eitaa logo
سرباز کوچک(کتاب شهید pdf)
661 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
4.4هزار ویدیو
407 فایل
کتاب شهدای دفاع مقدس pdf به روی دفتر دلم نوشته بود یک شهید برای خاطر خدا شما ادامه ام دهید! مدیر کانال: @sarbazekoochak1 @alimohammadi213 کانال دیگر ما دانشنامه قرآن کریم @Qoranekarim سرباز کوچک در اینستاگرام Instagram.com/sarbazekoochak110
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم
حضرت آیت الله خامنه ای ( رهبر معظم انقلاب اسلامی): “کتاب «دا» حقا و انصافا کتاب بسیار خوب و قابل طرح در سطح جهانی است.” ♻️کتاب را بشنوید 👇👇👇👇👇👇👇👇 @sarbazekoochak
هدایت شده از علیمحمدی
4_308668188483125340.pptx
2.04M
خاطرات دوران نوجوانی شهدا @sarbazekoochak
قسمت ۴ @sarbazekoochak پدرم بعد از آن چند بار پرسید: "فرشته، منوچهر به تو حرفی زد؟" میگفتم:"نه، راجع به چی؟" میگفت:"هیچی، همینجوری پرسیدم" از پدرم اجازه گرفته بود با من حرف بزند.پدرم خیلی دوسش داشت.بهش اعتماد داشت.حتی بعد از اینکه فهمید به من علاقه دارد،باز اجازه میداد باهم برویم بیرون.میگفت من به چشم هام شک دارم ولی به منوچهر نه! بیشتر روزها وقتی میخواستم با مریم بروم کلاس، منوچهر از سرکار برگشته بود.دم در، هم را میدیدیم و ما را میرساند کلاس.یک بار در ماشین را قفل کرد و نگذاشت پیاده شوم. گفت:"تا به همه ی حرفام گوش نکنید نمیگذارم بروید" گفتم:"حرف باید از دل باشد که من با همه ی وجود بشنوم" منوچهر شروع کرد به حرف زدن. گفت:"اگر قرار باشد این انقلاب به من نیاز داشته باشد و من به شما، من میروم نیاز انقلاب و کشورم را ادا کنم، بعد احساس خودم را. ولی به شما یک تعلق خاطر دارم." گفت:"من مانع درس خواندن و کار کردن و فعالیت هاتان نمیشوم، بشرطی که شما هم مانع نباشید" گفتم:"اول بگذارید من تاییدتان کنم بعد شرط بگذارید" تا گوش هاش قرمز شد.چشمم افتاد به آیینه ماشین.چشماش پر اشک بود.طاقت نیاوردم. گفتم:"اگر جوابتان را بدهم، نمیگویید چقدر این دختر چشم انتظار بود؟" از توی آیینه نگاه کرد. گفتم:"من که خیلی وقت است منتظرم شما این حرف را بزنید" باورش نمیشد.قفل ماشین را باز کرد و من پیاده شدم.سرش را آورد جلو پرسید :"از کی؟" گفتم:"از21بهمن تاحالا" . @sarbazekoochak منوچهر گل از گلش شکفت.پایش را گذاشت روی گاز و رفت.حتی فراموش کرد خداحافظی کند.فرشته خنده اش گرفت.اصلا چرا این حرفهارا به او گفت؟ فقط میدانست اگر پدر بفهمد خیلی خوشحال میشود.شاید خوشحالتر از خود فرشته.اما دلش شور افتاد.شانزده سال بیشتر نداشت.چنین چیزی در خانواده نوبر بود.مادر بیست سالگی ازدواج کرده بود.هروقت سر و کله ی خواستگار پیدا میشد میگفت دخترهایم را زودتر از بیست و پنج سالگی شوهر نمیدهم. فرشته اینجور وقت ها میگفت:"ما را شوهر نمیدهند برویم سر زندگیمان!" و میزد روی شانه ی مادر که اخم هاش بهم گره خورده بود و می خنداندش.هرچند این حرفها را به شوخی میزد، اما حالا که جدی شده بود، ترس برش داشته بود.زندگی مسئولیت داشت و او کاری بلد نبود.. . حتی غذا درست کردن بلد نبودم.اولین غذایی که بعد ازعروسیمان درست کردم استانبولی بود.از مادرم تلفنی پرسیدم.شد سوپ آبش زیاد شده بود. . کاسه کاسه کردم گذاشتم سرسفره.منوچهر میخورد و به به و چه چه میکرد.خودم رغبت نکردم بخورم.روز بعد، گوشت قلقلی درست کردم.شده بود عین قلوه سنگ تا من سفره را آماده کنم، منوچهر چیده بودشان روی میز و با آنها تیله بازی میکرد.قاه قاه میخندید.میگفت :"چشمم کور، دنده ام نرم، تا خانم آشپزی یاد بگیرند، هرچه درست کنند میخوریم.حتا قلوه سنگ" و میخورد. به من میگفت :"دانه دانه بپز.یکم دقت کن.یاد میگیری" روزی که آمدند خواستگاری پدرم گفت:"نمیدانی چه خبر است، مادر و پدر منوچهر آمده اند خواستگاری تو" خودش نیامد.پدرم از پنجره نگاه کرده بود، منوچهر گوشه ی اتاق نماز میخواند.مادرم یک هفته فرصت خواست تا جواب بدهد.من یک خواستگار پولدار تحصیل کرده داشتم، ولی منوچهر تحصیلات نداشت.تا دوم دبیرستان خوانده بود و رفته بود سرکار.توی مغازه مکانیکی کار میکرد.خانواده ی متوسطی داشت.حتا اجاره نشین بودند.هرکس می شنید میگفت:"تو دیوانه ای، حتما میخواهی بروی توی یک اتاق هم زندگی کنی.کی اینکار را میکند؟" خب، من آنقدر منوچهر را دوست داشتم که اینکار را میکردم.یک هفته شد یکماه .ما هم را می دیدیم.منوچهر نگران بود.برای هردویمان سخت شده بود این بلاتکلیفی.بعد از یکماه صبرش تمام شد.گفت:"من میخواهم بروم کردستان، بروم پاوه.لااقل تکلیفم را بدانم.من چیکار کنم فرشته؟" منوچهر صبور بود.بیقرار که میشد من هم بی طاقت میشدم.با خانوادم حرف زدم.دایی هام زیاد موافق نبودند. @sarbazekoochak گفتم :"اگرمخالفید،با پدرم میرویم محضر، عقد میکنیم" خیالم از بابت او راحت بود.آنهاکه کاری نمیتوانستند بکنند.به پدرم گفتم:"نمیخواهم مهریه ام بیشتر ازیک جلد قرآن و یک شاخه نبات باشد" اما به اصرار پدر،برای اینکه فامیل حرفی نزنند به صدو ده هزار تومان راضی شدم.پدرمنوچهر مهریه ام را کرد صد و پنجاه هزار تومان.عید قربان عقد کردیم.عقد واردشناسنامه ام نشد که بتوانم درس بخوانم. . _حالا من قربانی شدم یا تو؟ منوچهر زل زدبه چشمهای فرشته.از پس زبانش که برنمی آمد.فرشته چشمهاش را دزدید و گفت:"اینکه اینهمه فکر ندارد، معلوم است،من!" منوچهر از ته دل خندید.فرشته گردنبندش را که منوچهر سرعقد گردنش کرده بود،بین انگشتاش گرفت و به تاریخ "21بهمن57" که منوچهر داده بود پشت آن کنده بودند،نگاه کرد.
حالا احساس میکرد اگر آنروز حرفهای منوچهر برایش قشنگ بود.امروز ذره ذره ی وجود او برایش ارزش دارد و زیباست.او مرد رویاهاش بود.قابل اعتماد، دوست داشتنی و نترس. هرچه من از بلندی میترسیدم او عاشق بلندی و پرواز بود.باورش نمیشد من بترسم. منوچهر میگفت:"دختری که با سه چهارتا ژ-سه و یک قطار فشنگ دوشکا، ده دوازده تا پشت بام را میپرد، چطور از بلندی میترسد؟" کوه که میرفتیم، باید تله اسکی سوار میشدیم.روی همین تله اسکی ها داشتم حافظ قرآن میشدم.من را میبرد پیست موتور سواری.میرفتیم کایت سواری.اگر قرار به فیلم دیدن بود، من را میبرد فیلمهای نبرد کوبا و انقلاب الجزایر.برایم کتاب زیاد می آورد.مخصوصا رمانهای تاریخی.باهم می خواندیمشان.منوچهر تشویقم میکرد به درس خواندن.خودش تا دوم دبیرستان بیشتر نخوانده بود.برایم تعریف میکرد وقتی بچه بود، فقطبخاطر اینکه علی روی پشت بام خانه شان یک قفس پر از کبوتر داشت، پدرش برای اتمام حجت سه بار از منوچهر می پرسد :"میخواهی درس بخوانی یا نه؟" منوچهر میگوید نه! برای اینکه سرعقل بیاید میگذاردش سرکار توی مکانیکی. منوچهر دل بکار میدهد و درس و مدرسه را میگذارد کنار.به من میگفت :"تو باید درس بخوانی" @sarbazekoochak می نشست درس خواندنم را تماشا میکرد.دوست داشتیم همه ی لحظه ها کنار هم باشیم.نه برای اینکه حرف بزنیم، سکوتش را هم دوست داشتیم. توی همان محله مان یک خانه اجاره کردیم.نیمه ی شعبان عروسی گرفتیم، دوسه روز مانده بود به امتحانات ثلث سوم.شب ها درس میخواندم.منوچهر ازم میپرسید، میرفتم امتحان میدادم.بعد از امتحانات رفتیم ماه عسل.یکماه و نیم همه ی شمال را گشتیم.هرجا میرسیدیم و خوشمان می آمد، چادر میزدیم و می ماندیم.تازه آمده بودیم سر زندگیمان، که جنگ شروع شد. اول دوم مهر بود، سر سفره نهار از رادیو شنیدیم سربازهای منقضی 56 را ارتش برای اعزام به جبهه خواسته. از منوچهر پرسیدم :"منقضی 56 یعنی چه؟" گفت:"یعنی کسانیکه سال 56 خدمتشان تمام شده" داشتم حساب میکردم خدمت منوچهر کی تمام شده که برادرش، رسول، آمد دنبالش و باهم رفتند بیرون. بعد از ظهر برگشت، با یک کوله ی خاکی رنگ.گفتم :"این را برای چه گرفته ای؟" گفت:"لازم میشود. آماده شو با مریم و رسول میخواهیم برویم بیرون" دوستم مریم با رسول تازه عقد کرده بودند.شب رفتیم فرحزاد.دور میز نشسته بودیم که منوچهر گفت:"ما فردا عازمیم." گفتم:"چی؟ به این زودی؟" گفت:ما جزو همانهایی هستیم که اعلام شده باید برویم. مریم پرسید:ما کیه؟ گفت:"منو داداش رسول" مریم شروع کرد به نق زدن که "نه رسول، تو نباید بروی.ما تازه عقد کردیم.اگر بلایی سرت بیاید من چیکارکنم؟"...... 🌕 سرباز | کوچک 💫 http://eitaa.com/joinchat/3094216704Cccf19963bb
حضرت آیت الله خامنه ای ( رهبر معظم انقلاب اسلامی): “کتاب «دا» حقا و انصافا کتاب بسیار خوب و قابل طرح در سطح جهانی است.” ♻️کتاب را بشنوید 👇👇👇👇👇👇👇👇 @sarbazekoochak
@sarbazekoochak (رحمة_الله_علیه) 💠ما خودمان حجاب هستیم، بین خودمان و وجه الله، اگر چنانچه کسی فی سبیل الله و در راه خدا این حجاب ها را شکست و آنچه که داشت که عبارت از حیات خودش بود، تقدیم کرد، این مبدأ همه حجاب ها را شکسته است، خود را شکسته است و هر چه داشته است در طبق اخلاص گذاشته و تقدیم کرده است.💠 ✅...ما برای درک کامل ارزش و راه شهیدان مان فاصله ای طولانی را باید بپیماییم. . در گذر زمان و تاریخ انقلاب و آیندگان آن را جستجو می نماییم....✅ نام کتاب : صحیفه نور  نویسنده : حضرت امام روح الله الموسوی الخمینی   جلد : 13 صفحه : 272   📚 @sarbazekoochak
قسمت۵ @sarbazekoochak من کلافه بودم، ولی دیدم اگر چیزی بگویم، مریم روحیه اش بدتر میشود.آنها تازه دوماه بود عقد کرده بودند، باز من رفته بودم خانه ی خودم. چشم هاش روی هم نمیرفت. خوابش نمی آمد.به چشمهای منوچهر نگاه کرد.هیچ وقت نفهمیده بود چشمهای او چه رنگی اند.قهوه ای، میشی یا سبز؟ انگار رنگ عوض می کردند.دستهای اورا در دستش گرفت و انگشتانش را دانه دانه لمس کرد.خنده ی تلخی کرد.دوتا شست های منوچهر هم اندازه نبودند.یکی از آنها پهن تر بود.سرکار پتک خورده بود. منوچهر گفت:"همه دوتا شست دارند، من یک شست دارم، یک هفتاد" فرشته می خواست همه ی اینها را در ذهنش نگه دارد.لازمش میشد. منوچهر گفت:"فقط یک چیزی توی دنیا هست که میتواند تورا ازمن جدا کند، ک عشق دیگر، عشق به خدا، نه هیچ چیز دیگر" فرشته بغضش را قورت داد، دستش را زیر سرش گذاشت و گفت :"قول بده زیاد برایم بنویسی" اما منوچهر از نوشتن خوشش نمی آمد.جنگ هم که فرصت اینکارها را نمی گذاشت.آهسته گفت:"حداقل یک خط" منوچهر دست فرشته را که بین دستهاش بود، فشار داد و قول داد که بنویسد، تا آنجا که میتواند. زیاد مینوشت.اما هردفعه که نامه اش میرسید یا صداش را از پشت تلفن می شنیدم، تازه بیشتر دلتنگش میشدم.میدیدم نیست.نامه ها را رسول یا دوستانش که از منطقه می آمدند می آوردند و نامه های من و وسایلی که براش میگذاشتم کنار، میرساندند به دستش.رسول تکنسین شیمی بود.بخاطر کارش هرچندوقت یکبار می آمد تهران. دوتا ماشین شدیم بردیمشان پادگان.منوچهر هردقیقه کنار یکی بود.پیش من می ایستاد، دستش را می انداخت دور گردن پدرم، مادرش را میبوسید.میخواست پیش تک تکمان باشد.ظهر سوار اتوبوس شدند و رفتند.همه ی اینها یک طرف، تنها برگشتن به خانه یک طرف.اولین و آخرین باری بود که رفتم بدرقه ی منوچهر.تحمل این را که تنها برگردم نداشتم.با مریم برگشتیم.مریم زار میزد.من سعی میکردم بیصدا گریه کنم.میریختم توی خودم.وقتی رسیدیم خانه، انگار یک مشت سوزن ریخته باشند به پاهام، گزگز میکردند.از حال رفتم.فکرمیکردم دیگر منوچهر مال من نیست.دیگر رفت.از این میترسیدم. منوچهر 6 ماه نیامد.من سال چهارم بودم.مدرسه نمیرفتم.فقط امتحانها را میدادم.سرم به بسیج و امدادگری گرم بود.با دوستانم میرفتیم بیمارستان خانواده.مجروحها را می آوردند آنجا.یکبار مجروحی را آوردند. @sarbazekoochak که پهلوش ترکش خورده بود و استخوان دستش فرورفته بود به پهلوش.به دوستم گفتم :"من الان دارم این را می بینم.حالا کی منوچهر را میبیند؟" روحیه ام را باختم آنروز.دیگر نرفتم بیمارستان. منوچهر کجا بود؟حالش چطور بود؟ چشمش افتاد به گلهای نرگس که بین دستهای پیرمرد شاداب بودند.پارسال همین موقع ها بود که دوتایی از آنجا میگذشتند.پیرمرد بین ماشینها که پشت چراغ قرمز مانده بودند میگشت و گلها را میفروخت.گلها چشم فرشته را گرفته بود.منوچهر چندبار فرشته را صدا زده بود و او نشنیده بود.فهمیده بود گلهای نرگس هوش و حواسش را برده اند.همه ی گلهارا برای فرشته خریده بود.چقدر گل نرگس برایش می آورد. هربار میدید میخرید.میشد که روزی چنددسته برایش می آورد.میگفت:"مثل خودت سرما را دوست دارند!" اما سرمای آن سال گزنده بود.همه چیز به نظرش دلگیر می آمد.سپیده میزد، دلش تنگ میشد.دم غروب دلش تنگ میشد.هوا ابری میشد دلش تنگ میشد.عید نزدیک بود، اما دل و دماغی برای عید نداشت. . اسفند و فروردین را دوست دارم.چون همه چیز نو میشود.در من هم تحول ایجاد میشود.توی خانه ما کودتا میشد انگار.ولی من آن سال بااینکه اولین سالی بود که خانه ی خودم بودم، هیچکاری نکرده بودم.مادر و خواهرهایم با مادر و خواهر منوچهر آمدند خانه ی ما و افتادیم به خانه تکانی. شب سال تحویل هرکس میخواست من را ببرد خانه خودش نرفتم.نگذاشتم کسی هم بماند.سفره انداختم و نشستم کنار سفره.قرآن خواندم و آلبوم عکس هامان را نگاه کردم.همانجا کنار سفره خوابم برد.ساعت سه و نیم بیدار شدم.یکی میزد به شیشه ی پنجره اتاق.رفتم دم در.در را که باز کردم یک عروسک پشمالو آمد توی صورتم.یک خرس سفید بود که بین دستهاش یک دسته گل بود.منوچهر آمده بود.اما با چه سر و وضعی.آنقدر خاکی بود که صورت و موهایش زرد شده بود.یکراست چپاندمش توی حمام.منوچهر خیلی تمیز بود، توی این 6 ماه چندبار بیشتر حمام نکرده بود.یکساعت سرش را میشستم که خاکها از لای موهاش پاک شود.یکساعت و نیم بعد از حمام آمد بیرون و نشستیم سرسفره.در کیفش را باز کرد و سوغاتی هایی که برایم آورده بود در آورد.یک عالم سنگ پیدا کرده بود به شکلهای مختلف.با سوهان و سمباده صافشان کرده بود رویشان شعر نوشته بود یا اسم منو خودش را کنده بود.چندتا نامه که نفرستاده بود هنوز توی ساکش بود.گفت:"وقتی نیستم، بخوان" @sarbazekoochak