💠 امام سجاد علیه السلام
ماییم کشتی روان در دریاهای عمیق و گود . هر که بر آن سوار شود ، ایمن می ماند و هرکه از آن چشم پوشد ، غرق می شود.
📗ينابيع المودة ، ج 1 ، ص 76 ، ح 12
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
@sarbaz_sho
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چجوری اینجوری کرد 😂😂
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
@sarbaz_sho
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینم که دلبری میکنه😍
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
@sarbaz_sho
#سرباز_شو
🌙ماه شعبان شد و 🎉 پویش مهدوی داریم💚همراه با جایزه🎁
😍کجا ؟؟؟؟ 😉اینجا.....👇👇👇
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
https://eitaa.com/joinchat/3936092340Ce34a317f30
❌مژده❌مسابقه❌جایزه❌
سلام و شب بخیر خدمت شما دوستان و همراهان کانال «سرباز شو »🌹
اعیاد شعبانیه بر همگی مبارک🌸🌺
خبر خوب داریم براتون😍
از فردا قراره دوتا چالش براتون داشته باشیم 🎈🎉🎈🎊🎈
یکی برای #دهه_نودی ها👦🏻👦🏼👦🏽
یکی هم برای #دهه_هشتادی ها و بزرگترها 💪
😉البته چالش بدون هدیه و جایزه که نمیشه🎁
منتظر باشید💣
و رفیقاتونم خبر کنید....📣📣
#سرباز_شو
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
@sarbaz_sho
سرباز شو
4⃣2⃣قسمت بیست و چهارم از زندگی عاشقانه شهید مدافع حرم و همسرش ❣️ (🌹کتاب:یادت باشه) 🌱بخش اول زندگی
5⃣2⃣قسمت بیست و پنجم از ماجرای عاشقی شهید مدافع حرم و همسرش ❣️
(🌹کتاب:یادت باشه)
🌱بخش اول
زندگی نامه
🌱فصل سوم
هستم زهست تو عشقم برای توست
🌱برگ بیست و پنجم
قبلاً هم یکی دوبار وقتی حمید می خواست هیئت بروداصرار داشت همراهیش کنم،اما من خجالت می کشیدم و هر بار به بهانه ای از زیر بار هیئت رفتن فرار می کردم.
از تعریف هایی که حمید می کرداحساس می کردم جو هیئتشان خیلی خودمانی باشدومن آنجا در بین بقیه غریبه باشم.
این بار که حرف هیئت را پیش کشید،نخواستم بیشتر از این رویش را زمین بیندازم برای همین این بار راهی هیئت شدم،با این حال برایم سخت بود،چون کسی را آنجا نمی شناختم،حتی وسط راه گفتم:«حمیدمنو برگردون خودت برو زود بیا»،اما حمید عزمش را جزم کرده بودهر طور شده من را با خودش ببرد.
اول مراسم احساس غریبگی می کردم و یک گوشه نشسته بودم،ولی رفتار کسانی که داخل هیئت بودندباعث شد خودم را از آنها ببینم،با آنکه کسی را نمی شناختم کم کم با همه خانم های مجلس دوست شدم،فضای خیلی خوبی بود جمع دوستانه و صمیمی داشتند.
فردای آن روز دانشگاه کلاس داشتم بعد از کلاس حمید طبق معمول با موتور دنبالم آمده بود ولی این بار یک دسته گل قشنگ هم در دست داشت،گل ها از دور در آفتاب رو به غروب پاییزی برق می زدند،بعد از یک خوش وبش حسابی،گل را به من داد،تشکر کردم و در حالی که گل ها را بو می کردم پرسیدم:«ممنوون حمید جان،خیلی خوشحال شدم،مناسبت این دسته گل به این قشنگی چیه؟».
گفت:«این گل ها قابلتو نداره، اما ازاونجا که این هفته قبول کردی بیای هیئت، برای تشکر این دسته گل روبرات گرفتم».
ازخداکه پنهان نیست، نیت من ازرفتن به هیئت فقط این بود که حمید دست ازسرم بردارد، ولی همین رفتار باعث شد آن شب برای همیشه درذهنم ماندگار شود واز آن به بعد من هم مانند حمید پای ثابت هیئت «خیمة العباس» شوم، حمید خیلی های دیگر را باهمین رفتار ومنش هیئتی کرده بود.
باهم خودمانی ترشده بودیم، دوست داشتم به سلیقه خودم برایش لباس بخرم، اول صبح به حمید پیام دادم که زودتر بیاید تابرویم بازار وبرایش لباس بخریم.
تاریخ ارسال پیامک روی گوشی که افتاد دلم غنج رفت، امروز روز وعده ما برای محضر وخواندن عقد دائم بود، روز دهم آبان ماه مصادف بامیلاد امام هادی(ع)، دل توی دلم نبود، عاقدگفته بود ساعت چهار بعدازظهر محضر باشیم که نفر اول عقد مارا بخواند.
حمید برای ناهار خانه مابود، هول هولکی ماکارونی راخوردیم واز خانه بیرون زدیم، سوار پیکان مدل هفتاد به سمت بازار راه افتادیم، وقت زیادی نداشتیم، باید زودتر برمیگشتیم تابه قرار محضر برسیم، نمیخواستیم مثل سری قبل خانواده ها وعاقد معطل بمانند.
حمید کت داشت، برایش یک پیراهن سفید با خط های قهوه ای همراه شلوار خریدیم، چون هوا کم کم داشت سرد میشد ژاکت بافتنی هم خریدیم، تانزدیک ساعت سه ونیم بازار بودیم، خیلی دیر شده بود، حمید من را به خانه رساند تا من به همراه خانواده خودم بیایم وخودش هم به دنبال پدر ومادرش برود.
جلوی درخانه که رسیدیم ازروی عجله ای که داشت ماشین را دقیقا کنار جدول پارک کرد، داشتم باحمید صحبت میکردم غافل از همه جا موقع پیاده شدن یکراست داخل جوی آب افتادم، صدای خنده اش بلند شد وگفت:«ای ول دست فرمون، حال کردی عجب راننده ای هستم! برات شوماخری پارک کردم!»، هیچ وقت کم نمی آورد، یک جوری اوضاع را با حرف ها ورفتارش جمع وجور میکرد.
با پدر ومادرم سرساعت چهار به محضر رسیدیم، خیابان فلسطین محضرخانه ۱۲۵ روبروی مسجد محمد رسولﷲ(ص)، بعداز نیم ساعت پدر و مادر حمید وسعید آقا رسیدند، با آن ها احوال پرسی کردم ونگاهم به در بود که حمید هم بیاید ولی ازاو خبری نشد، خشکم زده بود، این همه آدم آمده بودیم ولی اصل کار آقای داماد نیامده بود!
جویا که شدم دیدم بله، داستان سری قبل باز تکرار شده است!، آقا وسط راه متوجه شده شناسنامه همراهش نیست، تاحمید برسد ساعت از پنج هم گذشته بود.
چون پدر من نظامی بود روی وقت حساس بود، ساعت چهار با ساعت چهار وپنج دقیقه برایش فرق داشت، ماهم به همین شکل بزرگ شده بودیم، ازاین دیر آمدن ناراحت شده بودم، کارد میزدی خونم درنمی آمد.🍂
#رفیق_شهیدم
#یادت_باشه
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
@sarbaz_sho
❣ جان دلم
اصلا نیازی نیست چیزی بگویی
همین که نگاه میکنی
چشمهایت
کار دلم را تمام می کند ...💕
ای شهرزاد قصه آخر
#خاصترین_مخاطب_خاص_قلب_من
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
@sarbaz_sho
❣ گاهی دوستت دارم
و گاهی دوست ترت می دارم ...
میانگین را که در نظر بگیری ...
دیوانه ای هستم همین حوالي ...!💕
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
@sarbaz_sho
🌹خدای من
بگشای دری ڪه در گشایندہ تویی
بنمای رهی ڪـه رہ نمایندہ تویی
من دست بـه هیچ دستگیری ندهم
ڪایشان همه فانی اند و پایندہ تویی❤️
شبتون در پنـاه خدا💫
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
@sarbaz_sho
شروع امروزم👋
با یه هدیه به امام زمانم🌹
هدیه ای از جنس صلوات🙂
✅انتخاب با شما
✓ ۱ صلوات؟
✓ ۵ صلوات؟
✓ ۱۴ صلوات ؟
✓۱۰۰ صلوات ؟
✓ بیشتر ؟
#امام_زمان
👇👇👇👇
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
@sarbaz_sho
❣ #سلام_امام_زمانم ❣
🌿سلام بر تو ای مولایی که هرکس تو را یافت به تمام خیر و خوبی ها رسیده.
سلام بر تو و بر روزی که با آمدنت، زمین از خیر و خوبی لبریز خواهد شد.
#اللهمعجللولیکالفرج🤲
#امام_زمان (عج)
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
@sarbaz_sho
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•❪مۍخوآهَمدَردَمرآبٰآشُمٰآدَرمٰآنڪُنَم⏳🥀❫
••❪توییڪهچندسدهرفتهایازایـטּڪنعاטּ
منمڪهجمعهبهجمعهدوچشمیعقوبم...❫
•ایآنڪهظهورِتو،تمنایِهمه🦋•
••حَضرَتِمَهدۍعَجالله•
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
@sarbaz_sho
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ویدئو_استوری
روزشمار نیمه شعبان
9⃣ روز مانده تا میلاد امام زمان علیه السلام
ریحانه بودن را،ازآن بانویی آموختم
که حتی در مقابل مردی نابینا
حجاب داشت
#حجاب
#چادرانه
#ماه_شعبان🌸🌺
---~°~°~---
@sarbaz_sho