eitaa logo
سربازان زمینه سازظهور🇵🇸
97 دنبال‌کننده
23.9هزار عکس
19.4هزار ویدیو
150 فایل
ارتباط بامدیر @Rahe110
مشاهده در ایتا
دانلود
تو چیکار کردی که اینقدر به راه و شیوه ارباب پر کشیدی؟😭 •┈••✾••┈• 🇮🇷 کانال انقلابی فاطمیون @fatemiyoon110
هدایت شده از بیداری ملت
💎قیمت "ولی"💎 به "میثم" گفتند: به "علی" دشنام بده؛ نداد. به "طیب" گفتند: به "امام" دشنام بده؛ نداد. به "آرمان" گفتند: به "آقا" دشنام بده؛ نداد. 💎هر سه، به جرم "ارادت"به"ولی"شهید شدند. 💔 را یاد کنیم با ذکر 🌷 🔴به پویش بپیوندید👇 http://eitaa.com/joinchat/963837952Cb758f6bd13
اگر همین الان کشوری بیگانه به این سرزمین حمله کنه،‌ کدام گروه زودتر لباس رزم می‌پوشن و سینه‌شون رو مقابل گلوله دشمن قرار می‌دن؟ بسیجی‌های ساندیسی ریشوی زشت یا نخبگان جنبش سلف و در راه کانادای شریف؟ زنان با عفت با حجاب زندگیشان را وقف میکنند یا زنان درگیر عقده‌ی برهنگی؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 برادر غرق خونِه برادر نیمه جونِه برادر کاکلش آتشفشونه برادر روی خاکه برادر سینه‌چاکه برادر از غم خیمه هلاکه 💔🕊 را یاد کنیم با ذکر 🌷 🖇 لینک مطلب: https://btid.org/fa/photogallery 📎 📎 پرسمان اعتقادی استاد محمدی 👇👇 🔹🔸🔹🔸🔹🔸 ♨️ @ostadmohamadi
🔴 دلنوشته‌‌ی مادر یک طلبه برای مادر آرمان   اولین بار که می‌شنوی فرزندت، پسر است، حس عجیبی داری. لبخندی روی لبانت می‌آید. ته دلت غنج می‌رود. حس می‌کنی تکیه‌گاه جدیدی پیدا کردی. همانطور که اگر دختر باشد خوشحال می‌شوی که انیس و مونسی پیدا کردی. پسرت جلوی چشمانت بزرگ و بزرگ‌تر می‌شود و هر لحظه، نگرانی‌هایت هم با او بزرگ‌تر!  شیطنت‌ها و ظرف شکستن‌هایش را زیر سبیلی رد و خودت را قانع می‌کنی که اقتضاء پسر بودنش است.  لحظه به لحظه بد و خوب را یادش میدهی. نگرانی که در کوچه و خیابان به کسی زور نگوید. راه خطا نرود. حرف ناجور نگوید و نشنود. بار اول که مشکی می‌پوشد و دست پدرش را می‌گیرد و مسجد و هیئت می‌رود، ذوق مرگ می‌شوی که: «خدایا شکرت! پسرم راهش را پیدا کرد». در چشم بر هم زدنی، دبستانی می‌شود و بعد، دبیرستانی. قد می‌کشد و صدایش دو رگه می‌شود و موهای صورتش، معصومیت پسرانه‌اش را دو چندان می‌کند. ولی باز نگرانی! نمی‌دانی کدام مسیر را در پیش می‌گیرد! در نماز روز و شبت دعا می‌کنی: «خدایا! بهترین راه را برایش مقدر فرما!» روزی از خواب بیدار می‌شوی و میبینی راهش را پیدا کرده. عشقش شده حوزه و علم و کتاب و امام حسین(علیه السلام). ته دلت می‌لرزد! با خود می‌گویی می‌توانست مهندس یا دکتر شود اما حالا ... .  حالا اصرار می‌کند بر راهی که روشن است، اما سخت. راهی که پایان ندارد. نه علمش، نه معنویتش، نه اخلاق و نه عرفانش. مسیر حوزه، بی‌نهایت است! به چشم خود میبینی پسرت راه سختی را انتخاب کرده، راهی که شاید محرومیت‌های فراوان دنیوی برایش به ارمغان بیاورد، اما دلخوشی که ذخیره آخرت خوبی پیدا کردی. حال، پسرت را در قامت طلبه‌ای میبینی. حجره‌دار می‌شود. از شنبه تا چهارشنبه، تنها تلفنی می‌توانی با او صحبت کنی. عصر چهارشنبه اما در فکری! در فکری این دو روزی که درکنار تو و خانواده است، چطور اوقات خوشی برایش فراهم کنی؟ در فکری حداقل این چند وعده در کنارت، غذای مورد علاقه‌اش را بخورد.  از در که می‌آید، چپ و راست صورتش را نگاه می‌کنی و دنبال بهانه‌ای که با او حرف بزنی. ... هنوز از طلبه شدنش چیزی نگذشته که آسمان شهرت سیاه می‌شود. اغتشاش و درگیری و ناامنی شهر را فرامی‌گیرد. مشتی اراذل و اوباش به بهانه‌های واهی، امنیت را نشانه می‌گیرند. حالا و هر لحظه، دلشوره سالم رسیدن فرزندت را داری.  اما پسرت! پسرت ته دلش قرص است. می‌خواهد در قامت طلبه ای بسیجی‌ برقرار کننده آرامش و امنیت باشد. برای دختران، برای زنان و برای مردم سرزمینش! در دلت به داشتن چنین پسری افتخار می‌کنی، اما ... .  میوه دلت، دست خالی به میدان رفته! بی خبر از همه جا می‌گویی: «خدایا! دسته گلم را به تو می‌سپارم! جگر گوشه‌ام را سالم به خانه برگردان!»  لحظات به کندی می‌گذرد. خبری از دسته گلت نیست! زنگ تلفن به صدا در می‌آید... آقای علی وردی! پسرتان مجروح شده .... آسمان بر سرت خراب می‌شود.  تا به بیمارستان برسی، نفسی برایت نمی‌ماند. می‌فهمی آرمانت از دنیا رفته، اما دوباره احیاء شده. قلبش می‌زند. نفسی چاق می‌کنی. نور امید در دلت روشن می‌شود: «پس انشاءالله زنده می‌ماند». هنوز شبی نگذشته که فیلم شکنجه‌ی جگر گوشه‌ات در فضای مجازی پخش می‌شود. هر کس می‌بیند، می‌گوید: «وای بر حال مادرش! کاش مادرش نبیند و نداند و ...» دو روز، تنها دو روز فرصتی‌ست که خدا برای آمادگی شهادت فرزندت می‌دهد.  و سرانجام ... و سرانجام، روح مطهر آرمان بیست و یک ساله‌ات به آسمان عروج می‌کند. او به آرزویش می‌رسد اما کاخ رؤیای تو برای دامادیش همراه هزاران آرزوی دیگری که برایش داشتی، فرو می‌ریزد. داعش‌صفتان زمان، تاب تحمل معصومیت پسرت را نداشتند! حال در دل زمزمه می‌کنی: «میون خاک و خونی! تو ای ماه جوونم! مثه موهات، پریشونم! آروم آروم می‌ذارم من، صورت رو صورت ماهت! دعا کن جون بدم اینجا، میاد مادر به همراهت! چه دلگیره، بی تو دنیا! که می‌میره بی تو مادر!» و این چنین روضه علی‌اکبر(علیه السلام) و روضه تنهایی سیدالشهداء(علیه السلام) در گودال قتلگاه، بعد از 1400 سال، برایت زنده می‌شود! ---------
💠 رسوایی پلیس نماها 🔰 اغتشاش گران فکر اینجا را نمی کردند ! ✅ دلائل متقن و‌محکم پلیس برای اثبات پلیس نبودن افراد حاضر در فیلم تخریب اموال عمومی توسط یگان ویژه
بسم الله الرحمن الرحیم "انگشتر" تقدیم به روح بلندِ آرمان عزیز... طاقت بیاور، الان تمام می‌شود. الان پیدایت می‌کنند و می‌رویم بیمارستان. چشم بهم بزنی، حالت خوب شده و از روی تخت بلند می‌شوی. من را برمی‌داری، خون‌های خشکیده روی رکاب و نگینم را می‌شویی و می‌بری تعمیر. زود تعمیر می‌شوم و دوباره روی دستت می‌نشینم. بعد دوباره با هم می‌ایستیم به نماز، و من دوباره می‌شوم هم‌راز دعاهای قنوتت. دوباره با هم می‌رویم اردوی جهادی و خاک و گل می‌نشیند روی نگینم؛ و تو موقع وضو، گل و خاکم را پاک می‌کنی. دوباره با هم... من هم شکسته‌ام؛ ولی نه به اندازه تو. شاید باور نکنی ولی خیلی خوشحالم که شبیهت شده‌ام. خوشحالم که تا رمق داشتم، کنارت ایستادم. خوشحالم که قبل از این که سرِ تو بشکند زیر ضربه‌های بی‌رحمِ آجر، من شکستم. آن لحظه که دستانت را سپرِ سرت کردی تا آجرها و سنگ‌هاشان سرت را نشکافد، من حس کلاهخودِ آهنین داشتم. اصلا حس کردم برای آن لحظه آفریده شده‌ام، تا خطر را از تو دفع کنم. ببخش مرا آرمان عزیز... من همه تلاشم را کردم، ولی خیلی محکم زد آن نامرد. انگار تمام خشم و کینه‌اش را ریخته بود در دستش و منتقل کرده بود به آجر. ضربه‌اش پخش شد در تمام ذراتم. تاب نیاوردم. بریدم. شکستم. نزدیک بود تمام وجودم متلاشی شود. خدا می‌داند که اگر آن ضربه بجای تن فلزی من، به جمجمه تو می‌خورد، چطور خردش می‌کرد. و بعد، ضربه از من گذشت و رسید به انگشتان و سر تو. طوری شکسته بودم که نزدیک بود از دور انگشتت رها شوم؛ به سختی خودم را نگه داشتم. محکم دور انگشتت را گرفتم. چه شب ترسناکی بود آرمان! چندنفر بودند؟ فکر کنم بیست نفر. همه انگار مست بودند؛ دهان‌ها کف‌آلود، چشم‌ها سرخ. مثل یک گله گرگ گرسنه در کوهستان برفی، که شکاری زخمی را محاصره کرده، حلقه زده بودند دور تویی که دیگر اگر می‌خواستی هم رمق نداشتی که مقابلشان بایستی. و تو، آرام بودی. انگارنه‌انگار که در چند قدمی مرگ ایستاده‌ای. من تو را خوب می‌شناسم آرمان. یکی از رگ‌های دستت دقیقا از زیر رکاب من رد می‌شود، و من از نبضت می‌توانم بفهمم هیجان‌زده‌ای یا آرام، خوشحالی یا غمگین. آن لحظه منتظر بودم نبضت تند بزند. منتظر بودم بترسی. نترسیدی. نبضت هیچ تغییری نکرده بود. هرچه زدند، هرچه تهدید کردند، هرچه ناسزا گفتند... نبض تو همان بود که بود. آرام. تو درس دین خوانده بودی خودت؛ می‌دانستی تقیه برای حفظ جان اشکال ندارد. منتظر بودم بعد از آن‌همه درد، بالاخره زبان به توهین باز کنی. نگرانت بودم. اگر به ولیّ خدا توهین می‌کردی، روحت سیاه می‌شد و اگر سکوت می‌کردی، جسمت بیش از این در هم می‌شکست. شما انسان‌ها به اختیار مبتلایید؛ و من تازه امشب فهمیدم چه بلای عظیمی ست اختیار و انتخاب. داشتی دست و پا می‌زدی، نه در خون که در انتخاب میان زنده ماندن و زندگی کردن. تو از معدود کسانی بودی که ثابت کردی تفاوت این دو را می‌فهمی. مردانه زندگی کردن را بر نامردانه زنده ماندن ترجیح دادی؛ حتی به قیمت به شماره افتادن نفس‌هایت زیر ضربه‌های بی‌امانشان، به قیمت چاک‌چاک شدن تنت با حملات چاقویشان، به قیمت شکافتن جمجمه‌ات، به قیمت جان شیرینت... طاقت بیاور آرمان. چرا دستت از من هم سردتر شده؟ نبضت... چرا فاصله میان ضربه‌های نبضت، انقدر طولانی شده؟ چرا تکان خوردن رگت را به سختی از زیر رکابم حس می‌کنم؟ نه... حتما بخاطر این حرکتش را درست نمی‌فهمم که انگشتت ورم کرده. انگار بین هربار دم و بازدمت، یک قرن فاصله افتاده و من جان به لب می‌شوم تا هوایی که به ریه کشیده‌ای را بازگردانی. خواهش می‌کنم کمی بیشتر طاقت بیاور. دیگر تمام شد، امتحانت را خوب گذراندی. حالا باید با افتخار، سرت را بالا بگیری و زندگی کنی. حالا بچه‌ها و نوه‌ها و نوادگانت می‌توانند افتخار کنند به تو و انتخابت، به شجاعتت. ببین... رسیدند. پیدایت کردند. الان می‌رویم بیمارستان. چقدر خوب است که من همراهت ماندم. صورت تو درهم ریخته‌تر از آن است که دوستانت بشناسندت. اشکال ندارد. من خودم، با رکابِ خون‌رنگم، با خونی که میان نقشِ «رفع الله رایت العباس» خشکیده، فریاد می‌زنم که: خودش است... این آرمان عزیز شماست... 💠 به قلم: خانم فاطمه شکیبا ---------- 📣 کانال شهید آرمان علی‌وردی @shahid_armanaliverdy
48.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💪کولاکِ یکی از دختران انقلاب در مترو با عکس شهید آرمان علی وردی 👌آفرین به این غیرت و حضور 🙏🌷لطفا انتشار دهید تا زن و مرد الگو بگیرند 📢برای دیدن فیلم های امر به معروف دختران انقلاب کانال دختران انقلاب را دنبال کنید ✅@sedaye_dokhtarane_enghelab
پارسال که سرود سلام فرمانده رو زمزمه می کرد.... فکرش هم نمی کرد قراره سال بعد اسمش توی سرود بیاد... طوبی له و رزقنا الله @dehban_ir