eitaa logo
سرباز کوچک(کتاب شهید pdf)
652 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
4.4هزار ویدیو
404 فایل
کتاب شهدای دفاع مقدس pdf به روی دفتر دلم نوشته بود یک شهید برای خاطر خدا شما ادامه ام دهید! مدیر کانال: @sarbazekoochak1 @alimohammadi213 کانال دیگر ما دانشنامه قرآن کریم @Qoranekarim سرباز کوچک در اینستاگرام Instagram.com/sarbazekoochak110
مشاهده در ایتا
دانلود
زمستان بود. توی راه کرمانشاه، بچه بغلش بود. زد و لباسش را نجس کرد. رسیدیم به یک قهوه خانه ی بین راهی. گفت: نگه دار. پیاده شد. همه پیاده شدیم. از قهوه چی سراغ آب گرم را گرفت. فكر کرد برای چای می خواهیم. گفت: داریم. بعد که فهمید می خواهد خودش را آب بكشد، گفت: نه، نداریم. این جا حموم نداریم که. صیاد دست بردار نبود. بالاخره هر طور بود، خودش را آب کشید و لباسش را عوض کرد که پاک باشد، که نماز اول وقت را از دست ندهد. ۱۳۵- شهید سپهبد علی صیاد شیرازی 📚یادگاران، جلد ۱۱ کتاب شهید علی صیاد شیرازی، ص ۷۸ ╔══════•••• ✿🕊╗ @sarbazekoochak ╚🕊✿ ••••══════╝
کجا؟ هنوز که بازیمون تموم نشده. می دانستم بی فایده است. پسر عمو بودیم و همبازی هم. بار اول نبود که این اتفاق می افتاد. گفت: صدای اذون رو نمی شنوی؟ میرم نماز! . ۱۳۶-شهید نور الله اختری 📚منبع فرهنگنامه شهدای سمنان، ج۱ ، ص۲۵۱ ╔══════•••• ✿🕊╗ @sarbazekoochak ╚🕊✿ ••••══════╝
عازم مكه بودیم. آیت الله دستغیب هم همراه ما بود؛ با هواپیما عازم بیروت شدیم. در فرودگاه بیروت، چند ساعتی معطل شدیم. وقت نماز مغرب بود که هواپیما آماده پرواز شد. شهید دستغیب خیلی سعی داشت نمازش را اول وقت بخواند اما درهای هواپیما را بسته بودند. ایشان چند بار می خواستند پیاده شوند اما مهمانداران مانع شدند. شهید دستغیب خیلی ناراحت و بیقرار سرجایش نشست که یک دفعه، یكی از مهمانداران در هواپیما را باز کرد، انگار دنیا را به ایشان داده بودند؛ خیلی خوشحال شد.مهماندار اعلام کرد هواپیما دچار نقص فنی شده و چند ساعتی اینجا معطل هستیم. ما همراه شهید دستغیب نمازمان را خواندیم به محض اینكه نماز ما تمام شد خبر دادند، سوار شویم مشكل هواپیما حل شده است. ۱۳۷-📚زیر این حرف ها خط بكشید؛ ص ۱۷ ╔══════•••• ✿🕊╗ @sarbazekoochak ╚🕊✿ ••••══════╝
مسابقه کشتی به فینال رسیده بود. عباس با این بُرد قهرمان می شد چیزی که آرزوی هر ورزشكاری است. همه ی تماشاگران در انتظار مسابقه فینال بودند. نوبت عباس رسید؛ بلندگوی سالن چندبار اسم عباس را خواند: عباس حاجی زاده با دوبنده آبی... رقیب عباس روی تشک آمده بود اما خبری از عباس نبود. مربی عباس هم گیج شده بود. تمام سالن را گشتیم اما خبری از عباس نبود، فایده نداشت. داور دست رقیب عباس را بالا برد. بعد از چند لحظه، عباس وارد سالن شد. با عجله به سمتش رفتم و گفتم: کجا بودی؟! اسمت را خواندند نبودی؟! با آرامش گفت: بود؛ رفتم مسجد نمازم را بخوانم. مانده بودم چه بگویم. وقتی خبر شهادت عباس حاجی زاده را شنیدم فهمیدم که قهرمان واقعی عباس است. ۱۳۸-📚زیر این حرف ها خط بكشید؛ ص ۱۹ ╔══════•••• ✿🕊╗ @sarbazekoochak ╚🕊✿ ••••══════╝
بِهمان گفت من تندتر می رم، شما پشت سرم بیاین.« تعجب کرده بودیم. سابقه نداشت بیش تر از صد کیلومتر سرعت بگیرد. غروب نشده،رسیدیم گیلان غرب. جلوی مسجدی ایستاد. ماهم پشت سرش. که خواندیم سریع آمدیم بیرون داشتیم تند تند پوتین هامان را می بستیم که زود راه بیفتیم. گفت کجا با این عجله؟ می خواستیم به برسیم که رسیدیم. ۱۳۹- شهید مهدی باکری 📚یادگاران، ج ۳ ،کتاب شهید مهدی باکری، ص ۳۰ ╔══════•••• ✿🕊╗ @sarbazekoochak ╚🕊✿ ••••══════╝
؟ چند روزی می شد که علی برای اینکه سرکار نرود بهانه می گرفت. هر چه سؤال می کردم فایده نداشت. من هم خیلی متعجب بودم پسری به این مظلومی ، سر به راه و متواضع، چرا اینگونه برخورد می کند. یک شب وقتی از سرکار به خانه آمد بغض گلویش را گرفته بود، تا گفتم علی جان! چه شده؟ چرا ناراحتی؟! زد زیر گریه. خیلی نگران شدم. اصرار کردم که بگوید چه اتفاقی افتاده. او هم گفت: مادرجان! از روزی که مرا به قالی بافی فرستاده ای هر موقع وقت نماز می شود و من می خواهم را بخوانم، استادم نمی گذارد و می گوید: هر وقت رفتی خانه بخوان. من از اینكه را دیر می خوانم خیلی ناراحتم، دیگر هم سر این کار نمی روم. با افتخار به پسر نوجوانم نگاه می کردم و با مهربانی گفتم: باشد مادر جان، دیگر سر این کار نرو. ۱۴۰-📚زیر این حرف ها خط بكشید؛ ص ۱۵ ╔══════•••• ✿🕊╗ @sarbazekoochak ╚🕊✿ ••••══════╝
آشنائی با ایشان از زمان تاریخ اعزام به جبهه جنوب بود، که از نیشابور اعزام شدیم به مشهد مقدس و در آنجا سازماندهی و به جبهه جنوب راهی شدیم. از راه آهن مشهد سوار قطار شدیم. از نظر زمانی تقریبا زمان نماز مغرب و اعشاء به راه آهن نیشابور رسیدیم و به طوری که قبلاً هماهنگی شده بود، خانواده ها جهت استقبال و خداحافظی به راه آهن نیشابور آمده بودند. نكته جالب اینجاست که همگی مشغول صحبت و خداحافظی با خانواده و فرزندان خود بودند ولی شهید بزرگوار وقتی شروع به خواندن کرد طوری و را تمام کرد که سوار قطار شد و فرصت اینكه با پدر و مادرش صحبتی داشته باشد یا خداحافظی کند را نداشت و روحیه و چهره ایشان از ابتدای اعزام چیز دیگری را نشان می داد. ۱۴۱-شهید عبدالمجید غرویان 📚اطلاعات دریافتی از کنگره سرداران و ۳۲۰۰۰ شهید استانهای خراسان ╔══════•••• ✿🕊╗ @sarbazekoochak ╚🕊✿ ••••══════╝
وقتی گلوله آرپیجی بالای سرش منفجر شد، دو سه بار صدایش کردم؛ دیدم جوابی نمی دهد. چون لباس غواصی پوشیده بود، آثار خون و جراحت پیدا نبود. نزدیکتر رفتم، دیدم خون از دهانش جاری است. دستم را زیر بغلش بردم تا بلندش کنم؛ دیدم دست اسماعیل جدا شد؛ اما جالب بود که با همان وضعیت می گفت. داشتم او را به اورژانس می بردم. موقع صبح بود. اسماعیل به من اشاره کرد و خیلی آرام گفت: خوانده اید؟ قضا نشود؟ تذکر بجایی بود. در آن وضعیت وخیم و اسفناک هم به فكر بود. همه را خواندیم؛ اسماعیل هم آخرش را خواند و به وصال محبوب رسید. شهید اسماعیل محمدی اهل بود؛ آن هم به . در جوار حرم امام رضا علیه السلام با خود و خدایش عهد بسته و بر چند مسئله تأکید کرده بود؛ از جمله ، با بودن در همه اوقات و سبک نشمردن نماز. در وصیت نامه اش نوشته بود: را با سعی و کوشش به بپا دارید و همیشه با باشید. ۱۴۲-شهید اسماعیل محمدی 📚قصه عاشقان؛ دعوت به نماز در سیره شهیدان؛ ص ۴۸ ╔══════•••• ✿🕊╗ @sarbazekoochak ╚🕊✿ ••••══════╝
! به او گفتم: حالا خسته ای. این همه راه را پیاده آمده ای. بنشین شامت را بخور. نفسی که تازه کردی، بلند می شویم با هم را می خوانیم. یک شب که هزار شب نمی شود. هم که واجب نیست. خدا خودش می داند تو چقدر خسته ای؛ چقدر راه آمدی؛ الان تشنه و گرسنه هستی. سخت نگیر برادر، هستیم دور هم...! ایستاد گوشه پیاده رو، را خواند؛ بی آنكه نگاه کنجكاو دیگران برایش اهمیتی داشته باشد. از اینكه به حرف های من اعتنا نكرد، ناراحت نشدم که هیچ، خوشحال شدم از اینكه به من ثابت شد سفارش های مكرر شیخ برای ، مخصوص پامنبری هایش نیست! و خودش بیشتر از دیگران به آنچه می گوید می کند. من می خواستم کنم. پور مثل همیشه ماند. دلدادگی او توجه مرا به بیشتر کرد. ۱۴۳- شهید محمد زمان ولی پور 📚قصه عاشقان؛ دعوت به نماز در سیره شهیدان؛ ص ۵۳ ╔══════•••• ✿🕊╗ @sarbazekoochak ╚🕊✿ ••••══════╝
یک روز گوسفندهای ما گمشده بودند مادرم با علی اصغر رفتند تا آنها را پیدا کنند. بعد از مدتی مادرم می بیند که علی اصغر پشت سرش نیست. بعد از چند دقیقه ای می بیند که اصغر برگشته و به او می گوید کجا بودی؟ علی اصغر می گوید: داشتم می خواندم مادرم به او می گوید گلّه با این همه گوسفند گم شده بود بعد تو می خوانی. علی اصغر گفته بود اگر همه گوسفندان هم گم شوند اهمیتی ندارد. زیرا از نیست. ۱۴۴-شهید علی اصغر فتحی 📚اطلاعات دریافتی از کنگره سرداران و ۳۲۰۰۰ شهید استان های خراسان ╔══════•••• ✿🕊╗ @sarbazekoochak ╚🕊✿ ••••══════╝
سه شنبه ها می رفتیم فوتبال. هم می آمد. یک روز هندوانه ای گرفته بود که بعد از فوتبال بخوریم. دم ، هوا تاریک شد و فوتبال را تمام کردیم. همگی تشنه دویدیم سر هندوانه و شروع کردیم به خوردن! با همان لباس ورزشی ایستاد همانجا در چمن را خواند و بعد آمد سراغ هندوانه... ۱۴۵- شهید دکتر مجید شهریاری 📚کتاب شهید علم، ج ۱،ص۶۴ ╔══════•••• ✿🕊╗ @sarbazekoochak ╚🕊✿ ••••══════╝
به دفتر فرماندهى لشکر مراجعه نمودیم به اتاقى هدایت شدیم و از افراد حاضر در آن اتاق سراغ فرمانده لشكر را گرفتیم و درهمین حین اذان ظهر از بلندگوی مقر لشکر پخش شد، آن فرد حاضر گفت برویم را بخوانیم آنگاه فرمانده با شما صحبت خواهد كرد.  به اتفاق شخص مورد نظر به مسجد رفتیم و نماز مان را با جماعت خواندیم  و سه نفری به فرماندهى برگشتیم که در مسیر راه بچه هاى بسیجى احترام خاصى به برادرى كه با ما بود می كردند به طبع قضیه ما فكر می كردیم چون ما غریبه هستیم به ما احترام می كنند.  پس از برگشت به اتاقى كه منتسب به فرماندهى بود رفتیم و پیرمردى که مشغول سفره پهن كردن بود و ناهار را کشیدند و ناهار را به اتفاق خوردیم بعد از آن فرد ناشناس گفت: فرمایش تان را بفرمایید!  عرض كردم با فرمانده لشکر كارداریم.  تکرار کرد: بفرمایید!  باز ما تكرار كردیم با كارداریم  و براى سومین بار با لبخند زیبا گفت: من در خدمت شما هستم!  ╔══════•••• ✿🕊╗ @sarbazekoochak ╚🕊✿ ••••══════╝