سرباز شو
4⃣7⃣قسمت هفتاد و چهارم ❣ چشم هایش را کمی باز کرد و گفت:«به جای خسته نباشی بگو خداقوت.» وقتی گفتم خد
5⃣7⃣ قسمت هفتاد و پنجم ❣
چون میدانستم حمید در جمع های فامیلی عموما سر به زیر و ساکت است و خیلی کم حرف می زند ، به خاله گفتم :« خاله جون ! راضی به زحمتت نبودیم ، ولی اگر امکانش هست پدر و مادر من هم دعوت کن . چون شوهر خاله که ساکته ، شوهر من هم که کم حرف . حداقل بابای من این وسط صحبت کنه . این دو تا گوش کنم!» واقعیت رفتار حمید همین بود . برعکس زمانی که بین رفقا و همکارهایش بود و تیریپ شیطنت بر میداشت ، اما در جمع فامیل به ویژه وقتی که بزرگ تر ها بودند ، میشد یک حمید کم حرف گوشه نشین! به همراه خانواده ی خودم و حمید شام منزل خاله بودیم . سفره ی شام را تازه جمع کرده بودیم که گوشی حمید زنگ خورد . بعد از سلام و احوال پرسی ، برای اینکه بتواند راحت تر صحبت کند رفت داخل راهرو. چند دقیقه ای صحبت هایش طول کشید . وقتی برگشت خوشحالی را می شد از چهره اش فهمید. از داخل آشپز خانه با سر پرسیدم :« جور شد ؟» لبخندی زد و زیر لب گفت :« الهی شکر !»
از چند رو قبل دنبال این بود که مرخصی بگیرد ، ولی جور نمیشد . دوست داشت تا اردو های راهیان نور تمام نشده مثل سال قبل برای خادمی با هم به جنوب برویم . از خانه خاله که در آمدیم ، پرسیدم :« چی شد حمید ؟ مرخصی جور شد ؟» گفت :« به نیت شهید حسین پور نذر کردم جور بشه . الان فرمانده مون زنگ زد گفت میتونیم یه هفته بریم .» گفتم :« زمان حرکتمون چه روزیه ؟» گفت :« تو حاضر باشی ، همین فردا میریم !»
هجدهم فروردین بود که ساعت ۱۰ شب رسیدیم اهواز. حاج آقای مباغیان گفته بود که حمید خادم معراج الشهدا باشد و من به کمک خادمان پادگان شهید مسعودیان بروم. حمید من را تا پادگان رساند. هماهنگی ها را انجام داد و بعد هم رفت سمت معراج و الشهدا . این چند روز تقریباً با هم در تماس بودیم،ولی همدیگر را ندیدیم. روز سوم ، ساعت ۱۱ شب بود که تماس گرفت و گفت:« الان هویزه هستیم . توی راه برگشت به سمت معراج. یه سر میام میبینمت.» از خوشحالی پر دراورده بودم. فلاکس چای تازهدم را برداشتم و چندمین جلوتر از درب حسینیه حضرت زهرا (ع) که اتاق خادمها کنارش بود روی جدول ها منتظر شدم تا بیاید.
اردوگاه شهید مسعودیان فضای عجیبی داشت؛هر سوله مختص یک استان،زمان جنگ از این سوله ها به عنوان محل مداوا و غسل خانه استفاده می کردند. خدا میداند چند رزمنده در همین اردوگاه لحظات سخته جراحت را تحمل کرده و بعد هم به شهادت رسیده بودند. روبه روی محوطه ی اردوگاه یک تپه بلند دیده می شد که پرچم های سبز رنگ زیادی از آن بالا خودنمایی می کرد.
دلتنگی هایم موج چشم های حمید را کم داشت . دوست داشتم زودتر بیاید بنشیند و بنشینیم و فقط حمید صحبت کند. بعد از خستگی های این چند روز ، دیدن حمید می توانست مرا به آرامش برساند. ساعت از یک نصفه شب هم گذشته بود . پیش خودم گفتم لابد مثل سری قبل که قرار بود بیاید ، ولی کار پیش آمد ، امشب هم نتوانسته بیاید . فلاسک چای را برداشتم و سمت اتاق راه افتادم . چند قدیمی برنداشته بودم که صدای کشیده شدن دمپایی روی آسفالت توجهم را جلب کرد . بی آنکه برگردم یقین کردم حمید است . وقت هایی که خسته بود همین شکلی دمپایی هایش را روی آسفالت می کشید و راه می رفت . وقتی برگشتم حمید را دیدم ؛ با همان لباس قشنگ خادمی ، کلاه سبز مدل عماد مغنیه، شلوار شش جیب ، چهره ای خسته ، ولی لبی خندان و چهره ای متبسم . به حدی از وجود حمید انرژی گرفته بودم که دوست داشتم کل اردوگاه را با پای پیاده قدم به قدم تا صبح دور بزنیم.
آن شب یک ساعتی پیش هم بودیم و کلی صحبت کردیم . سری بعد من برای دیدن حمید به معراج الشهدا رفتم . به حدی سرگرم کارهایش بود که متوجه حضور من نشد ، موقعی که لباس خادمی به تن داشت فقط و فقط به خادمی و خدمت به رائران شهدا فکر می کرد . حیاط معراج الشهدا منتظر بودم شاید حمید بین کارهایش چند دقیقه ای وقت خالی پیدا کند که بلند گوی معراج اعلام کرد یکی از همسران شهدا چند دقیقه ای می خواهد صحبت کند . همان موقع حمید من را دید . ولی بلافاصله غیبش زد . بعد از مراسم که نیم ساعتی با هم بودیم علت اش را ک جویا شدم گفت :« نمی خواستم جایی که به همسر شهید دلشکسته حضور داره ، ما کنار هم باشیم !»🍂
#یادت_باشه
┏━━━━━━━━🌺🍃━┓
@sarbaz_sho
┗━━🌺🍃━━━━━━━┛
4_5965259719269422944
4.73M
یک دنیا حرف نگفته دارم برایت ....🚶🏻♂.......
🌹موسیقی #بیکلام..❤️
#شباهنگ
┏━━━━━━━━🌺🍃━┓
@sarbaz_sho
┗━━🌺🍃━━━━━━━┛
«🥺💕»
میگفت؛
وقتیعاشقِامامزمامعجلالله'
میشیدیگهیچگناهیبهتحالنمیده'•
خیلیراستمیگفت-:)
#امامزمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥#کلیپ_مهدوی
🎙استاد دولتی
🔸#امام_زمان انیس است...
👌شنیدنی و تاثیر گذار
👈حتما ببینید و نشر دهید.
┏━━━━━━━━🌺🍃━┓
@sarbaz_sho
┗━━🌺🍃━━━━━━━┛
چہدانَدآنکهنَداردخَبرزعآلمعِشق
کہِباخیآلِتوبودَنچہِعالمےداردحُسیـن🫀🖤!-
#حسیــنعزیزدلم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
---تو حسین همه ای...💕❣💕
سرباز شو
---تو حسین همه ای...💕❣💕
سلام و ارادت خدمت مخاطبین کانال سرباز شو
انشاءالله امروز راهی زیارت کربلا هستم تا جمعه❤️
این چند روز نمیتونم زیاد فعالیت های همیشگی رو داشته باشم....😢
ولی سعی میکنم از زیارت هایی که مشرف میشم😇
براتون عکس،کلیپ و پخش زنده بزارم...🎥📸
تا شما هم بی نصیب نباشید🌺😉
به قول امروزیا زیارت مجازی کنید.....😁
نایب الزیاره و دعاگوی ویژه ی اعضای کانال هستیم...❤️💚💙💜
پس همراه ما باشید...
راستی درد و دلی ،سفارش سوغاتی ،چیزی داشتید ناشناس بگید 😉 در خدمتیم
https://harfeto.timefriend.net/16752678638969
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برادر برا خواهر گل فرستاده🥰🌺
#میلاد_حضرت_معصومه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دخترای کانال خوب گوش بدن و افتخار کنن
ویژگیهای منحصر بهفرد دختران از نگاه امام صادق (ع)✨
#روز_دختر
enc_16826868180110776462740 (1).mp3
5.03M
#نوای_مهدوی
💔یه کنج از اتاقم نشستم
💔تو فکرم که الان کجایی...
👌بسیار زیبا
#اللهمعجللولیکالفرج
#امام_زمان
#مداحی
┏━━━━━━━━🌺🍃━┓
@sarbaz_sho
┗━━🌺🍃━━━━━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥#کلیپ_مهدوی
« قدمی برداریم...
سلامی،،صدقهای،،زیارتی...»
#امام_زمان
┏━━━━━━━━🌺🍃━┓
@sarbaz_sho
┗━━🌺🍃━━━━━━━┛
سرباز شو
5⃣7⃣ قسمت هفتاد و پنجم ❣ چون میدانستم حمید در جمع های فامیلی عموما سر به زیر و ساکت است و خیلی کم
6⃣7⃣قسمت هفتاد وششم
بین ماههای سال ،اردیبهشت برایم دوست داشتنی ترین و متفاوت ترین ماه سال شده بود،ماهی که در چهارمین روزش حمید به دنیا آمده بود،جشن تولد مختصری گرفتیم،ازصبح درگیر درست کردن کیک بودم،ازعلاقه زیاد حمیدبه بستنی خبرداشتم،برای همین با شیر تازه وثعلب برایش کلی بستنی درست کرده بودم.هرچندخوشحالی شوخی های وقت فوت کردن شمعها خیلی به درازا نکشید.چندروز بعدمنتظربودم حمید ازسرکار بیاید باهم غذا بخوریم،هوابارانی بود.ساعت ازسه هم گذشته بود،ولی از حمید خبری نبود.
پیش خودم حتمأبازجایی دستش بندشده داره گره کاری روباز می کند.وقتی زنگ در را زد،طبق معمول به استقبالش رفتم،تا ریخت و قیافه اش رو دیدم از ترس خشکم زد.سرتا پایش خاکی و کثیف بود،فهمیدم باز تصادف کرده ! زانوهای شلوارش پاره شده بودو رد کشیده شدن روی آسفالت،پشت آستین کاپشنش مشخص بود.
رنگ به صورتم نمانده بود.همان جا کنار در بی حال شدم،طافت نداشتم حمید را این مدلی ببینم،دلداریم دادو گفت:« نگران نباش باور کن چیزی نشده ببین باپای خودم اومدم خونه،همه چیز به خیر گذشت».ولی من باور نمی کردم سؤال پیچش کردم تا ببینم چه اتفاقی افتاده.پرسیدم:«کجاتصادف کردی حمید؟درست بگو ببینم چی شده؟ باید بریم بیمارستان از سر و پاهات عکس بگیریم.»
حمید درحالی که لیوان آب را سر می کشید گفت :«با آقا میثم و آقا نبی الله سوار موتور می آمدیم که وسط غیاث آباد یک ماشین به ما زد . سه نفری پرت شدیم وسط خیابون. شانس آوردیم من کلاه داشتم.» زخم های سطحی برداشته بود . از سیر تا پیاز قصه را تعریف کرد که چه جوری شد ، کجا زمین خوردند ، بقیه حالشان خوب است یا نه و... این طور چیز ها را از من پنهان نمیکرد . من هم فقط غر می زدم :« چرا راننده ی اون ماشین این طور رانندگی می کرده ؟ تو چرا حواست نبوده؟...» بعد هم یک راست رفتم سراغ اسپند . اسپند دود کردن های من ماجرا شده بود. تا می خواست بیرون برود ، اسپند مشت می کردم و دور سر حمید می چرخاندم . حمید هم برای شوخی اسپند را از مشت من می گرفت زیر بغل هایش ،دور کمرش و بین پاهایش می چرخاند و می خندید. حتی لباسش را میزد بالا، روی شکمش می گذاشت و می گفت بترکه چشم حسود!
این اولین باری نبود که حمید تصادف می کرد . چندین بار با همین سر و وضع به خانه آمده بود ، اما هر دفعه مثل بار نخست که خونین و مالین با لباس پاره میدیدمش دست و پایم را گم می کردم و توان انجام هیچ کاری را نداشتم . مخصوصا یک بار که شبانه از سنبل آباد در حال برگشت به قزوین بود ، موتور حمید به یک نیسان خورده بود . شدت تصادف به حدی بود که حمید با موتور به وسط جاده پرت شده بود . هر دو طرف جاده الموت دره های وحشتناکی دارد . شانسی که آورده بودیم این بود که وسط جاده زمین خورده بود . آن شب هم که بعد از کلی تاخیر به خانه آمد ، همین وضعیت را داشت ؛ لباس های پاره و دست و پاهای خونی . این تصادف کردن ها صدایم را حسابی در آورده بود که چرا با اینکه حساسیت من را می داند ، مواظب نیست . از روی حساسیتی که به حمید داشتم ، شروع کردم به دعوا کردن :« مگه روز رو از تو گرفته بودن ؟ چرا شب اومدی ؟ چرا رعایت نمیکنی ؟ این موتور رو باید بندازیم آشغالی !» از بس از این تصادف ها دیده بودم ، چشمم ترسیده بود . به حدی حساس شده بودم که در این شرایط یکی می خواست من را آرام کند و برایم آب قند درست کند!حمید لباس های پاره و خونی را عوض کرد و تا شب خوابید ، ولی شب کمر درد عجیبی گرفت . چشم روی چشم نمی گذاشت . تا صبح حمید را پاشویه کردم . دستمال خیس روی پیشانیش می گذاشتم و بالای سرش قرآن می خواندم . چون دوره های درمان را گذرانده بودم ، معمولا اکثر کارها حتی تزریقاتش را خودم انجام میدادم . وقتی دید تا صبح بالای سرش بیدار بوده ام ، گفت :« من مهر مادری شنیده بودم ، ولی مهر همسری نشنیده بودم که حالا دارم با چشم های خودم می بینم . اگر روی مسابقه مهربونی برگزار بشه تو نفر اول میشی خانوم.»
صبح خروس خان حاضر شدیم و به بیمارستان رفتیم.بعد از گرفتن عکس از کمرش فهمیدیم دیسکش فتق پیدا کرده است .دکتر ده روز استراحت مطلق نوشت.باید رعایت می کرد تا به مرور بهتر بشود.یک روز برای استراحت خانه مانده بود ،همه فهمیده بودند.از در و دیوار خانه مهمان می آمد .یک لحظه خانه خالی نمی شد ؛دوست،فامیل،همسایه،هئیت،مجسد،باشگاه و...پیش خودم گفتم حمید یک تصادف ساده داشته این همه مهمان آمده است ،خدای نکرده برود مأموریت جانباز بشودمن باید نصف قزوین را پذیرایی کنم و راه بیندازم !تمام مدت برای خوش آمد گویی و پذیرایی از مهمان ها سرپا بودم.به حدی مهمان ها زیاد بودند که شب ها زودتر از حمید بر اثر خستگی می افتادم.🍂
┏━━━━━━━━🌺🍃━┓
@sarbaz_sho
┗━━🌺🍃━━━━━━━┛
سرباز شو
6⃣7⃣قسمت هفتاد وششم بین ماههای سال ،اردیبهشت برایم دوست داشتنی ترین و متفاوت ترین ماه سال شده بود
7⃣7⃣قسمت هفتادو هفتم از (یادت باشه❣)
به خاطر کمر درد نمیتوانست مثل همیشه در کارها به من کمک کند ، با این حال تنهایم نمیگذاشت . داخل آشپزخانه روی صندلی می نشست و برای من از اشعار حافظ یا حکایت های سعدی می خواند .خستگی من را که میدید ، می گفت :« به آبروی حضرت زهرا (ع) من رو ببخش که نمی تونم کمکت کنم . این مدت خیلی به زحمت افتادی . ده روز استراحتم که تموم بشه باید چند روز مرخصی بگیرم از تو مراقبت کنم. کار ها رو انجام بدم تا تو بتونی استراحت کنی.»
بعضی رفتار ها در خانه برایش ملکه شده بود .در بدترین شرایط آنها را رعایت می کرد؛ حتی حالا که کمرش درد می کرد . مقید بود بعد از غروب آفتاب حتما نشسته آب بخورد . می گفت :« از امام صادق (ع) روایت داریم که اگر شب نشسته آب بخوریم ، رزقمون بیشتر می شه.»
بین این ده روز استراحت مطلقی که دکتر برای حمید نوشته بود ، تولد حضرت زهرا (ع) و روز زن بود . به خاطر شرایط جسمی حمید ، اصلا به فکر هدیه گرفتن از جانب او نبودم . سپاه برای خانم ها برنامه گرفته بود . به اصرار حمید در این جشن شرکت کردم . اول صبح رفتم تا زود برگردم .در طول جشن تمام هوش و حواسم در خانه ، پیش حمید مانده بود .
وقتی برگشتم دود از کله ام بلند شد . حمید با همان حال رفته بود بیرون و برای من دسته گل و هدیه ی روز زن خریده بود . قشنگ ترین هدیه ی روز زنی بود که گرفتم . نه به خاطر ارزش مادی ، به این خاطر که غافلگیر شدم . اصلا فکر نمیکردم حمید با این شرایط جسمی و درد کمر از پله ها پایین برود و برایم در شلوغی بازار هدیه تهیه کند و این شکلی من را سورپرایز کند همان روز به من گفت :« کمرم خیلی درد میکرد . نتونستم برای مادر تو چیزی بخرم . خودت زحمتش رو بکش .»
رسم هر ساله حمید همین بود . روز تولد حضرت زهرا (ع) هم برای من ، هم برای مادر خودش و هم برای مادر من هدیه می گرفت . روی مادر خیلی حساس بود . رضایت و لبخند مادر برایش یک دنیا ارزش داشت. عادت همیشگی اش بود که هر بار مادرش را می دید خم می شد و پیشانیش را می بوسید . امکان نداشت این کار را نکند . همان چند روزی که دکتر استراحت مطلق تجویز کرده بود . هر بار مادرش تماس میگرفت و سلام میداد حالت حمید عوض می شد . کاملا مودبانه رفتار می کرد . اگر درازکش بود ، می نشست . اگر نشسته بود ، می ایستاد. برایم این چیز ها عجیب بود . گفتم :« حمید ! مادرت که نمی بینه تو دراز کشیدی یا نشستی .همون طوری درازکش که داری استراحت میکنی با عمه صحبت کن.» گفت:« درسته مادرم نیست و نمی بینه ، ولی خدا که هست خدا که میبینه !»
ایام ماه شعبان و ولایت امام حسین (ع) و روز پاسدار بود که حمید گفت:« بریم سمت امامزاده حسین . می خوام برای بچه های گردان عطر بگیرم.همونجا هم نماز می خونیم و برمی گردیم .» به فروشگاه محصولات فرهنگی امامزاده که رسیدیم ، چند مدل عطر را تست کردیم . هفتاد تا عطر لازم داشت . بالاخره یکی را پسندیدم. یک عطر متفاوت هم من برای حمید برداشتم . گفتم :« آقا این عطر برای خودت . هدیه از طرف من به مناسبت روز پاسدار .» بعد هم این عطر را جدا از عطر های دیگر داخل جیبش گذاشتم.
دو روزی عطر جدیدی که برایش خریده بودم را می زد . خیلی خوشبو بود . بعد از دو روز متوجه شدم از عطر خبری نیست . چند باری جویا شدم . طفره رفت . حدس زدم شاید از بوی عطر خوشش نیامده ، ولی نمی خواهد بگوید که من ناراحت نشوم . یک بار که حسابی سوال پیچش کردم گفت :« یکی از سربازا از بوی عطر خوشش اومده بود . من هم وقتی دیدم اینطوریه، کل عطر و بهش دادم !» 🍂
#رفیق_شهیدم
#حمید_سیاهکالی
┏━━━━━━━━🌺🍃━┓
@sarbaz_sho
┗━━🌺🍃━━━━━━━┛