🇮🇷سربازان عصر ظهور🇵🇸
#خار_و_میخک فصل یازدهم 6⃣ ✍... مادرم با تعجب به او نگاه کرد و با تعجب گفت: کی؟ یعنی چی کسی؟😳 گفت: سع
#خار_وـمیخک
فصل یازدهم7⃣
✍.... مراحل عقد و سند آن را انجام داد و از این طریق عروس آماده شد👰♀ و مردان بیرون رفتند و در درب منزل منتظر ماندند تا عروس از خانه بیرون آمد.✨
👴پدرش بازوی او را گرفته و یکی از برادرانش بازوی دیگرش را در حالی که او را به برادرم محمود می سپردند..
🍂🥀🍂🥀🍂🥀
صداها بلندتر شد و مهمانان شروع به بازگشت به خانه کردند.🏡 عروس وارد خانه شد و عده ای از زنان نزد او ماندند و تعدادی دیگر آواز می خواندند و مداحی می کردند و کاروانیان دوباره بیرون آمدند تا چند متری خانه عروس دوم را طی کنند.
🎊🎊🎊
به همین ترتیب با سعاد با همین روش بازوهای او را گرفت و به حسن سپرد🤵 و او را با سعاد به سمت خانه فرستادند...🏠
آهنگ عروس و داماد را برای تدارک عروسی به داخل یک اتاق آوردند❤️🔥 و مادرم از محمود و حسن خواست تا به حجله عروسی بروند تا هر کدام روی صندلی خود بنشینند و منتظر باشند تا عروسش بیرون بیاید و کنارش بنشیند تا مثل عادت و رسم مردم عروسی را کامل کند محمود مشکلی نداشت اما حسن به شدت امتناع کرد و گفت: مادر چطور بشینم، جایی که
زنها جلوی من برقصند این حرام است....
💞💞💞💞
مادرم از این حرف او غافلگیر شد و به آن امیدواران میگفت که این روز شادی ماست که من تمام عمر منتظر آن بوده ام🎉 و محمود در تلاش بود که حسن شادی و عروسی را خراب نکند، اما حسن قاطعانه آن را رد کرد و نپذیرفت،🙃 گفت و گو ادامه پیدا کرد و مدت ها ادامه یافت و در نهایت فاطمه راه حلی مصالحه ای پیشنهاد کرد که به موجب آن محمود و حسن نیم ساعتی بالا می رفتند و عروسشان می نشست و در این نیم ساعت زن ها نمی رقصیدند. 😇
اما به آواز خواندن و نوحه خوانی بسنده می کردند ❇️سپس دامادها می رفتند و یکی از صندلی ها را بلند می کردند و عروس و داماد روی یک صندلی می نشستند🪑 و هر طور که زنان می خواستند به آنها دست می زدند.👏آنها تنها بودند. محمود با این کار
موافقت کرد و حسن نیز سرانجام پذیرفت. بر روی سکو رفتند و هر کدام روی یک صندلی نشستند، سپس عروس و داماد بیرون آمدند و هر کدام در کنار داماد خود نشستند و زنان شروع کردندبه خواندن و تمسخر های عروسی.💝
اشک های مادرم تمام مدت بدون وقفه صورتش را می شست 🥺و فاطمه در سمت راست و تهانی در سمت چپ کنارش بودند و سعی می کردند او را آرام کنند... که چرا گریه می کنی و این همان روز شادی است که منتظرش بود. پس اشکهایش را پاک کرد و
بعد دوباره بغضشان ترکید و زمزمه کرد: "اگر پدرت امروز اینجا بود"،😔 سپس اشک های فاطمه و تهانی در حالی که شعار می دادند سرازیر شد😢. زمزمه می کرد، چرا این زخم را باز می کنی، مادر؟ زمانی که قبلا بهبود یافته است؟
زمان طولانی سپری کردیم تا این زخم التیام پیدا کند؟!!🥲
عروس و داماد پایین آمدند دامن و شلوارهای سفیدشان را با رنگ دیگری عوض کنند و دامادها برای رفتن پایین آمدند و یکی از صندلی ها را با خود بردند و دیگری را به وسط صحنه بردند و محمود حسن را هل داد و او را در پهلویش زد گفت: جناب شیخ،👳♂ یعنی هر روز عقد می کنی، بخدا تو اخوانی اصلی هستی.
می دانم قضیه چیست، ؟ روح الله اجرت بده.💐🌿💐
حسن لبخندی زد ☺️و گفت:برو، برو، بگذار زنها تنها شاد باشند. پشت سرشان صدای آواز و مداحی زنان بی وقفه بلند و بلندتر می شد، مادرم را مجبور کردند وسط اجتماع برای رقصیدن وارد شود، سپس ام العبد و ام محمد را مجبور کردند که پایین
بیایند و برقصند.🎉🎀
نمی دانم چگونه می توان آن اشک های جاری در فضای این شادی طاقت فرسا را درک کرد، اما شرایط اردوگاه اینگونه است هر شادی، دوباره زخم ها را التیام می بخشد و باز میکند😞
#خار_و_میخک
#یحیی_سنوار
#خار_وـمیخک
فصل دوازدهم 1⃣
✍...شوهر خاله ام دوران زندانش را به پایان رسانده بود و از زندان آزاد شد 🧔🏻و به تجارت و پیگیری سرمایه گذاری امور زمین به نزد خانواده بازگشت
👶 پسرش عبد الرحیم شروع به راه رفتن نموده بود و اولین کلمات اش را تکرار میکرد.
🧔🏻شوهر خاله ام به همان مغازه هایی سر میزند که قبلاً در الخليل رفت و آمد میکرد و با آنها روابط تجاری محکمی داشت در همان جلسات می نشست و دوباره صحبتها حول اجاقهای گاز و جرعه های چای می چرخید☕️
مردها از او درباره زندان می پرسیدند و نحوه برخورد آنها با او چگونه او را شکنجه کردند؟ چگونه از او تحقیق کردند؟🥷
🔰وی متواضعانه صحبت میکرد و سعی میکرد از هراس و ترس آنها از اشغالگر و زندان بکاهد و تاکید می کرد که این کار واقعا سخت اما ممکن و شدنی است و مرد را جلا می دهد و روح را تقویت میکند و انسان قدرت و عظمت خود را احساس میکند💪
مردها سرشان را تکان میدهند و یکی با تعجب و نارضایتی به دیگری خیره میشود و شاید یکی از آنها بعد از رفتن به دیگری میگوید یک انقلابی در شرایط او ...🤔
یکی دیگه میگه ممکنه و محتمل!! چه بی معنی!!
برادرش عبد الرحمن سال سوم (توجیهی) در مدرسه طارق بن زیاد بود. منحیث دانش آموز دوره ثانوی در الخلیل به دلیل سخت کوشی با هوشی شخصیت مذهبی و روابط نزدیک با بسیاری از جوانان مدرسه در شهر و روستاهای اطراف شهرت داشت در آن دوره گروهی از جوانان متدین وابسته به نهضت اسلامی در مدرسه راهنمایی طارق بن زیاد شکل گرفتند که تعدادی از معلمان این مدرسه مدتی پیش از دانشگاه اردن فارغ التحصیل شده بودند و در دوران تحصیل در آنجا به صفوف اخوان المسلمین پیوسته بودند.🤝
🔅پس از بازگشت به الخلیل و کار در مدارس آن تلاش برای گسترش اندیشه اسلامی در شهر را آغاز کردند و در میان رده ها دانش آموزان دوره ثانویه بستر مناسبی برای آنها بود.
در همین زمان دانشکده شریعت در شهر افتتاح شد🏢 که شهردار شهر ناظر افتتاح آن بود و تجمع جوانان در دانشکده خود به خود جنبشهای سیاسی و فکری ایجاد کرد که برجسته ترین آن جنبش اخوان المسلمين بود 🤝
♻️البته تحت تأثیر معلمان دانشکده معارف اسلامی تعدادی از جوانان به عنوان هسته ای برای کار اخوان المسلمین در آن دانشکده گرد آمدند و شروع به گسترش فعالیتهای خود به مدارس متوسطه کردند و تلاش آنها با تلاش معلمان طارق بن زیاد مواجه شد جایی که گروهی از دانشجویان شروع به شکل گیری کردند که حول فکر اخوان المسلمين گرد آمدند.🤝
نام اخوان المسلمین در شهر الخليل انقدر بلند بود که در نوار غزه یا کرانه باختری نبود در این دو جای نام اخوان بیشتر شبیه توهین با تحقیر یاد میشد😟 اما در الخليل اخوان تاریخ باستانی داشت ایده اخوان توسط خانواده هایی که به ثروت و شرافت معروف شهر بودند پذیرفته شده بود بنابراین ظاهر شدن نام آسان بود و بدون خجالت اعلام میشد.✅
🏫در مدرسه طارق بن زياد عبد الرحمن با گروه دیگری از جوانان شهر و جوانان روستاهای دیگر ملاقات کرد و تحت تأثیر دانشجویان دانشگاه دانشکده شریعت🏢 و تحت تأثیر برخی معلمان که چارچوبی باز تشکیل دادند که عقاید اخوان المسلمین را مطالعه می کردند و عقاید اخوان المسلمین را با بررسی اسلام و کتب اندیشه معاصر اسلامی می پذیرفتند.🔆
🌐یک روز گروهی از این همکاران برای بازدید به روستای سوریف به نزد عبد الرحمن به عنوان یکی از فعالین اخوان آمدند که وی را برای آموزش و تربیه استخدام کرده بودند
گروهی متشکل از ده دانش آموز از همکاران عبد الرحمن در پای کوه گرد هم آمدند به تفریح بازی و نشستن پرداختند و در مورد مسائل دینی و سیاسی صحبت کردند ♨️
خاله ام به درخواست عبد الرحمن مشغول تهیه ناهار برای آنها بود که عبد الرحمن برای غذای ناهار صبح چهار مرغ ذبح کرده بود.🥘
ظهر شوهر خاله ام عبد الفتاح از مغازه اش برگشت و وقتی عبد الرحمن دیر کرد که غذای خودش را بردارد وی رفت تا به آنها غذا برساند و عبد الرحمن را صدا کرد که دارد برای آنها غذا می آورد
عبد الرحمن با شکرگزاری پاسخ داد چرا خود را خسته کردی من میخواستم بیایم آنرا بیاورم؟❤️
عبد الفتاح توضيح داد که زحمتی نیست و این فرصتی است برای شناخت جوانان به آنها سلام کرد او با آنها نشست و ناهار خورد و با آنها آشنا شد و سرگرمیها و شادی ها و گفتگوهای آنها را به اشتراک گذاشت و سعی کرد احساسات و تعلقات ملی آنها را برانگیزد و نظرات و افکار و آمادگی آنها را بخواند و پرسید نظر شما در مورد اقدام ملی چیست؟ و سطح کنونی آن در کشور؟🤔
#خار_و_میخک
#یحیی_سنوار
🇮🇷سربازان عصر ظهور🇵🇸
#خار_وـمیخک فصل دوازدهم 1⃣ ✍...شوهر خاله ام دوران زندانش را به پایان رسانده بود و از زندان آزاد شد
#خار_وـمیخک
فصل دوازدهم 2⃣
✍...یکی از جوانان پاسخ داد مشکل این است که مردم ما هنوز از مهمترین عناصر اقدام و مقاومت ملی و در نتیجه سطح آمادگی برخوردار نیستند ایثار همچنان پایین است.😔
عبد الفتاح با تعجب گفت چگونه چنین میگویید و این ادعا را بر چه مبنایی قرار می دهید؟🤔
جوان پاسخ داد: مسئله ای به بزرگی و اهمیت مسئله اسلامی، مسئله مسجد الأقصى، قبله اول و سوم حرمین شریفین🕌 ایثار و فداکاری بسیار میخواهد و سطح ان اقدامات ملی هنوز بسیار ساده تر از آنچه لازم است میباشد آمادگی مردم هنوز یک میلیون برابر کمتر از آنچه لازم است می باشد.🔻
♻️عبد الفتاح مجدداً سوال کرد و گفت: آیا از اقدامات چریکی در تمام مناطق اشغالی نوار غزه در شمال و مرکز کرانه باختری در بیت المقدس الخليل و روستاها نشنیده اید؟⁉️
مرد جوان حرف او را قطع کرد بله شنیدم اما همه اینها بسیار ساده تر و بسیار کمتر از آنچه لازم است می باشد!🔻
📌ای مرد نمی بینی که چگونه یهودیان به شهر الخلیل می آیند و در شهر الخلیل پرسه می زنند بدون اینکه کسی جز به ندرت در معترض آنها قرار گیرد و چگونه جهانگردان برای زیارت مسجد می آیند و یهودیان در مسجد ابراهیمی گردش می کنند و به تفریح می پردازند و چگونه آنها برای تجارت به الخلیل می آیند و چگونه در کارگاههای آهنگری و تجاری آن رفت و آمد میکنند و مردم ما طوری با آنها برخورد میکنند که گویی آنها اشغالگر و غاصب سرزمین و مقدسات ما نیستند.🥷
عبد الرحمن حرف او را قطع کرد شکی نیست که انگیزه ملی به تنهایی قادر به مدیریت درگیری نیست و لازم است .....
عبد الفتاح حرف او را قطع کرد برادر این مردم ما در طول تاریخ خود از سرزمین خود دفاع کرده اند و تسلیم نمی شوند.✊
📌مرد جوان حرف او را قطع کرد من داستانی را برای شما تعریف میکنم که بعد از اشغال الخليل توسط اسرائیل برای من اتفاق افتاد.
🧑 من هنوز جوان بودم و دیدم یک یهودی به تنهایی در خیابان الخليل قدم میزد و این باعث عصبانیت من شد. پس سنگی را از زمین برداشتم و به سوی آن یهودی پرتاب کردم☄ سپس در پشت درختان (سیب) در زمین خود قرار کردم و مدتی آنجا نشستم تا اینکه فکر کردم یهودی رفته است.
صدای یکی از پسرهای همسایه را شنیدم که میگفت جمال جمال... بیا او رفته است.📣 از پشت درخت ها بیرون آمدم و دیدم که یهودی پشت گوشه یی از خانه پنهان شده بود به سمت من آمد و اسلحه اش را به سمت سرم نشانه رفته بود و شروع به ترساندن من کرد تا دیگر این کار را انجام ندهم ⛔️
🛑بعد از اینکه سنگ را به طرفش پرتاب کرده بودم یهودی در خانه همسایه ها را زده و تهدید کرده بود که اگر نیایند و مرا به او تحویل ندهند او خانه آنها را خراب میکند و فرزندانشان را زندانی می کند.😖
بنابر این یکی از پسران آنها این نقش را بازی کرد و من را به این ترتیب به یهودی سپرد.😔
عبد الفتاح حرف اش را قطع کرد این اتفاق می افتد این اتفاق می افتد. اما مردم خوب هستند مردم ما مردم خوب هستند و من می گویم مردم ما خوب هستند، حتى آن مردم هم خوب هستند آنها مردم خوبی هستند اما مردم فقیری هستند که برای منافع خود میترسند این یعنی تمایل آنها برای فداکاری محدود است و باید یک روند طولانی طی شود...😢
عبد الفتاح حرفش را قطع کرد نیازی به هیچ پروسه ای نیست وظیفه هر کسی است که به وظیفه خود عمل کند.♋️
می گذارم تان به کارتان ادامه بدهید؟
برخاست و جامه هایش را تکان داد و گفت جوانها خوش آمدید خوش آمديد السلام علیکم در حالی که لباس هایش را در تن اش مرتب میکرد رفت و جوانان ایستاده شدند. شوخی در میان درختان زیتون ادامه پیدا کرد و آنروز را خوشگذارنیدن.....
#خار_و_میخک
#یحیی_سنوار
🇮🇷سربازان عصر ظهور🇵🇸
#خار_وـمیخک فصل دوازدهم 2⃣ ✍...یکی از جوانان پاسخ داد مشکل این است که مردم ما هنوز از مهمترین عناصر
#خار_وـمیخک
فصل دوازدهم 3⃣
✍...برادرم محمد و پسر عمویم ابراهیم بسیار تحت تأثیر برادرم حسن و دینداری او بودند به همین دلیل شروع به خواندن نماز کردند و کم کم به نماز پایبند شدند و با او در مسجد رفت و آمد می کردند 🕌📿
🛐من مثل آنها نبودم گاهی نماز می خواندم و گاهی نماز را ترک میکردم گاهی آنها را تا مسجد همراهی میکردم و آن نماز را دسته جمعی میخواندیم. بعد گاهی در یکی از آن محافلی که بعد از نماز برگزار می کنند می نشینیم و یکی از آنها شروع به صحبت در مورد یکی از موضوعات دینی می کنند.♨️
چیزی از قرآن را توضیح می دادند یا حدیث شریفی را بیان می کردند یا از یکی از کتابها می خواندن آنچه را که می خواندن توضیح می دهند یا چیزی از سیره پیامبر را توضیح می دادند و گاهی بعد از نماز غروب که با آنها نماز می خواندیم در مسجد در آن محافل می نشستند و با صدای جمعی شروع به خواندن ادعیه می کردند.🤲📖
📌آنچه را که آنها می خواندند حفظ نمی کردم بنابر این لبهایم را با آنها حرکت میدادم که گویی آنچه را که می خواندند حفظ کردم.🙈
محمود از دینداری محمد و ابراهیم بسیار ناراحت بود و از دینداری حسن آزرده خاطر شد.😔
او غالباً با همه آنها یا با هر یک از آنها جداگانه می نشست و او را متقاعد می کرد که همیشه از رفتن به مسجد، نشستن در آن و شرکت در فعالیتهایی که در آنجا انجام می شود خودداری کند 🚫
و هشدار می داد که کسانی که بر این کار نظارت می کنند اخوانجی هستند. یعنی برادران مسلمان شیخ احمد اخوانجی و اخوان مخالف عبد الناصر و مخالف وحدت هستند، زبان عربی را به رسمیت نمی شناسند و سازمان آزادی بخش فلسطین را به رسمیت نمی شناسند و میگویند شهدای انقلاب فلسطین (فطایس) شهید نیستند.و در مقاومت و عملیات مسلحانه شرکت نمی کنند 😳
📌پس هر سه به وی نگاه میکردند اگر با هم می بودند یا یکی از آنها تنها می بود تعجب می کرد و می گفت چه می گویید؟ من به مسجد می روم و در سمینارها می نشینم و به آنچه گفته می شود گوش می دهم و چیزی از آنچه شما می گویید نیست😒
🛑 بنابر این محمود صدایش بلند می شود و شدت می گیرد اما من آنها را می شناسم نمی گویند این را برای شما دیدم که با شما در مورد دین و اسلام و رسول و نماز صحبت می کنند و سپس به مباحث داغ می پردازند 🙄
♨️و یکی از آنها شکایت می کند و می گوید ای مرد مرا فراموش کن فکر می کنی ما بچه های کوچکی هستیم و نمیدانیم.😑
تمام وقت هایی که به مسجد می رویم و در آن سمینارها می نشتیم گوش می دادیم هیچ یک از کسانی که در آنجا صحبت می کنند، به سیاست اشاره نکرده اند یا از فلسطین مقاومت اشغال یا حتی تاریخ مسئله فلسطین نه ساف، نه فتح، له شهدا و نه هیچ کس دیگری نامی نمی برند فقط... آنها در مورد موضوعات كاملاً دینی صحبت میکنند. آیا این موضوعات در جلساتی که من شرکت نکرده ام مطرح شده است، نمی دانم.🥴
🔰اما من مانند همه جوانان اردوگاه در آن دوره برای ابو عمار یاسر عرفات که به نماد انقلاب فلسطين تبدیل شد احترام و قدردانی زیادی احساس میکردم و او را رهبر و پیشوای خود می دانستم و ما همیشه عکسش را در تظاهرات بالا می کشیدیم و همیشه شعار ابو عمار ما جان و خون را فدایت می کنیم سر می دادیم و این شعار را از ته دل می گفتیم و با صداقت تمام می گفتیم و به طور جدی اما متوجه شدم که برادرم حسن خوب مثل من و بقیه جوانهای اردوگاه نیست احساس نمی کردم وقتی نام ابو عمار برده می شود مثل ما احساساتی شود یا تحت تاثیر قرار بگیرد انگار که او آیا شخص دیگری در مقابل او نام برده شده است اما من حتی یک بار هم نشنیدم که موضع خصمانه یا ضد عرفات یا ساف را اعلام کند.🧐
وقتی بحث شهدا مطرح میشد و میگفتند فلانی شهید است یا فلانی شهید شده گاهی اعلام می کرد که خدا می داند کی شهید است و کی نیست موضوعی که مربوط به نیات و دلها بود و صراحتش با ذکر اینکه یکی از اعضای جبهه مردمی شهید شده است بیشتر میشد میگفت کی می داند که او شهید است؟ او ممکن است بی اعتقاد به خدا و ملحد باشد، پس چگونه می تواند شهید شود اگر .... 😥
💢در چنین مواقعی محمود عصبانی میشد و بر سر او فریاد میزد تو و همه شیوخت کیستید که تشخیص بدهید فلانی شهید است و فلانی شهید نیست 🤨در حالی که شما در خانه های تان با همسران تان می نشینید به افرادی که جان بر دستان خود میکشند و در راه مبارزه می کنند فتوا می دهید؟😏
پس حسن سخنان نامفهومی زمزمه می کرد و برمی خاست و با تندی و عصبی محل را ترک می کرد و سپس محمد و ابراهیم اندکی بعد محل را ترک میکردند و جلسه خراب و متفرق میشد. 😢
#خار_و_میخک
#یحیی_سنوار