#نماز_اول_وقت
#نماز_در_جاده_کردستان
جاده های کردستان آن قدر نا امن بود که وقتی می خواستی از شهری به شهر دیگر بروی، مخصوصا توی تاریكی، باید گاز ماشین را می گرفتی، پشت سرت را هم نگاه نمی کردی. اما زین الدین که همراهت بود، موقع #اذان، باید می ایستادی کنار جاده تا #نمازش را بخواند. اصلًا راه نداشت. بعد از #شهادتش، یكی از بچه ها #خوابش را دیده بود؛ توی #مكه داشته #زیارت می کرده. یک عده هم همراهش بوده اند. گفته بود تو این جا چیکار می کنی؟
جواب داده بوده به خاطر #نمازهای_اول_وقتم، این جا هم فرمانده ام.
۱۳۳- شهید مهدی زین الدین
📚یادگاران، ج ۱۰، ص۹۱
╔══════•••• ✿🕊╗
@sarbazekoochak
╚🕊✿ ••••══════╝
#نماز_اول_وقت
#در_معرض_امتحان!
به او گفتم: حالا خسته ای. این همه راه را پیاده آمده ای. بنشین شامت را بخور. نفسی که تازه
کردی، بلند می شویم با هم #نماز را می خوانیم. یک شب که هزار شب نمی شود. #نماز_اول_وقت هم که واجب نیست. خدا خودش می داند تو چقدر خسته ای؛ چقدر راه آمدی؛ الان تشنه و گرسنه هستی. سخت نگیر برادر، هستیم دور هم...! ایستاد گوشه پیاده رو، #نمازش را خواند؛ بی آنكه نگاه کنجكاو دیگران برایش اهمیتی داشته باشد.
از اینكه به حرف های من اعتنا نكرد، ناراحت نشدم که هیچ، خوشحال شدم از اینكه به من ثابت شد سفارش های مكرر شیخ برای #نماز_اول_وقت، مخصوص پامنبری هایش نیست! و خودش بیشتر از دیگران به آنچه می گوید #عمل می کند. من می خواستم #امتحانش کنم.
#شهیدمحمدزمان_ولی پور مثل همیشه #سربلند ماند. دلدادگی او توجه مرا به #نماز بیشتر کرد.
۱۴۳- شهید محمد زمان ولی پور
📚قصه عاشقان؛ دعوت به نماز در سیره شهیدان؛ ص ۵۳
╔══════•••• ✿🕊╗
@sarbazekoochak
╚🕊✿ ••••══════╝
#نماز_اول_وقت
#اول_نماز_بعد_هندوانه
سه شنبه ها می رفتیم فوتبال.#دکترشهریاری هم می آمد. یک روز هندوانه ای گرفته بود که بعد از فوتبال بخوریم. دم #اذان، هوا تاریک شد و فوتبال را تمام کردیم. همگی تشنه دویدیم سر هندوانه و شروع کردیم به خوردن! #دکترشهریاری با همان لباس ورزشی ایستاد همانجا در چمن #نمازش را خواند و بعد آمد سراغ هندوانه...
۱۴۵- شهید دکتر مجید شهریاری
📚کتاب شهید علم، ج ۱،ص۶۴
╔══════•••• ✿🕊╗
@sarbazekoochak
╚🕊✿ ••••══════╝
#نماز_شب
#جانماز
پس از یک ماه بستری بودن در بیمارستان زبیر بصره، همراه دوازده نفر از اسرای زخمی به پادگان الرشید بغداد منتقل شدیم. با وجود زخم ها و شكستگی هایی که توان راه رفتن را از ما گرفته بود،بعثی ها با خشونت و بی رحمی ما را از اتوبوس پیاده کردند و در حیاط پادگان روی زمین گذاشتند و گفتند: باید خودتان را به طرف اتاق بكشید! ما نمی توانیم شما را بلند کنیم.
هر چه به آن ها گفتیم که ما نمی توانیم تكان بخوریم، با ناسزاگویی و پرتاب آب دهان جوابمان را دادند. در همین حال یک خودرو وارد اردوگاه شد و در کنار ما توقف کرد. مرد لاغر اندامی که لباس بلند عربی به تن داشت، از خودرو پیاده شد و به سوی ما آمد. به ما که رسید، سر و صورتمان را با مهر و عطوفت بوسید و دست به سرمان کشید و یكی یكی ما را بلند کرد و با زحمت بسیار همراه با لبخند به اتاق برد.
بعضی از بچه ها خونریزی داشتند. عطش همه را بی رمق کرده بود. همه درد داشتیم. عراقی ها حتی یک زیرانداز هم به ما ندادند؛ آن ها با بی خیالی در اتاق را قفل کردند و رفتند. در آن دیار درد و غربت، تنها روزنه ی نوازش و محبت در چهره ی همین مرد دیده می شد که قلب خسته ی ما را آرامش می بخشید.
تنها وسیله ی او یک #جانماز بود که زیر یكی از بچه ها که #قطع_نخاع بود، پهن کرد، آن مرد پس از نیمه شب به نماز ایستاد؛ بعد از هر #نماز دو رکعتی که می خواند، سری به مجروحان
می زد و دوباره نماز بعدی را می خواند. به او گفتم: آقا! شما کیستی که این قدر به ما محبت می کنی؟ او در حالی که لبخند می زد، گفت: من #سیدعلی_اکبرابوترابی هستم و باز #نمازش را ادامه داد.
۱۶۷-📚قصه ی نماز آزادگان، ص ۱۶۳،خاطره ی سید محمد تقی طباطبایی
╔══════•••• ✿🕊╗
@sarbazekoochak
╚🕊✿ ••••══════╝
#نماز_شب
#نماز_در_استخبارات_بغداد
در استخبارات بغداد (اداره ی اطالعات و امنیت)بیش از هفتاد نفر از ما را در یک اتاق تنگ و محقر جا دادند. جا به قدری تنگ بود که نمی توانستیم تكان بخوریم. بیشتر افراد زخمی بودند و بی مداوا در آن جا قرار داشتند.
هنگام #نماز به پشت همدیگر می زدیم و تیمم می کردیم و همان طور و به هر طرف که نشسته بودیم، نماز می خواندیم. بعد ما را به موصل بردند.یكی از شب ها برادری که شب زنده دار بود، زودتر از شب های قبل برخاست. وضو گرفت و دو رکعت اول نافله ی شب را خواند. در دو رکعت بعدی، نگهبان عراقی آمد پشت پنجره و با صدای بلند گفت: نوم، نوم! کُلّهُم نائمون و اَنتَ تَقرَءُ صلوه؟ اَنتَ مجنون؟ ( بخواب، بخواب؟ همه خوابیده اند و تو نماز می خوانی؟ دیوانه ای)
آن بنده ی خدا #نمازش را شكست و رفت دراز کشید تا دیگران از سر و صدای نگهبان عراقی درامان باشند.
او آن قدر زیر چشمی نگاه کرد که نگهبان رد شد. دوباره بلند شد و شروع کرد به نماز خواندن. بنده ی خدا تا #نماز_شبش را تمام کرد، چندین بار خوابید و بلند شد. یاد آن اراده ها به خیر.
۱۷۸-📚قصه ی نماز آزادگان، ص ۱۶۹،خاطره ی نایب علی فتاحی
╔══════•••• ✿🕊╗
@sarbazekoochak
╚🕊✿ ••••══════╝
#ناراحتی_از_قضا_شدن_نماز_زیر_دست
شهید علی عبّاسی به عنوان مسئول آموزش، نیروها را جهت رزم شبانه برده بود و من بی سیم چی بودم. بعد از ۱۰روز که رزم شبانه را انجام دادیم نزدیک اذان صبح برگشتیم. ایشان به نیروها گفت: #نمازصبح را بخوانید، بعد استراحت کنید، دیگر به شما کاری نداریم. یكی از نیروها که خیلی خسته شده بود خوابید و #نمازش #قضا شد.
عبّاسی خیلی ناراحت شد و به او گفت: این رزم و این راهی که آمدی فقط بخاطر #نماز آمدی، اگر قرار باشد شما در رزم یا در شب عملیّات #نمازت را نخوانی تمام اینها بی فایده است. شما برای کی جنگ می کنی؟ #امام_حسین(علیه السلام) برای #نمازش جنگید.
۲۱۳-📚اطلاعات دریافتی از کنگره سرداران و۳۲۰۰۰شهید استانهای خراسان، شهید علی عباسی عنبرکی
╔══════•••• ✿🕊╗
@sarbazekoochak
╚🕊✿ ••••══════╝
#عبادت_وزین
از دیدن #نمازخواندن ایشان من بعضی موقع ها خجالت می کشیدم. ایشون هنوز #نمازش را شروع نكرده، ما هشت رکعت نمازمان را خوانده بودیم. ایشان خیلی در #عباداتش، #وزین بود.
۲۱۸_📚کتاب شهید علم، ج ۱ ،ص۶۰ ،شهید دکتر مجید شهریاری
╔══════•••• ✿🕊╗
@sarbazekoochak
╚🕊✿ ••••══════╝
#آرامش_کنار_انفجار
حسین چوپانیان بین بچه ها معروف بود. به خاطر نمازهایی که می خواند، شده بود ضرب المثل.در عملیات کربلای پنج، پشت خاکریز همین طور پشت سر هم گلوله های توپ و خمپاره بود که فرود می آمد دور و برمان. تمام تنم شده بود پر از خاک. دهانم خشک شده بود. در هر ثانیه شاید یكی دو انفجار روی می داد. مخمصه ی غریبی بود. مضطرب شده بودم. نمی دانستم باید چه کار کنم! هر جا نگاه می کردم گرد و خاک بود و انفجار. حال عجیبی داشتم. توی همین هول و ولا بودم که نگاهم افتاد به چند سنگر آن طرف تر. حسین ایستاده بود به #نماز. دستهایش را گرفته بود جلوی صورتش، رو به آسمان. توی آن شلوغی و گرد و خاک، انگار نه انگار. حتی به انفجارهای اطرافش هم توجه نداشت. همه حواسش معطوف به #نمازش بود. از خودم خجالت کشیدم.
سرم را انداختم پایین. یكهو احساس کردم که آرام شده ام. همه ی اضطراب و وحشتم رفته بود،
طوری که انگار مسكنی بهم تزریق کرده باشند. ناخودآگاه لبهایم جنبیدند:
ـ اَلا بذکرالله تطمئن القلوب ـ .
فهمیدم که #یاد_خدا در هر شرایطی می تواند انسان را #آرام کند و به او #آرامش بدهد. این
را شهید چوپانیان با نمازش به من آموخت.
۲۳۳-📚پیشانی سوخته، ص ۱۳
╔══════•••• ✿🕊╗
@sarbazekoochak
╚🕊✿ ••••══════╝