سرباز شو
8⃣5⃣قسمت پنجاه و هشتم برای افطار بعضی روزها بیرون می رفتیم ، پاتوق اصلیمان مزار شهدا بود ، حلیم های
9⃣5⃣قسمت پنجاه و نهم
کلاس آموزش ما با همه خنده هایش تا عصر ادامه داشت ، شب رفتیم خانه پدرم، گفتم:« بابا بشین که دخترت امروز چند تا حرکت یاد گرفته، میخوام بهم نمره بدی»، داداشم را صدا زدم و گفتم :« این وسط محکم بایست تا من حرکت ها رو نشون بدم »، همان حرکت اول را با کلی غلط اجرا کردم ، بابا در حالی که می خندید چند باری با دست به پشت حمید زد و گفت :« دست مریزاد به این استادت که روی همه استادا رو سفید کرده!»
داداش گفت :« فرزانه حالا تو بایست من حرکات رو اجرا کنم تا متوجه بشی دفاع شخصی یعنی چی»، تا این پیشنهاد را داد حمید بلند شد ، دست من را گرفت و نشاند روی مبل، گفت :« نه تو رو خدا ، الان دست و پای فرزانه ضربه می خوره چیزی میشه ، اصلا بی خیال، فرزانه هیچی بلد نیست ، نمی خواد هم یاد بگیره »، روی من همیشه حساس بود ، من هم همین حالت را نسبت به حمید داشتم ، طاقت نداشتم ذره ای آسیب ببیند یا ناخوش باشد ، یک بار وقتی مادرم به حمید سپرده بود لامپ سوخته ای را عوض کند نیم ساعت غر زدم که چرا حمید را فرستادید بالای چهارپایه بیفته، چیزی بشه من پوست همه رو کندم!»نگران بودم اتفاقی بیفتد، مدام به حمید می گفتم:« تو رو خدا مواظب باش ، به تو چیزی بشه من جون دادما».از اول تا آخر پایین پای حمید چهارپایه را دو دستی گرفته بودم .
این علاقه را همه اعضای خانواده به حمید نشان می دادند ، پدرم که بالاتر از خواهرزاده و داماد بودن، حمید را روی چشم هایش می گذاشت، مادرم هم کمتر از « حمید جان » صدایش نمی زد ، بیشتر اوقات می گفت پسر خوشگلم ! از همان ابتدا به حمید و برادر دو قلویش خیلی علاقه داشت ، بچه که بودند وقت هایی که عمه فرصت نداشت مادرم حمید و برادرش را نگه می داشت ، با آن ها بازی می کرد یا برایشان قصه می گفت، خیلی از اوقات آن ها را جای بچه های خودش می دید. بعد از ازدواج هر بار خانه پدرم می رفتیم مادرم می گفت :« جای حمید جان بالای خونه ماست»، هر چیزی درست می کرد می گفت اول حمید بخورد، همه این ها بر می گشت به نوع رفتار حمید که باعث می شد همه جور دیگری دوستش داشته باشند.
از دانشگاه که در آمدم با دوستم سوار اتوبوس همگانی شدم که به خانه برگردم، ساعت تقریبا سه بعدازظهر اتوبوس خلوت بود ، دوستم از داخل کیفش آلوچه در آورد و تعارف کرد، من یکی برداشتم و تشکر کردم ، کمی که گذشت دوستم پرسید :« روزه ای فرزانه؟ آلوچه رو نخوردی ؟ شاید هم خوشت نمیاد؟» ، گفتم :« نه روزه نیستم ، این چیز ها تنهایی از گلوم پایین نمیره ، هر چه باشه میندازم تو کیفم می برم خونه با آقامون می خورم »، تا گفتم آقامون حمید زنگ زد ، گفتم :« میگن حلال زاده به داییش می ره تا گفتم آقامون زنگ زد »، حمید گفت :« من رسیدم خونه منتظرتم ناهار بخوریم بعد برم باشگاه برای تمرین »، جواب دادم :« چند دقیقه دیگه می رسم ».
آلوچه به دست زنگ خانه را زدم ، حمید در را باز کرد ، تا رسیدم گفتم :« حمید آقا، باعث تعجب زود اومدی خونه »، گفت :« با دوستم قرار دارم برم خونشون آکواریوم درست کنم »، با حسرت خاصی این جمله را گفت ، خیلی به آکواریوم علاقه داشت ، خودش بلد بود ، شیشه ها را می گرفت و چسب می زد و آکواریوم درست می کرد ، ولی من خوشم نمی آمد ، از جانوران ترس داشتم مخصوصا ماهی ، وقتی دیدم با حسرت این جمله را گفت خیلی ناراحت شدم، گفتم :« با این که من خوشم نمیاد ولی هر وقت خونه بزرگ تر رفتیم اون موقع مشکلی نداره تو می تونی برای خونه خودمون هم آکواریوم درست کنی ».
تا این را گفتم از ته دل با خوشحالی گفت :« حالا که رضایت دادی برو سمت یخچال ، چیزی که ببینی حتما خوشحال میشی !» گفتم :« آب آلبالو ؟»، گفت :« خودت برو ببین »، عادت داشت هر وقت با دوستش ابمیوه می خورد ، حتما یک لیوان هم برای من می خرید ، مخصوصا آب آلبالو ! می دانست من دوست دارم.
من که می دانستم از این کار ها زیاد انجام میدهد کلی ذوق کردم ، گفتم :« حمید جان تا من میرم یخچال تو بیا این آلوچه رو نصفشو بخور نصفشم نگه دار برا من ، دلم نیومد تنهایی بخورم ». وارد آشپزخانه که شدم یک برگه دیدم که حمید با آهن ربا روی یخچال چسبانده بود ، یک طرف ایام هفته را نوشته بود و بالای برگه نوشته بود ناهار، شام ! بعد داخل هر خانه نام یکی از ائمه را مشخص کرده بود ، گفتم :« این چیه آقا ؟».
گفت :« از این به بعد هر غذایی درست کردیم نذر یکی از ائمه باشه ،هر روز غذا رو با ذکر و نیت همون امام درست کن ، این طوری باعث میشه ما هر روز غذایی که نذر اهل بیت شده بخوریم و روی نفسمون تاثیر مثبت داشته باشه ، روی در یخچال هم چسبوندم که همیشه جلوی چشممون باشه »، به حدی از این طرح حمید خوشم آمده بود که به کل آب آلبالوی داخل یخچال یادم رفت !🍂
0⃣6⃣قسمت شصتم
از آن به بعد موقع هم زدن غذا و آشپزی همیشه ذکر همان روز را می گفتم و به نیت همان معصومی که داخل جدول مشخص شده بود غذا درست می کردم ، حمید بعد از این که استقبال مادرم از این پیشنهاد را دید یک جدول هم برای خانه آن ها درست کرد ، دوست داشت همه کار ها با ذکر و توسل به ائمه باشد.
ناهار را که خوردیم حمید برای درست کردن آکواریوم زود تر از خانه در آمد ، طبق معمول بچه های داخل کوچه دوره اش کردند ، با اخلاق خوبی که داشت همه دوست داشتند حتی به اندازه چند دقیقه با حمید و موتورش هم بازی شوند ، بوق موتور را می زدند ، سوار ترک موتور می شدند ، حمید هم که کشته مرده این کار ها ، با صبر و حوصله همه را راضی می کرد و بعد هم می رفت .
کار ساخت آکواریوم سه چهار ساعتی طول کشیده بود، وقتی خانه رسید پرسید :« آخر هفته برنامه چیه خانوم ؟ آقا بهرام میگه بریم سمت شمال »، گفتم :« موافقم الان فرصت خوبیه بریم یه مسافرت یه روزه حال و هوامون عوض میشه»، روز جمعه همراه با خانواده آقا بهرام سمت شمال راه افتادیم ، می خواستیم برویم کنار دریا چند ساعتی بمانیم و تا شب برگردیم ، هنوز از قزوین فاصله نگرفته بودیم که باران گرفت ، از بس ترافیک بود تا منجیل بیشتر نتوانستم برویم ، همان جا نزدیک سد منجیل یک ساندویچ گرفتیم و خوردیم ، حمید گفت :« سر گردنه که می گن همینجاس ، همه چی گرونه ، زود تر جمع کنیم برگردیم تا پولمون تموم نشده !» .از همان جا دور زدیم و بر گشتیم ، شب هم آمدیم خانه دور هم بال کبابی درست کردیم و خوردیم ، برای تفریحات این شکلی حمید همیشه همراه بود و کم نمی گذاشت .
فصل هفتم
بیا در جمع یاران یار باشیم
از ساعت دو و نیم به بعد حرکت عقربه های ساعت روی دیوار پذیرایی خیلی کند و کسل کننده می شد . هر دقیقه منتظر بودم که حمید از سرکار بر گردد و زنگ خانه را بزند، از سر بی حوصلگی پشت کامپیوتر نشستم و عکس های حمید را نگاه کردم ، به عکس گرفتن علاقه داشت برای همین کلی عکس از مأموریت ها و محل کار و سفر هایش داخل سیستم ریخته بود .
بیشتر از این که با همکارهایش عکس داشته باشد با سرباز ها عکس یادگاری انداخته بود ، دلیلش این بود که ارتباطش با سرباز ها کاملا رفاقتی بود ، هیچ وقت دستوری صحبت نمیکرد ، بار ها می شد که وسیله ای را باید از سربازش می گرفت ، نمی گفت سرباز آن وسیله را به خانه ما بیاورد ، می گفت :« تو کجا هستی من بیام از تو بگیرم ».
بین عکس ها یک پوشه هم برای بعد از شهادتش درست کرده بود ، به من گفته بود هر وقت شهید شد از عکس های این پوشه برای بنر ها و مراسم ها استفاده کنیم ، نگاهم را از عکس ها گرفتم ، این بار بیشتر از دفعات قبل دیر کرده بود ، حسابی نگران شده بودم . پیش خودم کلی خط و نشان کشیدم که وقتی حمید آمد از خجالتش در بیایم ، برای اینکه آرام بشوم شروع به راه رفتن کردم ، قدم هایم را می شمردم تا زمان زودتر بگذرد، اتاق ها و آشپزخانه را چند باری متر کردم ، بلاخره بعد از چند ساعت تاخیر زنگ خانه را زد ، صدای حمید را که شنیدم انگار آبی بود که روی آتش ریخته باشند ،تمام نگرانی ها و خط و نشان کشیدن ها فراموشم شد .
تا داخل شد متوجه خیسی لباس هایش شدم ، گفتم :« حمید جان نگران شدم ، چرا این همه دیر کردی ؟ لباسات چرا خیس شده ؟» ، نمی خواست جوابم را بدهد ، طفره می رفت ، سر سفره غذا وقتی خیلی پا پیچش شدم تعریف کرد که با سرباز ها برای شستن موکت های تیپ مانده است ، پا به پای آن ها کمک کرده بود ، برای همین وقتی خانه رسید لباس هایش خیس شده بود ، گفت :« برای حسینیه و کار خیر همه ما سرباز هستیم ، داخل سپاه برو نداریم بیا داریم ».
با نگاهم پرسیدم :« فرقشون چیه؟»🍂
#رفیق_شهیدم
#حمید_سیاهکلی
#یادت_باشه
•⛓↻@sarbaz_sho•͜•↷🦋
🌱.. ولی من میگم؛
دوستت دارم گفتن که هیچ..
دوستت دارم شنیدنم مسئولیت میاره..!
.. نظرت؟؟ 💔
#دلتنگ
•⛓↻@sarbaz_sho•͜•↷🦋
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽
🌼در پی قافیه بودم که تو را وصف کنم
یادم افتاد که وصف تو شهها ممکن نیست
🌼هر کسی ،،تا به ابد سجده برآرد به خدا
🍃گر به یاد تونباشد به یقین مؤمن نیست
🌤اللهم_عجل_لولیک_الفرج🤲
#امام_زمان
#حجاب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 آیا ما برای آمدن #امام_زمان عج عجله داریم؟
🎤 استاد شجاعی
•⛓↻@sarbaz_sho•͜•↷🦋
ملاقات جوان اعدامی با امام زمان.mp3
1.27M
🎧 #صوت_مهدوی
🎙حجت الاسلام بندانی نیشابوری
🔸پادکست «ماجرای ملاقات جوان اعدامی با #امام_زمان»!!!
👌بسیار زیباست
•⛓↻@sarbaz_sho•͜•↷🦋
#چادرانہ🧕🏼
چادرۍهامطمئناعشقرافهمیدهاند
چونکهعاشقهاعموماسربهزیراندونجیب^^♥️.
#حجاب🦋
•⛓↻@sarbaz_sho•͜•↷🦋
هدایت شده از شمس
💔🌾
مگذار كه عشق
به عادت دوست داشتن تبديل شود ...
#نادر_ابراهیمی
@sher_shams
4_772058098448728081.mp3
3.57M
برای دل های گرفته ...🚶🏻♂....
برای دل های شکسته....💔
#مداحی
•⛓↻@sarbaz_sho•͜•↷🦋
سرباز شو
0⃣6⃣قسمت شصتم از آن به بعد موقع هم زدن غذا و آشپزی همیشه ذکر همان روز را می گفتم و به نیت همان معص
1⃣6⃣قسمت شصت و یکم از کتاب «یادت باشه»❣
جواب داد:«فرق برو وبیا اونجاس که وقتی میگی برو یعنی خودت اینجا وایستادی،انتظار داری بقیه جلودار بشن،ولی وقتی میگی بیا یعنی خودت رفتی جلو،بقیه رو هم تشویق می کنی حرکت کنن».
این رفتارش باعث شده بود همیشه بین سربازها جایگاه خوبی داشته باشد،موقع کارخودش رو درلباس یک سرباز می دید،نه کسی که بایددستوربدهد،به حدی صمیمی و متواضع بود که بعضی سرباز ها حتی چندسال بعد از پایان خدمتشان زنگ می زدندوبا حمید احوالپرسی می کردند،گفتم:«پس من هم ازاین به بعد به رسم سپاه می برمت خرید!»،گفت:«یعنی چجوری؟»،گفتم:«دیگه نمی گم حمید آقا بیا بریم خرید،میرم داخل مغازه میگم بیا داخل این چند تا رو پسندیدم حساب کن!»،کلی به تعبیرم خندید.
دوست نداشتم سر سفره تنهایش بگذارم،با اینکه ناهارم را خورده بودم وگرسنه نبودم کنارش نشستم مشتاقانه درست مثل اولین سفره ای که برایش انداخته بودم کنارش نشستم و به او نگاه کردم،بهترین لحظه هایی که دوست داشتم کش بیاید وبتوانمبا آرامش به صورت خسته ولی مهربانش نگاه کنم،مثل همیشه با اشتها غذایش را می خورد،طوری که من هم دلم خواست چندلقمه ای بخورم،حمیدظرف سس را برداشت و روی سیب زمینی ها خالی کرد،همراه هر غذایی ازکتلت گرفته تاسیب زمینی و سالاد کاهو سس استفاده می کرد،شایددر ماه دوسه بار سس سفید می خریدیم.وسط غذا خوردنش طاقت نیاوردم وپرسیدم:« عزیزم امروز برای شستن موکت ها موندی،روزهای دیگه چطور؟چرا بقیه همکارای توسر موقع میرن خونه ولی تو معمولا دیر میای!»درحالی که خودش را باظرف سس مشغول کرده بود گفت:«شرمنده خانومم بعضی روزها کارم طول می کشه تا جمع و جور کنم می بینی سرویس رفته،وقتی دیرمی رسم مجیورم خودم ماشین جورکنم یا حتی تایک جاهایی پیاده مسیر رو بیام».
محل کار حمیدازقزوین چندکیلومتری فاصله داشت،برای همین باسرویس رفت و آمد می کرد،با اینکه به من می گفت کارش طول می کشدولی می دانستم صرفأبه خاطر کار و مأموریت خودش نیست که ازسرویس جا می ماند،هم زمان دو مسئولیت داشت هم مسئول مخابرات گردان بودهم مسئول فرهنگی گردان،هرجای دیگری که فکر می کرد کاری از دستش برمی آید دریغ نمی کرد از کار پرسنلی گرفته تا کارهای فوق برنامه فرهنگی تیپ و گردان،درواقع آچارفرانسه تیپ بود،خستگی نمی شناخت،مقیدبود حقوقش کاملا حلال باشد،برای همین بیشتر ازساعات موظفی کار انجام می داد،تمام ساعاتی که سرکار بود آرام و قرار نداشت دربحث مخابرات خیلی کارکشته بود،در ارزیابی های متعددبازرس ها همیشه نمره ممتاز می گرفت و به اوچندروز مرخصی تشویقی می دادند که اکثرشان را هم استفاده نمی کرد.
برای شام منزل عمه دعوت بودیم،معمولا پنج شنبه ها شام منزل عمه می رفتیم،جمعه ها هم برای ناهار. خانه بابا ی من بودیم،گاهی هم وسط هفته برای شب نشینی می رفتیم،خیلی کم پیش می آمد تنها برود،به مرد خوش تیپ خانه ام گفتم:«نیم ساعت دیگه میخوایم راه بیفتیم تو از الان برو آماده شو»بعدهم رفتم جلوی تلویزیون نشستم تا حمید حاضربشود،حمید درحالی که برای بار چندم موهایش را شانه می کرد به شوخی گفت:« همین که می خوایم بریم خونه مادر من تو طول می دی!موقع رفتن خونه مادر تو بشه من عوضش رو در میارم!»،کلی خندیدم و زیر لب قربان صدقه اش رفتم،گفتم:« این تیپ زدنت با اینکه زمان میبره ولی دل مارو بد جور برده آقا».🍂
#رفیق_شهیدم
#حمید_سیاهکالی
•⛓↻@sarbaz_sho•͜•↷🦋
e64b87065594297686cb0daac36ccf2647545101-480p_۱۲۱۲۲۰۲۲.mp3
3.01M
چقدر سخت است که خودت باشی و این خود، الهام بخشت نباشد . .
#دلتنگی_دلدار❤️
#بیکلام🍂
•⛓↻@sarbaz_sho••↷🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌻ایحَضـرتمَعشوقمراکُشتفراغت؛
دࢪحسـرتدیدارتوآوارهترینـــــم...💞
#عشق_روزگارم
#امام_زمان
#اللهمعجللولیکالفرج
•⛓↻@sarbaz_sho••↷🦋