده کن خدا به این پسورد حساسه و به سرعت نور جواب میده گاهی که حس میکنیم ارتباط قطع شده مشکل از مخاطب نیست، دل ما ویروس گرفته
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ‍ تازه وارد این را گفت و از لابلای کر کره نگاهی به بیرون انداخت و با دیدن خانم شکیبا با تعجب گفت: -اوه! مادر فولاد زره! سیاوش سرش را به سمت رفیق مزاحم و شیطانش چرخاند: -بیخیال سید! این همه آدم اونجاست! - بله، میبینم ولی قطعا تو روی اون پسرا که عین دو تا گورخر وحشی دنبال هم کردن زوم نکرده بودی! یا اون دختره که تا کمر رفته توی کیفش! یا مثلا اون بابایی که کفشش رو در آورده و همچین توش دنبال سنگ میگرده انگار اهرام ثلاثه رو اون تو جاساز کرده چطوره? میبینی?فقط یه سوژه خوب برای تو باقی میمونه سیاوش سری تکان داد، بلند شد و در حالیکه کتش را برمیداشت گفت: -تو باز ناهار ساندویچ و پیتزا خوردی آقای دکتر?شایدم باز تو اتاق عمل یکی رو به فنا دادی که مخت قاطی کرده! سید لیوان آبی را که سرکشیده بود روی میز گذاشت و گفت: - باشه! حالا وقتی دو سه ماه دیگه اومدی دست به دامن من شدی که ... حرفش به اینجا که رسید، حالتی نزار به خودش گرفت و در حالیکه گوشه کت سیاوش را گرفته بود و ادای آینده سیاوش را در می آورد التماس کنان گفت: -سید! به دادم برس! بیا برام برو خواستگاری! دارم میمیرم!بهت میگم کی فست فود خورده یا آدم نفله کرده سیاوش کلیدش را از جیبش در آورد. همان طور که در را قفل میکرد گفت: -جدا? پس از این به بعد به جای کت و شلوار کت و دامن بپوش که بتونم دست به دامنت بشم! بعدم، حالا آدم قحط بود که بخوام برم خواستگاری این کلاغ سیاه? این را گفت، کلید را توی جیبش گذاشت و خنده کنان رویش را به طرف سید چرخاند تا جواب سوالش را بگیرد که با چهره درهم و ناراحت سید روبرو شد. متعحب پرسید: -چت شد یهو پروفسور فتحی* ? سید با همان چهره در هم گفت: -اینکه چیزی رو دوست نداری یا قبول نداری دلیل نمیشه مسخره ش کنی سیاوش جا خورد. انتظار چنین واکنشی را نداشت. یعنی حرفش اینقدر بد بود یا ...? برای یک لحظه، غرق در خیالات شد که نکند رابطه احساسی بین این دو نفر شکل گرفته است?هرچه باشد تیپ و ریخت " صادق" شبیه آن تیپ آدم هایی بود که امثال شکیبا می پسندیدند! *پروفسور کاظم فتحی،رییس آکادمی جراحان مغز و اعصاب آمریکا...سیاوش به طعنه، دوست پزشک و درسخوان خود را به پروفسور فتحی تشبیه میکند ... .....★♥️★..... @sarall .....★♥️★..
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 ‍ چند ثانیه ای این فکر در ذهنش چرخ خورد و بعد خودش هم از این افکار مسخره اش خنده ش گرفت و پوزخندی زد. چهره سید تا رسیدن به خانه گرفته بود. صادق یاد گرفته یود وقتی سیاوش اشتباهی می کند بحث کردن و دلیل آوردن کار بیخودی است. پانزده سال سابقه دوستی نشان داده بود بهترین راه برای ادب کردن سیاوش نشان دادن ناراحتی ست. برای همین تا رسیدن به خانه لام تا کام حرف نزند. دم در خانه صادق که پیاده شد وقتی داشت وارد خانه میشد سیاوش سرش را از شیشه بیرون برد و گفت: -سید? صادق برگشت. -من میرم باشگاه، یه چیزی برای شام درست میکنی? صادق که خوب میدانست چه جوری رفتار کند که هم طرفش را ادب کرده باشد و هم با کش دادن بیخودی حوصله اش را سر نبرد که به جای اصلاح گارد دفاعی بگیرد سرش به نشانه تایید تکان داد. سیاوش که این علامت رضایت را به فال نیک گرفته بود. لبخندی زد و گاز را فشار داد. باشگاه خارج از شهر بود، برای همین سه ربع ساعتی طول کشید تا برسد. با اینکه ساعت 3 بود اما اینقدر ذهنش درگیر یود که اصلا احساس گرسنگی نداشت. اینجور مواقع تنها چیزی که آرامش میکرد سوار کاری با اسب محبوبش بود. قبل از رسیدن زنگ زده بود برای همین اسبش غشو شده و سرحال آماده بود. لباسش را پوشید و وارد اصطبل شد. زین و افسار اسب را برداشت. با دیدن اسبش که از دور می آوردندش لبخندی زد. اسب هم که به نظر می آمد صاحبش را شناخته و از این دیدار خوشحال است شیهه ای کشید. طناب را از مسئول اصطبل گرفت، انعامی داد و دستی به یال های بلند و شانه شده اسبش کشید: -چطوری پسر?حسابی سرحالیا بعد از اینکه اسبش را نوازش کرد افسار و زین را بست چرا که این اسب همچون همتای افسانه ای اش، جز به صاحبش اجازه سواری و بستن یراق را نمیداد. کمی در محوطه باشگاه قدم زدند، اما سیاوش امروز فکر های دیگری داشت. از باشگاه زد بیرون. قدم زدن در محیط تکراری باشگاه هم حوصله او را سر میبرد هم حوصله "پگاز"* را. باغ های اطراف باشگاه و ده کوچکی که همان اطراف بود قطعا جذابیت بیشتری داشت. همین طور ک سواری میکرد ذهنش را بالا و پایین میکرد. یک ساعتی گذشت و بالاخره گرسنگی خودش را غالب کرد. اسب را به طرف روستا هی کرد. اهالی روستا که تا بحال چنین صحنه ای را ندیده بودند با تعجب و لبخندی که نشان میداد از تناسب این اسب و سوارکار خوششان آمده بود نگاهشان میکردند. بچه ها این طرف و آن طرف میدویدند تا دوستانشان را در دیدن این صحنه شریک کنند. به راستی هم تماشای این بلروفون*جوان سوار بر پگاسیوس با شکوهش صحنه ای دیدنی بود. پگاز اسبی بود سفید، از نژاد اندلسی..بلند قد با یالی بلند و انبوه،که تا اواسط سینه اش فرود آمده بود. دمی بی عیب و نقص، پیشانی صاف و ساق هایی خوش تراش. با گردنی خمیده قدم برمیداشت و نجابتش را بیش از پیش به رخ می کشید. جلوی یکی از مغازه های روستا با اشاره صاحبش ایستاد. سیاوس پیاده شد، کمی خرت و پرت خرید و وقتی بیرون آمد با دیدن بچه هایی که اسبش را دوره کرده بودند لبخندی زد .... بیرون روستا زیر درختی که کنار دیوار باغ بود نشست تا چیزی بخورد. همانطور که ساندویچ سردش را گاز میزد گفت: *پگاز(پگاسیوس): اسب بالدار جاودانی در اساطیر یونانی که از خون مدوسا به دنیا آمد. *بلروفون: پسر پادشاه افورا، قهرمان افسانه ای، که با کمک آتنا توانست پگاسیوس را رام کند. ... .....★♥️★..... @sarall .....★♥️★.....
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 ‍ -میدونی پگاز?اصلا باورم نمیشه اون دختره همچین کاری کرده باشه! هرجور فکر میکنم هیچ دلیلی پیدا نمیکنم. مخصوصا با دعوایی که ما کرده بودیم بعد رویش را به طرف اسب چرخاند و گویی با یک موجود عاقل و زبان فهم طرف است ادامه داد: -به نظرت قصدش لجبازی سر اون حرف من بود یا واقعا از ته دل معذرت خواهی کرد? و وقتی دید پگاز، در اوج بی توجهی، سرش را، به سمت سیبی که از شاخه بیرون زده از دیوار باغ آویزان بود، چرخاند و هیچ کمکی به او نکرد شانه ای بالا انداخت: -شاید بیخودی اینقدر بهش فکر میکنم. هرچی بود تموم شد! Le passe' est passe' !!* مگه نه? بعد وسایلش را جمع کرد. کم کم هوا داشت تاریک میشد. چند تایی قند را که برای پگاز گرفته بود کف دستش گذاشت و اسب با هیجان قند ها را خرچ و خورچ کنان بلعید. سیاوش خندید و سوار شد. هرچند فکر میکرد توانسته ماجرا را فراموش کند اما حقیقت این بود که تصمیم راحله برای دفاع از اعتقاداتش که سیاوش آن را مورد تمسخر قرار داده بود چیزی بود که در ذهن سیاوش ماند... *به فرانسه: گذشته، گذشته است ... .....★♥️★..... @sarall .....★♥️★...
✨☀️✨☀️✨☀️✨☀️✨☀️✨☀️ ‍ : آنچه در اتاق گذشت با اینکه در اسب سواری، تو سوار اسب میشوی اما بالا و پایین شدن روی اسب آدم را حسابی خسته و کوفته میکند. برای همین وقتی سیاوش به خوابگاه رسید، بیشتر شبیه آدمی بود که توی چرخ گوشت لهش کرده باشند. روی تختش ولو شد و منتظر ماند تا سید غذایش را بیاورد. وسط خواب و بیداری بود که احساس کرد کسی تکانش می دهد و صدایش میزند. به زحمت چشم هایش را باز کرد. صادق بود. بالاخره بعد از سه چهار بار رفت و برگشت به عالم هپروت و کش و قوس آمدن از جایش بلند شد، دست و صورتش را شست و نشست پای سفره. دست پخت صادق چندان تعریفی نداشت ولی از آنجایی که آدم گرسنه سنگ آب پز را هم خوردنی میبیند سیاوش آنچنان با ولع لقمه هایش را قورت میداد که صادق حیرت زده به ماهیتابه غارت شده نگاه میکرد. نمیدانست حقیقت را در مورد خودش و دست پخت افتضاحش باور کند یا هیجان و حمله سیاوش به غذا را! به هرحال از اینکه دید غذایش بی هیچ حرف و حدیثی تا لقمه آخر خورده شد خوشحال بود. بعد از شام، از آنجایی که آقای سوارکار خسته و کوفته بودند بیچاره صادق، با کمال فداکاری، زحمت شستن ظرفها و دم کردن چای را هم به عهده گرفت. وقتی سینی کوچک با دو لیوان چای سیاه رنگش را جلوی سیاوش گذاشت، سیاوش گفت: - واقعا خوب شد رفتی پی درس خوندن پروفسور وگرنه هیچ کاری گیرت نمی اومد!آخه به این میگن چایی? مرکب ریختی تو قوری? سید در حالی که بالشتش را میکشید طرف خودش و کتاب به دست لم میداد گفت: -منم اگ لم میدادم و یکی برام هی می برد و میاورد همین جوری افاضات افاضه میفرمودم...بخور که از سرتم زیاده سیاوش لیوان را برداشت، نگاهی به مایع درونش که هیچ شباهتی به چای نداشت انداخت، سری تاسف بار تکان داد: -واقعا خدا یچیزی میدونست تورو پسر خلق کرد! با اون قیافه و این دست پخت، ترشیت هم مینداختن بازم چیزی ازت در نمی اومد!! صادق خندید و گفت: -حالا نه ک شما رو دختر خلق کرده و نموندی رو دست ننه ت! و مشغول خواندن کتابش شد. سیاوش هم که منتظر سرد شدن مرکب دم کرده اش بود گهگاهی از عوالم ناسوت سری به عالم لاهوت خواب میزد و برمیگشت. صادق چند صفحه از کتابش را خواند، چایی اش را برداشت و گفت: -پگاز چطور بود? - خوب بود، سرحال و قبراق! مثل یک شاهزاده جوان... صادق لبخندی زد،کمی از جایی اش را سرکشید و گفت: -پس تفریح امروز حسابی خوش گذشته، فایده ای هم داشت? سیاوش قند را توی دهانش گذاشت و گفت: -چه فایده ای? -تونستی بیخیال افکارت بشی? صادق هم فهمیده بود سیاوش وقتی سر در گم باشد سراغ سوارکاری می رود.سیاوش که دوست نداشت خیلی در این رابطه صحبت کند و حداقلش این بود که خستگی باعث شده بود ذهنش خالی شود سری تکان داد و با فرت و فورت جایی اش را سرکشید تا لج صادق را در بیاورد چون میدانست صادق چقدر از با سرو صدا غذا خوردن بیزار است. سید هم که معنی این حرکت را فهمید کله اش را جنباند، لبخندی زد و ترجیح داد با سکوتش نقشه سیاوش را خنثی کند... ادامه دارد... .....★♥️★..... @sarall .....★♥️★...
☀️✨☀️✨☀️✨☀️✨☀️✨☀️ ‍ صادق، تیپ و ریخت و اعتقاداتش تقریبا 180 درجه با سیاوش فرق داشت ولی با وجود اینها و با وجود بدبینی که در سیاوش نسبت به این مدل افراد موج میزد دوستی عمیقی بین این دو نفر برقرار بود. شاید چون سابقه این دوستی برمیگشت به قبل از شکل گرفتن این بد بینی یا چون صادق از آن دسته مذهبی هایی نبود که سعی میکنند با حرف زدن کسی راه به راه راست کنند. او "درست" رفتار میکرد و معتقد بود اگر کسی بخواهد، با دیدن رفتار درست آن را تشخیص می دهد و اگر نخواهد هزار بار هم که در گوشش منبری به درازای قصه حسین کرد را بخوانی فایده ندارد. موعظه و نصیحت زمانی سودمند بود که کسی خودش بخواهد و مشتاق باشد، آن هم نه موعظه ای به درازای عرض جغرافیایی ایران. گاهی صحبتی کوتاه، آن هم در موقعیتی مناسب و با لحنی درست یا حتی نگاهی کوتاه بیشتر از یک سخنرانی سه جلسه ای تاثیر گذار خواهد بود. سیاوش هم، که مثل همه آدمها ذاتا میل به درستی داشت، رفتار سید و تذکر های کوتاه و به موقع اش را غنیمت میدانست. شاید در وهله اول، اگر کسی سیاوش را می دید فکر میکرد سید، با این همه ریش و پشم و اعتقاد نتوانسته است در این سالها اثر مثبتی روی این پسر صورت تراشیده، زنجیر به گردن بگذارد. اما اگر چند روزی را در کنار آنها زندگی میکرد متوجه میشد که تنها قضاوتی ظاهری داشته است. از آنجایی که برشمردن این صفات به صورت یکجا و لیست وار جذابیتی نخواهد داشت شاید بهتر باشد در طول داستان به آنها اشاره کنیم تا هم حوصله خواننده مان سر نرود و هم نویسنده بینوا دستمایه ای برای کش و قوس آوردن داستانش داشته باشد! بهتر است به صحنه اتاق برگردیم تا ببینیم آخر و عاقبت این دو دانشجوی فعال که کف اتاق ولو شده بودند به کجا رسیده است! سیاوش که لیوان نصفه چای در دست سرش روی سینه افتاده بود و از خستگی به ملکوت پیوسته بود. سید هم صورتش روی کتاب افتاده بود و دماغ بیچاره نقش خرپای این ساختمان سنگین و پر از علم را بازی میکرد و قطعا اگر بخاطر ول شدن لیوان چای روی سیاوش که باعث شد از جایش بپرد و فریاد خفیفی بکشد سید بیدار نمیشد دماغ بیچاره تبدیل به گوجه له شده کف صندوق میشد. سیاوش که بیشتر از اینکه سوخته باشد ترسیده بود، وسط اتاق ایستاده بود و مثل بچه ای که روی لباسش خرابکاری کرده باشد تیکه ای از شلوارش را که خیس شده بود از خودش دور گرفته بود و با چشم هایی قرمز شده و قیافه ای گیج، گاهی به لیوان نگاه میکرد گاهی به شلوار خیسش و گاهی هم به سید صادق. صادق هم که بعد از بیدار شدن فهمیده بود دماغش چه نقش مهمی را بر عهده داشته مشغول ورز دادن دماغ بیچاره بود تا درد ناشی از این عملیات خطیر را تسکین دهد. چند لحظه ای به این حال گذشت تا اینکه دو جوان قصه از شوک در آمدند و به حال عادی برگشتند و خب اولین واکنش شان به این ماجرا انفجار خنده هایشان بود... نیم ساعت بعد، سیاوش شلوارش را عوض کرده بود و بعد از اینکه به اصرار و تهدید صادق، دندان هایش را -به قول خودش- ساب انداخته بود توی رختخواب جا خوش کرد.صادق هم وقتی مطمئن شد دماغش دچار خون مردگی نمیشود ورز دادنش را ول کرد و در جایش دراز کشید. فقط چند ثانیه کافی بود تا صدای خر و پفشان خانه را بردارد.... ... .....★♥️★..... @sarall .....★♥️★.....
سفره وسط سنگر پهن بود ، با قابلمه و بشقابها پر از غذا . با چشمهای براق و لبان خندان گفت ، مهمان نمی خواهید ، این همه غذا منتظر کس دیگری هستید؟ نه حاجی ، تعدادمان را به جای 12 نفر ، گفتیم 21 نفر !!! پیشانیش پر از خط ، صورتش برافروخته ، فریاد زد ، بر پا همه بیرون !! زمین پر از سنگریزه ، آفتاب داغ ، 12 نفر سینه ‌خیز ، بعد هم کلاغ پر !! از پا که افتادند گفت ، آزاد ، خیلی سبک شدید ها ! آن همه گوشت و دنبه ‌ی حرام عرق شد و ریخت پائین !! با لقمه‌ی حرام که نمیشود برای خدا جنگید... 📕 یادگاران « اللّٰهُمَّ عَجِّلْ لِوَليِّٖكَ الْفَرَج »
رفتہ بودم مناطق سیل زده برای ڪمڪ... از شدت خستگے چشم هایم گـرم شد. دیدم در تاریڪے شب داره ڪمڪ میڪنہ. با تعجب گفتم: روح الله خـودتی؟اینجا چیڪار مۍڪنے😳⁉️ گفت :اومدم ڪمڪ. گفتم : حالا چرا الان؟ الان ڪه دیگه شب شده...🤔 گفت : ما وقتایے ڪمڪ مۍ ڪنیم ڪه شما نمے بینید.🙂 مےدونستم شهید شده . ازش پرسیدم : روح الله اونور چہ خبر⁉️ نگاهم ڪرد و گفت :همہ خبر ها همین جاست...😊 اتفاق هاۍ خوبے قراره بیوفته.تا سال ۱۴۰۰ انقدر ظهور 💚 نزدیڪ میشہ ڪه دیگه نمیگید ڪے امام زمان میاد، مےگید چند ساعت دیگ امام زمان میاد؟! از خواب بیدار شدم از حرف هایے ڪه بینمون ردوبدل شده بود خیلۍ حس خوبے داشتم.😍❤️ . پ‌ن: خواب یکے از دوستان ڪه زمان سیل گلستان دیده بود. پ‌ن۲: منظور این خواب این است ڪه ظهور بسیار نزدیڪ است و تا سال ۱۴۰۰ مردم لحظہ شماری مے کنند براے ظهور و به هیچ عنوان زمان تعیین نشده است . رفقا ظهور نزدیڪه... چقدر خودتو آماده کردے⁉️🙃 "از همین امشب باهم شروع مےڪنیم"
سلام دوستان امشب شب لیله الرغائب هست☺️🌺🌸🌺 امیدواریم به همه ی آرزوهایی که به صلاحتونه برسید😊 دعا برای مارو فراموش نکنید. ممنون
علت طولانی بودن صحبت خانم ها🤔 حنانه رو میشناسی خواهر فاطمه دختر خاله نوری که میشه زن پدر شوهر مریم دختر نسرین خواهر محمد پسر اشرف همسایه سپیده دختر منیره !! نه نمیشناسمس ای بابا حنانه که دیدیمش تو عروسی ندا دختر محمد که باباش میشه دایی منیره و خواهرش پسر عمشونو گرفته مادربزرگش و مادربزرگ سارا دختر کلثوم میشن دختر خاله اهاااا چش شده ؟؟ لاغر شده 😳😐😂😂😂😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
_حاج قاسم بگوشی؟؟📞 قـاسم قـاسم قـاسم؟؟ بگوشی حاجی؟؟ +مفهوم شد بگوشم... 📞 _حاجی همچی داره بهم میریزه چیکار کنی‌م؟؟😔😔 + به خدا کنید. پشت رهبری رو وهمدیگه رو خالی نکنید.. با خدا و امام زمان معامله کنید.. به زودی فرجی صورت میگیره و مدد الهی از راه میرسه.. ازهم متفرق نشید بچها📞 راستی مراقب ها باشید مفهوم شد؟؟ _بله حاجی مفهوم شد📞 _قاسم قاسم قاسم؟؟📞 بگوشی حاجی؟؟ +بگوشم ...؟؟ _حاج قاسم دعامون که میکنید؟؟📞😭 +معلومه پیش سیدالشهدا دعاتون میکنم بچها... ان شاءالله همراه امام زمان بزودی برمیگردم ناامید نباشید... مفهوم شد؟؟📞 _بله حاجی مفهوم شد📞😔🌷🕊😭 _حاجی به امام زمان بگو زودی بیاد😭 +ان شاءالله اللهم عجل لولیک الفرج مفهوم شد؟؟📞 _مفهوم شد📞 +تمام📞 •|@‌ssrall
از ترس کرونا با مردم دست نمیدن ، باشه ، قبول ولی کاش از ترس خدا هم : 👈 با نامحرم دست نمی‌دادند ! 👈 به مال حرام دست نمی زدند ! 👈 به بیت المال دست درازی نمی کردند ! 👈 از کم کاری و کم فروشی دست می کشیدند ! 👈 از یتیمان دستگیری میکردند ! 👈 و .... وقتی برای اون "احتمالی" اینقـدر اهمیت قائلند ؛ چرا اهمیتی برای این "قطعی" ها قائل نیستند ؟؟؟ •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•        @Sarall •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
امشب هزار آرزو به درگاه خدا میبرم و هر هزار آرزویم شمایی آقا❤ @Sarall
•┈┈••✾•💓•✾••┈┈• 🔅والسابقون السابقون یعنے ↩️هر ڪس بہ مادر شبیہ تر است اے شهید گمنام🌷 تو در بے نشان بودن مزارت بہ مادر شبیهی 😌💓 من در چادر سیاہ روے سرم..💞😍 @Sarall
... ♥️🌱 [ اللهـــم عجل لولیڪ الفـرج ] یادمون نرهــ🙏🙏🙏🙏 @Sarall🖤🖤
ڪلام_شہید اگر یـڪ روز فڪر "شهـادت" از ذهنت دورشـد.. وآنــ را فـرامــوش ڪـردے ; حـتمـافرداےِ آنـ روز را روزھ بگیر [شهےد مصطفے صدرزادھ] [← 🌸 🌙‍🌈 →] @Sarall
🔹اعمال لیله الرغائب و فضیلت شب آرزو‌ها 🔹اولین شب جمعه ماه پربرکت رجب را «لیلة الرّغائب» گویند. رسول خدا (ص) در روایتی که فضیلت ماه رجب را بیان می‌کرد، فرمودند: «از اولین شب جمعه ماه رجب غافل نشوید که فرشتگان آن را «لیلة الرغائب» نامیدند.» امشب لیله الرغائب است، شب قشنگ آرزوها... شبی که خدا بی‌حساب میبخشد براتون بهترین آرزوها رو دارم🙏🌹 @Sarall
سلام🙃🌱 امشـب یه قراری بـزاریــم ساعت نه شـب ان ‌شاءالله حضور داشتهـ باشیـد تا دعای فــرج رو باهم بخونیـــم دوست داشتید پیــام رو پخش کنیـد تا تعداد زیاد بشه @Sarall
🌹🍃 تقوا یعنی: باگناه، مثلِ کرونا برخورد کردن ... ✍🏻 ✌️🏻 🆔@Sarall
⚫رسم نوکری⚫ ❁﷽❁ عَلاجِ دردِ مرا🌱●° عاشقآن دانَندفَقط♥ بہ ڪربَلآ بِرسم🕌 برنگردَم ان شاءلله😭 • • ♡ ♡ این کانال حضرت زهرا(س)ست💚 لینک عضویت کانال 👇👇👇 @nokarirasme
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
13.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ببینید | تشکر صمیمانه رهبر انقلاب از زحمات پزشکان و پرستاران در مبارزه با کرونا
شهید احمد مشلب : قطعا شهادت گل رز زیبایی است که هنگامی که فکرمان به آن نزدیک میشود آرزوی شهادت را مشاهده میکنیم @sarall
سلام رفقا🌷🌸🌷🌸 شرمنده امشب یکم تبادلات متاسفانه زیاد شده و از شما خواستارم که صبر و شکیبایی داشته باشید و از این حجم تبادل خسته نشید چون مجبور به قبول کردن بودم و چاره ای نداشتم 😞 برای همین از شما دوستان و همراهان گرامی خواستارم خسته نشید و صبوری کنید تا انشاالله تبادلات با موفقیت به پایان برسه😘 لف ندینااا😅😅😅😅 @saeall
💞 💖 امشب خدا منتظر وایساده ببینه تو میای؟! هنوز منتظرته...🌿 مهم نیست چقدر گناه کردی🍂 مهم اینه که اگه نمیتونی خدا رو از زندگیت فاکتور بگیری یعــنی هنوز ته ته دلت با خداست... یعنی خدا هواتو داره...💞 پس رو برگشتن حساب کن😉 امشب ملائکه برات دعا میکنن💚 بدون اگه امشب زنده ای خدا باهات کار داره.... @Sarall🍃🌸