eitaa logo
♡مشڪےبہ‌رنگ‌حجاب♡
488 دنبال‌کننده
6هزار عکس
364 ویدیو
443 فایل
دوستان پیام سنجاق شده رو بخونید و وارد کانال جدید بشید تا با قدرت دوباره شروع کنیم عذر بخاطر کمکاری این چند وقت اما درس میشع️
مشاهده در ایتا
دانلود
•°•°•°• صدای در به صدا در اومد بابا رفت جلوی در پیشوازشون. من و مامانم کنار راهرو ایستادیم، مامان یه کت دامن زیتونی باروسری سرش بودو چند تار از موهای طلایی رنگش هم بیرون بود.! صدای بابا اومد که میگفت بفرمایین داخل. اول یه خانم چادری مسن و خوش بَرو رو اومد داخل که کلی گرم سلام و احوال پرسی کرد،پشتش یه آقای مسن اومد تو که کت شلوار اتو کشیده تنش بود... پشت سر اون اقا یه پسر کت شلواری اومد داخل که سبد گل بزرگ بودو صورتش و پوشونده بود... بدون این که نگاهش کنم سلام کردم و سبد گل و گرفتم و رفتم تو آشپزخونه... هوا خیلی خفه بود. پنجره آشپزخونه رو باز کردم تا یکم هوای آزاد بهم بخوره... بغضم گرفت... خدایا؟! چی میشد بجای اینا الان اینا بودن؟ اصلا قیافه پسره رو ندیدم ببینم چه شکلیه... همون بهتر! استکانای چایی رو آماده گذاشتم که مامان اومد آشپزخونه _نیلو چای بریز بیار. +مامان من نمیارم...خوشم نمیاد! _زشته دختر، بریز بیار! . باسینی‌چایی وارد حال شدم ... یکی یکی چایی رو گرفتم جلوشون رسیدم به شازده! هه...ازش بدم میاد... بازهم نگاهش نکردم... شاید هرکسه دیگه ای جای من بود حداقل نیم نگاهی مینداخت بهش اما من همینکه میدونستم نیست کافی بود تا نگاهش نکنم... . _خب آقای جلالی اگه اجازه بدین دوتا جونا برن صحبت کنن. +خواهش میکنم اجازه مام دست شماست. نیلوفر جان راهنماییشون کن... من بااجازه ای گفتم پاشدم و شازده هم پاشدو دنبال من اومد... در اتاقم و باز کردم : +بفرمایید تو. روی تخت نشست ومنم نشستم روی صندلی میز کامپیوتر... _سلام نیلوفر خانم. سرمو بالا آوردم که جواب سلامش رو بدم که.... نه... این امکان نداشت... . . ⬅ ادامه دارد... @Roman_mazhabi جهت عضویت 👇 ✨🌺 @sarall
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌺 °•○●﷽●○•° محسن صداش بلند شد : دیگه خبری از لحن شیطونش نبود و خیلی جدی گفت +شما اشتباه فکر میکنید ما منظوری نداشیم! از اینکه نتونستم گریه امو کنترل کنم و برای دومین بار شاهد اشکام بودن از خودم کلافه بودم‌ گفتم _اینو نگین چی دارین بگین محسن با نگرانی ب محمد خیره شد و صداش زد +داداش خوبی؟؟ رفت سمتش نگاش کردم. نفسای عمیق میکشید و دستشو گذاشت رو قلبش. دوباره ادامه دادم _آره دیگه خوب بلدین نقش بازی کنین . هرچی میخواین میگین دل بقیه رو میشکونین مظلوم نماییی ... محسن نزاشت حرف بزنم و بلند گفت +اههه بسه دیگهههه اگه کاری کردیم یا چیزی گفتیم که ناراحت شدین معذرت میخوایمم منظوری نداشتیم لطفا بریدو نمونید اینجا. خواستم جوابش و بدم ک صدای مصطفی و از پشت سرم شنیدم +شما غلط کردی کاری کردی ! چ خبره اینجا ؟به چه جراتی سر یه خانوم هوار میکشی ؟ برگشتم عقب ک با چهره ی جدی و اخمای گره خورده مصطفی رو به روشدم با ترس گفتم:چیزی نشده بریم ... مصطفی طوری که انگار حرفم و نشنیده گفت :خببب جوابی نشنیدم‌؟؟؟ محسن :چیکارشی؟ مصطفی:همه کارش.چ غلطی کردین که اشکش و درآوردین ؟ محسن ک جوش اورده بود ب مصطفی نزدیک شد و + همه کاره؟ جنابِ همه کاره بردار ببر این خانومو از این جا‌. محمد با صدایی که ب زور سعی داشت لرزشش و پنهون کنه بلندگفت +محسننن کافیهه ولی قبل اینکه کامل این جمله از دهنش خارج شه مصطفی با مشت زد تو دهن محسن محکم زدم رو صورتمو گفتم _تو رو خدا مصطفی ولش کن بیا بریم . شدت گریم بیشتر شد . مصطفی دوباره بدون توجه به من رو به محسن ادامه داد . +بگو چه غلطی کردین؟؟؟ دختر تک و تنها گیر میاری نکبت؟ مگه خودتون ناموس نداریین؟؟ ایندفعه محسن نزاشت مصطفی حرف بزنه . سرشو کرد سمت مصطفی وگفت +هوی ببین خوشگل پسر!!! دست این خانم و میگیری و ازین جا میرین تا اون روی سگم بالا نیومده اینجا هیئته حرمت داره!! نگام رفت سمت محمد که با عجله قدمای بلند برمیداشت سمت خیابون هیئت! صدای نفساش خیلی بلند بود. رفتم سمت مصطفی کتشو محکم کشیدم تو چشام نگاه کرد گفتم : خواهش میکنم مصطفی.خواهش میکنم دیگه ادامه نده.بیا برو تو ماشین منم الان میام . کولمو انداختم رو زمینو دوییدم سمت محمد. بادستش اشاره زد بهش نزدیک نشم . یه لحظه ایستاد و صورتش جمع شد. محسن که دیگه متوجه حالِ محمد شده بود با عجله رفت سمتش . +محمد ؟؟ محمد داداش حالت خوبه ؟؟ محمد ببینمت !! چرا اینطوری شدی داداشم؟؟ نگاه کن منو نفس عمیق بکش . زل زدم تو صورت محمد که از درد قرمز شده بود. حتی نمیتونست حرف بزنه یخورده نزدیک تر شدم که محسن گف +میشه لطف کنید برید؟ دلم میخواست جیغ بکشم . محسن دستشو گذاشت پشت محمد و بردتش سمت حسینیه. از چشاش ترس میبارید کولمو از رو زمین برداشتمو بی اختیار دنبالشون میرفتم بردنش تو یه اتاق پراز باندومیکروفون و.. بیرون منتظر موندم که محسن داد زد +مجید ماشینتو آتیش کن محمد و ببریم بیمارستان حالش خوب نیست بعد رو ب محمد داد زد _اهههه محمددد!! تو تازه عمل کردی چرا حرص میخوری روانی!!!! دستشو گرفت و دوباره اومد بیرون. از دور نگاشون میکردم سوار ی ماشین شدن محسن پالتوی محمد و از تنش در اوردو پرت کرد تو همون اتاق. بعدش نشست کنارش و ماشین راه افتاد. ب رفتنشون نگاه کردم. خیالم که جمع شد ، خواستم برم که یه چیزی یادم اومد . زیپ کوله رو باز کردم و قرآنمو از توش در آوردم ‌و لای پالتوی محمد گذاشتم. کولمو گذاشتم رو دوشم و آروم از اون جا دور شدم. بابت کار احمقانه ای که کرده بودم حالم از خودم بهم میخورد . نمیتونستم خودمو ببخشم .الان که بهش فکر کردم فهمیدم لازم نبود انقدر بزرگش کنم . دست و صورتم از ترس یخ کرده بودن. خبری از مصطفی هم نبود . رفتم سمت خانوما و یه گوشه رو زمین نشستم . مداح شروع کرد به خوندن... ‌ بہ قلمِ🖊 💙و
❤️💞❣💛❤️💞❣💛❤️💞❣ ❤ ￿ _اسماء❓❓❓❓ بلہ❓❓❓❓ گل هارو جا گذاشتے برات آوردمشوݧ اے واے آره خیلے ممنوݧ لطف کردید چہ لطفے ایـݧ گل ها رو براے تو آورده بودم لطفا ب حرفاے امروزم فکر کـݧ کدوم حرفا❓ _گل رزو  عشق علاقہ و ایـݧ داستانا دیگہ چیزے نگفتم گل و برداشتم و خدافظے کردم میخواستم گل هارو بندازم  سطل آشغال ولے سر خیابوݧ وایساده بود تا برسم خونہ از طرفے خونہ هم نمیتونستم ببرمشوݧ رفتم داخل خونہ شانس آوردم هیچ کسے خونہ نبود ماماݧ برام یاداشت گذاشتہ بود _ما رفتیم خونہ مامان بزرگ گلدوݧ و پر آب کردم و همراه گلها بردم اتاق گلدوݧ و گذاشتم رو میز،داشتم شاخہ هارو از هم جدا میکردم  بزارم داخل گلدوݧ ک یہ کارت پستال کوچیک آویزونش بود روش با خط خوشے نوشتہ بود   _"دل دادم و دل بستم و،دلدار نفهمید رسوای جهان گشتم و،آن یار نفهمید" تقدیم بہ خانم هنرمند دوستدارت رامیـݧ ناخدا گاه لبخندے رو لبام نشست با سلیقہ ے خاصے گلهارو چیدم تو گلدوݧ و هر ازچند گاهے بوشوݧ میکردن احساس خاصے داشتم ک نمیدونستم چیہ _و همش ب اتفاقات امروز فکر میکردم از اوݧ ب بعد آخر هفتہ ها کہ میرفتیم  بیروݧ اکثرا رامیـݧ هم بود  طبق معمول مـݧ و میرسوند خونہ _یواش یواش رابطم با رامیـݧ صمیمے تر شد تا حدے کہ وقتے شمارشو داد قبول کردم وازم خواست کہ اگہ کارے چیزے  داشتم حتما بهش زنگ بزنم. _اونجا بود کہ رابطہ مـݧ و رامیـݧ جدے شد و کم کم بهش علاقہ پیدا کردم و رفت و آمداموݧ بیشتر شد من شده بود سوژه ے عکاسے هاے رامیـݧ در مقابل ازم میخواست ک چهرشو در حالت هاے مختلف بکشم اوایلش رابطموݧ در حد یک دوستے ساده بود اما بعد از چند ماه رامیـݧ از ازدواج و آینده حرف میزد اولش مخالفت کردم ولے وقتے اصرارهاشو دیدم باعث شد بہ ایـݧ موضوع فکر کنم _اوݧ زماݧ چادرے نبودم اما بہ یہ سرے چیزا معتقد بودم مثلا نمازمو میخوندم و تو روابط بیـݧ محرم و نامحرم خیلے دقت میکردم _رامیـݧ هم ب تمام اعتقاداتم احترام میگذاشت تو  ایـݧ مدت خیلے کمتر درس میخوندم دیگہ عادت کرده بودن با رامیـݧ همش برم بیروݧ _حتے چند بارم تصمیم گرفتم کہ رشتم و عوض کنم وازریاضے  برم عکاسے اما هردفعہ یہ مشکلے پیش میومد رامیـݧ خیلے هوامو داشت و همیشہ ازم میخواست ک درسامو خوب بخونم همیشہ برام گل میخرید وقتے ناراحت بودم یہ کارایے میکرد کہ فراموش کنم چہ اتفاقے افتاده _دوتاموݧ هم پرشرو شور بودیم کلے مسخره بازے در میوردیم و کاراے بچہ گانہ میکردیم گاهے اوقات دوستام ب رابطموݧ حسادت میکردݧ بعضے وقتا بہ ایـݧ همہ خوب بودݧ رامیـݧ شک میکردم _اوݧ نسبت ب  مـݧ تعهدے نداشت مـݧ هم چیزے رو در اختیارش نذاشتہ بودم کہ بخواد بخاطر اوݧ خوب باشہ اوݧ زماݧ فکر میکردم بهم علاقہ داره یہ سال گذشت خوب هم گذشت اما... _اونقدر گذشت و گذشت ک رسید ب ب مهر مـݧ سال آخر بودم و داشتم خودمو واسہ کنکور آماده میکردم _اواخر مهر بود ک رامیـݧ یہ بار دیگہ قضیہ ازدواج و مطرح کرد اما ایندفہ دیگہ جدے بود وازم خواست کہ هر چہ زودتر با خانوادم صحبت کنم _تو موقعیتے نبودن کہ بخوام ایـݧ پیشنهادو تو خوانوادم مطرح کنم اما مـݧ رامیـݧ دوست داشتم ازش فرصت خواستم کہ تو یہ فرصت مناسب ب خوانوادم بگم اونم قبول کرد چند ماه ب همیـݧ منوال گذشت رامیـݧ دوباره ازم خواست کہ ب خوانوادم بگم ومـݧ هر دفعہ یہ بهونہ میوردم برام سخت بود _میترسیدم ب خوانوادم بگم و اونا قبول نکنن تو ایـݧ مدت خیلے وابستہ ے رامیـݧ شده بودم و همیشہ ترس از دست دادنشوداشتم.... داستان ادامه داره😜 بامــــاهمـــراه باشــید🌹 ┄┅🌵••══••❣┅┄ @sarall ┄┅❣••══••🌵┅┄ ❤️💞❣💛❤️💞❣💛❤️💞❣
بی قرار و عصبی گفت: اینو زدم که توی مخ کوچیکت فرو کنی که من هیچ وقت بهت خیانت نکردم، که یادت باشه واسه حرف زدنات فکر کنی، توی بی شعور چطور به خودت اجازه میدی... -تو چطور به خودت اجازه میدی با زن دیگه ای هم بستر بشی؟ سهیل چند لحظه ای ساکت شد، نفس عمیقی کشید، صداش رو پایین آورد و گفت - تو مگه موقع ازدواج با من، منو نمیشناختی؟ تو غلط کردی بهم جواب مثبت دادی... بعد سکوت کرد،دستی تو موهاش کشید و از جاش بلند شد، چرخی دور اتاق زد و گفت: -من از دوران مجردیم این عادت زشت رو داشتم، طبعم خیلی گرمه و هیچ جوری نمی تونم گرمی طبعم رو کنترل کنم، وقتی با تو ازدواج کردم به خودم قول دادم که دیگه سراغ این کارها نرم، اما نمیشد، دیگه جزوی از زندگیم شده بود، دیگه نمی تونستم نادیدش بگیرم، نمی تونستم و نمی تونم، تو عشق رو چی معنی میکنی؟ همبستر شدن با یک دختر یعنی عشق؟ اگر این جور بود من چرا باید با تو ازدواج میکردم، من که تو زندگیم پر از این عشقا بود... حرفهای سهیل برای فاطمه بی معنی بود، خیلی بی معنی، برای همین از جاش بلند شد و گفت: -تمام قد در برابرم خورد شدی، حرفات به نظرم مسخره میاد. من نمی دونستم که برای تو هیچ حرمت و حد و حدودی وجود نداره، نمیدونستم حاضری نیازهاتو به هر قیمتی ارضا کنی، من نمی دونستم تو اینقدر ه و س بازی و الا هیچ وقت بهت جواب مثبت نمیدادم، برای من هم دم از عشق نزن... چون برام معنایی نداره، من و بچه ها الان میریم خونه مادرم، نمی خواد برام دسته گل بخری و التماس کنی که برگردم، خودم هفته دیگه بر میگردم، تا اون موقع هم تو فکر کن هم من، زندگی کردن با مردی که شُهره شَهره برای من غیرقابل تحمله... بعدم رفت... بعد از رفتن فاطمه و بچه ها سهیل بدجوری توی فکر رفت، نمی دونست چیکار کنه، نمی خواست فاطمه رو از دست بده، نمی تونست با نفس خودش مقابله کنه، گیج بود، دلش آرامش می خواست، گوشیشو برداشت و توی لیست تلفنش نگاهی کرد، چشمش افتاد به شماره سوسن. شماره رو گرفت و بدون هیچ حرف اضافه ای گفت: امشب میام اونجا. و تلفنو قطع کرد... شب فاطمه به خونه مادرش رسید بعد از در آغوش کشیدن این موجود دوست داشتنی، به اتاق دوران مجردیش پناه برد، مادر که از چهره دخترش فهمیده بود توی دلش غوغاییه گذاشت راحت باشه، بچه ها رو سرگرم کرد تا مزاحم فاطمه نشن، فاطمه توی اتاقش رفت سجاده نمازش رو پهن کرد و رو به قبله شروع کرد به نماز خواندن و راز و نیاز کردن دارد...
| نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹 . 🌱 . با شرم سرم را زیر انداختم و لب گزیدم،سڪوت و نگاہ خیرہ ام را ڪہ دید گلویش را صاف ڪرد و آرام گفت:بریم! پشت بند جملہ اش،صداے قدم هایش پیچید. پشت بند قدم هایش هم صداے ضربان قلبِ من... همانطور سر بہ زیر دنبالش راہ افتادم،از چند ڪوچہ پس ڪوچہ ڪہ گذشتیم بہ حاج بابا و عمو باقر رسیدیم. حاج بابا سر و وضعم را ڪہ دید،در آغوشم گرفت و چندبار با خشونت سر و صورتم را بوسید و خدا را شڪر گفت! بہ زور و با احتیاط از آنجا دور شدیم و بہ خانہ بازگشتیم. از آن روز بہ بعد در لاڪ خودم فرو رفتم،هم بخاطر گرماے خونے ڪہ حرارتش دست از سر جسم و روحم بر نمے داشت هم بخاطرہ حسم بہ محراب! فڪر اتفاقات آن روز لحظہ اے راحتم نمے گذاشت،مدام بہ خودم مے گفتم من هم باید مبارزہ ڪنم! حداقل بخاطرہ خونِ دخترڪے ڪہ بہ قاعدہ ے دانستن نامش هم نشناختمش... بخاطرہ دخترڪے ڪہ هیچ سلاحے نداشت جز مشت گرہ شدہ اش... دل و دماغ هیچ حرف و ڪارے را نداشتم،تازہ هشت روز از ماجراے هفدهم شهریور گذشتہ بود ڪہ زلزلہ ے شدیدے شهرستان هاے جنوبِ خوزستان را لرزاند. از طرف دولت،ڪمیتہ ے ویژہ اے مرڪب از وزرا و مدیرعامل سازمان شیر و خورشید سرخ تشڪیل شد. اما مردم خودجوش،سریع تر از آن ها با ماشین هاے شخصے براے امداد رسانے بہ سمت جنوب راہ افتادند. محراب و حافظ هم دو روز تمام ڪوچہ پس ڪوچہ هاے منیریہ را گشتند تا ڪمڪ جمع ڪنند و سریع بہ خوزستان بروند. روز بیست و هشتم،قرار بود دہ صبح حرڪت ڪنند. چند دقیقہ بہ وعدہ ے حرڪتشان ماندہ بود ڪہ صداے زنگ در بلند شد. قرار بود محراب براے بردن چند ڪیسہ مواد غذایے و لباس بیاید. ریحانہ خواست بہ سمت حیاط برود ڪہ روسرے ام را روے سرم انداختم و با عجلہ بہ سمت در دویدم! میان راہ با صداے بلند گفتم:من باز میڪنم! پشت در ڪہ رسیدم نفس عمیقے ڪشیدم و با شوقے ڪہ سعے داشتم در صدایم موج نزند پرسیدم:ڪیہ؟! صداے محراب گوش هایم را نوازش داد:منم! با وسواس روسرے ام را مرتب ڪردم و در را باز. سر بہ زیر پشت در ایستادہ بود،پیش دستے ڪردم و با آرامش گفتم:سلام! سرش را بلند ڪرد اما چشم هایش را نہ! _سلام! خالہ فهیمہ گفتہ بود یہ سرے از اقوامتون لباس و مواد غذایے آوردن،بیام ببرم. سرم را تڪان دادم:بلہ! بفرمایین داخل! چشم هایش از لحن مودبانہ و رسمے ام،جا خوردند! بے توجہ در را تا آخر باز ڪردم و بہ سمت خانہ راہ افتادم:مامان! آقا محرابہ! صداے مامان فهیم از خانہ آمد:بگو بیاد تو! صداے بستہ شدن در،خبر از ورودش بہ حیاط داد. از پلہ ها بالا رفتم،خواستم در را باز ڪنم ڪہ صدایش مانعم شد. _رایحہ خانم! آب دهانم را فرو دادم و بہ سمتش سر برگرداندم:بعلہ؟! آرام پرسید:چیزے شدہ؟! خودم را بہ آن راہ زدم:یعنے چے؟! شرم مردمڪ چشم هایش را نجیب تر ڪرد. _آخہ...مثل همیشہ نیستے...نیستین! تا بہ حال پیش نیامدہ بود ناراحتے یا رفتار جدے ام برایش مهم باشد! میخواستم بگویم درست فهمیدہ اے! این روزها ڪہ خودت را از چشم هایم دریغ میڪنے،دمار از روزگار قلبم در آوردہ ای! مگر تو ناجے همہ اے؟! مگر باید همیشہ و همہ جا باشے؟! پس تڪلیف دلے ڪہ لرزاندہ اے چہ میشود؟! تڪلیف این رایحہ یِ تازہ عاشق... هجدہ سال چشم های تو را نفهمیدہ،هجدہ سال سهل انگارے ڪردہ و عاشقت نشدہ؛حالا ڪہ عطرِ چشم هایت مستش ڪردہ،دورے میڪنے و طنازے؟! لب زدم:اشتباہ فڪ میڪنین! ابرو بالا انداخت و چیزے نگفت،در را باز ڪردم و ڪنار ایستادم. _بفرمایین! اخم ڪرد و بہ موزاییڪ ها چشم دوخت:همین جا راحتم! شانہ بالا انداختم:هر طور راحتین! سپس بدون این ڪہ نگاهش ڪنم وارد خانہ شدم،چند قدم بیشتر برنداشتہ بودم ڪہ مامان فهیم در حالے ڪہ چند ڪیسہ در دست هایش بود مقابلم رسید. _پس محراب ڪو؟! با سر بہ حیاط اشارہ ڪردم:تو حیاطہ! داخل نیومد! _باشہ! سپس از ڪنارم گذشت و بہ حیاط رفت. صداے خوش و بشش با محراب بلند شد. از پذیرایے گذشتم،مقابل در اتاقم ڪہ رسید ریحانہ با عجلہ از اتاقش بیرون آمد. مرا ڪہ دید مڪث ڪرد:آبجے! نمیاے بدرقہ ے داداش؟! پوزخند زدم و با حرص گفتم:مگہ میرہ سفر قندهار؟! والا ما هفتہ بہ هفتہ آقا داداشمونو بدرقہ مے ڪنیم! ایشون اینجا مهمونہ باید مراسم استقبال تدارڪ ببینیم نہ بدرقہ! تعجب در چشم هایش نشست. مات و مبهوت پرسید:خب چرا ناراحت میشے؟! _ناراحت نشدم! برو تا مراسم بدرقہ تموم نشدہ! سپس بدون این ڪہ منتظر حرفے از جانب ریحانہ باشم،در را باز ڪردم و وارد اتاق شدم. سعے ڪردم از شدت حرص در را محڪم نڪوبم. پایم ڪہ بہ اتاق رسید بغضم خودش را نشان داد و چشم هایم را تار ڪرد. صداے خندان و شوخ محراب ڪہ ریحانہ را مورد خطاب قرار داد،شد سوهان روحم. ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے •○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○• j๑ïท➺°.•@Sarall 👈🏻ڪپے تنها با ذڪر لینک هردو کانال جایز است