تو این هوا زنده ایم چون
عزرائیل هم جرئت نداره برای گرفتن جون کسی به زمین بیاد.
البته به جز دماوند و فیروزکوه☺😁😁😁😁😁
@sarall
#منتظرانھ{💚}•°
يوسُفِ گُمگَشتھ باز آيَد،
اگـر ثابـِت شـَوَد
دَر فِراقَش مِثلِ يَعقوبيم
وَ حَسرَت ميخوريم💔
🍃「 #اللهم_عجل_لولیک_الفرج」🍃
#جمعہ_هاے_بےقرارے✨
@sarall
#حجاب🌸❤️
چـ💎ــادر،
از انسان "کــ🗻ــوه" می سازد
یک کوهِ سیاهِ پر ابهت😇..
کوه که باشے،
آرامش زمین میشوے
و همنشین آسمان😊..
کوه که باشے،
در اوجے👌
کوه که باشے
دیگران را همـ
"به اوج مے رسانے".. !!
.
#من_چادرم_را_دوست_دارم❤️
🌸💫همانا برترین کارها،
کار برای امام زمان است💫🌸
┄┅┅❁💠🔹❁┅┅┄
@sarall
﷽
یا بَنیّ اذهبوا فتَحسّسوا من یوسف.
{سوره یوسف ٨٧}
بـرویـد
دنـبـال یـوسـف بـگـردیـد ...
💚💚💚
#هذا_یوم_الجمعه
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🍃
@Sarall
#یڪ_فنجاڹ_عشق_مهماڹ_مڹ_باشید
#بوے_باران
#قسمت_سیزدهم
#بہ_نام_خداے_پرستوهاے_عاشق
•°•°•°•
صدای در به صدا در اومد
بابا رفت جلوی در پیشوازشون.
من و مامانم کنار راهرو ایستادیم،
مامان یه کت دامن زیتونی باروسری سرش بودو چند تار از موهای طلایی رنگش هم بیرون بود.!
صدای بابا اومد که میگفت بفرمایین داخل.
اول یه خانم چادری مسن و خوش بَرو رو اومد داخل که کلی گرم سلام و احوال پرسی کرد،پشتش یه آقای مسن اومد تو که کت شلوار اتو کشیده تنش بود...
پشت سر اون اقا یه پسر کت شلواری اومد داخل که سبد گل بزرگ بودو صورتش و پوشونده بود...
بدون این که نگاهش کنم سلام کردم و سبد گل و گرفتم و رفتم تو آشپزخونه...
هوا خیلی خفه بود.
پنجره آشپزخونه رو باز کردم تا یکم هوای آزاد بهم بخوره...
بغضم گرفت...
خدایا؟!
چی میشد بجای اینا الان #آقاسید اینا بودن؟
اصلا قیافه پسره رو ندیدم ببینم چه شکلیه...
همون بهتر!
استکانای چایی رو آماده گذاشتم که مامان اومد آشپزخونه
_نیلو چای بریز بیار.
+مامان من نمیارم...خوشم نمیاد!
_زشته دختر، بریز بیار!
.
باسینیچایی وارد حال شدم ...
یکی یکی چایی رو گرفتم جلوشون
رسیدم به شازده!
هه...ازش بدم میاد... بازهم نگاهش نکردم...
شاید هرکسه دیگه ای جای من بود حداقل نیم نگاهی مینداخت بهش
اما من همینکه میدونستم #آقاسید نیست
کافی بود تا نگاهش نکنم...
.
_خب آقای جلالی اگه اجازه بدین دوتا جونا برن صحبت کنن.
+خواهش میکنم اجازه مام دست شماست. نیلوفر جان راهنماییشون کن...
من بااجازه ای گفتم پاشدم و شازده هم پاشدو دنبال من اومد...
در اتاقم و باز کردم :
+بفرمایید تو.
روی تخت نشست ومنم نشستم روی صندلی میز کامپیوتر...
_سلام نیلوفر خانم.
سرمو بالا آوردم که جواب سلامش رو بدم
که....
نه...
این امکان نداشت...
.
.
⬅ ادامه دارد...
@Roman_mazhabi
جهت عضویت 👇
✨🌺 @sarall
#یڪ_فنجاڹ_عشق_مهماڹ_مڹ_باشید
#بوے_باران
#قسمت_چهاردهم
#بہ_نام_خداے_پرستوهاے_عاشق
•°•°•°•
ماتم برده بود...
نه...
#سید؟
#آقاسید ؟
_چیشده نیلوفرخانم؟
آب دهنم و قورت دادم،
پلک زدم و گفتم:
+شما اینجا چکار میکنین آقاصبوری؟
_خب اومدم خواستگاری دیگه.
مگه شما نمیدونستید؟
مستقیما بهچشمام نگاه نمیکرد،
اما من مستقیم به چشماش نگاه میکردم!
آخه مگه میشه؟!
+نه نمیدونستم.حتی نگاه نکردم که ببینم کی هستین!
_خب... اشکال نداره...
باحجب و حیا ادامه داد:
اون دفتر و خوندین؟!
سرمو پایین انداختم و گفتم:
+بله خوندم...
_خب...
نظرتون؟!..
#بامن_ازدواج_می_کنید؟!
+نظرم؟!...
خب راستش...
الان تنها مشکل ففط خونواده من هستند...
_اونم که مشکلی نیست...با چند بار اومدن و رفتن و اصرار، حل میشه...
پس قبوله؟
باخجالت:
+بله☺
زیر لبی گفت:
_خدایا شکرت...
_خب در مورد خودمم بگم که
من ۲۵ سالمه
توی خونواده ای مذهبی بزرگشدم.
توی مسائل معنوی و اخلاقی
خب خداروشکر از بچگی توی هیئت های عزاداری و کانون های فرهنگی بودم و آدم صبوری هستم درست مثل فامیلیم.
مسائل مادی هم
علاوه بر تحصیل، توی اداره بیمه هم کار میکنم.که الحمدالله حقوق خوبی میدن...
ماشین هم یه پراید دارم...خونه هم انشاالله میگیرم...
اگه سوال دیگه بود در خدمتم...
+سوالی ندارم...اگه شماهم سوالی دارین بپرسین...
لبخندی زد و گفت:
_عرضی نیست 😊
.
وارد پذیرایی شدیم
که مادر #سید گفت:
_دهنمون رو شیرین کنیم یانه؟!
که مامان سریع جواب داد:
+حالا بذاریم یه هفته فکر کنه نیلوفر جان...
.
مهمونا رفتن. و داشتم میزو تمیز میکردم که مامان گفت:
_جوابت منفیه دیگه؟!
یه نگاهی به مامان کردم
درست حدس زده بودم
اونا مخالفن...
باباگفت:
_باشناختی که من از نیلو دارم حتما منفیه...
+من دیگه اون نیلوفر سابق نیستم...
باید فکرامو بکنم...
ممنون میشم به نظرم احترام بذارید...
و رفتم تو اتاقم...
هوووف
جنگ اعصاب شروع شد...
.
⬅ ادامه دارد...
•°•°•°•
✍ #باران_صابری
@Roman_mazhabi
جهت عضویت 👇
☕@Sarall
ﺧﺪﺍﯾﺎ ﮐﻤﮏ ﮐﻦ ...
ﺩﯾﺮﺗﺮ ﺑﺮﻧﺠﯿﻢ ،
ﺯﻭﺩﺗﺮ ﺑﺒﺨﺸﯿﻢ ،
ﮐﻤﺘﺮ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﮐﻨﯿﻢ ،
ﻭ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻓﺮﺻﺖ ﺑﺪﻫﯿﻢ ...
#یڪ_فنجاڹ_عشق_مهماڹ_مڹ_باشید
#بوے_باران
#قسمت_پانزدهم
#بہ_نام_خداے_پرستوهاے_عاشق
•°•°•°•
یک هفته گذشت از روز خواستگاری...
داشتم درس میخوندم که
مامان اومد تو اتاقم:
_نیلو چه کار میکنی؟
+دارم درس میخونم دیگه:)
_مگه تو درسم میخونی؟!
+مامان خیلی لوسی:)
حالا هی قدر منو ندون پس فردا که شووَر کردم رفتم اون وقت میفهمی😐
_پاشو خودتو جمع کن...واسه من شووَر شووَر میکنه-_-
راستی نیلو
مامانِ این یارو سیبل قشنگه زنگ زد امروز😒
+سیبل قشنگه کیه؟!😳😮
_همون جناب #آسِدممدخانِ_صبوری!😐😏
حتی اسمشم که میاد دلم میلرزه...
+وا مامان آدم با دومادش اینطور صحبت میکنه فداتشم؟!
_فداتشم شما فکر اینکه بذارم با اون سیبیل قشنگ ازدواج کنی و از سرت به کل بیرون کن فداتشم😉:)
قلبم به شماره افتاد و دستام یخ کرد.
آب دهنمو قورت دادم و گفتم:
+مامااان...
_مامان، بی مامان...نه من نه بابات راضی به این ازدواج نیستیم
باید دامادمون هم سطح و هم تیپ خودمون باشه...
چشمان پرِ اشک شد
دنیا دور سرم میچرخید...
اگه مامان به اینا بگه و نه و اونام دیگه نیان چی؟
اگه #آقاسید دیگه پا پیش نذاره چی؟
وای نه خدا
من می میرم😭😭
#سید_بدون_تو_می_میرم
تمام اصرار های من برای نگفتن جواب منفی بی فایده بود
بابا هم گفت که کله اش باد داره
پس فردا میفهمه که به دردش نمیخوره و اونوقت پشیمون میشه...
خدایا؟!
چرا نمیفهمن که من عاشقم؟!
چرا نمیذارن به کسی که دوسش دارم برسم؟!
خدایا من بدون اون می میرم....
نمیدونستم چطوری خودمو آروم کنم...
لباسامو پوشیدم و بدون توجه به کجا میری های مامان از خونه زدم بیرون...
دستمو جلوی ماشین زرد رنگی تکون دادمو گفتم:
+دربست...
.
⬅ ادامه دارد...
•°•°•°•
@Roman_mazhabi
جهت عضویت 👇
☕@sarall
#یڪ_فنجاڹ_عشق_مهماڹ_مڹ_باشید
#بوے_باران
#قسمت_شانزدهم
#بہ_نام_خداے_پرستوهاے_عاشق
•°•°•°•
ماشین ایستادو سوار شدم.
_کجا برم خانوم
+مزارشهدای گمنام...
بغض غریبی گلوم و چنگ میزد...
دلم میخواست با تمام توان ضجه بزنم...
چشمام پر از اشک میشد و بااصرار های من بدون اینکه سرازیر بشن،برمی گشتن سرجاشون...
.
خودم به همون قبر رسوندم
همون#مزارعاشقی...
نشستم کنار سنگ قبر...
+سلام دوست جونیِ #سید
خوبی؟
گلاب و برداشتم و شروع کردم به شستشوی سنگ.
بغضم هر لحظه بیشترو بیشتر میشد.
+میگم شهید؟
تودلت نمیگیره؟
تنها نیستی؟
دلت زن و بچه ات یا مادرت و نمیخواد؟!
اصن شهید تو زن داشتی؟
شهید؟
یه سوال بپرسم؟
#عاشق_شدی ؟
بغضم ترکیدو سیل واشکها بود که گونه هامو خیس میکرد...😭😭
+شهید؟! بخداااا نمیتونم
باور کن بدون اون نمیتونم...
شهید؟
میتونم اسمتو بذارم محمد؟!😔
داداشمحمد؟!
بخدابدون اون برام سخته...
من اومدم که اونو از تو بخوام...😔
داداش...
کمکم میکنی؟!
داداش دلم شکسته...
کمکم کن...
هق هق زدم و اشک ریختم...😭😭
خدایا
چرا صدامو نمیشنوی؟!
.
خدایاااا.....😭
.
⬅ ادامه دارد...
•°•°•°•
@Roman_mazhabi
جهت عضویت 👇
☕❤ @sarall
إِنـےأَنَـارَبُّــڪ♥️✨
|طه۱۲|
مَنݐَروَردگـارِتـواَم
( #پسبیخیالبقیه )😉🌱
@sarall
.
#رفـیقـانــہ♥️
❦| انسانیازجنسمحبـتوعشـق؛
^^سرشـارازمهربانیوحآلِخـوب🍃
آکندهازدلگرمیوحرفهاییڪه↶
حالمراازاینروبهآنرومیڪند(:♥️
#منازتومیگمرفیقخاصم^^
.
•••❥•🌈🌹
🐾
@sarall
#دوکلام_حرف_حسابـــ...😊✋🏻
💬مےگفت:
”سـرباز امام زمان(عج) اهل توجیہ نیست...“
راست مےگفت...👌
یہ عمـر خودمون رو با سـربار بودن از سـرباز بودن تبرعہ کردیم
🌿توجیہ کافیہ
باید بلند شیم
وقتہ #یاعلے گفتنہ
وقت عمل کردن
وقت اینکہ شعار رو بذاریم کنار...😕
بیا از همین امـروز شروع کنیم🌱😁
یہ شروع دوباره...
#حواسمــ...ـــــوڹ_باشہ
نسل ما نسل ظهور است
#اگـــ......ــــــــربــ..ـــــرخیزیــــ....ـــــم💪
أَبْـنٰـاءُالـزَّهْـرٰاء
🌱🦋💫ـــــــــــــــ..
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 📿
•❥•❤️
🌺🌺🌺🌺🌺🌺
@sarall
🌺🌺🌺🌺🌺🌺
یه کانال زدیم واسه همه کسایی که چادر رو انتخاب کردند اما با همه سختی هاش❤️❤️
واسه کسایی که چادرشون رو با جون و دل قبول دارن ❤️❤️
اما این کانال فقط شامل دخترا نمیشه چادر یعنی حیا .غیرت و مردانگی
# پر از تکست های زیبا
# خاطرات شهدا
# معرفی کتاب
# رمان های مذهبی و مفید
# ترفند های قشنگ
# وپیشنهاد پروفایل
اگه دوست داری این کانال رو با همه قشنگیاش داشته باشی😜😜 بیا به لینک زیر
@sarall
#یڪ_فنجاڹ_عشق_مهماڹ_مڹ_باشید
#بوے_باران
#قسمت_هفدهم
#بہ_نام_خداے_پرستوهاے_عاشق
•°•°•°•
یک ماه گذشته...
#آقاسید باز هم اومد خواستگاری
نه یه بار
نه دو بار
چندین بار...
اما
بابام راضی نمیشد...
نمیدونستم چکار کنم
روانی شده بودم.
نه ناهار میخوردم نه شام.
.
کسی درو اتاق و کوبید.
+بیا تو
مامان درو باز کردو اومد داخل.
رومو برگردندم.
یک ماهه که باهاشون قهرم!
_پاشو دخترم پاشو ناهارتو برات آوردم.
چیزی نگفتم و پتو رو کشیدم رو سرم.
_پاشو دختر نازم...پاشو عروس خانوم.
چشام زیر تاریکی پتو درشت شد.
بابا راضی شده؟
واقعا؟
نههه
این #امکان_نداره...
_پاشو مامانم پاشو یه چیزی بخور
شب که آقادوماد بیاد جون داشته باشی عزیزم.
پتو رو زدم کنارو پاشدم.
+بابا راضی شد؟
مامان خنده ای کردوبا دو دلی گفت:
_حالا تو پاشو...
تو دلم قند آب میکردن...
سینی غذا رو کشیدم جلومو
شروع کردم به خوردن.
نمیدونم کی این مسخره بازیو راه انداخت که قهر کنی غذانخوری...مُردم این یه ماه بس که سوسولی غذا خوردم😂😂
کلی به خودم رسیدم،حسابی سر حال شده بودم.
نزدیک یک ساعت از وقتم فقط تو حموم گذشت 😐😐
حسابی شستم خودمو😂
.
بابا درو باز کرد.
دل تو دلم نبود...
اول از همه
آقاداماد اومد داخل
که بازهم صورتش با سبد گل پوشیده شده بود.
خنده ام گرفت.
باذوق به صورت پوشیده شده اش نگاه کردم.
سبد گل اومد پایین...
نه....
ماتم برد...
#امکان_نداره ...
.
⬅ ادامه دارد...
•°•°•°•
.
@Roman_mazhabi
جهت عضویت 👇
☕❤ @sarall
#یڪ_فنجاڹ_عشق_مهماڹ_مڹ_باشید
#بوے_باران
#قسمت_هجدهم
#بہ_نام_خداے_پرستوهاے_عاشق
•°•°•°•
قلبم تند و تند میکوبید به سینه ام.
زبونم بند اومده بود!
بدون اینکه سلام کنم رفتم تو آشپزخونه.
صورتمو گرفتم زیر شیر آب...
سردی آب گرمای درونم رو کم کرد.
این امکان نداره...
مامان اومد تو آشپز خونه:
_پس چرا یهو رفتی؟!
بُهت زده به مامان نگاه کردم و جوابی ندادم.
_نیلو حالت خوبه؟!
بازهم نگاهش کردم.
_پاشو خودتو مرتب کن.صدات کردم چایی رو بیار
و رفت.
.
بعد از پنج دقیقه صدای مامان بلند شد:
_نیلوفر جان، مامان چایی رو بیار.
بدون اینکه تکونی بخورم
همونطور سرِ جام نشسته بودم.
پنج دقیقه بعد مامان اومد تو آشپزخونه
_پس چرا اینجا نشستی میخوای آبرومونو ببری؟
میگم پاشو بدو ببینم!
لبمو با زبونم خیس کردمو گفتم:
+من هیچ جا نمیام!
_باید بیاری!
پاشو یالا!
و دستم کشیدو بلندم کرد...
سینی چایی رو داد دستم و بزور فرستادم تو پذیرایی...
بدون اینکه سلام کنم بهشون چایی تعارف کردم.
به مامانش که رسیدم گفت:
_دستت درد نکنه عروس گلم.
میخواستم سینی چایی رو بکوبم تو دهنش.
روی صندلی کنار مامانم نشستم.
وقتی چایی هاشونو خوردن باباش گفت:
_خب آقای جلالی اگه اجازه بدین دوتا جوون برن صحبت کنن...
بابا خنده ای کردو گفت:
+شما صاحب اختیارین جناب...
و بعد رو به من گفت: بابا جان شادوماد رو راهنمایی کن به اتاقت.
نگاهی بهش انداختم
از درون داشتم میسوختم...
به راهرو اشاره کردم و گفتم:
_بفرمایید
.
⬅ ادامه دارد...
.
•°•°•°•
@Roman_mazhabi
جهت عضویت 👇
☕❤ @sarall
#یڪ_فنجاڹ_عشق_مهماڹ_مڹ_باشید
#بوے_باران
#قسمت_نوزدهم
#بہ_نام_خداے_پرستوهاے_عاشق
•°•°•°•
توی دلم ولوله ای به پا بود.
روی تخت نشست
و روی صندلی نشستم...
داشتم میسوختم و این گرما و التهاب باعث شده بود حالت تهوع بگیرم.
بلافاصله بعداز نشستنش صداشم اومد:
_چه اتاق جالبی داری..
نه نگاهش کردم نه چیزی گفتم.
_ایول.کتاب خونم که هستی!
با کلافگی سرمو چرخوندم سمت دیگری.
_من هیچ وقت از درس و اینا چیزی نفهمیدم!
دیپلمم به زور گرفتم!
همین که دیپلم گرفتم رفتم تو شرکت بابا و شدم معاونش!پولداریَم خوب چیزیه! همه بهم میگن مهندس!
ثانیه ای سکوت کردو ادامه داد:
_ببینم؟؛
تو چیزی نداری که بگی؟!
با نفرت بهش نگاه کردم:
+ میشنوم!
_خب.
من کیوان ،۲۴سال دارم!
و بعد زد زیر خنده
(نیشتو ببند مسواک گرون میشه!
پسره روانی!)
صداشو صاف کردو ادامه داد:
_ببین نیلوفر...
پریدم وسط حرفش:
+خانوم جلالی!
پوزخندی زد:
_نه همون نیلوفر!
دیگه منو تو که نداریم!
+از روی چه حسابی این حرفو زدید؟
_از اونجایی که میدونم جواب شما مثبته!
(آش ماش
به همین خیال باش!)
پوزخندم و جمع کردم و گفتم:
+میشنوم!
_من همه چی دارم
خونه، ماشین آخرین مدل، کار، پول.
خلاصه خودتو بامن خوشبخت بدون!
+خوشبختی به مهرو عاطفه اس!
پول خوشبختی نمیاره!
_اینا که گفتی من نمیدونم یعنی چی زیر دیپلم حرف بزن.
خلاصه اینکه دیگه حرفی ندارم.
.
وارد پذیرایی شدیم و من بدون توجه به بقیه روی صندلی نشستم
باباش گفت:
_دهنمون و شیرین کنیم؟!
همه برگشتن سمت من.
حتی مامانم دیگه نگفت یه هفته فکر کنه بعدا.
تکونی به گردنم دادم و گفتم:
_اگه گرسنه هستید میل کنید،
جواب من منفی هست! .
⬅ ادامه دارد...
.
•°•°•°•
.
@Roman_mazhabi
جهت عضویت 👇
☕❤ @sarall