#مسجدوجماعت
#امام_جماعت!
اردیبهشت ۶۹ در اردوگاه تكریت ۱۲ بودیم. یک روز سحرگاه از خواب برخاستم و مثل همیشه از
لای میله های تنگ پنجره به آسمان نگاه کردم که بدانم وقت نماز صبح شده است یا خیر. وقت
نماز که فرا رسید، یكی از بچه ها را نگهبان گذاشتم و اذان گفتم. آن ها که اهل نماز جماعت بودند، بیدار شدند و در جایی از اتاق صف جماعت بسته شد. خودم به عنوان پیش نماز، نماز را شروع کردیم. در حال قنوت بودیم که تكبیرگو اعلام کرد: سرباز عراقی آمد. و خودش به سرعت زیر پتو رفت و دراز کشید.
نمازگزاران هم نمازشان را فرادا کردند. نگهبان وقتی پشت پنجره رسید، نگاهی به داخل انداخت و فهمید که نماز جماعت بوده است. من که جلو بودم، سجده ی آخر را طولانی کردم.
او هم گویا مرا می پایید. در این حال مكبر از زیر پتو حواسش به نگهبان بود و آهسته می گفت:
هنوز نگهبان پشت پنجره است. من هم هر چه دعا بلد بودم، در سجده خواندم. تا این که آن
عراقی خسته شد و رفت؛ اما گویی مرا شناخته بود. من هم نماز را تمام کردم و زود لباس هایم را عوض نمودم.
معمولاً وقتی سربازی شب نگهبان بود، صبح برای آمار استراحت داشت و برای آمار ظهر دوباره می
آمد. بعد از آمار صبح، من موقتاً اتاقم را مخفیانه با یكی از بچه های اتاق دیگر عوض کردم. ظهر که آن نگهبان آمد در اتاق قبلی مان اعلام کرده بود:
همه، سرها را بالا بگیرند! او هر چه دنبال من
گشته بود، مرا پیدا نكرد و قضیه به خیر گذشت.
۱۰۳-خاطره ی شكرالله حیدری
📚قصه ی نماز آزادگان، ص ۱۵۳
╔══════•••• ✿🕊╗
@sarbazekoochak 👈 عضویت
╚🕊✿ ••••══════╝
#مسجدوجماعت
#تعقیبات_نمازجماعت
وقتی که عراقی ها در ۱۶ شهریور ۶۱ ما را از اردوگاه موصل ۲ به ۴ انتقال دادند، تمام افراد هر آسایشگاه که صد و بیست و پنج نفر بودند، در یک نماز جماعت شرکت می کردند. پس از سلام نماز هم دعا می کردیم: خدایا، خدایا، تا انقلاب مهدی خمینی را نگه دار!
حدود یک ماه گذشت و بعثی ها پیله کردند که شما نباید نام ـ خمینی ـ را بر زبان جاری کنید.
ما با حاج آقا ابوترابی مشورت کردیم. او پس از تأمل گفت: به همه اعلام کنید که بگویند: خدایا، خدایا، تا انقلاب مهدی آقامون را نگه دار! نظر او این بود که ما نباید یک باره عقب نشینی کنیم.
منظور از ـ آقا ـ همان امام خمینی است؛ پس چرا دشمن را نسبت به خود جسورتر کنیم؟
مدت ها پس از سلام نماز جماعت، همین دعا خوانده شد؛ تا این که دشمن اعلام کرد: نماز جماعت ممنوع!
تصمیم گرفتیم سر جای خود بایستیم و نماز جماعت بخوانیم. اگر دشمن اعتراض کرد،
بگوییم که تنگی جا باعث تشكیل صف می شود. دشمن فشار آورد و تصمیم گرفت کتک های
جمعی را شروع کند. این جا بود که حاج آقا اعلام کرد که نماز جماعت مستحب است و ما برای این که بتوانیم از واجبات خود دفاع کنیم، نباید دشمن را بیش از این حساس نماییم.
اگر ما پافشاری خود را بر نماز جماعت ادامه دهیم و دشمن با فشار و شكنجه بر ما مسلط شود، ممكن است نماز صبح را نیز از ما بگیرد و ما را در تنگنا قرار دهد؛ بنابراین باید نمازهایمان را فرادا بخوانیم و اگر در جایی امكان اقامه ی جماعت وجود داشت، آن گاه نمازها را به جماعت می خوانیم.
۱۰۴- خاطره ی عبدالمجید رحمانیان
📚قصه ی نماز آزادگان، ص ۱۹۵
╔══════•••• ✿🕊╗
@sarbazekoochak 👈 عضویت
╚🕊✿ ••••══════╝
#مسجدوجماعت
#نمازآخرین_روزاسارت
روز آخر اسارتمان بود. هیأت صلیب سرخ آمده بود تا به ما کارت آزادی بدهد. فرصت خوبی بود. عراقی ها تا آن روز همیشه در کمین بودند و ما را سر نماز به دام می انداختند. بعد هم شكنجه بود
و محدودیت. آن روز تصمیم گرفتیم در حضور صلیبی ها و عراقی هایی که تعدادشان هم زیاد بود، نماز جماعت باشكوهی در حیاط برگزار کنیم. باید ثابت می کردیم که ما پیروان امام حسینیم. همین که وقت نماز شد، یک نفر اذان گفت و بیش از هزار آزاده در محوطه ی اردوگاه تكریت به نماز ایستادند. صف های طولانی نماز و شكوه جمعیت آرامشی که بر نمازگزاران حاکم بود و افسران بعثی را به وحشت انداخت. این آخرین پرده ی نمایش اسارت ما بود. ما با آرامش آن جا را ترک کردیم؛ در حالی که عراقی ها هم چنان ناآرام ماندند.
۱۰۵-خاطره ی محسن مهدوی
📚قصه ی نماز آزادگان،ص۵۲
╔══════•••• ✿🕊╗
@sarbazekoochak
╚🕊✿ ••••══════╝
#مسجدوجماعت
#اقتدابه_اهل_سنت
برای عملیات کربلای۱۰ رفتیم به کردستان و در شهر بانه مستقر شدیم حاج حسین محمدیانی گفت برای نماز برویم داخل مساجد شهر بانه رفتیم داخل مسجد همه اهل سنت بودند من فكر نمی کردم بتوان با اهل سنت نماز خواند داخل وضو خانه رفتیم آنها به شكل خودشان وضو می گرفتند و ما هم به طریق خودمان فهمیدند که ما شیعه هستیم به ما نگاه می کردند رفتیم داخل مسجد به حاجی گفتیم فرادا بخوانیم نماز را یا به جماعت؟
گفت: اقتداء کنیم به جماعت بخوانیم. گفت هر وقت داخل شهر آمدیم نماز را به جماعت بخوانید حضرت امام فتوا داده است باید پشت سر اهل سنت هنگام نماز وقتی واقع شدید نماز بخوانید.
۱۰۶- شهید حسین محمدیانی
📚اطلاعات دریافتی از کنگره سرداران و ۳۲۰۰۰ شهید استانهای خراسان
╔══════•••• ✿🕊╗
@sarbazekoochak
╚🕊✿ ••••══════╝
#مسجدوجماعت
#تنبیه_باچوب!
بعثی ها یک وطن فروش را ارشد اتاق ما کردند. او هم در خدمت گزاری به آن ها کم نگذاشت.
دیگر، عراقی ها خیالشان راحت بود؛ چون او بهتر از خودشان مواظب ما بود. بعثی ها گفته بودند هیچ اسیری حق ندارد قرآن بخواند و اسرا حق ندارند بیشتر از دو نفر در یک زمان، نماز بخوانند؛ یكی جلوی اتاق و دیگری آخر اتاق.
یک روز ظهر دو تن از بچه ها در حال نماز خواندن بودند. من به خیال این که یكی از آن ها نمازش تمام شده، در وسط اتاق نمازم را شروع کردم. یک باره دیدم که ارشد خودفروخته مثل جنّ جلوی من ظاهر شد و به من گفت: پدر...! کی به تو گفته نماز بخوانی؟
من هم در حال نماز بودم و جوابی به او ندادم. او با چوب چنان بر فرق سرم کوبید که چوب سه تكه شد. بعد با تكه ای از آن بر بدن من می زد و ناسزا می گفت. فریاد می زد: نماز خواندن بیش از یک نفر ممنوع است. فشارهای این گونه افراد بر سر ما آن قدر زیاد شد که اعتصاب کردیم. درگیر شدیم و به صلیب سرخ شكایت کردیم. فرمانده ی اردوگاه را عوض کردند و کمی راحت شدیم. از آن پس، نگهبان می گذاشتیم و #نماز_جماعت می خواندیم.
۱۰۷-خاطره ی بهروز بیرقدار
📚قصه ی نماز آزادگان، ص ۸۱
╔══════•••• ✿🕊╗
@sarbazekoochak
╚🕊✿ ••••══════╝
#مسجدوجماعت
#مثل_موج_دریا
به اردوگاه عنبر وارد شدیم. بچه ها را در اتاق ها و ما بیست و سه قطع نخاعی را در بهداری اردوگاه جا دادند. دورتادور اردوگاه، سیم خاردار فشرده و متراکم بود که عمق آن به ده متر می رسید. فرمانده اردوگاه با غرور به سراغ ما اسرای تازه وارد آمد و اعلام کرد: نماز جماعت ممنوع!
هر گونه تجمع، دعا خواندن، گریه کردن و سوگواری ممنوع! اما رقص و آواز آزاد است!
بچه ها که فهمیدند اگر به چرندهای او گوش بدهند تا آخر، بنده ی حلقه به گوش او خواهند شد؛ به سیم آخر زدند و صفوف منظم و باشكوه نماز جماعت را تشكیل دادند. آن جا بلوک بسیجی ها وافسران و سربازان جدا بود. تازگی به همه لباس بلند عربی داده بودند.
تصور کنید! ناگهان صدها نفر با لباس های بلند سفید، دوش به دوش هم و بی حرکت، به نماز جماعت بایستند و هنگام رکوع و سجود، مثل دریا موج بردارند. طوری شده بود که گاهی خود عراقی ها می ایستادند و با حیرت و حسرت به آن ها خیره می شدند. حتی آن عراقی که تحت تأثیر نماز جماعت قرار می گرفت، می رفت و در جمع دوستانش این ماجرا را تعریف می کرد و این تبلیغ خوبی بود. بعضی ها هم باورشان نمی شد که ایرانی ها مسلمانند و نماز می خوانند.
آن ها می گفتند: شما مجوسید؛ پس چه طور نماز می خوانید؟
ما بیست و سه نفر هم دوست داشتیم در بهداری #نمازجماعت بخوانیم؛ اما وجود جاسوس ها مانع این کار بود.
۱۰۸-خاطره ی حسین معظمی نژاد
📚قصه ی نماز آزادگان، ص ۱۹۱
╔══════•••• ✿🕊╗
@sarbazekoochak
╚🕊✿ ••••══════╝
#مسجدوجماعت
#لرزش_درنماز
نماز جماعت هر روز برقرار بود. اگر روزی روحانی نمی آمد، بچه ها به زور و با اصرار او را برای
امامت جلو قرار می دادند و به او اقتدا می کردند. یک بار دیدم در طول نماز بدنش ثابت نیست و مثل برگ خزان می لرزد. بعدها توجه کردم دیدم همیشه از خوف خدا بر سر نماز می لرزد.
۱۰۹-شهید یوسف کلاهدوز
📚هاله ای از نور، ص ۱۰۸
╔══════•••• ✿🕊╗
@sarbazekoochak
╚🕊✿ ••••══════╝
#مسجدوجماعت
#صف_اول_جماعت
یک شب بعد از این که سخنرانی و نماز تمام شد ایشان گفت: عاشقان بنشینند کارشان دارم بعضی ها در عالم کنجكاوی و بعضی ها هم که جزء عاشقان بودند نشستند.
ما جزء دسته کنجكاوان بودیم.
ایشان به مناسبت نزدیكی عملیات شروع به صحبت کرد و از خاطراتش گفت. تأکید زیادی روی نمازجماعت داشت که: نماز جماعت طوری باید برگزار شود که هر کس یک مقدار دیرتر بیاید دیگر در صف جا نداشته باشد! در ادامه گفت: هر کس در نماز جماعت ها صف اول است. در شب عملیات از همه جلوتر است و هر کس که در نماز احساس کسالت می کند در عملیات نمی تواند موفق باشد. حتی اگر آموزش زیاد دیده باشد. ایشان در کنار آموزش رزمی ، این مسائل را جزء لاینفک می دیدند.
۱۱۰- شهید محمد طاهری
📚اطلاعات دریافتی از کنگره سرداران و ۲۳هزار شهید استانهای خراسان
╔══════•••• ✿🕊╗
@sarbazekoochak
╚🕊✿ ••••══════╝
#مسجدوجماعت
#نمازجماعت_باشکوه
اردوگاه نهروان در آتش گرمای تابستان می سوخت. آب هم کمی آب بود. گویا در و دیوار و زمین و سیم خاردار هم تشنه بودند؛ با عده ای از اسرا تازه وارد اردوگاه شده و در آستانه ی نماز ظهر بودیم. همگی به رغم کمبود آب، وضو گرفته، نماز جماعت باشكوهی را با همان بدن های مجروح اقامه کردیم. خیلی از بچه ها تاب ایستادن نداشتند اما نماز دشمن شكنی را در برابر بعثی ها خواندند. آن ها یورش آوردند و امام جماعت را با کتک بردند؛ یكی از بچه ها بی درنگ جایگزین او شد و نماز ادامه یافت. اسرا هم چون تن واحدی، خود را فراموش کرده بودند. ضربه های مشت و لگد بعثی ها هم تأثیری نداشت. نماز که پایان یافت، تازه متوجه درد در جاهای مشت و لگدها شدیم.
آن وقت بود که آرزو کردیم ای کاش این نماز ساعت ها طول می کشید، زیرا لحظه هایی معنوی بود و ما جسم خود را فراموش کرده بودیم. آن روز با هجوم گرگ های حزب بعث، کتک مفصلی خوردیم و روانه ی اتاق ها شدیم.
شب بعد بدون هماهنگی قبلی، بیشتر بچه ها برخاستند و نماز شب خواندند. آن نماز، ما را بیمه کرد و فضای رعب انگیز عراقی ها را در هم شكست.
۱۱۱-خاطره ی امان الله رحیمی
📚قصه ی نماز آزادگان، ص ۱۸۴
╔══════•••• ✿🕊╗
@sarbazekoochak
╚🕊✿ ••••══════╝
#مسجدوجماعت
#نمازجماعت_ممنوع!
وقتی که ما را به داخل اردوگاه بردند، درجه دار عراقی آمد و نخستین حرفی که زد این بود: دعا
خواندن، گریه کردن، نماز جماعت، سرود، تئاتر و برگزاری مراسم ممنوع است.
حفظ روحیه ی ما به انجام همین ممنوعات بستگی داشت. کم کم شروع کردیم؛
زیر پتو دعا می خواندیم؛
نماز جماعت را به صورت هشت نفره برگزار می کردیم و نگهبان می گذاشتیم؛
دور از چشم بعثی ها قرآن می خواندیم و...
یک بار پیرمردی بسیجی مشغول تلاوت قرآن بود. ناگهان افسر بعثی وارد شد و وحشیانه لگدی به
پیرمرد زد که قرآن از دستش به روی زمین پرت شد. این ممنوعیت ها و شكنجه ها ادامه داشت تا این که پس از ده ماه گروه صلیب سرخ به اردوگاه ما قدم گذاشت.
ارشد اردوگاه به اعضای گروه گفت: به عراقی ها بگویید که خواندن دعا را برای ما آزاد کنند.
فرمانده ی عراقی در پاسخ به این درخواست به نماینده ی صلیب سرخ گفته بود: شما فكر می کنید جنگ میان ما و ایرانیان بر سر چیست؟ به خاطر همین دعاها و رفتارهای مذهبی آن هاست!
شبی از شب های سال ۶۷ یكی از افسران بعثی ما را در حال اقامه ی نماز جماعت دید؛ او به سربازان دستور داد تا برق آسایشگاه ما را قطع کنند، سپس در را قفل کرد و گفت: تا ده روز باید همین جا بمانید.
صد و ده نفر بودیم که محكوم شدیم تا در فضای بسته و بدون امکانات ،درآسایشگاه بمانیم.
غذا را از پشت پنجره به ما می دادند و دستشویی هم در کار نبود. هر روز افسر بعثی پشت پنجره می آمد و می گفت: قسم بخورید که دیگر دعا و نماز جماعت نمی خوانید، ما هم در را باز می کنیم.
تصمیم گرفته بودیم هر طور شده در برابر آن ها مقاومت کنیم. هوا خیلی گرم بود. با تكه های کارتن به آن هایی که از شدت گرما بی هوش می شدند و افرادی که بیماری قلبی داشتند، باد می زدیم. عراقی ها دیدند که ما تسلیم نمی شویم، پس از شش روز آمدند و در آسایشگاه را گشودند.
۱۱۲-خاطره ی محمد کریم زاده گلی
📚قصه ی نماز آزادگان، ص ۸۳
╔══════•••• ✿🕊╗
@sarbazekoochak
╚🕊✿ ••••══════╝
#مسجدوجماعت
#آرامش_قلبی
هفدهم اسفند ۶۲ در جزیره ی جنوبی اسیر بعثی ها شدم. شب پیش پا و کمرم زخمی شده بود. با
کتک و شكنجه مرا به بصره بردند؛ عده ای دیگر هم مثل من آن جا بودند. نزدیک اذان مغرب عده
ای از بچه ها در اتاقی کوچک و تنگ، مشغول ذکر خدا بودند. وقت اذان یكی از اسرا به نام ـ رشید سعدآبادی ـ بی توجه به همه ی خطرات احتمالی، اذان گفت. اذان او به همه روحیه داد. اذانش که تمام شد، همه تیمم کردند. رزمنده ای شجاع به عنوان پیشنماز، جلو ایستاد و دیگران بدون ترس و واهمه به او اقتدا کردند و نماز جماعت باشكوهی برگزار شد. هیچ کس به فكر این نبود که ممكن است عراقی ها بیایند و آن ها را از میان جمع جدا کنند و با خود ببرند. صفا و پاکی در چهره های نمازگزاران موج می زد و آرامش بر دل ها حاکم بود.
عراقی ها متوجه نماز جماعت شدند؛ خشمگین و هیجان زده آمدند. آن ها ما را تماشا کردند تا این
که نماز به پایان رسید. یكی از آن ها گفت: الان همه ی شما را می کشیم و هیچ اتفاقی نمی
افتد. همه به عراقی ها نگاه می کردند و هیچ اهمیتی به حرف آن ها نمی دادند. وقتی هم که دسته جمعی با کابل بر سر و صورت بچه ها می زدند، آن #آرامش_قلبی هم چنان وجود داشت و این از برکات #نماز و #ذکرخدا بود.
۱۱۳-خاطره ی جمشید ورسیرانی
📚قصه ی نماز آزادگان، ص ۱۴۰
╔══════•••• ✿🕊╗
@sarbazekoochak
╚🕊✿ ••••══════╝
#مسجدوجماعت
#نمازجماعت_هزارنفره
سرانجام پس از سپری شدن دو روز از اسارت توأم با آزار و شكنجه و توهین در شهر العماره، در
شبانگاه یازدهم اسفند ۶۲ ما را با چند دستگاه اتوبوس به بغداد انتقال دادند. ساعت ۱۲ شب بود؛ بعثی ها در همه جای راهرو ایستاده با مشت و لگد و کابل و شلاق از ما پذیرایی کردند. سپس داخل یک چهاردیواری بزرگی کردند که هیچ شباهتی به اتاق یا حتی زندان نداشت.
سوز سرما تا مغز استخوان نفوذ می کرد و از شدت گرسنگی و خستگی، دیگر نایی در بدن نمانده بود؛ اما دیری نپایید که با ورود گروه های جدید از اسیران، جمعیت افزایش یافت و گرمی نفس حدود هزار نفر، سرما را قدری در هم شكست. به جرأت می شود گفت که شیرین ترین خاطره ی بغداد، #نمازی بود که با شرکت نزدیک به #هزار_رزمنده ی غیور در همان سالن اقامه شد. اگرچه بدن ها خونین و لباس ها چرکین بود، اما آن نماز، نماز عشق بود.
... پانزدهم اسفند ما را به اردوگاه بزرگ موصل بردند. فرمانده ی عراقی این دستورها را صادر کرد:
صلاة الجماعه ممنوع! صلاة اللیل ممنوع! و... ممنوع!
سحر فرا رسید و ـ حاج آقا ناظمی ـ پیرمرد سیدی از اهالی چناران مشهد ـ که به گفته ی خودش
سال ها بود که نماز امام زمان می خواند ـ بدون توجه به دستور فرمانده ی بعثی، از خواب برخاست؛وضو گرفت و به نماز ایستاد. صبح هنگام آمار سرباز عراقی او را از صف بیرون کشید و او را چنان کتک زد که به قول خودش عبرتی برای دیگران باشد.
سحرگاه بعد سید بزرگوار نشسته نماز را اقامه کرد و فردا همان صحنه تكرار شد. بعد از آن به سفارش برادران، مدتی پتو بر دوش به محراب عشق رفت؛ اما هرگز از کار خود خسته و آزرده نشد.
۱۱۴-خاطره ی قاسم جعفری
📚قصه ی نماز آزادگان، ص۲۱۹
╔══════•••• ✿🕊╗
@sarbazekoochak
╚🕊✿ ••••══════╝