همیشهآدمباچیزاییکهخیلی
دوستدارهامتحانمیشه...💔
#حسیــنعزیزدلم
•⛓↻@sarbaz_sho•͜•↷🦋
اربابم
آرزوها؎زیاد؎در
دلَـمـدارمـ
ولۍدیدنڪربُبلایٺ
ازهمهواجبتراسٺ..💔
#کربلا
#امامحسین♥️
•⛓↻@sarbaz_sho•͜•↷🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تماس امام حسین علیه السلام با شما 🥰 آیا پاسخ میدهید
•⛓↻@sarbaz_sho•͜•↷🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هجر تو ساخت خانه ی صبرِ مرا💚
#امام_زمان
•⛓↻@sarbaz_sho•͜•↷🦋
انتظارات امام زمان .mp3
1.18M
🔊 #صوت_مهدوی
📝 #پادکست «انتظارات امام زمان از ما»
👤 حجت الاسلام دکتر رفیعی
#امام_زمان
#اللهمعجللولیکالفرج
•⛓↻@sarbaz_sho•͜•↷🦋
شکرخداکهدرپناهحسینیم
عالمازاینخوبترپناهندارد:)
#صلیاللهعلیكیااباعبدالله🌱♥️
سرباز شو
8⃣6⃣قسمت شصت و هشتم❣ خداحافظی که کردم دوباره رفتم سراغ عکس ها ، باهر عکس کلی گریه کردم ، اولین باری
0⃣7⃣قسمت هفتادم از «یادت باشه»❣
همیشه همین عادت را داشت،وقتی بیرون میرفتیم غذایی که اضافه می ماند آن را زیر دیوار یا زیر درخت می ریخت یا وقتی گوشت چرخ کرده می گرفتیم یه تکه از بهترین جای گوشت جدا میکرد و روی پشتبام برای گربه ها می ریخت ،همیشه میگفت: « به نیت همه اموات».
در برنامه سمت خدا از حاج آقای عالی شنیده بود که وقتی می خواهید چیزی را خیرات کنید به نیت همه اموات باشد چون از اول خلقت تا آخر به همه اموات ثواب یکسان می رسد و این که هر کسی برای اموات خیرات و احساس بیشتری داشته باشد روز قیامت زود تر به حسابش رسیدگی می شود تا کمتر معطل شود ، برای همین هیچ وقت غذایی که اضافه مانده بود را توی سطل اشغال نمی ریخت.
حمید از باشگاه تماس گرفت که دیر تر می آید ، برای این که از تنهایی حوصله ام سر نرود دوباره رفتم سراغ بوفه ، حمید که آمد پرسیدم :« داخل خونه چی عوض شده ؟» ، نگاه کرد و گفت :« باز هم چیدمان وسایل بوفه! توی این خونه به جز این کمد و تغییر وسایل بوفه کار دیگه ای نمیشه کرد » بعد هر دو خندیدیم ، حواسش به این چیز ها بود ، خانه ما به حدی کوچک بود که نمیشد تغییر آن چنانی در چیدمان وسایل آن ایجاد کنیم ، برایم خیلی جالب بود ، کوچک ترین تغییری در خانه می دادم متوجه می شد .گفتم:«حمیدجان تا تو بری زباله هارو ببری من سفره شام رو انداختم»،حمید داشت توی آشپزخونه زباله هارو جمع می کردکه دوستم تماس گرفت،مشغول صحبت با دوستم شدم،از همه جا می گفتیم و می شنیدیم،حمید آشغال به دست جلوی من ایستاده بود،باصدای آرام گفت:«حواست باشه تو این حرف ها یه وقت غیبت نکنین».
با ایما و اشاره خیالش را راحت کردم که «حواسم هست عزیزم»ازغیبت خیلی بدش می آمدومتنفر بود،به کوچکترین حرفی که بوی غیبت داشت واکنش نشان می داد،سریع بحث را عوض می کرد،دوست نداشت درمورد کسی حرف بزنیم که الان درجمع ما نبود،می گفت:«باید چندتا حدیث درباره غیبت پرینت بگیرم بزنم به در و دیوار خونه،تا هروقت می بینیم یادمون باشه،یه وقت از روی حواس پرتی غیبت نکنیم».
تلفن راکه قطع کردم سفره را انداختم،حمید خیلی دیر کرد،قبلأهم برای بیرون بردن زباله ها چندباری دیر کرده بود،در ذهنم سؤال شد که علت این دیر آمدن ها چه می تواند باشد،ولی نپرسیده بودم،اما این بار تأخیرش خیلی زیاد شده بود.وقتی برگشت پرسیدم:«حمید آشغال هارو می بری مرکز بازیافت سر خیابون این همه دیر میایی؟»🍂