eitaa logo
حریم‌خصوصےیک‌سرباز 🌿
1.3هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
632 ویدیو
55 فایل
طلبه ها انسان هایی هستند ، مثل سایر خلائق ؛ اما با زندگیِ نسبتا ساده تر . . . و البته ! هیجان انگیز تر ✨ یه چایی در خدمت باشیم ☕ حاویِ : منبر های دو دقیقه ای نگارخانهٔ من (یه مشت عکس) : @negar_khane_man حجرهٔ من (راه ارتباط + اصلِ مطالب) : @hajehabib
مشاهده در ایتا
دانلود
علیکم السلام یکی دو تا نیستن چندین مدل هستن ولی من خودم این مدلی اش را دوست دارم و دارمش 👇🏻
💎برکات کم‌گویی 🔻امام علی علیه‌السلام: قِلَّةُ الْكَلامِ يَسْتُرُ الْعُيُوبَ وَ يُقَلِّلُ الذُّنُوبَ؛ ❇️ ، عيب‌ها را می‌پوشاند و از گناهان می‌كاهد. 📚 شرح غررالحكم: ج ۴، ص ۵۰۵
💎راهکاری برای رهایی از غم و اندوه 🔻امام صادق عليه‌السلام: ما يَمنَعُ اَحَدَكُم اِذا دَخَل عَلَيهِ غَمٌّ مِن غُمُومِ الدُّنيا اَن يَتَوَضَّاَ ثُمَّ يَدخُلَ مَسجِدَهُ وَ يَركَعَ رَكعَتَينِ فَيَدعُوَ اللّه فيهِما؟ اَما سَمِعتَ اللّه يَقُولُ: «و َاستَعينوا بِالصَّبرِ وَ الصَّلاةِ»؟ 💡چه چيز مانع می‌شود كه هرگاه بر يكى از شما غم‌واندوه دنيايى رسيد، وضو بگيرد و به سجده‌گاه خود رود و دو ركعت نماز گزارد و در آن دعا كند؟ مگر نشنيده‌اى كه خداوند مى‌فرمايد: «از و مدد بگيريد»؟ 📚 وسائل‌الشیعه، ج ۸، ص ۱۳۸
هدایت شده از عنترنشنال | antarnational
🔴 ✍🏻 آقا ما الان بخدا موندیم یکی میاد سمتون برای بوسیدن میاد یا برای پروندن عمامه! :)))) به قول شروین!! برای ترسیدن به وقت بوسیدن 😂😂😂😂 ------------------------- @antarnational
هدایت شده از تخریب‌ چی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 پویش زیبای در حرم مطهر حضرت امام رضا سلام الله علیه ✍ تخریب‌چی 🚨تخریب‌چی، کانال اخبار خاص 🆔 @takhribchi110 🆔 @takhribchi110
هدایت شده از ⁦🇮🇷خبر طلاب
✅روحانیت شجاع و مردمی امام خمینی(قدس سره) روحانیت نباید از چیزی بترسد، روحانیت نباید از عربده‌کشی‌ها، وحشیگری‌ها و غوغای مشتی رجاله و اراذل وحشت کند. علما و روحانیان باید تا آخرین قطره خون خود را در راه اسلام، در راه قرآن و در راه اعلای کلمة الله نثار کنند. 📚 صحیفه امام خمینی، ج ۱، صص ۱۵۸ و ۱۵۹ 🔺بذر این انقلاب با خون شهدای روحانیت آبیاری و تثبیت شد؛ تا روزی که پرچم انقلاب به دست صاحب آن حضرت حجت -ارواحنا فداه- برسد روحانیت چون کوه، استوار در صحنه است. @Manahejj 🇮🇷 http://eitaa.com/joinchat/1026359310Cd87a388a56
⬜◽◻️▫️❁﷽❁▫️◻️◽⬜ 🔰احڪــ🔎ــام نمــ📿ــاز 📥سوال: ❓نماز احتیاط در چه مواردی خوانده می شود؟ 📤 پاسخ: ✍🏻 نماز احتیاط برای جبران رکعت های مورد شک در موارد خاص (شک های صحیح در نماز چهار رکعتی) واجب می شود. از آن جا که این نماز، نوعی احتیاط در مورد رکعت های مشکوک به شمار می رود، آن را «نماز احتیاط» گفته اند؛ ✍🏻 برای مثال: اگر در نماز چهار رکعتی، بعد از سر برداشتن از سجده دوم شک کند دو رکعت خوانده یا سه رکعت،‌ باید بنا بگذارد که سه رکعت خوانده و یک رکعت دیگر بخواند و نماز را تمام کند و بعد از نماز، یک رکعت نماز احتیاط ایستاده یا دو رکعت نشسته [1] به جا آورد. [2] ------------------- 🔖 پی نوشت: [1]. بهجت: احتیاط این است که یک رکعت نماز احتیاط ایستاده بخواند. سیستانی: بنابر احتیاط واجب دو رکعت نماز نشسته کافی نیست و باید یک رکعت نماز ایستاده بخواند. [2]. توضیح المسائل ده مرجع،‌ م 1199. >>> برگرفته از کتاب «رساله مصور»، ج 2، ص 159.
﷽حَسْبُنَاالله‌وَنِعْمَ‌الْوَکیٖلْ...خُڋا‌ݕَڔٰاےِݦَݧ‌ْڬٰاڣٖیښٺ❤ 💐
علیکم السلام در برابر هر شکی در نماز ، یه احکامی داره انجام اون احکام واجبه
هدایت شده از چاه نویس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
و من فریاد خشک شده در گلویی هستم! که دیگر کسی صدایش را در زیر این همه خاک نخواهد شنید.
هدایت شده از ⁦🇮🇷خبر طلاب
✅مولوی‌هاشون به کمتر از چهار تا قانع نیستند و براشون سن و سال هم مهمه و به کمتر از ۱۶ ساله رضایت نمی‌دهند، ران گوسفند را هم بیشتر و بهتر می‌پسندند، زن هم در هیچ جا حضور ندارد، حتی در همین مسجد ضرار... اما اینگونه کاغذ بالای سر می‌برند... فکر می‌کنید معنای نفاق چیست؟ شما اینها را تفسیر کنید... همین یارو را پیدا کنید و بعد بپرسید چند بار زنش را کسی در کوچه دیده است؟! به مولوی‌شون بگید اگر معتقد به این شعار پژاک و پ‌ک‌ک است، فردا با زنانش بدون روسری در همین مسجد ضرار حاضر شود... وظیفه ما فقط روشنگری است و گفتن حقایق قضاوت با خود شماست/ اخبار سوریه 🇮🇷 http://eitaa.com/joinchat/1026359310Cd87a388a56
حریم‌خصوصےیک‌سرباز 🌿
پارازیت زیاد داشت شرمنده
@Delltang_128 بفرمایید یک سر بزنید اینجا
جانِ شیعه، اهل سنت بقلم فاطمه ولی نژاد صدای قرائت آیت الکرسی مادر، بوی اسفند، اسباب پیچیده در بار کامیون و اتاقی که خالی بودنش از پنجره های بی‌پرده اش پیدا بود، همه حکایت از تغییر دیگری در خانواده ما میکرد. روزهای آخر شهریور ماه سال 91 با سبک شدن آفتاب بندر عباس، سپری میشد و محمد و همسرش عطیه، پس از یکسال از شروع زندگی مشترکشان، آپارتمانی نوساز خریده و می‌خواستند طبقه بالایی خانه پدری را ترک کنند. همچنانکه ابراهیم و لعیا چند سال پیش چنین کردند. شاید به زودی نوبت برادر کوچکترم عبدالله هم میرسید تا مثل دو پسر بزرگتر به بهانه کمک خرج شروع زندگی هم که شده، زندگی اش را در این خانه قدیمی و زیبا شروع کرده تا پس از مدتی بتواند زندگی مستقل را در جایی دیگر تجربه کند. از حیاط با صفای خانه که با نخلهای بلندی حاشیه بندی شده بود، گذر کرده و وارد کوچه شدم. مادر ظرفی از شیرینی لذیذی که برای بدرقه محمد پخته بود، به راننده کامیون داد و در پاسخ تشکر او، سفارش کرد: _حاجی! اثاث نوعروسه.کلی سرویس چینی و کریستال و... که راننده با خوشرویی به میان حرفش آمد و با گفتن: _خیالت تخت مادر ِبار را بست. مادر صورت محمد را بوسید،عطیه را به گرمی در آغوش گرفت که پدر با دلخوری جلو آمد و زیر گوش محمد غرّی زد که نفهمیدم. شاید رد خرابی روی دیوار اتاق دیده بود که مادر با خنده جواب داد: _فدای سرشون! یه رنگ میزنیم عین روز اولش میشه! محمد با صورتی در هم کشیده از حرف پدر، سوار شد و اتومبیلش را روشن کرد که عبدالله صدا بلند کرد: _آیت الکرسی یادتون نره! و ماشین به راه افتاد... ابراهیم سوئیچ را از جیبش در آورد و همچنان که به سمت ماشینش میرفت، رو به من و لعیا زیر لب زمزمه کرد: _ما که خرج نقاشی مون هم خودمون دادیم ... لعیا دستپاچه به میان حرفش دوید: _ابراهیم! زشته! میشنون! اما ابراهیم دست بردار نبود و ادامه داد: _دروغ که نمیگم، خُب محمد هم پول نقاشی رو خودش بده! همیشه پول پرستی ابراهیم و خساست آمیخته به اخلاق تند پدر، دستمایه اوقات تلخی میشد که یا باید با میانجیگری مادر حل میشد یا چاره گریهای من و عبدالله. این بار هم من دست به کار شدم و ناامید از کوتاه آمدن ابراهیم، ساجده سه ساله را بهانه کردم: _ساجده جون! داری میری با عمه الهه خداحافظی نمیکنی؟ عمه رو بوس نمیکنی؟ و با گفتن این جملات، او را در آغوش کشیده و به سمت مادر و پدر رفتم: _با بابابزرگ خداحافظی کن! مامان بزرگ رو بوس کن! ولی پدر که انگار غُر زدنهای ابراهیم را شنیده بود، اخم کرد و بدون خداحافظی به داخل حیاط بازگشت. ابراهیم هم وارث همین تلخیهای پدر بود که بی توجه به دلخوری پدر، سوار ماشین شد. لعیا هم فهمیده بود اوضاع به هم ریخته که ساجده را از من گرفت و خداحافظی کرد و حرکت کردند. عبدالله خاکی که از جابجایی کارتونها روی لباسش نشسته بود، با هر دو دستش تکاند و گفت: _مامان من برم مدرسه. ساعت ده با مدیر جلسه دارم. باید برنامه کلاسها رو برای اول مهر مرتب کنیم. که مادر هم به نشانه تأیید سری تکان داد و با گفتن: _برو مادر، خیر پیش! داخل حیاط شد. ساعتی از اذان ظهر گذشته و مادر به انتظار آمدن عبدالله، برای کشیدن نهار دست دست می‌کرد که زنگ خانه به صدا در آمد. عبدالله که کلید داشت و این وقت ظهر منتظر کسی نبودیم. آیفون را که برداشتم متوجه شدم آقای حائری، مسئول آژانس املاک محله پشت در است و با پدر کار دارد. پدر به حیاط رفت و مادر همچنان به انتظار بازگشت عبدالله، شعله زیر قلیه ماهی را کم کرده بود تا ته نگیرد. ادامه دارد...
حریم‌خصوصےیک‌سرباز 🌿
#رمان #قسمت_اول جانِ شیعه، اهل سنت بقلم فاطمه ولی نژاد صدای قرائت آیت الکرسی مادر، بوی اسفند،
جانِ شیعه، اهل سنت کار آقای حائری چندان طول نکشید که پدر با خوشحالی برگشت و پیش از اینکه ما چیزی بپرسیم، خودش شروع کرد: _حائری برامون مستأجر پیدا کرده. دیده امروز محمد داره اسباب می‌بره، گفت حیفه ملک خالی بیفته. صورت مهربان مادر غرق چروک شد و با دلخوری اعتراض کرد: _عبدالرحمن! ما که نمی‌خوایم با این خونه کاسبی کنیم. این طبقه مال بچه‌هاست. چشم به هم بذاری نوبت عبدالله میشه، شایدم الهه. پدر پیراهن عربی‌اش را کمی بالا کشید و همچنانکه روی زمین می‌نشست، با اخمی سنگین جواب داد: _مسئول خونه الهه که من نیستم، عبدالله هم که فعلاً خبری نیس، شلوغش می‌کنی! ولی مادر می‌خواست تصمیم پدر را تغییر دهد که از آشپزخانه خارج شد و گفت: _ما که احتیاجی نداریم که بخوایم مستأجر بیاریم. تو که وضع کارت خوبه الحمدالله! محصول خرما هم که امسال بهتر از هر سال بوده. ابراهیم و محمد هم که کمک دستت هستن. پدر تکیه‌اش را از پشتی برداشت و خروشید: _زن! نقل احتیاج نیست، نقل یه طبقه ساختمونه که خالی افتاده! خدا رو خوش میاد مال من خاک بخوره که معلوم نیست تو کی میخوای عروس بیاری؟!!! مادر غمزده از برخورد تلخ پدر، نگاهش را به زمین دوخت و پدر مستبدانه حکم داد: _من گفتم اجاره میدم. حائری رفته طرف رو بیاره خونه رو نشونش بده. شاید دلخوری را در صورت من هم دید که برای توجیه فوران خشمش، مرا مخاطب قرار داد: _آخه همچین مادرت میگه مستأجر، خیال می‌کنه الآن یه مشت زن و بچه می‌خوان بریزن اینجا.حائری گفت طرف یه نفره که از تهران برای کار تو شرکت نفت اومده بندر. یه اتاق می‌خواد شب سرش رو بذاره زمین بخوابه. صبح میره پالایشگاه شب میاد. نه رفت و آمدی داره نه مهمونی. صدای باز شدن در حیاط و آمدن عبدالله بحث را خاتمه داد و من و مادر را برای کشیدن غذا روانه آشپزخانه کرد. چند لقمه‌ای نخورده بودیم که باز زنگ خانه به صدا در آمد. پدر از جا بلند شد و با گفتن «حتماً حائریه!» سراسیمه روانه حیاط شد. عبدالله هم که تازه متوجه موضوع شده بود، به دنبالش رفت. مادر که با رفتن پدر انگار جرأت سخن گفتن یافته بود، سری جنباند و گفت: _من که راضی نیستم، ولی حریف بابات هم نمیشم. و بعد مثل اینکه چیزی بخاطرش رسیده باشد، با مهربانی رو به من کرد: _الهه جان! پاشو دو تا ظرف و قاشق چنگال بیار براشون غذا ببرم. بوی غذا تو خونه پیچیده، خدا رو خوش نمیاد دهن خشک برگردن. محبت عمیق مادر همیشه شامل حال همه می شد، حتی مستأجری که آمدنش را دوست نداشت. چادرش را مرتب کرد و با سینی غذا از اتاق بیرون رفت. صدای آقای حائری می‌آمد که با لحن شیرینش برای مشتری بازار گرمی می‌کرد: _داداش! خونه قدیمیه، ولی حرف نداره! تو بالکن اتاقت که وایسی، دریا رو می بینی.تازه اول صبح که محل ساکته، صدای موج آب هم می‌شنوی. این خیابون هم که تا تَه بری، همه نخلستون‌های خود حاجیه. حیاط هم که خودت سِیر کردی، واسه خودش یه نخلستونه! سر همین چهار راه هم ماشین داره برا اسکله شهید رجایی و پالایشگاه. صاحب خونه‌ات هم آدم خوبیه! شما خونه رو بپسند، سر پول پیش و اجاره باهات راه میاد. صدای مرد غریبه را هم می‌شنیدم که گاهی کلمه‌ای در تأیید صحبت‌های آقای حائری ادا می‌کرد. فکر آمدن غریبه‌ای به این خانه، آن هم یک مرد تنها، اصلاً برایم خوشایند نبود که بلاخره آقای حائری و مشتری رفتند و سر و صداها خوابید و بقیه به اتاق برگشتند. ظاهراً مرد غریبه خانه را پسندیده و کار تمام شده بود که پدر با عجله غذایش را تمام کرد، مدارک خانه را برداشت و برای انجام معامله روانه بنگاه شد. عبدالله نگاهش به چهره دلخور مادر بود و می‌خواست به نحوی دلداری‌اش دهد که با مهربانی آغاز کرد: _غصه نخور مامان! طرف رو که دیدی، آدم بدی به نظر نمی‌اومد. پسر ساکت و ساده‌ای بود. مادر تازه سرِ درد دلش باز شد: _من که نمی‌گم آدم بَدیه مادر! من می گم اینهمه پول خدا بهمون داده، باید شکرگزار باشیم. ولی بابات همچین هول شده انگار گنج پیدا کرده! آخه چند میلیون پول پیش و چندرغاز کرایه که انقدر هول شدن نداره! سپس نگاهی به سینی غذا انداخت و ادامه داد: _اون بنده خدا که انقدر خجالتی بود، لب به غذا هم نزد. با حرف مادر تازه متوجه سینی غذا شدم. ظرفی که ظاهراً متعلق به آقای حائری بود، خالی و ظرف دیگر دست نخورده مانده بود. عبدالله خندید و به شوخی گفت: ‌_شاید بیچاره قلیه ماهی دوست نداشته! ادامه دارد...