eitaa logo
🇮🇷سربازان عصر ظهور🇵🇸
347 دنبال‌کننده
13.5هزار عکس
5.5هزار ویدیو
86 فایل
خوش آمدید عزیزان کپی کلیه مطالب آزاده ولی سعی بشه مطلب کامل منتقل بشه ممنون🌹🤲⁦❤️⁩ https://harfeto.timefriend.net/17484395523284 👆👆👆 لینک ناشناس جهت ارتباط گیری اعضای کانال با ادمین‌های محترم و بیان سوالات و انتقادات و دیدگاهها
مشاهده در ایتا
دانلود
: امّا تأخیر کردن نوح (ع) :👇 چنین است که چون از خداوند برای قوم خود طلب عقوبت کرد، خدای تعالی روح الأمین (ع) را با هفت هسته خرما به نزد وی فرستاد و به او گفت: «ای پیامبر خدا! خدای تعالی به تو می‌گوید: اینها خلایق و بندگان من هستند و آنها را با صاعقه‌ای از صواعق خود نابود نمی‌کنم مگر پس از تأکید کردن دعوت و الزام ساختن حجّت . پس بار دیگر در دعوت قومت تلاش کن که من به تو ثواب خواهم داد و این هسته‌ها را بکار و فرج و خلاص تو آنگاه است که آنها بروید و بزرگ شود و میوه به بار آورد و این مژده را به مؤمنان پیرو خود بده. ادامه دارد... لینک کانال در روبیکا 👇 🇮🇷 https://rubika.ir/modafein_haraam313 لینک کانال درایتا 👇 🇮🇷 http://eitaa.com/sarbaazaan313 @YAHASAN2
: : آیا در عصر عاشورا که چادر حضرت زینب(سلام الله علیه) و دیگر زنان اهل‌بیت(علیهم السلام) را از سرشان کشیدند؟ آیا با این عمل آنها بی حجاب شدند و موهای ایشان دیده می شد ؟!!! قسمت اول شبهه حجاب اسرا قسمت دوم شبهه حجاب اسرا قسمت سوم شبهه حجاب اسرا
روشن است که شکرگزاری و قدردانی از هر آن‌کس که به ما نیکی می‌کند، یک امر فطری است و حتی به اثبات دینی نیاز ندارد. با این وجود، به دلیل اهمیت فوق‌العادۀ آن و نیز غفلت ما انسان‏‌ها از توجه به داشته‌ها و نعمت‌‏ها، شکرگزاری در آموزه‏‌های دینی مورد تأکید فراوان است. در باور دینی ما، هرآنچه به دست می‌آوریم، از سوی خداوند متعال است؛ بنابراین شکر حقیقی که به معنای کُرنش، تواضع و بندگی در برابر او است را باید به نیکی به جای آوریم. سالیانی است با ترجمه و انتشار کتاب‏‌های مختلفی در باب شکرگزاری، بازار این موضوع بسیار گرم شده و کانال‏‌ها و گروه‏‌های متعددی در فضای مجازی پیرامون شکرگزاری تشکیل شده است. فعالیت این افراد که ذیل عناوینی چون: معجزۀ شکرگزاری، قدرت شکرگزاری، راز شکرگزاری، قدرت جذب و… انجام می‌شود، ممکن است این تصور را ایجاد کند که مقصود و مراد این افراد از شکرگزاری، دقیقاً همان چیزی است که در آموزه‌های دینی آمده است. بر این اساس ضروری است تا به این موضوع بپردازیم. https://eitaa.com/shakhes https://rubika.ir/modafein_haraam313 لینک کانال روبیکا 👆🌸🌸 🇮🇷http://eitaa.com/sarbaazaan313 لینک کانال ایتا 👆🌼🌼
23.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 مراحل یوگا اولین آن: یا ما یوگا، یعنی خودداری ازپنج کاری که ممنوع است آزاردیگران،دروغ، دزدی، شهوترانی، وابستگی تعریف شده درسیستم آموزشی یوگا؟! 💠ایـتــا:👇🏻 🇮🇷 http://eitaa.com/sarbaazaan313 💠روبــیـکا:👇🏻 🇮🇷 https://rubika.ir/modafein_haraam313
فصل اول، ✍عایشه گفت: «این جاسوس تا حدودی با یهودیان ارتباط دارد. شدت و قدرت انفجارها زیاد و خیلی نزدیک شد و معلوم گردید که خانه های غربی را هدف قرار داده است😨 و با هر انفجار جدید وحشت و فریاد و زاری علی رغم تلاش برای آرام شدن بیشتر می شد. ⚠️ به دهانه سنگر نزدیک شدم و به اخبار گوش دادم و دیدم که مادرم و زن عمویم خبر جدید را می شنیدند. عایشه به اخبار گوش می داد و در حین شنیدن اخبار شروع به گریه و زاری کرد و پاهایش دیگر توان تحمل او را نداشتند، به همین دلیل به زمین افتاد و لحظاتی گذشت و زمزمه کرد: یهودیان کشور را اشغال کردند.😭 🔻 لحظاتی با سکوت گذشت..... با صدای خواهر کوچکم مریم که از درد جیغ می کشید (سکوت) شکست و بعد با گریه مادرانمان بغضمان ترکید و گریه میکردیم. 💥 صدای گلوله ها و انفجارها قطع شد و فقط گهگاه صدای تیراندازی ضعیفی می شنیدیم و با نزدیک شدن به ساعات غروب دیگر خبری از آن ها نبود و سکوت حکمفرما شد. 🔰هنگام غروب صدای همسایه‌ها بلند شد که از سنگرهایی که در آن پنهان شده بودند یا از خانه‌هایشان که همیشه در آن می ماندند بیرون آمدند، عایشه برای بررسی موضوع بیرون رفت و کمی بعد بازگشت و گفت: «جنگ تمام شد... بیرون بروید... اول مامان و زن عمویم بیرون رفتند. بعد ما را صدا زدند و بیرون رفتیم.... 🔻 برای اولین بار بعد از چند روز، هوای طبیعی را تنفس می کردیم، اما هوای معطر با بوی باروت و گرد و غبار خانه هایی که در اطراف ما ویران شده بودند😢 توانستم قبل از اینکه مادرم مرا به خانه بکشاند تا آثاری از آن را نببینم، به اطراف نگاه کنم و ویرانی اطراف مان را بیبینم که بخاطر بمباران خانه بسیاری از همسایه ها را تحت تاثیر قرار داده بود. ✅خانه ما خوب بود و آسیبی ندیده بود. به محض اینکه وارد خانه شدیم پدربزرگم ما را در آغوش گرفت و در حالی که غرغر می کرد ما را یکی یکی می بوسید. از خداوند برای سلامتی ما سپاسگزاری کرد و برای سلامتی پدر و مادرمان و برای بازگشت سریع آنها دعا می کردیم.🤲🏻 🔰آن شب زن عمویم و دو پسرش با ما خوابیدند. پدر و عمویم آن شب برنگشتند و به نظر می رسید که مدت زیادی طول می کشد تا برگردند.😔 🌞صبح در کوچه های اردوگاه حرکت و خزیدن شروع شد و همه به دنبال فرزندان و اقوام و همسایه های خود می گردند تا آنها را پیدا کنند و خدا را به خاطر سلامتی آنها شکر کنند و از سرنوشت صاحبان خانه هایی که مورد اصابت موشک قرار گرفته و ویران شده اند، آگاه و مطلع شوند. ♨️ تعداد کمی از اهالی محله کشته شده بودند، زیرا اکثر ساکنان محله آن را ترک کرده بودن و به ساحل دریا یا نخلستانها و میدانهای مجاور گریخته یا به آن سنگرهایی که قبلا کنده بودند پناه برده بودند.😰 🕎نیروهای اشغالگر در یکی از مناطق با مقاومت شدیدی مواجه شده بودند که عقب نشینی کردند و پس از مدت کوتاهی گروهی از تانک ها و جیپ های نظامی با پرچم های برافراشته ظاهر شدند. 🔻 رزمندگان مقاومت از رسیدن کمک ها و پشتیبانی ها خوشحال شدند☺️ به همین دلیل محل و سنگرهای خود را ترک کردند و به نشانه تجلیل از رزمندگان مقاومت به هوا شلیک کردند و برای پذیرایی جمع شدند و با نزدیک شدن کاروان آتش سنگینی بر روی رزمندگان مقاومت گشوده شد 😭😭 و آنها را کشتند و سپس پرچم اسرائیل به جای پرچم مصر بر روی آن تانک ها و خودروها برافراشته شد.😱 🚨مردم به مدارس مجاور، که قبلاً اردوگاه جنگی ارتش مصر بود، هجوم آورده بودند، هرکدام از آنها چیزهایی از آنجا به دست آوردند، این یکی چوکی، دیگری یک میز، سومی کیسه‌ای غلات، و چهارمی ظروف آشپزخانه حمل میکرد. 🔻هنگامیکه ارتش مصر ذوب شد مردم خود را سزاوارتر به ارث بردن آن دیدند. 🔰و از کالاها و اسلحه و مهمات باقی مانده در اردوگاه مراقبت می کردند و این وضعیت هرج و مرج برای چندین روز حاکم بود. یک روز قبل از ظهر صدای بلندگوهای به زبان عربی شکسته از دور می آمد. که خواستار اعلام منع رفت و آمد شد، این بود که همه باید در خانه بمانند و هرکس خانه خود را ترک کند، خود را در معرض خطر مرگ قرار می‌دهد... 😱 💠🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/65274128C53ee55d0b1
🇮🇷سربازان عصر ظهور🇵🇸
داستان شب#خار_و_میخک فصل دوم #قسمت_سوم #بازی لی لی 🔻بازیکن تکه سنگی را به مربع اول پرتاب می کند
، فصل _ دوم 👨🏻‍🦱دایی صالح عصبانی می شد ومیگفت : «اگرمن به توكمك نكنم، چه كسي این كار را انجام مي دهد و فرزندانت چگونه زندگي مي كنند؟» 🧕🏻اشک روی گونه های مادرم جاری می شد. دایی صالح او را سرزنش میکرد و میگفت: تا حرفی میزنم همیشه گریه می کنی! 🧕🏻 زن عمویم و فرزندانش تقریباً با ما زندگی می کردند در یک لقمه نان و یک نوشیدنی آب با ما شریک بودند، پدربزرگم از برادرم محمود و پسر عمویم حسن خواست که بخشی از دیواری را که خانه ما را از خانه عموی من جدا می کرد، خراب کنند بنابراین آن دو خانه تبدیل به یک خانه شد. 💯خانواده همسر عمویم در شرایط سختی قرار داشتند و علیرغم شهادت همسر و از دست دادن نان آورش نتوانستند به او کمک کنند و به مرور زمان فشارآوردن که زن عمویم باید ازدواج کند. چون شوهرش فوت کرده بود، زن عمو از ترس از دست دادن فرزندانش نمی پذیرفت و آنها سعی داشتند که وی را متقاعد کنند. ❌خانواده اش از پدربزرگم خواستند که دراین رابطه به آنها کمک کند، آنها میگفتند که او باید ازدواج کند، زیرا هنوز زن جوان است و آینده پیش روی اوست و نباید زندگی خود را خراب کند. نباید سالها وروزهای عمرش اینگونه بگذرد و جوانیش را اینگونه هدر دهدو عمرش این گونه بگذرد. ♨️یک بار داییم به ملاقات ما آمده بود وقتی که قصد داشت پولی را به مادرم بدهد، او قاطعانه از گرفتن آن امتناع کرد و داییم با همه تلاش هایش موفق نشد تا او را قانع کند. ✅ او فقط یک ترفند پیدا کرد و مادرم را متقاعد کرد که میخواهد کارگر جدیدی را در کارخانه استخدام کند که وظیفه تمیز کردن و مرتب کردن کارخانه را به عهده بگیرد. و حالا که محمود و حسن بزرگ شده اند و جوان شده اند، بنابراین می خواهد آنها را هر روز بعد از بازگشت از مدرسه برای انجام کار در کارخانه استخدام کند و آنها مانند یک کارگر بیرونی مستحق دستمزد هستند و این که این پول، دراصل پیش پرداخت است به حساب دستمزد ماهانه آنها.. مادر قبول کرد که پول را بگیرد به شرطی که از فردای آن روز شروع به کار کنند، در واقع محمود و حسن مسئولیت حمایت از خانواده را بر عهده گرفته بودند. ♻️ظهر از مدرسه برمی گشتند و کیف هایشان را در کمد می گذاشتند. مادرم با بقیه برادران و خواهرانم و دو پسر عمویم ناهار را برای آنها بسته بندی می کردند و سپس گوشزد میکرد برای شان که چگونه در جاده و خیابان راه بروند، و چگونه صادقانه کار کنند ، چگونه مکان را تمیز کنند. و چگونه و چگونه... 🔰بعد دستی به شانه هایش می زد و با چند قدمی بیرون از در، با آنها خداحافظی میکرد و درست قبل از غروب آفتاب، شوالیه های فاتح از کارخانه برگشته، از آنها استقبال میشد. پولی که دایی قبلا به مادرم داده بود، گویی مزد کار محمود و حسن بود که هر روز به کارخانه داییم میرفتند، هرچند آنها کار مهمی را انجام نمیدادند.😉 🌒 من اغلب در سحر با صدای پدربزرگم که هنگام وضو دعاهای معمولش را می خواند از خواب بیدار می شدم، از آن صدا و دعاهای شیرین لذت می بردم، از صدای او که فاتحه می خواند لذت می بردم، از سوره هایی از قرآن کریم که در نماز صبح با صدای شنیدنی میخواند، از دعای قنوت و من با تکرار آن ها، روز ها را شروع میکردم و تقریبا هر آنچه را که پدربزرگ تکرار می کرد من حفظ میکردم: ««اللهم اهدنی فیمن هدیت، و عافنی فیمن عافیت، و تولنی فیمن تولیت...» 👨🏼‍🦳پدربزرگ نمی توانست نماز صبح را در مسجد بخواند، زیرا در آن زمان منع رفت و آمد همچنان پابرجابود و هرکس بیرون می رفت خود را در معرض مرگ😰 توسط گشت های اشغالی قرار می داد که در خیابان های اردوگاه پرسه می زدند، یا اینجا یا آنجا در کمین بودند. ⚠️ممنوعیت هر روز ساعت هفت شب بود و تا پنج صبح ادامه داشت. در مورد بقیه نمازها، پدربزرگم معمولاً آنها را در مسجد می‌خواند ، مگر اینکه شرایط اضطراری مانع از این کار می شد. 🔻مثلاً وقتی برای تهیه لوازم میرفت یا وقتی در طول روز هم منع رفت و آمد بود. 🕌مسجد اردوگاه مانند اتاق بزرگی بود که با ورقه های آهنی پوشیده شده بود و دارای چند پنجره و مناره کوچکی بود که مؤذن از پله های سنگی بالا می رفت و با صدای بلند خود اذان می گفت. 💠در درب مسجد یک وضو خانه و چند کوزه سفالی برای وضو و آشامیدن بود. کف مسجد با چند حصیر یا قالیچه نیمه فرسوده قدیمی پوشانده شده بود. منبر کوچکی که از چند پله چوبی ساخته شده بود در جلوی مسجد قرار داشت. 🔻 پدربزرگم اغلب قبل از اذان ظهر مرا با خود به مسجد می برد.... 💠🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/65274128C53ee55d0b1
🇮🇷سربازان عصر ظهور🇵🇸
#خار_و_میخک فصل سوم _ #قسمت_سوم 👰🏻‍♀مادرم و زن عمویم و زنان دیگر مشغول آماده کردن عروس و مرتب کرد
_ ♨️آنها کیسه ای را که دایی گذاشته بود پیدا کردند، ابو حاتم آن را باز کرد و پر از غذاهای متنوع و شیرینی دید زیر لب زمزمه کرد: یا صالح با اصالت هستی، حتی وقتی بیرون از خانه هستی با سخاوت و کریم هستی، مردها در دایره ای کوچک و فشرده نشستند و ساعت های طولانی شروع به حرف زدن تا نیمه های شب کردند، سپس به خواب رفتند و به نوبت بیدار ماندند تا نگهبانی دهند و از یکدیگر محافظت کنند تا اینکه طلوع فجر نزدیک شد و یکی یکی مخفیانه از خانه بیرون رفتند. 🔻 آخرین ابو حاتم بود که بعد از رفتن در را بست و کلید را در زیر در ورودی خانه گذاشت و با برکت خدا به راه افتادند و این آیت را خواندند: «و جعلنا من بین ایدیهم سدا و من خلفهم سد فاغشینهم فهم لایبصرون... » سوره یس 👨🏼‍🦳با صدای دعای سحر پدربزرگم از خواب بیدار شدم و محمود برای کارهایی که مادرم به او سپرده بود زود از خواب بیدار شد. ☀️ مادر برادرانم( حسن و محمد) و پسران عمویم (حسن و ابراهیم) را بیدار کرد و به آنها صبحانه داد و رفتند. ✨پنج نفر از آنها به مدارس خود رفتند و من و پدربزرگم در خانه تنها ماندیم. آن روز پدربزرگم به بازار نرفته بود، وقتی خورشید طلوع کرد مرا برد تا زیر پرتوهای گرمش بنشینم و بعد از مدتی از روزهای جوانی و کشوری که از دست رفته بود برایم تعریف کرد. 💼کیف کوچکش را بیرون آورد و یک سکه از آن برداشت و به من گفت: برو برای خودت چیزی بخر و زود برگرد. به مغازه ابوخلیل رفتم و چند عدد خوراکیهای کودکانه و ترش شیرین خریدم و برگشتم. 👨🏼‍🦳 پدربزرگم در حالی که من را کنار خود می نشاند از من می پرسید:چی خریدی؟ چیزی که در دستم بود را به او نشان می دادم و یکی از آنها را به سمت دهانش دراز کردم. او خندید. مدت ها بود نخندیده بود گفت: «نه، این برای توست، عزیزم» آن‌روز کنارش نشستم و از آفتاب لذت بردم و آن آب نبات را مکیدم. ☀️ظهر نزدیک می شد پدربزرگم بلند شد و درحالی که به عصایش تکیه داده بود، گفت: «احمد برویم مسجد نماز ظهر را بخوانیم، یا الله احمد بریم مسجد نماز ظهر را بخوانیم. دستم را گرفت و رفتیم و پدربزرگم در آنجا نشسته بود وضو گرفت و من از او تقلید کردم در حالی که او با لبخند به من نگاه می کرد شیخ حمید آمد و خندان نگاه کرد و به پدربزرگم گفت: ان شاءاللَّه این پسر متدین خواهد بود، ان شاءالله ... ♻️روزها به همین منوال گذشت، اما من بیشتر توانستم آنچه که در اطرافم می گذشت را درک کنم. ♨️نکته جدیدی که مشخص شد، وقوع مقاومت بود، هر روز تیراندازی به گشتهای اشغالگر یا پرتاب نارنجکهای دستی و یا انفجار بمب و هر بار سربازان اشغالگر با نهایت قدرت و خشونت علیه غیرنظامیان بی دفاع پاسخ میدادند. 🧨 تیراندازی هدفمند به جمعیت مردم و کشته و مجروح شدن آنها، بعد نیروهای کمکی آمدند و در منطقه منع رفت و آمد اعلام کردند و از مردان خواستند به مدرسه بروند و در آنجا سربازان مردان را مورد ضرب و شتم قرار دادند. 📝آنها را تحقیر کرده و تعدادی از آنها را دستگیر کردند و همان تصاویر و صداها و حرکات چندین روز تکرار می شد .... مقاومت افزایش می یافت و تشدید می شد و جسورتر و جسورتر می شد. تا جایی که ما می دیدیم برخی از مردانی که نقاب دار شده بودند اسلحه های از جمله تفنگ انگلیسی یا تفنگ کارلستاف را حمل می کردند و یا نارنجک های دستی حمل می کردند و با آنها در کوچه پس کوچه های اردوگاه به خصوص نزدیک غروب راه می رفتند. 💠آنقدر برای ما عادی شده بود که متوجه شده بودیم منع رفت و آمد شبانه دروغی بیش نیست که ما بچه ها، مادرانمان و بخش کوچکی از مردم فقیر را در مورد مردان مقاومت فریب می دهند، آنها شبانه اردوگاه را اشغال کردند و گشت های اشغالگر نتوانستند وارد کوچه های آن شوند و در خیابان های عمومی اصلی باقی ماندند و با روشن شدن روز، مردان مقاومت ناپدید می شدند. 🔆تعطیلات تابستانی فرا رسید و مادرم مرا در مدرسه ثبت نام کرد و من بعد از چند روز شروع به آماده شدن برای رفتن به مدرسه می کردم. 💯از بازار بوت های🥾 به رنگ سرخ خریده بودم؛ من خیلی دوستش داشتم پدربزرگم هم خیلی دوستش داشت مادرم برایم یک کیف کوچک🎒 درست کرده بود از پارچه‌های ساخته شده از لباسهایی که دیگر برای پوشیدن مناسب نبودند. 🔻 هر چیزی که من برای مدرسه لازم داشتم، تهیه می کرد. آنچه برادران وخواهران وپسرعموهایم در مورد مدرسهلازم بود به من می‌گفتند. صف های مدرسه، در مورد کلاس ها و معلمان و در مورد زنگ تفریح ... 🔻قبل از پایان تعطیلات تابستانی، یکی از مردان مقاومت در یکی از کوچه های مشرف به خیابان اصلی که معمولا گشت ها در آن تردد می کردند، به کمین یک گشت ارتش اشغالگر نشست و با نزدیک شدن به آن، بمبی را به سمت آن پرتاب کرد که منفجر شد و تعدادی از سربازان زخمی شدند.....
🇮🇷سربازان عصر ظهور🇵🇸
#خار_و_میخک #فصل_چهارم، #قسمت_سوم 🔰 سربازان از پشت به او حمله کردند و ناگهان به ابویوسف و همکارش
، ♨️تعداد زیادی نیروهای کمکی از سوی نیروهای اشغالگر آمدند، منطقه را محاصره کردند و شروع به بیرون کشیدن مردم از آنجا کردند. 💯خانه‌های مجاور مورد ضرب و شتم، لگد، تحقیر و تیراندازی هوایی قرار میگرفتند و مردان را در مقابل دیوار، با تفنگهای که به سمت سرشان نشانه رفته بودند، به صف میکردند و آنها را لگد میزدند و این کار ادامه داشت. 💢 افسر استخباراتی مسئول منطقه آمد و شروع کرد به بررسی تک تک افراد، سپس در حالی که در ماشین خود نشسته بود و در باز بود آنها را یکی یکی صدا زد، سپس یکی از آنها در حالی که تفنگ ها را به سمت او نشانه رفته بودند، کنارش ایستاد. و او شروع به پرسیدن ده ها یا حتی صدها سوال کرد، به این امید که کمترین نمره را کسب کند. اطلاعات مفید در تشخیص فداییان مقاومتی، چند روز بعد مقررات منع رفت و آمد برداشته شد و طبق معمول به مدرسه رفتیم، در تعطیلات ، بعد از سه دوره اول، به حمام رفتم، در آنجا پسرها را دیدم که از دیواری که بلند نبود بالا می رفتند و آن را نگاه می کردند. 🔻با پسرهای دیگه صحبت میکردم.پس رفتم سمت دیوار و مثل بقیه بالا رفتم.نگاه کردم دیدم مشرف به مدرسه راهنمایی بودیم که برادرم حسن درس میخواند و پسرهایی که در مدرسه درس میخواندن نسبت به من بلندتر و بزرگتر به نظر می‌رسیدند . 🔰 در این روز ها در مسیر بازگشت از مدرسه به خانه، من، برادرم محمود و پسر عمویم ابراهیم در میان صدها دانش آموزی که خیابان را پر می کردند. ❌پسر عمویم حسن را در ده ها متری دورتر از خود دیدم. او با تعداد زیادی دانش آموز دختر و پسر بود، انگار دیدم حسن دستش را به سمت دهانش برد و چیزی در دهانش گذاشت، آیا سیگار است⁉️بعد دیدم دستش را پایین می آورد و از دهانش دود بیرون می داد، دستان محمد و ابراهیم را که مثل همیشه دستم را گرفته بودند گرفتم و با تعجب به من نگاه کردند و با چشمانم به سمت حسن اشاره کردم. آنها حرف مرا متوجه نشدند و با حیرت و تعجب پرسیدند: چی شد چی شد ⁉️گفتم: «حسن!!» پرسیدند: او را چه شده است؟ 💡حسن متوجه شده بود که ما پشت سرش هستیم پس ته سیگاری را که می کشید پرت کرد به زمین و محمد و ابراهیم چیزی ندیدند ما به خانه رسیده بودیم از ترس اینکه مرا با لگدهایش بزند ساکت ماندم. 💠وقتی به خانه برگشتیم، در فرصتی که پیش آمد، مادرم را تنها یافتم و آهسته برای حرف زدن به او نزدیک شدم. تا در گوشش بگویم که دیدم حسن پسر عمویم دارد سیگار می کشد. 😨 ♻️مادرم با نگاهی تند رو به من کرد و گفت: حتما می خواهی تو هم بکشی‼️😲اشتباه میکنی این را به کسی نگو سرم را به نشانه موافقت تکان دادم رفتم و چیزی نگفتم. ❌ آن روز برایم جالب بود که پسر عمویم حسن توسط مادرم مورد باز پرس قرار گرفته بود و با او صحبت میکرد. بدون شنیدن صحبت هایشان سرم را پایین انداختم و رفتم. 💯چند روز بعد که از مدرسه برگشتیم صدای برادرم محمود را شنیدم که به مادرم گفت پسر عمویم حسن آن روز مدرسه نرفته است. گیجی را در چهره مادرم دیدم که چه کاری می تواند برای حل این مشکل انجام دهد. ⚠️دیدم مادرم با پدربزرگم در این مورد صحبت می کند و حسن را صدا زدند و با خشونت با او صحبت می کردند و او سعی می کرد از خود دفاع کند فایده ای نداشت و او را تهدید کردند که محمود و حسن او را محکم می گیرند و با طناب او را در پستوخانه به تیرک چوبی می بندند. و در صورت نرفتن به مدرسه و ترک تحصیل او را ضرب وشتم می میکنند. ❌ بعد از چند روز مادرم در جیب شلوارش چند نخ سیگار و یک ربع لیره پیدا کرد و برد پیش پدربزرگم که در حیاط خانه نشسته بود و گفت: ببین از جیب نوه ات چه پیدا کردم. پدربزرگ با تعجب به آنچه در دست مادرم بود نگاه کرد و پرسید: این پسر پول را از کجا آورده است⁉️🧐 ❌بعد مادرم سر محمود و حسن فریاد زد که فورا ، حسن، پسر عمویم را بیاورند، بیرون رفتند و مدتی غیبت کردند، بعد برگشتندو او را آوردند. پدربزرگم از کم بینایی چشم و نگرانی رنج میبرد و نمیتوانست کاری بکند، در اینجا مادرم مسئولیت تحقیق از پسر عمویم حسن را بر عهده گرفت و پرسید:«پول را از کجا آورده‌ای ⁉️» حسن پرسید:«کدام پول؟» او در جواب یک ربع لیره و سیگار را به او نشان داد. حسن سکوت کرد و آن را در دستش انداخت و گویی گفت: این یک فاجعه است، سعی کرد طفره برود. مادرم سر محمود و حسن فریاد زد که محکم بگیریدش. به فاطمه فریاد زد: فاطمه طناب را بیاور.همه عجله کردند تا دستورات مادر را انجام دهند. 🌀من و برادرم محمد و پسر عمویم ابراهیم نظاره گر بودیم. ما خیلی ترسیده بودیم و در تعجب قرار داشتیم... از آنچه اتفاق افتاده بود..... 😲 💠🇮🇷 eitaa.com/joinchat/65274128C53ee55d0b1
❌جریان‌شناسی شیرازی ها ⚠️محورهای فعالیت جریان شیرازی در عراق 1️⃣ پررنگ کردن نقش خاندان شیرازی و مطرح کردن سیدصادق شیرازی به عنوان فرد ، 😏همان‌طور که در وب سایت سیدصادق شیرازی مشاهده می‌شود، در ضمن بیان ملاک‌های اعلمیت بیان می‌کند: 🤔 👈 "با اندک کاوشی در شخصیت علمی مرجع عالیقدر، تمام این ملاک‌ها را می‌توان در او یافت."😒 ▪️همچنین «مرکز ارادتمندان مرجعیت» در شهر بغداد از سوی جریان شیرازی در راستای برجسته کردن نقش خاندان شیرازی صورت گرفته است. 2️⃣ نقض مساله و اعدام سیاسی از سوی سیدصادق شیرازی 3️⃣ مطرح کردن به عنوان کشور که در این زمینه مقالاتی از سوی جریان شیرازی انتشار یافته و همچنین بعضی از افراد این جریان دیدار با شخصیت‌های آمریکایی را از بهترین دیدارهای زندگی خود مطرح کرده‌اند. 🤯 4️⃣ عمل کردن بر اساس سیستم مرجعیت که یکی پس از دیگری اعلام مرجعیت می‌کنند تا مرجعیت از این خاندان جدا نشود 5️⃣ ایجاد میان مختلف اسلامی با مطرح کردن مساله لعن و سبّ از سوی این جریان و اعلام « هفته وحدت» به عنوان « هفته برائت» 6️⃣ شایعه پراکنی علیه انقلاب اسلامی ایران توسط برخی از افراد جریان شیرازی 7️⃣ نشان دادن چهره‌ای خشن از مذهب تشیع با بسیار گسترده مساله قمه‌زنی از سوی عوامل اصلی این جریان 8️⃣ تاکید سیدصادق شیرازی بر تاسیس شبکه‌های ماهواره‌ای گسترده. 🇮🇷💠https://eitaa.com/joinchat/65274128C53ee55d0b1
« » ✨ یا ارحم الراحمین! مرا بپذیر؛ پاکیزه بپذیر؛ آن‌چنان بپذیر که شایسته دیدارت شوم. جز دیدار تو را نمی‌خواهم، بهشت من جوار توست، یا الله! 🕊خدایا! از کاروان دوستانم جامانده‌ام 🥀خداوند، ای عزیز! من سال‌ها است از کاروانی به‌جا مانده‌ام و پیوسته کسانی را به‌سوی آن روانه می‌کنم، اما خود جا مانده‌ام، اما تو خود می‌دانی هرگز نتوانستم آنها را از یاد ببرم. پیوسته یاد آنها، نام آنها، نه در ذهنم بلکه در قلبم و در چشمم، با اشک و آه یاد شدند.💔 💖عزیز من! جسم من در حال علیل شدن است. چگونه ممکن [است] کسی که چهل سال بر درت ایستاده است را نپذیری؟ خالق من، محبوب من، عشق من که پیوسته از تو خواستم سراسر وجودم را مملو از عشق به خودت کنی؛ مرا در فراق خود بسوزان و بمیران. ❤️عزیزم! من از بی‌جاقراری و رسوای ماندگی، سر به بیابان‌ها گذارده‌ام؛ من به‌امیدی از این شهر به آن شهر و از این صحرا به آن صحرا در زمستان و تابستان می‌روم. کریم، حبیب، به کَرَمت دل بسته‌ام، تو خود می‌دانی دوستت دارم. خوب می‌دانی جز تو را نمی‌خواهم. مرا به خودت متصل کن.😭 🤲خدایا وحشت همه وجودم را فرا گرفته است. من قادر به مهار نفس خود نیستم، رسوایم نکن. مرا به‌حرمت کسانی که حرمتشان را بر خودت واجب کرده‌ای، قبل از شکستن حریمی که حرم آنها را خدشه‌دار می‌کند، مرا به قافله‌ای که به‌سویت آمدند، متصل کن.🥀🥀 💞معبود من، عشق من و معشوق من، دوستت دارم. بارها تو را دیدم و حس کردم، نمی‌توانم از تو جدا بمانم. بس است، بس. مرا بپذیر، اما آن‌چنان که شایسته تو باشم.😭 خطاب به برادران و خواهران مجاهدم... ♨️خواهران و برادران مجاهدم در این عالم، ای کسانی که سرهای خود را برای خداوند عاریه داده‌اید و جان‌ها را بر کف دست گرفته و در بازار عشق‌بازی به سوق فروش آمده‌اید، عنایت کنید: جمهوری اسلامی، مرکز اسلام و تشیّع است. 🕌امروز قرارگاه حسین‌بن علی، ایران است. سرباز وظیفه حاج قاسم سلیمانی 🥀
علی ظهریبان1_11942585090.mp3
زمان: حجم: 10.3M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈ 🟣 ماجرای پیروزی انقلاب اسلامی و فعالیت های سید ابراهیم در آن 🟡 سید ابراهیم، بعد از اینکه انقلاب پیروز شد، رفت و توی یک دوره آموزشی که شهید بهشتی برگزار کرده بود شرکت کرد...