سرباز شو
5⃣6⃣قسمت شصت و پنجم❣ برای شرکت در دوره یک روزه باید به تهران می رفتم، برای ناهار حمید لوبیا پلو درس
6⃣6⃣قسمت شصت و شش ❣
سر کوچه که رسیدیم حمید دست کرد توی جیبش تا کرایه بدهد ، راننده گفت:« آ سید ! مشخصه شما و حاج خانم حسابی اهل روضه هستین ، کرایه نمیخواد بدین ، فقط ما رو دعا کنین»، حتی توقف نکرد که ما حرفی بزنیم ، بعد هم گازش را گرفت و رفت ، من و حمید نشستیم کنار جدول نیم ساعتی خندیدیم ، نمی توانستیم جلوی خنده خودمان را بگیریم ، حمید به شوخی می گفت :« عه حاج خانم کمتر گریه کن !»، تا این را می گفت یاد حرف راننده می افتادیم می زدیم زیر خنده ، رفتار و ظاهر حمید طوری بود که خیلی ها مثل این راننده فکر می کردند طلبه است ، یا « آ سید » صدایش می کردند ، البته حمید همیشه به من می گفت من سیدم، چون از طرف مادربزرگ پدری نسب حمید به سادات می رسید.
سه چهار ماه آخر سال ۹۳ برادرزاده های حمید یکی یکی به دنیا امدند، کوثر دختر حسن آقا برادر بزرگ تر حمید هشتم آذر، نرگس دختر سعید آقا برادر دوقلوی حمید بیست و دوم آذر درست شب اربعین و محمد رضا پسر حسین آقا هم هفتم اسفند به دنیا آمدند.
وقتی دور هم جمع می شدیم صدای بچه ها قطع نمیشد ، حال و هوای جالبی بود ، تا یکی ساکت می شد ان یکی شروع می کرد به گریه کردن ، حمید تا آن موقع حرفی از بچه دار شدن نمی زد ، اما با به دنیا آمدن این برادرزاده ها خیلی علاقه مند شده بود که ما هم بچه دار شویم ، این شوق حمید به بچه دار شدن من را خیلی امیدوار می کرد ، حس می کردم زندگی ما شبیه یک نهال نو پاست که می خواهد شاخ و برگ بدهد و ما سال های سال کنار هم زندگی خواهیم کرد .
یک روز بعد از تولد نرگس ، حمید برای یک ماموریت پانزده روزه سمت لوشان رفت ، معمولا از ماموریت هایش زیاد نمی پرسیدم ، مگر اطلاعات کلی که با زیرکی چند تا سوال می پرسیدم تا اوضاع چند روزی که ماموریت بود دستم بیاید ، شده با شوخی و خنده از حمید اطلاعات جمع می کردم ، به شدت قلقلکی بود ، بی اندازه ! این بار هم که از لوشان برگشته بود با قلقلک سراغش رفتم ، قلقلک می دادم و سوال می پرسیدم ، گفتم :« حمید تو دست داعش بیفتی کافیه بفهمن قلقلکی هستی ، همه چی رو دقیقه اول لو میدی!»
7⃣6⃣قسمت شصت و هفتم❣
البته حمید هم زرنگی کرد، وقتی با قلقلک دادن از او پرسیدم :« فرمانده سپاه کیه ؟» ، گفت :« تقی مرادی !» گفتم :« فرمانده اطلاعات کیه ؟» ، گفت :« تقی مرادی !» هر سوالی می پرسیدم اسم پدرم را می گفت ، با خنده گفتم :« دست پدرم درد نکنه با این داماد گرفتنش، تو باید اسم پدر زنت رو آخرین نفر لو بدی نه اولین نفر!» حمید هم خندید و گفت :« تا صبح قلقلک بدی من فقط همین یه اسم رو بلدم !»
بعضی اوقات هم خودش از آموزش هایی که دیده یا نکاتی که در آن ماموریت یاد گرفته بود صحبت می کرد ، دوره لوشان بهشان گفته بودند: «اگر گاوی رو دیدین که به سمتی میره بدونین اونجا چیز مشکوکیه، چون گاو ذاتا حیوان کنجکاویه و هر طرف که حرکت میکنه اون سمت لابد چیز خاصیه، برعکس گاو گوسفند ها هستن ،هر وقت گوسفند از جایی دور بشه باید به اونجا شک کرد ،چون گوسفند ذاتاً حیوان ترسوییه و با کوچکترین صدایی که بشنوه یا چیزی که ببینه از اونجا دور میشه».
بعد از کلی احوالپرسی عکس هایی که طی ماموریت لوشان انداخته بود را نشان داد ،این اولین باری بود که میدیدم حمید اینهمه عکس در مدل های مختلف مخصوصاً با بادگیر آبی انداخته است، داخل عکس ها چسب اتو کلاوی که بعد از مسابقه کاراته به انگشت پایش بسته بودم مشخص بود،غرق تماشای عکس ها بودم که با حرف حمید دیگر نتوانستم باقی عکس ها را ببینم ،به من گفت: «این عکس ها رو برای شهادتم گرفتم ،حالا که داری نگاهشون می کنی ببین کدوم خوبه بنر بشه؟»
دلم هری ریخت ،لحن صحبت هایش نه جدی بود نه شوخی ،همین میانه صحبت کردن من را اذیت میکرد ،نمی دانستم جوابش را چه بدهم، از دوره نامزدی هربار که عکسهای گالری موبایلش را نگاه میکردم از من میپرسید کدام عکس برای شهادتم خوب است ،زیاد جدی نمی گرفتم ، هربار با شوخی بحث را عوض میکردم، ولی این بار حسابی جا خوردم و دلم لرزید.
دوست نداشتم این موضوع را ادامه بدهد، چیزی به ذهنم نمیرسید ، پرسیدم: « پات بهتر شده، آب و هوا چطور بود ؟ سوغاتی چیزی نگرفتی؟»، کمی سکوت کرد و بعد با لبخند گفت: « آنقدر آنجا دویدیم که پام خوب خوب شده ، تا من برم به مادرم سر بزنم تو از بین عکس ها یکی رو انتخاب کن ببینم سلیقه همسر شهید چه شکلیه!».
وقتی برای دیدن عمه رفت با پدرم تماس گرفتم و گفتم:« بابا جون ، حمید تازه از ماموریت برگشته خسته است، امروز باشگاه نمیاد ، خودتون زحمت تمرین شاگردا رو بکشید»، این حساسیت من روی حمید شهره عام و خاص شده بود ، همه دستشان آمده بود ، پدرم از پشت گوشی خندید و گفت: « حمید خواهر زاده منه، اون موقعی که من اسمش رو انتخاب کردم تو هنوز به دنیا نیومده بودی، ولی الان انگار تو بیشتر هواشو داری ! کاسه داغتر از آش شدی دختر!».🍂
سرباز شو
6⃣6⃣قسمت شصت و شش ❣ سر کوچه که رسیدیم حمید دست کرد توی جیبش تا کرایه بدهد ، راننده گفت:« آ سید ! مش
8⃣6⃣قسمت شصت و هشتم❣
خداحافظی که کردم دوباره رفتم سراغ عکس ها ، باهر عکس کلی گریه کردم ، اولین باری بود که حمید را این شکلی می دیدم ، نور خاصی که من را خیلی می ترساند ، همان نوری که رفقای پاسدار و هم هیئتی به شوخی می گفتند: « حمید نور بالا میزنی ، پارچه بنداز روی صورتت!»،آنقدر این حالات در چهره حمید موج می زد که زیر عکس هایش می نوشتند « شهید حمید سیاهکالی» یا به خاطر شباهتی که چشمهای با حیایش به شهید «محمد ابراهیم همت» داشت او را «حمید همت» صدا می کردند،یکی از دوستانم که حمید را می شناخت همیشه به من میگفت: «نمیدونم چه موقعی،ولی مطمئنم شوهر تو شهید میشه،اگه شهید نشه من به عدالت خدا شک می کنم!»،خودش هم که عاشق این کارها بود،ولی من میگفتم خیلی زود است،خیلی زود است حتی بخواهی حرفش را بزنیم.
بعد از ماموریت لوشان کم کم زمزمههای رفتن سوریه و عراقش شروع شد ،می گفت :« من یا باید برم عراق یا برم سوریه،اینجا موندنی نیستم»، بعد از هفت سال عضویت قراردادی تازه در سپاه نیروی رسمی شده بود،در جواب این حرف ها فقط به زبان پاسخ مثبت می دادم که خیالش راحت باشد،ولی ته دلم نمیتوانستم قبول کنم،ما تازه داشتیم به هم عادت میکردیم،تازه همدیگر را پیدا کرده بودیم.
حمید کنار بخاری سخت مشغول مطالعه کتاب «علل الشرایع» شیخ صدوق بود،کتابی که مدتها به دنبالش بود تا اینکه من پیدایش کردم و به عنوان هدیه برایش خریدم،در حالی که داشتم میوه های پوست کنده را توی بشقاب آماده می کردم زیر چشمی نگاهم به حمید بود،هر صفحه ای که میخواند دستش را زیر محاسنش میبرد و چند دقیقه ای به فکر فرو می رفت،طول زمستان از بخاری جدا نمیشد،به شدت سرمایی بود،کافی بود کمی هوا سرد شود خیلی زود سرما میخورد،هر وقت از سرکار می آمد دست هایش را مستقیم می گذاشت روی بخاری،گاهی وقتها که از بیرون میومد از شدت سرما زدگی یک راست روی بخاری می نشست! می گفتم:«حمید یک روز سر همین کار که می نشینی روی بخاری،لوله بخاری در میاد،متوجه نمیشیم،شب خدایی ناکرده خفه میشیم»،حمید میگفت: «چشم خانوم،رعایت می کنم،ولی بدون عمر دست خداست».
9⃣6⃣قسمت شصت و نهم ❣
میوه های پوست کنده را کنار دستش گذاشتم،نگاهش را از کتاب گرفت و گفت: «اینطوری قبول نیست فرزانه،تو همیشه زحمت میکشی میوه ها رو به این قشنگی آماده می کنی دلم نمیاد تنهایی بخورم،برو روی مبل بشین الان میام با هم بخوریم». تازه مشغول خوردن میوه ها شده بودیم که گوشی حمید زنگ خورد،تا گوشی را جواب داد گفت: «سلام،متاهل تمیز!»،فهمیدم آقا بهرام رفیق صمیمی حمید که تازه نامزد کرده پشت خط است،از تکیه کلام حمید خندهام گرفت،با رفیقاش ندار بود، اوایل من خیلی تعجب میکردم،می گفت :« این ها رفقای صمیمی من هستن ، اونهایی که نامزد میکنند رو اینطوری صدا می کند که بقیه هم زودتر به فکر ازدواج باشن»، کافی بود یکی از دوستانش نامزد کرده باشد، آن وقت حسابی آنها را تحویل می گرفت.
از وقتی که آقا بهرام نامزد کرد ارتباط خانوادگی ما شروع شد ، کل نامزدی این خانواده با ما گذشت،به گردش و تفریح میرفتیم ، مسافرت های یک روزه یا حتی چند ساعته ، مجتمع تفریحی طلاییه سمت باراجین زیاد میرفتیم و قایق سوار می شدیم یا غذا میپختیم و آنجا می بردیم.
آقا بهرام پیشنهاد داد جمعه دور هم باشیم،حمید گفت جوجه بگیریم برویم سنبل آباد،روز جمعه بساط جوجه را برداشتیم،کلید منزل پدری حمید در سنبل آباد را گرفتیم و راه افتادیم،زمستان ها الموت معمولاً هوا برفی و به شدت سرد است،وقتی رسیدیم برای گرم کردن اتاق ها چراغ نفتی روشن کردیم،خیلی وقت بود کسی آنجا نرفته بود انگار همه چیز یخ زده بود،آدم ایستاده قندیل می بست،حمید و آقا بهرام داخل حیاط آتش روشن کرده بودند تا بساط جوجه راه بیندازند،من و خانوم آقا بهرام داخل اتاق زیر پتو کنار چراغ می لرزیدیم،از بس شعله چراغ را زیاد کرده بودیم دود می کرد،به حدی سردمان شده بود که اصلاً متوجه نشدیم که همه اتاق را دود گرفته است،وقتی حمید داخل اتاق آمد با دلهره گفت: « شما دارین چه کار می کنین،الان خفه میشین!»، توی چشم ها و بینی ما پر از دوده شده بود،تا چند روز بوی دود می دادیم.
وقتی ناهار را خوردیم از آنجا بیرون زدیم،احساس میکردم اگر راه برویم بهتر از این است که یک جا بنشینیم. داخل حیاط یک سگ نگهبان بود که مدام نگاهش سمت ما بود،من و خانم آقا بهرام به شدت از سگ می ترسیدیم،تا یک قدم سمت ما می آمد از ترس به سمت دیگر حیاط میرفتیم،حمید و آقا بهرام دلشون رو گرفته بودند و می خندیدند،کار ما هم شده بود فرار کردن! بعد از ناهار،حمید باقی مانده غذا ها را برای این که اسراف نشود به سگهاداد.🍂
#رفیق_شهیدم
#حمید_سیاهکلی
•⛓↻@sarbaz_sho•͜•↷🦋
همیشهآدمباچیزاییکهخیلی
دوستدارهامتحانمیشه...💔
#حسیــنعزیزدلم
•⛓↻@sarbaz_sho•͜•↷🦋
اربابم
آرزوها؎زیاد؎در
دلَـمـدارمـ
ولۍدیدنڪربُبلایٺ
ازهمهواجبتراسٺ..💔
#کربلا
#امامحسین♥️
•⛓↻@sarbaz_sho•͜•↷🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تماس امام حسین علیه السلام با شما 🥰 آیا پاسخ میدهید
•⛓↻@sarbaz_sho•͜•↷🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هجر تو ساخت خانه ی صبرِ مرا💚
#امام_زمان
•⛓↻@sarbaz_sho•͜•↷🦋
انتظارات امام زمان .mp3
1.18M
🔊 #صوت_مهدوی
📝 #پادکست «انتظارات امام زمان از ما»
👤 حجت الاسلام دکتر رفیعی
#امام_زمان
#اللهمعجللولیکالفرج
•⛓↻@sarbaz_sho•͜•↷🦋
شکرخداکهدرپناهحسینیم
عالمازاینخوبترپناهندارد:)
#صلیاللهعلیكیااباعبدالله🌱♥️
سرباز شو
8⃣6⃣قسمت شصت و هشتم❣ خداحافظی که کردم دوباره رفتم سراغ عکس ها ، باهر عکس کلی گریه کردم ، اولین باری
0⃣7⃣قسمت هفتادم از «یادت باشه»❣
همیشه همین عادت را داشت،وقتی بیرون میرفتیم غذایی که اضافه می ماند آن را زیر دیوار یا زیر درخت می ریخت یا وقتی گوشت چرخ کرده می گرفتیم یه تکه از بهترین جای گوشت جدا میکرد و روی پشتبام برای گربه ها می ریخت ،همیشه میگفت: « به نیت همه اموات».
در برنامه سمت خدا از حاج آقای عالی شنیده بود که وقتی می خواهید چیزی را خیرات کنید به نیت همه اموات باشد چون از اول خلقت تا آخر به همه اموات ثواب یکسان می رسد و این که هر کسی برای اموات خیرات و احساس بیشتری داشته باشد روز قیامت زود تر به حسابش رسیدگی می شود تا کمتر معطل شود ، برای همین هیچ وقت غذایی که اضافه مانده بود را توی سطل اشغال نمی ریخت.
حمید از باشگاه تماس گرفت که دیر تر می آید ، برای این که از تنهایی حوصله ام سر نرود دوباره رفتم سراغ بوفه ، حمید که آمد پرسیدم :« داخل خونه چی عوض شده ؟» ، نگاه کرد و گفت :« باز هم چیدمان وسایل بوفه! توی این خونه به جز این کمد و تغییر وسایل بوفه کار دیگه ای نمیشه کرد » بعد هر دو خندیدیم ، حواسش به این چیز ها بود ، خانه ما به حدی کوچک بود که نمیشد تغییر آن چنانی در چیدمان وسایل آن ایجاد کنیم ، برایم خیلی جالب بود ، کوچک ترین تغییری در خانه می دادم متوجه می شد .گفتم:«حمیدجان تا تو بری زباله هارو ببری من سفره شام رو انداختم»،حمید داشت توی آشپزخونه زباله هارو جمع می کردکه دوستم تماس گرفت،مشغول صحبت با دوستم شدم،از همه جا می گفتیم و می شنیدیم،حمید آشغال به دست جلوی من ایستاده بود،باصدای آرام گفت:«حواست باشه تو این حرف ها یه وقت غیبت نکنین».
با ایما و اشاره خیالش را راحت کردم که «حواسم هست عزیزم»ازغیبت خیلی بدش می آمدومتنفر بود،به کوچکترین حرفی که بوی غیبت داشت واکنش نشان می داد،سریع بحث را عوض می کرد،دوست نداشت درمورد کسی حرف بزنیم که الان درجمع ما نبود،می گفت:«باید چندتا حدیث درباره غیبت پرینت بگیرم بزنم به در و دیوار خونه،تا هروقت می بینیم یادمون باشه،یه وقت از روی حواس پرتی غیبت نکنیم».
تلفن راکه قطع کردم سفره را انداختم،حمید خیلی دیر کرد،قبلأهم برای بیرون بردن زباله ها چندباری دیر کرده بود،در ذهنم سؤال شد که علت این دیر آمدن ها چه می تواند باشد،ولی نپرسیده بودم،اما این بار تأخیرش خیلی زیاد شده بود.وقتی برگشت پرسیدم:«حمید آشغال هارو می بری مرکز بازیافت سر خیابون این همه دیر میایی؟»🍂
سرباز شو
0⃣7⃣قسمت هفتادم از «یادت باشه»❣ همیشه همین عادت را داشت،وقتی بیرون میرفتیم غذایی که اضافه می ماند آ
1⃣7⃣قسمت هفتاد و یکم از «یادت باشه»❣
زیاد مایل نبود حرف بزند اصرار مرا که دید گفت: « راستش یه مستمندی معمولاً سر کوچه می ایسته،من هر بار از کنارش رد بشم سعی می کنم بهش کمک کنم،اما امشب چون پول همراهم نبود خجالت کشیدم که اون آقا را ببینم و نتوانم بهش کمک کنم،برای همین کل کوچه را دور زدم تا از سمت دیگه برگردم خونه که این مستمند رو نبینم شرمنده نشم!».
از این کارهایش فیوز می پراندم ،این رفتارها هم حس خوبی به من میداد هم ترس و دلهره در وجودم ایجاد می کرد ،احساس خوب از اینکه همسرم تا این حد به چنین جزئیاتی دقت نظر دارد و دلهره از اینکه حس میکردم شبیه دونده هایی هستیم که داخل یک مسابقه شرکت کرده ایم،من افتادن و خیزان مسیر را میروم ولی حمید با سرعت از کنار من رد می شود،ترس داشتم که هیچ وقت نتوانم به همین سرعتی که حمید دارد پیش می رود، حرکت کنم.
داشتیم شام میخوردیم ولی تمام حواسم به حرفهایی بود که با دوستم زده بودیم،سر موضوعی برای یک بنده خدایی سوء تفاهم به وجود آمده بود،از وقتی که دوستم پشت تلفن این مسئله را مطرح کرد نمی توانستم جلوی ناراحتی خودم را بگیرم،وسط غذا حمید متوجه شد،نگاهی به من کرد و گفت: « چیزی شده فرزانه ؟سرحال نیستی؟»،گفتم :« نه عزیزم چیز مهمی نیست ، شامتو بخور»، با مهربانی دست از غذا خوردن کشید و گفت: « دوست داری بریم تپه نورالشهدا؟».
هر وقت اتفاقی پیش می آمد که من از حرف یا رفتار کسی ناراحت می شدم حمید متوجه دلخوری من می شد ولی اصرار نداشت برایش کل ماجرا را تعریف کنم ،اعتقاد داشت اگر یک طرفه تعریف کنم غیبت محسوب می شود چون طرف مقابل نیست از خودش دفاع کند،برای اینکه من را از این فضا دور کند با هم به تپه نورالشهدا میرفتیم.
سوار موتور راهی فدک شدیم،کنار مزار شهدای گمنام نشستیم،کمی گریه کردم تا آرام بشوم ، حمید بدون اینکه من را سوال پیچ کند کنارم نشست ،گفت:« تورو به صبر دعوت نمی کنم،بلکه به رشد دعوتت می کنم،نمیشه که کسی مومن را اذیت نکنه،اگر هم توی این ناراحتی حق با خودته سعی کن از ته دل و بی منت ببخشی تا نگاهت نسبت به اشخاص عوض نشه و احساس بدی بهشون نداشته باشی،اگه تونستی این مدلی ببخشی، این باعث میشه که رشد کنی»، بعد هم با همان صدای دلنشینش شروع کرد به خواندن زیارت عاشورا،حال و هوایم که عوض شد دوری زدیم،بستنی خوردیم کلی شوخی کردیم بعد هم به خانه برگشتیم.
اواخر دی ماه حمید به یک ماموریت ده روز رفته بود ، کارهای خانه را انجام دادم و حوالی غروب راهی خانه پدرم شدم ، حال و حوصله خانه بدون حمید را نداشتم ، هنوز چای تازهدمی که مادرم ریخته بودم نخورده بودم که برف شروع به باریدن کرد ، یادخانه خودمان افتادم ، سقف خانه نم داده بود موقع بارندگی آب چکه چکه داخل اتاق می آمد .
کمی که گذشت حسابی نگران شدم به پدرم گفتم :« باید برم خونه ، میترسم با این بارندگی آب کل زندگی رو ببره» ، بابا گفت :« حاضر شو خودم می رسونمت » ، سوار ماشین شدیم و راه افتادیم،به خاطر بارش برف همه خیابان ها از شدت ترافیک قفل شده بود، نزدیکی های خانه که رسیدیم از ماشین پیاده شدم با این وضعیت ترافیک بهتربود خودم را زودتر به خانه برسانم،به سمت خانه دویدم، وقتی رسیدم تقریباً کل فرش اتاق خیس آب شده بود، از سقف خانه مثل شیر سماور آب می آمد،تمام آن شب مرتب ظرف می گذاشتم وقتی که ظرف پر آب میشد در حیاط خالی می کردم،دست تنها خیلی اذیت شدم،ته دلم گفتم:« کاش حمید بود،کاش آنقدر تنها نبودم»، اشکم حسابی در آمده بود ولی آن چند روز خانه را ترک نکردم.
حمید وقتی از ماموریت آمد و وضعیت را دید خیلی ناراحت شد ، سرش را پایین انداخته بود خجالت میکشید ، دوست نداشتم حمیدرا در حال شرمندگی ببینم ، به شوخی گفتم:« من تازه دارم توی این خونه مرد میشم اون وقت تو ناراحتی؟»، فردای روزی که از ماموریت آمد به کمک صاحب خانه سقف را ایزوگام کردند تا خیالمان از برف و باران راحت باشد.
کار ایزوگام که تمام شد حمید پیشنهاد داد برویم چهار انبیا ، پاتوق همیشگی باهمان حیاط باصفا ضریح چشمنواز ، نیم ساعتی زیارت کردیم و بعد با هم از آنجا بیرون آمدیم.🍂
#رفیق_شهیدم
#حمید_سیاهکالی
•⛓↻@sarbaz_sho•͜•↷🦋
آقاببخشنوکرتاندردسرشده...
آزردهگشتخاطرتازکردههاےمن..💔
#امام_زمان
•⛓↻@sarbaz_sho•͜•↷🦋
مداحی_آنلاین_هر_گناه_غم_رو_دل_مهدی_زهرا_میزاره_جواد_مقدم.mp3
7.16M
❤️حرف دل امام زمان علیه السلام با شیعیان
🍃هر گناه غم رو دل مهدی زهرا میزاره
🍃شیعه ها به قدر کافی آقامون غصه داره
#مداحی
#امام_زمان
•⛓↻@sarbaz_sho•͜•↷🦋
#امام_زمان آقای من
اگه کم یادت میکنم بخاطر بـی محبتی نیست
بخاطر دنیا زدگیمه😔
#کمکمکن 💚
•⛓↻@sarbaz_sho•͜•↷🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 چرابرای #امام_زمان عج دعاکنیم؟ 🎙 استاد رفیعی💚
•⛓↻@sarbaz_sho•͜•↷🦋
یہآقایۍهستخیلۍغریبہ,💔!
منوتواگردرستبشیم
مھدوےزندگۍڪنیم
وراھورسمشھداروتوزندگیامونبہڪار
بگیریمخیلۍزودمیاد:)
اللھمعجلݪوݪیڪاݪفࢪج
#امام_زمان
•⛓↻@sarbaz_sho•͜•↷🦋