#احکام_شیرین
#لطیفه😄
یعنی من عاشق این خانواده هایی ام که اصلا روزه نمی گیرند ولی همدیگه روافطار دعوت می کنند.
😂
قسمت جالبش اینه که هر دو طرف رعایت میکنند که اذان بشه بعد بخورند!!!! 🍜 حلیم و آش رشتشان همراه زولبیا و بامیه هم پا برجاست تازه با خوردن آب گرم هم شروع میکنن😄😂😄
🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌷
#احکامشرعی🌹🌷🌹🌷🌹
#احکام_روزه
نیت روزه یعنی همان تصمیمی که برای روزه گرفتن درذهن هست
و نیاز نیست انسان به زبان بیاورد یا حتی ازذهن بگذراند ،
واجب نیست روزه دار هرروز قبل از اذان صبح نیت روزه کند بلکه یک نیت از اول ماه کافی است🌹
╭─┅🍃❣🍃┅─╮
🆔 @sarbaz_sho
╰─┅🍃❣🍃┅─╯
چادرمن!توبامن بزرگ شدی!بالحظه های زنگدیم همراه بودی
بامن زیر باران ماندی وخیس شدی
بامن قد کشیدی تغییر کردی بامن زیر آفتاب گرمت شد...
رنگ مشکی ات زیر نور آفتاب رنگ باخت تارنگ از زندگیم نبازد..❤️
#حجاب
#چادری
#پروفایل🌺❤️
---~°~°~---
@sarbaz_sho
4_5832700342566916372.mp3
2.56M
#دعای_افتتاح:
دعایی که هم علاقه ما
💕با خدا رو تنظیم میکنه
❣هم علاقه ما با اولیا خدا
و هم به موضوع امروز ما
💞یعنی علاقه ما به امام زمانمون میپردازه
💚و هم به مسئله ظهور
هم اینا تو یه دعا؟🤍💜
🎙: #استاد_پناهیان
╭─┅🍃❣🍃┅─╮
🆔 @sarbaz_sho
╰─┅🍃❣🍃┅─╯
سرباز شو
6⃣4⃣قسمت چهل و ششم 🍃فصل پنجم صد شعر خوانده ایم که قافیه اش نام توست سر سفره که نشستیم یاد زرشک
7⃣4⃣قسمت چهل و هفتم از کتاب یادت باشه ❣️
🍃فصل پنجم
صدشعر خوانده ایم که قافیه اش چشم توست
روز سه شنبه باشگاه برنامه داشتیم،از اول صبح به خاطر برگزاری همایش کلاسرپا بودم،ساعت دوازده بود که حمید زنگ زد و گفت که برای یکسری کارهای بانکی مرخصی گرفته و الان هم رفته خانه،پرسیدبرای ناهار به خانه می روم؟گفتم:«حمیدجان ما همایش داریم احتمالا امروز دیربیام ،تو ناهارتو خوردی استراحت کن»،ساعت پنج غروب بود که به خانه رسیدم،حمید مثل مواقع دیگری که من دیرتر از او به خانه می رسیدم،تا کنار در به استقبالم آمد از در پذیرایی که وارد شدم به حمید گفتم:«از بس سرپا بودم و خسته شدم حتی یه دقیقه هم نمیتونم بایستم»،بعدهم همان جا جلوی در نقش زمین شدم.
کمی که جان گرفتم به حمید گفتم:«ببخش امروز که تو زود اومدی من برنامه داشتم نتونستم بیام،حتما تنهایی توی خونه حوصلت سر رفته از بیکاری»،
جواب داد:«همچین هم بیکار نبودم،یه سربری آشپزخونه می فهمی،حدس زدم ناهار گذاشته یا برای شام از همانموقع چیزی تدارک دیده باشد،وارد آشپزخانه که شدم تمام خستگیم در رفت با حوصله اکثرگردوها را مغز کرده بودو فقط چند تایی مانده بود.
وقتهایی که حوصله اش می گرفت کارهایی می کرد کارستان،گفتم:«حمیدجان،خدا خیرت بده با این وضعیت کلاس و دانشگاه مونده بودم با این همه گردو چکار کنم»،حمید در حالی که با خوشحالی مغز گردوهای داخل سینی را این طرف و آن طرف می کرد،گفت:«فرزانه ببین چقدر گردو داریم یعنی تو میتونی هرروز برای من فسنجان درست کنی!».
دی ماه سال ۹۲حمید بیست روزی خانه نبود،برای مأموریت رفته بود خارج قزوین،نزدیک امتحاناتم بود،دلتنگی و دوری از حمید،نمی گذاشت روی در س و کتابم تمرکز کنم ده روز اول خانه پدرم بودم،غروب روز یازدهم راهی خانه خودمان شدم،هم می خواستم سری به خانه زندگی مان بزنم هم اینکه فکر می کردم دیدن خانه مشترکمان کمی از دلتنگی هایم کم کند.
وارد خانه که شدم همه چیز سرجایش بود،البته به همراه کلی گردو خاک که روی همه وسایل نشسته بود،می دانستم حمید که برگردد کمک می کند تا دستی به سر و روی خانه بکشیم،خانه بدون حمیدخیلی سوت و کوربود،داشتم به گلدان روی اوپن آب می دادم که با دیدن یک مارمولک کناردیوار آشپزخانه نصفه جان شدم،سریع پریدم روی مبل،نمی دانستم چکار کنم،مارمولک دوتا چشم داشت دوتا هم قرض گرفته بود به من نگاه می کرد،از جایش تکان نمی خورد،می خواستم حاج خانم کشاورز را صداکنم،بعد پیش خودم گفتم الکی این پیرزن را هم اذیت نکنم،باید یک جوری شر این مارمولک بد پیله را از سرخانه زندگی مان دور می کردم،ترسم را قورت دادم از مبل پایین آمدم و لنگه دمپایی را برداشتم،با هزاربدبختی مار مولک را کشتم،بعداز آن کلی گریه کردم.شاید گریه ام بیشتر به خاطر تنهایی بود،این مسائل برایم آزاردهنده بود،سختی دوری از حمیدو مأموریت های زیادی که می رفت یکطرف،تحمل این طور چیزها هم به آن اضافه شده بود،باخودم گفتم:«من دراین زندگی مرد می شوم!».
این بیست روز باهمه سختی هایش گذشت،اول صبح یک لیست از وسایل مورد نیاز خانه را نوشتم وبعد از خرید همه را به سختی به خانه رساندم،برای ناهار هم فسنجان درست کردم،معمولأبعد از هر مأموریت با پختن غذای مورد علاقه اش به استقبالش می رفتم،به خاطر این که دندان هایش را ارتودنسی کرده بود،معده حساسی داشت،خیلی از غذاها به خصوص غذاهای تند را نمی توانست بخورد،با اینکه من غذاهای تند را دوست داشتم اما به خاطر حمید خودم را عادت داده بودم که غذای تند درست نکنم.
اولین چیزی که بعد از هر مأموریت یا هر بار افسر نگهبانی، داخل خانه می آمد، دستش بود که یک شاخه گل داشت،همیشه هم گل طبیعی می خرید،آن قدر تعدادگلهایی که خریده بود زیادشده بود که به حمید گفتم:«عزیزم شماکه خودت گلی، بابت این همه محبتت ممنون، ولی سعی کن به جای گل طبیعی گل مصنوعی بگیری که بتونیم نگه داریم، چون مااینجا مستاجریم زیاد جای بزرگی نداریم که من بتونم این همه گل رو خشک کنم».🍂
#رفیق_شهیدم
#حمید_سیاهکالی
╭─┅🍃❣🍃┅─╮
🆔 @sarbaz_sho
╰─┅🍃❣🍃┅─╯