eitaa logo
🇮🇷سربازان عصر ظهور🇵🇸
347 دنبال‌کننده
13.5هزار عکس
5.5هزار ویدیو
86 فایل
خوش آمدید عزیزان کپی کلیه مطالب آزاده ولی سعی بشه مطلب کامل منتقل بشه ممنون🌹🤲⁦❤️⁩ https://harfeto.timefriend.net/17484395523284 👆👆👆 لینک ناشناس جهت ارتباط گیری اعضای کانال با ادمین‌های محترم و بیان سوالات و انتقادات و دیدگاهها
مشاهده در ایتا
دانلود
داستان شب به قلم مجاهد کبیر شهید القدس
🇮🇷سربازان عصر ظهور🇵🇸
#خار_و_میخک #فصل_یازدهم2⃣ ✍.... مقاومت شروع به کمرنگ شدن کرده بود، بسیاری دستگیر شدند، بسیاری شهید
⃣ ✍....معمولاً موقع نماز مغرب به مسجد می رفت و تا نماز عشاء در آنجا می ماند و بعد از نماز عشاء به خانه برمی گشت و این موضوع برای ما در خانه به خصوص مادرم بسیار قابل قبول بود که مسئله نماز و رفت و آمد در مسجد چیزی است که ایرادی ندارد و حسن یک فرد آگاه به خوب و بد بود و مادرم از اینکه وی خود را در چاله نمی انداخت مطمئن بود. 💥حسن گاهی در بحث هایی که بین برادرم محمود، همسایه ما عبدالحفیظ، و دیگر جوان ها پیش می آمد، شرکت می کرد و در بحث خود به ویژه علیه عبدالحفیظ بسیار تند بود و شروع به متهم کردن او به الحاد، بی ایمانی و ناباوری می کرد .🔥 ⚡️معلوم بود که عبدالحفیظ در ارائه فکر و عقیده خود قویتر است زیرا سطح فرهنگی او بسیار بهتر بود نسبت به برادرم حسن به نظر می رسید که دوران زندان عبدالحفیظ را با این توانایی های فکری توانمند کرده بود. به روش تفکر دینی حمله می کرد و ادعا می کرد که دین افیون مردم و عامل بی حسی است. 😔 ادعا میکرد که مردم متدین کجایند و نقش آنها در مبارزه ملی و مقاومت در برابر اشغال کجاست؟🤔 🔍حسن شروع به پاسخ ضعیف به او میکرد و حسن اغلب در آن بحثها با محمود درگیر میشد، زیرا با استناد به قولی که به عمر بن خطاب نسبت میدهند، ضرورت بازگشت به دین و پایبندی به آن را در جریان آزادی به او ارائه میکرد.👇🏻 " که آخر این امت اصلاح نمی شود مگر با آنچه که با حالت اولش اصلاح شد" و از محمود پاسخ های محکمی می یافت که، نه در دین شکی است و نه ایرادی، بلکه ما در مرحله ای هستیم مرحله رهایی ملی و هیچ اختلاف فکری و مذهبی نباید ما را از آن منحرف کند.❌ 🔰حسن سکوت می کرد و پاسخی نمی یافت! در مورد سوال محمود که مردم مسیحی ما چطور؟ نقش و جایگاه آنها در مبارزه ملی کجاست؟ اگر ما اعلام کنیم و درگیری را شروع کنیم، چگونه با آنها برخورد خواهید کرد؟ 💠حسن فردای آن روز با چند کتاب از مسجد برمی‌گشت که یکی از آنها در مورد اندیشه‌های مارکسیستی و نظریه‌های سوسیالیسم بحث میکرد و دیگری درباره نظام اقتصادی در اسلام بحث می‌کرد و سومی کتابی در باب ایمان بود و او آن را در کنار خود میگذاشت و شروع می کرد به ورق زدن آن و جستجو در آن برای پاسخ به سؤالاتی که در گفتگوی دیروز قادر به پاسخ دادن به آن نبود.♨️ 🌐 محمود شروع کرد به اظهار نظر درباره حسن درباره تحولاتی که برای او می افتاد و گاهی با او می نشست و از مسجد و فعالیت در آنجا و اینکه او رفت و آمد می کرد تعجب می کرد و سعی می کرد حسن را نصیحت کند که از آن گروه دوری کند. 🔆 وقتی حسن به حرف ها او و نصایح او گوش نکرد، محمود شروع به سوء استفاده از نفوذ مادرم کرد تا حسن را از تعامل با آن گروه باز دارد و ما کلمه ای را می شنیدیم که اغلب استفاده می شد، مانند(اخوانیه) آنجا که محمود می گفت شیخ احمد و گروهی که در مسجد رفت و آمد می کنند و در سمینارها شرکت می کنند و کتب دینی را رد و بدل می کنند اخوانی هستند، یعنی از اخوان المسلمین هستند و به مادرم ابراز ترس می داد که برادرم حسن اخوانی شود. 🚫 🔰هشدار می داد که اخوانی ها به ناسیونالیسم عربی اعتقاد ندارند و مخالف جمال عبدالناصر هستند و سعی در کشتن او کرده اند، و رژیم ها و دولت ها مخالف آنها هستند و از آنها متنفرند. او آنها را تعقیب می کرد و اینکه اگر حسن اخوانی شود، بدون تردید خود را در معرض خطر قرار می دهد. 😢 🌤مادرم با حسن حرف میزد و پیش او مینشست و میخواست از او درباره آنچه از محمود شنیده بپرسد. به خصوص در موضوع اخوان المسلمین، حسن قاطعانه منکر این بود که او عضو اخوان است یا هرکسی که به مسجد رفت و آمد می کند در مورد اخوان با او صحبت کرده باشد یا شنیده باشد که یکی از آنها با دیگران در مورد اخوان صحبت کنند. 📿در مسجد فقط نماز است و قرآن را یاد می گیریم و می خوانیم و سوره ها و احکام دین را یاد می گیریم آیا این اشکال دارد؟ مادرم به او پاسخ داد: نه و سپس به او توصیه کرد که مراقب او باشد و در کارش دخالت نکند. ♻️حوادث و حرف هائی که بین او با مادرم یا حسن و محمود اتفاق می افتاد را می شنیدم حرف های محمود برای من قانع‌کننده تر بود، اما مهربانی و سادگی حسن بیشتر برای آسایش و اطمینان خاطرم بود، شاید حسن این را احساس کرد و با دعا و زیاده‌روی سعی در تأثیرگذاری بر من کرد. 💠در مسجد با او بودم، گاهی نماز می خواندم و گاهی نماز را ترک می کردم، و بارها با او رفت و آمد می کردم، در جلسه ای که بین غروب و شام در مسجد برگزار می شد، من و او می نشستیم. 👳‍♂شیخ احمد در جلسات متعددی در تفسیر برخی از سوره های قرآنی مانند سوره زمر و مدثر می پرداخت که من شرکت می کردم....
داستان شب به قلم مجاهد کبیر شهید القدس
🇮🇷سربازان عصر ظهور🇵🇸
#خار_و_میخک #فصل_یازدهم3⃣ ✍....معمولاً موقع نماز مغرب به مسجد می رفت و تا نماز عشاء در آنجا می ما
⃣ 🌾کلام شیخ در هنگام سخن گفتن و بیان صحنه های ارزشی و عذاب و سعادت اخروی تکان دهنده و زیبا بود وی بیان می کرد که چگونه رسول خدا دستور پروردگارش را برای حمل پرچم دعوت و ابلاغ آن دریافت کرد.🍃 حسن فارغ التحصیل صنعت شد 📚و بلافاصله در یکی از کارگاه های آهنگری و تراشکاری و بایگانی در منطقه الزیتون غزه با حقوق مناسب و با وعده افزایش در صورت اثبات شایستگی و توانایی های فنی خود کار پیدا کرد.🙎‍♂ پس از سالها فقر و قحطی وارد دوران طلایی زندگی خود شده بودیم. در آن زمان من در آستانه اتمام دوره راهنمایی بودم✏️ و ابراهیم پسر عمویم متوسطه را شروع کرده بود و برادرم محمد در مقطع متوسطه دوم/علمی تحصیل می کرد و تهانی دوره متوسطه را تمام کرده بود و برای پیوستن به دارالمعلمین ثبت نام کرده بود.و در خانه منتظر نتایج بود. انگار دنیا دوباره به ما لبخند می زد . 📖 ☀️بعد از سالها غیبت، پسر عمویم حسن دوباره پیدا شد، اما به شکلی جدید، مرد درشتی شده بود،🧔 ریش و موهایش را بلندکرده بود، لباسهای عجیب و غریب ، مثل لباس یهودیان، به تن کرده بود، زنجیر طلا دور گردنش بسته بود و یک زنجیر طلائی ضخیم دور مچ دستش و شلوار کوبایی پوشیده بود روی زانویش پاره شده بود و پاکت سیگار در دستانش بود و کاملاً به نظر می رسید از سیاره دیگری آمده باشد. روزی آمد ودر را کوبید.🍂 در را برایش باز کردم، در همان نگاه اول او را نشناختم، انگشتانش را در موهایم فرو برد و مرا نوازش کرد 🫂و گفت: تو احمد هستی، از صدایش او را شناختم: حسن تویی؟ گفت بله، پس فریاد زدم: مادر، محمود. پسر عمویم حسن است، به خانه برگشته است. همه از اتاق هایشان به طرف در خانه دویدند و حسن دو سه قدم داخل خانه آمده بود و هرکسی که بیرون می دوید، شوکه می شد،، طوری می ایستاد که گویی رعد و برق به کسی زده شده بود و نمی دانست چه بگوید.✅ اولین نفری که شوکه شده بود و از خانه بیرون آمد محمود بود😐 او سلام کرد و او را در آغوش گرفت. ابراهیم سلام کرد و محمود دست حسن را گرفت تا اتاقش من و ابراهیم و حسن و برادرم محمد دنبالش آمدیم و مادرم رفت تا چای آماده کند. ما در اتاق نشستیم و محمود شروع به پرس و جو کرد که چه اتفاقی برای او افتاده و او در چه اوضاعی قرار دارد؟ کارش چیه؟🍁🌱 او به ما گفت که در تل آویو زندگی می کند و در کارخانه پدر دوست اش که یهودی است کار می کند. و اینکه وضعیتش عالی است و در یک آپارتمان اجاره ای عالی در یافا زندگی می کند ومهم اینکه زبانش در هنگام صحبت عربی سنگین بود و کلمات عبری را مکرر در صحبت هایش به کار می برد. مادرم چای را آورد و داخل شد تا آن را روی میز بگذارد. ✨ از او پرسید: زن عمو خوبی؟ جواب داد: الحمدلله فرمود: مهم این است که زن عمو مرا صاحب کار کردی، من اردوگاه را ترک کردم، دنیا را دیدم، زندگی کردم و به جای بدبختی و محرومیت اردوگاه، آسایشم را گرفتم. مادرم با کنایه گفت: اوه، دنیا را با دوست یهودیت دیدی. گفت: اه، او یهودی است مگر دیگر چه کاری کرده ؟! ⚛⚛ محمود مداخله کرد و پرسید: مهم این است که حسن، بعدش چی میشود؟ حسن پاسخ داد: نه بعد و نه قبل ، آمدم به شما سلام کنم واحوال تان را بپرسم. و بیبینم ابراهیم به چیزی نیاز دارد یا خیر؟ دست در جیبش کرد کیف پولش را بیرون آورد و یک دسته اسکناس بزرگ بیرون آورد و آن را شمرد، پول هنگفتی برداشت و به ابراهیم داد. ابراهیم نگرفت، همه ساکت شدیم، حسن گفت: ابراهیم بگیر ابراهیم گفت: نه متشکرم، میخواهم مثل همه اینها در خانه عمویم زندگی کنم و چیزی کم نداشته باشم. ❗️حسن گفت: بگیر من برادرت هستم. ابراهیم گفت: تو برادر من هستی، وقتی که به خانه برگشتی و با ما زندگی کنی و یهودیان را رها کنی.🔅 📌حسن گفت: هلاک شوی ابراهیم، هلاک شوی آیا می خواهی من به کمپ برگردم؟ چرا با من نمی آیی؟ با من؟ ابراهیم پاسخ داد: به خدا پناه می برم، حسن پاسخ داد هر طور خودت راحتی. محمود شروع به صحبت با حسن کرد و سعی کرد او را متقاعد کند که به خانه بازگردد و خانه اش هنوز منتظر اوست. ❇️❇️ می تواند خانه بسازد و بقیه ترتیبش را میدهند و اینکه ما بهترین دختر را برای عقد میکنیم و به دنبال کار آبرومندی برایش میگردیم.🥀🥀🥀
داستان شب به قلم مجاهد کبیر شهید القدس
⃣ ✍...حسن در تمام مدت لبخند می زد و جواب منفی می داد و بعد از حرف و حدیث زیاد، خدا حافظی کرد و رفت. مادرم مدام سعی می کرد محمود را به ضرورت ازدواج متقاعد کند💍 و او با این ادعا که خانه کوچک است و مناسب ازدواج نیست، سعی می کرد از آن طفره رود. ☺️ ✨الان سه اتاق در خانه داریم، اتاقی که نو ساختیم و دو اتاق قدیمی که مادرم و تهانی و مریم در آن زندگی می کردند. و دیگری را تعمیر کردیم که در آن حسن، محمد، من و پسر عمویم ابراهیم زندگی میکنیم. ولی باید ازدواج کند و در خانه جدید زندگی کند. او از خود می پرسید، اگر مهمان یا بازدیدکننده ای به سراغ ما بیاید، کجا می نشینند؟ او در اتاق پسران و یا در اتاق دختران و .. آیا برای همه ساکنان کمپ اینطور نیست؟😢 علاوه بر این، ما خانه عموی مان را هم داشتیم و می توانیم یکی از اتاق های آن را تعمیر کنیم. قرار شد دو اتاق خانه عمویم یکی برای محمود و همسرش و دیگری برای حسن که اگر ازدواج کرد تعمیر شود.👌 و اینگونه اتاق جدید برای پذیرایی از مهمانان باقی می ماند. ✅ 🔆محمود بعد از ساخت مجدد دو اتاق، به مادرم پیشنهاد داد که ازدواجش چند ماه دیگر به تعویق بیفتد و او و حسن در یک زمان با هم ازدواج کنند و به جای هزینه دو عروسی، یک عروسی انجام می دهیم، بنابراین در هزینه ها صرفه جویی می کنیم.🧖‍♀💞 عروسی حسن فقیر و خوب و پاک .. چون به خاطر من(محمود) و خانه(حسن) تحصیلش را از دست داده است. بگذار شادی خود را یک شادی کنیم ❤️ مادرم از این ایده متقاعد شد و شروع به صحبت با حسن کرد تا او را متقاعد کند. اتاق آماده است تا عروسی برگزار می کنیم، بعد از روزها اقناع و فشار، حسن هم قبول کرد 😍👏 و مادرم با هر کدام گفت و گویی طولانی را شروع کرد، کی را می خواهد؟ یا مشخصاتی که می خواهد؟ او شروع کرد به خواستگاری فلان دختر و فلان دختر 👱‍♀👩 و برای دیدن آن خانه ها، برای دیدن دختران در خانه ها، که خانه ها، سطح تمیزی و چیدمان و آداب و رسوم آنها را می دید. تهانی به مادرم پیشنهاد داد که یکی از همکارانش در مؤسسه معلمان را ببیند، دختری مثل ماه شب چهارده، خوش اخلاق و دختر خانواده ای از طبقه ما، از پیشینه ما که مردمش ساده هستند و مردمی محترم، مادرم با تهانی موافقت کرد که به خانه آن دختر سری بزند. 🥰 ما رفتیم و مادرم از اینکه عروس مناسبی برای محمود پیدا کرده بود بسیار راضی و خوشحال برگشت.🧕 فقط باقی ماند که او خوشش آمده و دختر و خانواده اش موافقت کنند. موافقت کردند و چه کسی این را رد می کند مهندس محمود الصالح!!😃 مادرم با محمود صحبت کرد و دختر را برای او تعریف کرد، بنابراین او موافقت اولیه خود را برای تصمیم گیری نهایی در مورد موضوع پس از دیدن دختر اعلام کرد.😇 مادرم دوباره به خانه پدرش محمد السعید رفت و در آنجا با ام محمد صحبت کردند که این افتخار را داریم که خواستگاری دخترشان "ویداد" را به محمود پیشنهاد کنیم، پس باید به این موضوع برسیم. ام محمد پس از مشورت های سریع در خانه پاسخ داد که خوش آمدید و آنها توافق کردند که تاریخ بعد از ظهر جمعه آینده باشد. 🥳 روز جمعه دایی و خواهرم فاطمه برای شرکت در خواستگاری آمدند و مادرم محمود و حسن و تهانی آماده شدند و طبق معمول به خانه عروس رفتند و مردها در یک اتاق نشستند و خانم ها در اتاقی دیگر با استقبال و تعارف فراوان که در آخر هم محمود و ویداد همدیگر را دیدند و هرکدام یکدیگر را تحسین و تایید کردند.💓💕 سپس سروصدا ها و هلهله ها شروع شد و آنها را نامزد اعلام کردند و قرار شد بعد از دو ماه عقد قرآن، عروسی بگیرند و باید مراحل لازم را انجام می دادیم به خصوص با تکمیل جست و جوی عروس برای حسن، و ویداد دیپلم خود را از مؤسسه معلمان به پایان می رساند و گواهینامه را دریافت میکرد.🔖 مادرم همچنان دنبال عروس مناسب برای حسن می گشت و هر روز برای دیدن یکی از دخترها بیرون می رفت. این یکی را به دلیل فر بودن موهایش دوست نداشت و دیگری را به دلیل بلند بودن دماغش از این عروس خوشش نمی آمد. نه این یکی را به خاطر بزرگ بودن دماغش دوست داشت و نه آن یکی را به دلیل مرتب نبودن خانه شان دوست نداشت،😢همانطور که خودش تمیز بود تمیز میخواست و پس از هر دوره اکتشافی خود به همراه تهانی برای گزارش به حسن برمی گشت. حسن پس از مدت ها تلاش از مادرم پرسید: مادر چرا اینقدر افسرده ای؟☹️ با عصبانیت رو به او کرد و او را سرزنش کرد و گفت: چرا بیشتر من از تو بدم نمی آید حسن؟ 🤨 با خنده به او پاسخ داد: مادر سوءتفاهم نکن، منظورم این است که عروس آنجاست. نزدیک و زیر چشمت خیلی وقته.😉 مادرم با تعجب به او نگاه کرد و با تعجب گفت: کی؟ یعنی چی کسی؟😳😍
داستان شب به قلم مجاهد کبیر شهید القدس
🇮🇷سربازان عصر ظهور🇵🇸
#خار_و_میخک #فصل_یازدهم5⃣ ✍...حسن در تمام مدت لبخند می زد و جواب منفی می داد و بعد از حرف و حدیث ز
فصل یازدهم 6⃣ ✍... مادرم با تعجب به او نگاه کرد و با تعجب گفت: کی؟ یعنی چی کسی؟😳 گفت: سعاد دختر ام العبد همسایه ما. مادرم لبخندی زد و او را نوازش کرد ☺️و پرسید: «به خدا او را دوست داشتی ای شیخ حسن؟» حالت شرمساری در چهره حسن ظاهر شد و گفت: به خدا سوگند تو مرا می شناسی و از زمانی که بزرگ شدیم او را ندیده ام، اما آن دختر زیبا و قابل احترام و مطیع است، درست مثل وضعیت ما و... به قول ضرب المثل: «من طین بالدک لط اخدادک» از گل مملکت به خشت گونه هایت، مادرم با جدیت پرسید واقعا او را میخواهی؟! 🌺 _ بله، واقعا او را می خواهم بسیار جدی. ❤️ مادرم تهانی را صدا زد و موضوع را به او گفت. تهانی با تعجب نگاه کرد و فکر کرد که آیا واقعا او را می خواهد؟🧐 پاسخ داد: بله تهانی گفت درست است که زیباست، از خانواده ای محترم است، چطور از اول به او توجه نکردیم؟😉 حسن پاسخ داد: این وضع دنیاست که طلا در دست توست و در حالی که نگاهت را برمی گردانی آن را نمی بینی!! مادرم عجله کرد و گفت: فردا صبح به یاری خدا از وی خواستگاری می کنم.👌🥀 مادرم از همان ساعات اولیه صبح به ام العبد تصریح کرد و بدون مقدمه به او گفت که سعاد را به حسن خواستگاری می کنم، ام العبد خواست تا ظهر به او مهلت دهد تا ببیند نظر دخترش چیست و برادران دختر چگونه نظر دارند. بعدازظهر مادرم برای اطلاع از پاسخ او به خانه ام العبد باز رفت و با شنیدن صدای کل کشیدن او و ام العبد با هم، جواب را فهمیدیم 👰‍♀و البته همسایه ها خانه های اطراف ما با تبریک بیرون آمدند.🎉🎈 من سخت مشغول آماده شدن برای جشن عروسی شدم💞، خرید اثاثیه خانه برای تازه عروس ها و تهیه یک کیف لباس برای هر یک از تازه دامادها💼، در طول حدود یک ماه، مادرم در خانه نمی نشست، گاهی اوقات به خانه ام العبد می رفت،گاهی به خانه ابومحمد السعید، و گاهی به روستا، یعنی به قلب شهر، برای خرید لباس و جواهرات برای تازه عروس ها می رفت تا زمانیکه مقدمات کامل شد، قرار عقد و عروسی مشخص شد.👰‍♀👨‍⚖ من و محمد و پسر عمویم ابراهیم مجبور شدیم چیزهای زیادی تهیه کنیم، تعدادی صندلی حصیری کرایه کردیم و روی یکی از (گاری ها) گذاشتیم و جلوی در گذاشتیم، سینی های بغالوه را آوردیم. مقداری گوشت و دو کیسه برنج خریده و از همسایه ها تعداد زیادی سینی جمع کردیم و نام هر خانواده را روی سینی خود ش نوشتیم از ترس اینکه سینی های ما به هم بریزد و مادرم بر تعدادی از آنها نظارت کرد. 👀 همسایه هایش که برای تهیه غذا به او کمک می کردند، سکوی عروسی (لوج) را آماده کردیم، چند میز قرض گرفتیم، آنها را به هم چسباندیم، کنار دیوار ثابت کردیم، روی آن ها را با قالیچه و حصیر پوشاندیم و دو عدد حصیری گذاشتیم. صندلی هایی که از همسایه ها قرض گرفتیم و روی آن ها را پوشاندیم و دنبال سیم های برق طولانی گشتیم و آن را به یکی از خانه های همسایه های دور که برق داشتند وصل کردیم چون برق نبود مگر در بعضی جاها فقط در خانه‌هایی که شرایط عالی داشتند. 🌹🍃🌹🍃 ما تعدادی لامپ با رنگهای مختلف را اجاره کرده بودیم و آن را روی صحنه عروسی آویزان کردیم💫💫. همه اینها آماده بود بعد از ظهر مهمانان شروع به آمدن کردند. زن ها داخل خانه نشستند و مردها زیر (تجیر) که ما در خیابان گذاشته بودیم نشستند. صدای آواز زنها و هلهله گ شان قطع نمیشد.🧕 بعد شروع کردیم به سروسامان توزیع غذا، سینی های برنج زرد با تکه های گوشت سرخ شده، بعد من و محمود و ابراهیم با تکه های صابون و کوزه های آب در دستانمان ایستادیم و حوله های نخی هم بر دوش مان، هر که از مهمانان به سوی ما می آمد و یکی از ما تکه ای صابون به او میداد و آب می ریخت روی دستانش آب بود تا زمانی که دست هایش را می شست و در حین تبریک و تبرک، حوله را به او می دادیم تا دستانش را خشک کند و بعد به سمت سینی بغالوه می رفت تا از آن بخورد (شیرین زدایی) .💖 بعد از تمام شدن غذا، بسیاری از مهمانان رفتند، خانواده های تازه داماد به خانه هایشان برگشتند و منتظر بودند تا برای نوشتن نکاح خط(عقدنامه) برویم و تازه عروس را به خانه داماد ببریم، اقوام و دوستان نزدیک پیش ما ماندند. وقتی زنان جمع شدند و شروع کردند به رفتن و آواز خواندن و مدیحه سرایی به سوی خانه ای جدید که از پشم ساخته شده بود زیر آن پوشش های سفیدی آویزان بود. تا نزدیك خانه ابومحمد آمدند، شروع كردند به خواندن آواز معروف : «عمین لفتین یا بنات ....» به در ورودی که رسیدند، آواز خوانی از داخل خانه شروع شد. مردان وارد یکی از حجره ها شدند و شیخ آمد و طبق معمول مراحل عقد و سند آن را انجام داد و از این طریق عروس آماده شد و مردان بیرون رفتند و در درب منزل منتظر ماندند تا عروس از خانه بیرون آمد. 💝 پدرش بازوی او را گرفته و یکی از برادرانش بازوی دیگرش را در حالی که او را به برادرم محمود می سپردند...💖💖
داستان شب به قلم مجاهد کبیر شهید القدس
🇮🇷سربازان عصر ظهور🇵🇸
#خار_و_میخک فصل یازدهم 6⃣ ✍... مادرم با تعجب به او نگاه کرد و با تعجب گفت: کی؟ یعنی چی کسی؟😳 گفت: سع
فصل یازدهم7⃣ ✍.... مراحل عقد و سند آن را انجام داد و از این طریق عروس آماده شد👰‍♀ و مردان بیرون رفتند و در درب منزل منتظر ماندند تا عروس از خانه بیرون آمد.✨ 👴پدرش بازوی او را گرفته و یکی از برادرانش بازوی دیگرش را در حالی که او را به برادرم محمود می سپردند.. 🍂🥀🍂🥀🍂🥀 صداها بلندتر شد و مهمانان شروع به بازگشت به خانه کردند.🏡 عروس وارد خانه شد و عده ای از زنان نزد او ماندند و تعدادی دیگر آواز می خواندند و مداحی می کردند و کاروانیان دوباره بیرون آمدند تا چند متری خانه عروس دوم را طی کنند. 🎊🎊🎊 به همین ترتیب با سعاد با همین روش بازوهای او را گرفت و به حسن سپرد🤵 و او را با سعاد به سمت خانه فرستادند...🏠 آهنگ عروس و داماد را برای تدارک عروسی به داخل یک اتاق آوردند❤️‍🔥 و مادرم از محمود و حسن خواست تا به حجله عروسی بروند تا هر کدام روی صندلی خود بنشینند و منتظر باشند تا عروسش بیرون بیاید و کنارش بنشیند تا مثل عادت و رسم مردم عروسی را کامل کند محمود مشکلی نداشت اما حسن به شدت امتناع کرد و گفت: مادر چطور بشینم، جایی که زنها جلوی من برقصند این حرام است.... 💞💞💞💞 مادرم از این حرف او غافلگیر شد و به آن امیدواران میگفت که این روز شادی ماست که من تمام عمر منتظر آن بوده ام🎉 و محمود در تلاش بود که حسن شادی و عروسی را خراب نکند، اما حسن قاطعانه آن را رد کرد و نپذیرفت،🙃 گفت و گو ادامه پیدا کرد و مدت ها ادامه یافت و در نهایت فاطمه راه حلی مصالحه ای پیشنهاد کرد که به موجب آن محمود و حسن نیم ساعتی بالا می رفتند و عروسشان می نشست و در این نیم ساعت زن ها نمی رقصیدند. 😇 اما به آواز خواندن و نوحه خوانی بسنده می کردند ❇️سپس دامادها می رفتند و یکی از صندلی ها را بلند می کردند و عروس و داماد روی یک صندلی می نشستند🪑 و هر طور که زنان می خواستند به آنها دست می زدند.👏آنها تنها بودند. محمود با این کار موافقت کرد و حسن نیز سرانجام پذیرفت. بر روی سکو رفتند و هر کدام روی یک صندلی نشستند، سپس عروس و داماد بیرون آمدند و هر کدام در کنار داماد خود نشستند و زنان شروع کردندبه خواندن و تمسخر های عروسی.💝 اشک های مادرم تمام مدت بدون وقفه صورتش را می شست 🥺و فاطمه در سمت راست و تهانی در سمت چپ کنارش بودند و سعی می کردند او را آرام کنند... که چرا گریه می کنی و این همان روز شادی است که منتظرش بود. پس اشکهایش را پاک کرد و بعد دوباره بغضشان ترکید و زمزمه کرد: "اگر پدرت امروز اینجا بود"،😔 سپس اشک های فاطمه و تهانی در حالی که شعار می دادند سرازیر شد😢. زمزمه می کرد، چرا این زخم را باز می کنی، مادر؟ زمانی که قبلا بهبود یافته است؟ زمان طولانی سپری کردیم تا این زخم التیام پیدا کند؟!!🥲 عروس و داماد پایین آمدند دامن و شلوارهای سفیدشان را با رنگ دیگری عوض کنند و دامادها برای رفتن پایین آمدند و یکی از صندلی ها را با خود بردند و دیگری را به وسط صحنه بردند و محمود حسن را هل داد و او را در پهلویش زد گفت: جناب شیخ،👳‍♂ یعنی هر روز عقد می کنی، بخدا تو اخوانی اصلی هستی. می دانم قضیه چیست، ؟ روح الله اجرت بده.💐🌿💐 حسن لبخندی زد ☺️و گفت:برو، برو، بگذار زنها تنها شاد باشند. پشت سرشان صدای آواز و مداحی زنان بی وقفه بلند و بلندتر می شد، مادرم را مجبور کردند وسط اجتماع برای رقصیدن وارد شود، سپس ام العبد و ام محمد را مجبور کردند که پایین بیایند و برقصند.🎉🎀 نمی دانم چگونه می توان آن اشک های جاری در فضای این شادی طاقت فرسا را درک کرد، اما شرایط اردوگاه اینگونه است هر شادی، دوباره زخم ها را التیام می بخشد و باز می‌کند😞
داستان شب به قلم مجاهد کبیر شهید القدس
فصل دوازدهم 1⃣ ✍...شوهر خاله ام دوران زندانش را به پایان رسانده بود و از زندان آزاد شد 🧔🏻و به تجارت و پیگیری سرمایه گذاری امور زمین به نزد خانواده بازگشت 👶 پسرش عبد الرحیم شروع به راه رفتن نموده بود و اولین کلمات اش را تکرار میکرد. 🧔🏻شوهر خاله ام به همان مغازه هایی سر میزند که قبلاً در الخليل رفت و آمد میکرد و با آنها روابط تجاری محکمی داشت در همان جلسات می نشست و دوباره صحبتها حول اجاقهای گاز و جرعه های چای می چرخید☕️ مردها از او درباره زندان می پرسیدند و نحوه برخورد آنها با او چگونه او را شکنجه کردند؟ چگونه از او تحقیق کردند؟🥷 🔰وی متواضعانه صحبت میکرد و سعی میکرد از هراس و ترس آنها از اشغالگر و زندان بکاهد و تاکید می کرد که این کار واقعا سخت اما ممکن و شدنی است و مرد را جلا می دهد و روح را تقویت میکند و انسان قدرت و عظمت خود را احساس میکند💪 مردها سرشان را تکان میدهند و یکی با تعجب و نارضایتی به دیگری خیره میشود و شاید یکی از آنها بعد از رفتن به دیگری میگوید یک انقلابی در شرایط او ...🤔 یکی دیگه میگه ممکنه و محتمل!! چه بی معنی!! برادرش عبد الرحمن سال سوم (توجیهی) در مدرسه طارق بن زیاد بود. منحیث دانش آموز دوره ثانوی در الخلیل به دلیل سخت کوشی با هوشی شخصیت مذهبی و روابط نزدیک با بسیاری از جوانان مدرسه در شهر و روستاهای اطراف شهرت داشت در آن دوره گروهی از جوانان متدین وابسته به نهضت اسلامی در مدرسه راهنمایی طارق بن زیاد شکل گرفتند که تعدادی از معلمان این مدرسه مدتی پیش از دانشگاه اردن فارغ التحصیل شده بودند و در دوران تحصیل در آنجا به صفوف اخوان المسلمین پیوسته بودند.🤝 🔅پس از بازگشت به الخلیل و کار در مدارس آن تلاش برای گسترش اندیشه اسلامی در شهر را آغاز کردند و در میان رده ها دانش آموزان دوره ثانویه بستر مناسبی برای آنها بود. در همین زمان دانشکده شریعت در شهر افتتاح شد🏢 که شهردار شهر ناظر افتتاح آن بود و تجمع جوانان در دانشکده خود به خود جنبشهای سیاسی و فکری ایجاد کرد که برجسته ترین آن جنبش اخوان المسلمين بود 🤝 ♻️البته تحت تأثیر معلمان دانشکده معارف اسلامی تعدادی از جوانان به عنوان هسته ای برای کار اخوان المسلمین در آن دانشکده گرد آمدند و شروع به گسترش فعالیتهای خود به مدارس متوسطه کردند و تلاش آنها با تلاش معلمان طارق بن زیاد مواجه شد جایی که گروهی از دانشجویان شروع به شکل گیری کردند که حول فکر اخوان المسلمين گرد آمدند.🤝 نام اخوان المسلمین در شهر الخليل انقدر بلند بود که در نوار غزه یا کرانه باختری نبود در این دو جای نام اخوان بیشتر شبیه توهین با تحقیر یاد میشد😟 اما در الخليل اخوان تاریخ باستانی داشت ایده اخوان توسط خانواده هایی که به ثروت و شرافت معروف شهر بودند پذیرفته شده بود بنابراین ظاهر شدن نام آسان بود و بدون خجالت اعلام میشد.✅ 🏫در مدرسه طارق بن زياد عبد الرحمن با گروه دیگری از جوانان شهر و جوانان روستاهای دیگر ملاقات کرد و تحت تأثیر دانشجویان دانشگاه دانشکده شریعت🏢 و تحت تأثیر برخی معلمان که چارچوبی باز تشکیل دادند که عقاید اخوان المسلمین را مطالعه می کردند و عقاید اخوان المسلمین را با بررسی اسلام و کتب اندیشه معاصر اسلامی می پذیرفتند.🔆 🌐یک روز گروهی از این همکاران برای بازدید به روستای سوریف به نزد عبد الرحمن به عنوان یکی از فعالین اخوان آمدند که وی را برای آموزش و تربیه استخدام کرده بودند گروهی متشکل از ده دانش آموز از همکاران عبد الرحمن در پای کوه گرد هم آمدند به تفریح بازی و نشستن پرداختند و در مورد مسائل دینی و سیاسی صحبت کردند ♨️ خاله ام به درخواست عبد الرحمن مشغول تهیه ناهار برای آنها بود که عبد الرحمن برای غذای ناهار صبح چهار مرغ ذبح کرده بود.🥘 ظهر شوهر خاله ام عبد الفتاح از مغازه اش برگشت و وقتی عبد الرحمن دیر کرد که غذای خودش را بردارد وی رفت تا به آنها غذا برساند و عبد الرحمن را صدا کرد که دارد برای آنها غذا می آورد عبد الرحمن با شکرگزاری پاسخ داد چرا خود را خسته کردی من میخواستم بیایم آنرا بیاورم؟❤️ عبد الفتاح توضيح داد که زحمتی نیست و این فرصتی است برای شناخت جوانان به آنها سلام کرد او با آنها نشست و ناهار خورد و با آنها آشنا شد و سرگرمیها و شادی ها و گفتگوهای آنها را به اشتراک گذاشت و سعی کرد احساسات و تعلقات ملی آنها را برانگیزد و نظرات و افکار و آمادگی آنها را بخواند و پرسید نظر شما در مورد اقدام ملی چیست؟ و سطح کنونی آن در کشور؟🤔