مهدی جان💚
تا نیایی گره از کار بشر وا نشود🍃
درد ما جز به ظهور تو مداوا نشود🌺
#امام_زمان
•⛓↻@sarbaz_sho•͜•↷🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔶برای ظهور #امام_زمان عج شیعه باید اهل تلاش و عمل باشد🔶
•⛓↻@sarbaz_sho•͜•↷🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⏰۵:۲۰ثانیه از امروز مون رو برای امام زمان صرف کنیم
ما که به آقا سلام میدیم قطعا آقا هم جواب سلام ما رو میدن💚
اگه میخوای امام زمان بهت سلام بده بسم الله❣
زیارت آل یاسین رو با این صوت دلنشین گوش بده😍
#امام_زمان
┏━━━━━━━━🌺🍃━┓
@sarbaz_sho
┗━━🌺🍃━━━━━━━┛
-عاشقانۍکهمدامازفرجتمۍگفتند
عکسشانقابشدوازتونیامدخبرۍ💔. .
#السلامعلیكیابقیةالله🌱
•⛓↻@sarbaz_sho•͜•↷🦋
"💙🔗"
•
•
چهتکلیفسنگینۍاست،بلاتکلیفۍ
وقتیكنمیدانممنتظرتماندم
یافقطخودمرابہانتظارزدهامآقا💔:)
#السلامعلیكیابقیةالله🌱
•
•
#منتظـرـآنه
•⛓↻@sarbaz_sho•͜•↷🦋
نماهنگ حبیبم.mp3
5.03M
یه کنج از اتاقم نشستم🚶🏻♂..................💚
تو فکرم که الان کجایی؟(:
#امام_زمانم
•⛓↻@sarbaz_sho•͜•↷🦋
سرباز شو
7⃣5⃣قسمت پنجاه و هفتم ❣ خلاصه همه سرویس ادویه را داخل سالاد خالی کرده بود،گفتم :«این چیزایی که گفتی
8⃣5⃣قسمت پنجاه و هشتم
برای افطار بعضی روزها بیرون می رفتیم ، پاتوق اصلیمان مزار شهدا بود ، حلیم هایی که از بیرون می گرفتیم را خیلی دوست داشت ،حلیم خانگی را نمی پسندید، با رفقایش که می افتاد شکمو تر هم می شد ، روز شنبه یک ساعت بعد از افطار با آقا بهرام دوست حمید و همسرش رفتیم که در شهر دوری بزنیم تا حال و هوایمان عوض بشود ، زمان زیادی نگذشته بود که حمید و آقا بهرام راهشان را سمت ساندویچ فروشی کج کردند ، سیب زمینی و قارچ سرخ کرده ، ساندویچ ، پیتزا، آب میوه ، دلستر کلی خودشان را تحویل گرفتند ، ما خانم ها میل نداشتیم و فقط با حیرت این دو نفر را نگاه می کردیم ، حمید و رفیقش حسابی خوردند، وسط خوردن حمید از من پرسید :« شما هم می خورید ؟ تعارف نکنید، چیزی میل دارید سفارش بدیم »، من و همسر آقا بهرام با تعجب گفتیم :« یک ساعت بعد افطار ما این همه غذا یکجا بخوریم سنگ کوب می کنیم ، موندیم شما چطور دارید می خورید؟».
روزها و شب های ماه رمضان یکی پس از دیگری می گذشت ، با تمام وجود شور رسیدن به شب قدر در اولین سال زندگی مشترکمان را احساس می کردم ، از لحظه ای که حاضر می شدیم برویم برای مراسم قرآن به سر گرفتن با کلی آرزوهای خوب برای مسیری که قرار بود حمید همراهم باشد ، برای روزگاری که قرار بود کنارش بگذرانم و سرنوشت یک سالمان در این شب رقم بخورد ، شب های احیا چون حسینیه هیئت رزمندگان به خانه ما نزدیک بود با پای پیاده می رفتیم آنجا ، سال قبل که نامزد بودیم حمید هیئت خودشان می رفت ، مراسم را داخل پارک ارکیده گرفته بودند تا آنهایی هم که پارک آمده اند بتوانند استفاده کنند.
همیشه شب های احیا حال و هوای عجیبی داشت که دلم را می لرزاند، احساس می کردم شبیه کسی که گمشده ای داشته باشد در این شب ها با گریه و توسل دنبال گمشده و آرزوی دیرینه خودش می گشت ، می گفت :« فرزانه حیفه این روزا و شبای با برکت رو به راحتی از دست بدیم، هیچ کس نمیدونه سال بعد ماه رمضون زنده است یا نه، هر جاییکه که دلت شکست یاد من باش ، برام دعا کن به آرزوم برسم»، هر وقت صحبت از آرزو می کرد یا می گفت برای من دعا کن یاد اولین روز عقدمان می افتادم که کنار قبور امامزاده اسماعیل باراجین به من می گفت:« منو می برن گلزار شهدا ، آرزوی من شهادته، دعا کن همون طوری که به تو رسیدم به شهادت هم برسم!».
از یکی دو روز مانده به جمعه آخر ماه رمضان به مناسبت روز قدس تلویزیون نماهنگ های مربوط به فلسطین را نشان می داد ، دیدن صحنه های دل خراش کشتار کودکان فلسطین آن هم در آغوش پدر و مادرهایشان بسیار آزاردهنده بود ، حمید می گفت :« با این که هنوز پدر نشدم تا بتونم احساس پدری که کودک بی جانش رو بغل کرده و دنبال سر پناه می گرده رو به خوبی درک کنم خیلی خوب می دونم که چنین مصیبتی به راحتی می تونه کمر یه مرد رو خم کنه».
راهپیمایی ها را همیشه با هم می رفتیم ، آن سال هوا خیلی گرم بود ، از آسمان آتش می بارید ، با دهان روزه از شدت گرما هلاک شده بودم ، پیاده روی با زبان روزه کم طاقتم کرده بود ، مراسم که تمام شد زود به خانه برگشتیم ، داخل حیاط شیطنت حمید گل کرد ، با آب سر و صورتم را خیس کرد ، هر چه که جا خالی دادم فایده نداشت ، من هم شلنگ آب را باز کردم و سر تا پایش را خیس کردم ، عینهو موش آب کشیده شده بودیم ، وقتی تیزی آفتاب به صورت و موهای خیس حمید می تابید بیشتر دوست داشتنی تر شده بود ، دلم می خواست ساعت ها زیر همین آفتاب به صورت حمید نگاه کنم و مثل همیشه حیای این چشم ها مرا زمین گیر کند.
بعد از ظهر های تابستان به عنوان مربی به بچه ها دفاع شخصی یاد می داد ، من کمربند مشکی کاراته داشتم ولی دوره دفاع شخصی را نگذرانده بودم ، یک روز پیله کردم که چند حرکت را یاد بگیرم ، حمید شروع کرد به آموزش حرکت ها و توضیح میداد که مثلا اگر کسی یقه من را گرفت چکار کنم ، یا اگر دستم را گرفت و پیچاند چطور از خودم دفاع کنم ، موقع تحویل درس به استاد که شد هر چیزی که گفته بود را بر عکس انجام دادم ، به حدی حرکت ها را افتضاح زدم که حمید از خنده نقش زمین شد و بلند بلند می خندید ، جوری که صاحب خانه فکر کرده بود ما داریم گریه می کنیم.
حاج خانم کشاورز من را صدا زد ، وقتی رفتم سر پله ها گفت :« مامان فرزانه چی شده ؟ چرا دارین گریه می کنین؟»، با شنیدن این حرف از خجالت آب شدم ، گفتم :« نه حاج خانم، خبری نیست ، داشتیم می خندیدیم ، ببخشید صدای خنده ما بلند بود ». حاج خانم هم خنده ای کرد و گفت :« الهی همیشه لبتون خندون باشه مامان !».🍂
سرباز شو
8⃣5⃣قسمت پنجاه و هشتم برای افطار بعضی روزها بیرون می رفتیم ، پاتوق اصلیمان مزار شهدا بود ، حلیم های
9⃣5⃣قسمت پنجاه و نهم
کلاس آموزش ما با همه خنده هایش تا عصر ادامه داشت ، شب رفتیم خانه پدرم، گفتم:« بابا بشین که دخترت امروز چند تا حرکت یاد گرفته، میخوام بهم نمره بدی»، داداشم را صدا زدم و گفتم :« این وسط محکم بایست تا من حرکت ها رو نشون بدم »، همان حرکت اول را با کلی غلط اجرا کردم ، بابا در حالی که می خندید چند باری با دست به پشت حمید زد و گفت :« دست مریزاد به این استادت که روی همه استادا رو سفید کرده!»
داداش گفت :« فرزانه حالا تو بایست من حرکات رو اجرا کنم تا متوجه بشی دفاع شخصی یعنی چی»، تا این پیشنهاد را داد حمید بلند شد ، دست من را گرفت و نشاند روی مبل، گفت :« نه تو رو خدا ، الان دست و پای فرزانه ضربه می خوره چیزی میشه ، اصلا بی خیال، فرزانه هیچی بلد نیست ، نمی خواد هم یاد بگیره »، روی من همیشه حساس بود ، من هم همین حالت را نسبت به حمید داشتم ، طاقت نداشتم ذره ای آسیب ببیند یا ناخوش باشد ، یک بار وقتی مادرم به حمید سپرده بود لامپ سوخته ای را عوض کند نیم ساعت غر زدم که چرا حمید را فرستادید بالای چهارپایه بیفته، چیزی بشه من پوست همه رو کندم!»نگران بودم اتفاقی بیفتد، مدام به حمید می گفتم:« تو رو خدا مواظب باش ، به تو چیزی بشه من جون دادما».از اول تا آخر پایین پای حمید چهارپایه را دو دستی گرفته بودم .
این علاقه را همه اعضای خانواده به حمید نشان می دادند ، پدرم که بالاتر از خواهرزاده و داماد بودن، حمید را روی چشم هایش می گذاشت، مادرم هم کمتر از « حمید جان » صدایش نمی زد ، بیشتر اوقات می گفت پسر خوشگلم ! از همان ابتدا به حمید و برادر دو قلویش خیلی علاقه داشت ، بچه که بودند وقت هایی که عمه فرصت نداشت مادرم حمید و برادرش را نگه می داشت ، با آن ها بازی می کرد یا برایشان قصه می گفت، خیلی از اوقات آن ها را جای بچه های خودش می دید. بعد از ازدواج هر بار خانه پدرم می رفتیم مادرم می گفت :« جای حمید جان بالای خونه ماست»، هر چیزی درست می کرد می گفت اول حمید بخورد، همه این ها بر می گشت به نوع رفتار حمید که باعث می شد همه جور دیگری دوستش داشته باشند.
از دانشگاه که در آمدم با دوستم سوار اتوبوس همگانی شدم که به خانه برگردم، ساعت تقریبا سه بعدازظهر اتوبوس خلوت بود ، دوستم از داخل کیفش آلوچه در آورد و تعارف کرد، من یکی برداشتم و تشکر کردم ، کمی که گذشت دوستم پرسید :« روزه ای فرزانه؟ آلوچه رو نخوردی ؟ شاید هم خوشت نمیاد؟» ، گفتم :« نه روزه نیستم ، این چیز ها تنهایی از گلوم پایین نمیره ، هر چه باشه میندازم تو کیفم می برم خونه با آقامون می خورم »، تا گفتم آقامون حمید زنگ زد ، گفتم :« میگن حلال زاده به داییش می ره تا گفتم آقامون زنگ زد »، حمید گفت :« من رسیدم خونه منتظرتم ناهار بخوریم بعد برم باشگاه برای تمرین »، جواب دادم :« چند دقیقه دیگه می رسم ».
آلوچه به دست زنگ خانه را زدم ، حمید در را باز کرد ، تا رسیدم گفتم :« حمید آقا، باعث تعجب زود اومدی خونه »، گفت :« با دوستم قرار دارم برم خونشون آکواریوم درست کنم »، با حسرت خاصی این جمله را گفت ، خیلی به آکواریوم علاقه داشت ، خودش بلد بود ، شیشه ها را می گرفت و چسب می زد و آکواریوم درست می کرد ، ولی من خوشم نمی آمد ، از جانوران ترس داشتم مخصوصا ماهی ، وقتی دیدم با حسرت این جمله را گفت خیلی ناراحت شدم، گفتم :« با این که من خوشم نمیاد ولی هر وقت خونه بزرگ تر رفتیم اون موقع مشکلی نداره تو می تونی برای خونه خودمون هم آکواریوم درست کنی ».
تا این را گفتم از ته دل با خوشحالی گفت :« حالا که رضایت دادی برو سمت یخچال ، چیزی که ببینی حتما خوشحال میشی !» گفتم :« آب آلبالو ؟»، گفت :« خودت برو ببین »، عادت داشت هر وقت با دوستش ابمیوه می خورد ، حتما یک لیوان هم برای من می خرید ، مخصوصا آب آلبالو ! می دانست من دوست دارم.
من که می دانستم از این کار ها زیاد انجام میدهد کلی ذوق کردم ، گفتم :« حمید جان تا من میرم یخچال تو بیا این آلوچه رو نصفشو بخور نصفشم نگه دار برا من ، دلم نیومد تنهایی بخورم ». وارد آشپزخانه که شدم یک برگه دیدم که حمید با آهن ربا روی یخچال چسبانده بود ، یک طرف ایام هفته را نوشته بود و بالای برگه نوشته بود ناهار، شام ! بعد داخل هر خانه نام یکی از ائمه را مشخص کرده بود ، گفتم :« این چیه آقا ؟».
گفت :« از این به بعد هر غذایی درست کردیم نذر یکی از ائمه باشه ،هر روز غذا رو با ذکر و نیت همون امام درست کن ، این طوری باعث میشه ما هر روز غذایی که نذر اهل بیت شده بخوریم و روی نفسمون تاثیر مثبت داشته باشه ، روی در یخچال هم چسبوندم که همیشه جلوی چشممون باشه »، به حدی از این طرح حمید خوشم آمده بود که به کل آب آلبالوی داخل یخچال یادم رفت !🍂
0⃣6⃣قسمت شصتم
از آن به بعد موقع هم زدن غذا و آشپزی همیشه ذکر همان روز را می گفتم و به نیت همان معصومی که داخل جدول مشخص شده بود غذا درست می کردم ، حمید بعد از این که استقبال مادرم از این پیشنهاد را دید یک جدول هم برای خانه آن ها درست کرد ، دوست داشت همه کار ها با ذکر و توسل به ائمه باشد.
ناهار را که خوردیم حمید برای درست کردن آکواریوم زود تر از خانه در آمد ، طبق معمول بچه های داخل کوچه دوره اش کردند ، با اخلاق خوبی که داشت همه دوست داشتند حتی به اندازه چند دقیقه با حمید و موتورش هم بازی شوند ، بوق موتور را می زدند ، سوار ترک موتور می شدند ، حمید هم که کشته مرده این کار ها ، با صبر و حوصله همه را راضی می کرد و بعد هم می رفت .
کار ساخت آکواریوم سه چهار ساعتی طول کشیده بود، وقتی خانه رسید پرسید :« آخر هفته برنامه چیه خانوم ؟ آقا بهرام میگه بریم سمت شمال »، گفتم :« موافقم الان فرصت خوبیه بریم یه مسافرت یه روزه حال و هوامون عوض میشه»، روز جمعه همراه با خانواده آقا بهرام سمت شمال راه افتادیم ، می خواستیم برویم کنار دریا چند ساعتی بمانیم و تا شب برگردیم ، هنوز از قزوین فاصله نگرفته بودیم که باران گرفت ، از بس ترافیک بود تا منجیل بیشتر نتوانستم برویم ، همان جا نزدیک سد منجیل یک ساندویچ گرفتیم و خوردیم ، حمید گفت :« سر گردنه که می گن همینجاس ، همه چی گرونه ، زود تر جمع کنیم برگردیم تا پولمون تموم نشده !» .از همان جا دور زدیم و بر گشتیم ، شب هم آمدیم خانه دور هم بال کبابی درست کردیم و خوردیم ، برای تفریحات این شکلی حمید همیشه همراه بود و کم نمی گذاشت .
فصل هفتم
بیا در جمع یاران یار باشیم
از ساعت دو و نیم به بعد حرکت عقربه های ساعت روی دیوار پذیرایی خیلی کند و کسل کننده می شد . هر دقیقه منتظر بودم که حمید از سرکار بر گردد و زنگ خانه را بزند، از سر بی حوصلگی پشت کامپیوتر نشستم و عکس های حمید را نگاه کردم ، به عکس گرفتن علاقه داشت برای همین کلی عکس از مأموریت ها و محل کار و سفر هایش داخل سیستم ریخته بود .
بیشتر از این که با همکارهایش عکس داشته باشد با سرباز ها عکس یادگاری انداخته بود ، دلیلش این بود که ارتباطش با سرباز ها کاملا رفاقتی بود ، هیچ وقت دستوری صحبت نمیکرد ، بار ها می شد که وسیله ای را باید از سربازش می گرفت ، نمی گفت سرباز آن وسیله را به خانه ما بیاورد ، می گفت :« تو کجا هستی من بیام از تو بگیرم ».
بین عکس ها یک پوشه هم برای بعد از شهادتش درست کرده بود ، به من گفته بود هر وقت شهید شد از عکس های این پوشه برای بنر ها و مراسم ها استفاده کنیم ، نگاهم را از عکس ها گرفتم ، این بار بیشتر از دفعات قبل دیر کرده بود ، حسابی نگران شده بودم . پیش خودم کلی خط و نشان کشیدم که وقتی حمید آمد از خجالتش در بیایم ، برای اینکه آرام بشوم شروع به راه رفتن کردم ، قدم هایم را می شمردم تا زمان زودتر بگذرد، اتاق ها و آشپزخانه را چند باری متر کردم ، بلاخره بعد از چند ساعت تاخیر زنگ خانه را زد ، صدای حمید را که شنیدم انگار آبی بود که روی آتش ریخته باشند ،تمام نگرانی ها و خط و نشان کشیدن ها فراموشم شد .
تا داخل شد متوجه خیسی لباس هایش شدم ، گفتم :« حمید جان نگران شدم ، چرا این همه دیر کردی ؟ لباسات چرا خیس شده ؟» ، نمی خواست جوابم را بدهد ، طفره می رفت ، سر سفره غذا وقتی خیلی پا پیچش شدم تعریف کرد که با سرباز ها برای شستن موکت های تیپ مانده است ، پا به پای آن ها کمک کرده بود ، برای همین وقتی خانه رسید لباس هایش خیس شده بود ، گفت :« برای حسینیه و کار خیر همه ما سرباز هستیم ، داخل سپاه برو نداریم بیا داریم ».
با نگاهم پرسیدم :« فرقشون چیه؟»🍂
#رفیق_شهیدم
#حمید_سیاهکلی
#یادت_باشه
•⛓↻@sarbaz_sho•͜•↷🦋
🌱.. ولی من میگم؛
دوستت دارم گفتن که هیچ..
دوستت دارم شنیدنم مسئولیت میاره..!
.. نظرت؟؟ 💔
#دلتنگ
•⛓↻@sarbaz_sho•͜•↷🦋
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽
🌼در پی قافیه بودم که تو را وصف کنم
یادم افتاد که وصف تو شهها ممکن نیست
🌼هر کسی ،،تا به ابد سجده برآرد به خدا
🍃گر به یاد تونباشد به یقین مؤمن نیست
🌤اللهم_عجل_لولیک_الفرج🤲
#امام_زمان
#حجاب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 آیا ما برای آمدن #امام_زمان عج عجله داریم؟
🎤 استاد شجاعی
•⛓↻@sarbaz_sho•͜•↷🦋
ملاقات جوان اعدامی با امام زمان.mp3
1.27M
🎧 #صوت_مهدوی
🎙حجت الاسلام بندانی نیشابوری
🔸پادکست «ماجرای ملاقات جوان اعدامی با #امام_زمان»!!!
👌بسیار زیباست
•⛓↻@sarbaz_sho•͜•↷🦋
#چادرانہ🧕🏼
چادرۍهامطمئناعشقرافهمیدهاند
چونکهعاشقهاعموماسربهزیراندونجیب^^♥️.
#حجاب🦋
•⛓↻@sarbaz_sho•͜•↷🦋