eitaa logo
سرباز کوچک(کتاب شهید pdf)
655 دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
4.9هزار ویدیو
429 فایل
کتاب شهدای دفاع مقدس pdf به روی دفتر دلم نوشته بود یک شهید برای خاطر خدا شما ادامه ام دهید! مدیر کانال: @sarbazekoochak1 @alimohammadi213 کانال دیگر ما دانشنامه قرآن کریم @Qoranekarim
مشاهده در ایتا
دانلود
سوار بلیزر بودیم. می رفتیم خط. عراقی ها همه جا را می کوبیدند. صدای اذان را که شنید گفت: نگه دار نماز بخونیم گفتیم توپ و خمپاره می آد، خطر داره. گفت کسی که جبهه می یاد، نماز اول وقت را نباید ترک کنه. ۱۲۴-شهید حسن باقری 📚یادگاران، جلد چهار، کتاب حسن باقری، ص۱۹ ╔══════•••• ✿🕊╗ @sarbazekoochak ╚🕊✿ ••••══════╝
این آخری ها، انگار منتظر شهادت باشد، عجیب مصمم بود که نمازش را اول وقت بخواند. از ارومیه می آمدیم سمت مهاباد. یک هو گفت: بزن بغل. گفتم: چی شده؟ گفت: وقت نمازه. گفتم: این جا وسط جاده امنیت نداره. اگه صبر کنی، یک ربع دیگه می رسیم، با هم می خونیم. گفت: همین جا وایستا نماز اول وقت بخونیم. اگه هم قراره توی نماز کشته بشیم، دیگه چی از این بالاتر؟ ۱۲۵_شهید محمد بروجردی 📚یادگاران، جلد ۱۲ کتاب شهید بروجردی، ص۸۵ ╔══════•••• ✿🕊╗ @sarbazekoochak ╚🕊✿ ••••══════╝
دعوتید به با اذان شهید مدافع حرم از حرم حضرت رقیه سلام الله علیها یا علی -التماس دعا 👇👇👇👇
می گفت: هرچه دارم، از نماز دارم. همیشه تأکید داشت نماز را اول وقت بخوانیم. وقت هایی که خانه بود، نماز مغرب و عشا را به جماعت می خواندیم. به امامت خودش. ۱۲۶-شهید سپهبد علی صیاد شیرازی 📚یادگاران، جلد ۱۱ کتاب شهید علی صیاد شیرازی، ص ۷۴ ╔══════•••• ✿🕊╗ @sarbazekoochak ╚🕊✿ ••••══════╝
آن روز مأموریت مان طول کشید و به ناچار به نماز اول وقت نرسیدیم. ما با ورود به مقر، برای صرف غذا به آشپزخانه رفتیم، اما امیر نیامد و دنبالش گشتم. داشت وضو می گرفت و می گفت:پناه برخدا! خدایا! مرا ببخش که توفیق خواندن را از دست دادم. ۱۲۷-شهید امیر چمنی 📚کتاب سیرت شهیدان، ص ۲۷ ╔══════•••• ✿🕊╗ @sarbazekoochak ╚🕊✿ ••••══════╝
وقتی که محمد به سن تكلیف رسید در انجام وظایف شرعی بسیار مقید بود. من و او در تهران بنایی می کردیم یک روز که موقع من مشغول کار بودم به من گفت: پدرجان است کار دیر نمی شود. با خودم گفتم: با اینكه من پدر او هستم اما او را به من یادآوری می کند. ۱۲۸-شهید محمد جابری 📚اطلاعات دریافتی از کنگره سرداران و ۲۳هزار شهید استانهای خراسان ╔══════•••• ✿🕊╗ @sarbazekoochak ╚🕊✿ ••••══════╝
اگر سه تا دانشجو داشت که دو تایشان فكلی بودند و یكی ریش داشت، جلوی پای هر سه تا بلند می شد. برایش فرقی نمی کرد که فكلی است یا چادری. هر کس به دفترش می آمد، جلوی پایش بلند می شد. جواب سؤالات و مشكلات شان را یک جور می داد. اگر به این می گفت دخترم. به آن هم می گفت دخترم. سر اذان هم که تكبیر می گفتند، نمی گفت بروید نماز؛ همانجا آستین هایش را بالا می زد. بدون هیچ حرفی.بچه ها می دیدند که چكار باید بكنند. یكیشان می گفت که ما هم برویم و نماز بخوانیم. همین بچه فكلی را من سال بعد در نمازخانه دیدم. به راه بود و بعد از نمازش هم. ۱۲۹- شهید دکتر مجید شهریاری 📚کتاب شهید علم، ج ۱ ،ص۴ ╔══════•••• ✿🕊╗ @sarbazekoochak ╚🕊✿ ••••══════╝
ساعت دوازده که کلاس تمام می شد. می گفتم، آقا مجید بیا برویم ناهار. به نوعی می پیچاند که حالا تو برو من هم می آیم. من می دانستم که می خواهد به وقت برسد. ۱۳۰- شهید دکتر مجید شهریاری 📚کتاب شهید علم، ج ۱ ،ص۱۲۶ ╔══════•••• ✿🕊╗ @sarbazekoochak ╚🕊✿ ••••══════╝
یک روز شهید عامل برایم تعریف کرد که: در درگیرى با یكى از خانه هاى تیمى در منطقه کوهسنگى مشهد در یک موقعیت حساسى بودیم و منافقان کاملاً به ما تسلط داشتند. با این وجود به محض شنیدن صداى اذان من در گوشه اى مشغول نماز شدم، البته این کار سبب اعتراض مسئولمان قرار گرفت که آن لحظه، وقت مبارزه بود نه وقت نماز، ولى من با آگاهى کامل نسبت به وظیفه ام، نماز اول وقت را در همانجا بجا آوردم البته نه نمازى که با طمأنینه کامل و رعایت تمام اصول باشد بلكه منظورم همان نماز زمان جنگ و بحران است. و درست بعد از سلام نماز بود که موفق شدم یكى ازمنافقان را به هلاکت برسانم و همان باعث سقوط خانه تیمى شد. من موفقیتم را در آن درگیرى مدیون مى دانم. ۱۳۱-شهید رمضان علی عامل گوشه 📚اطلاعات دریافتی از کنگره سرداران و ۳۲۰۰۰ شهید استانهای خراسان ╔══════•••• ✿🕊╗ @sarbazekoochak ╚🕊✿ ••••══════╝
برخی از بچه ها وقتی از سر پُست می آمدند، از فرط خستگی هنگام از فیض وقت محروم می شدند؛ ولی به هر ترتیب قبل از طلوع آفتاب نماز را به جای می آوردند. ولی بچه های باهوش که همیشه به یكدیگر می دادند، وقتی از کنار این تیپ بچه ها رد می شدند، می گفتند: برادر! ما را هم دعا کن و این کنایه این بود که در جبهه این وقت نماز خواندن نیست. ۱۳۲-📚کتاب فرهنگ جبهه (شوخی طبعی ها) ج ۱ ،ص ۱۴۶ ╔══════•••• ✿🕊╗ @sarbazekoochak ╚🕊✿ ••••══════╝
جاده های کردستان آن قدر نا امن بود که وقتی می خواستی از شهری به شهر دیگر بروی، مخصوصا توی تاریكی، باید گاز ماشین را می گرفتی، پشت سرت را هم نگاه نمی کردی. اما زین الدین که همراهت بود، موقع ، باید می ایستادی کنار جاده تا را بخواند. اصلًا راه نداشت. بعد از ، یكی از بچه ها را دیده بود؛ توی داشته می کرده. یک عده هم همراهش بوده اند. گفته بود تو این جا چیکار می کنی؟ جواب داده بوده به خاطر ، این جا هم فرمانده ام. ۱۳۳- شهید مهدی زین الدین 📚یادگاران، ج ۱۰، ص۹۱ ╔══════•••• ✿🕊╗ @sarbazekoochak ╚🕊✿ ••••══════╝
سرجلسه، وقت نماز که می شد، تعطیل می کرد برای وقت. داشتیم می رفتیم اهواز. می گفتند. گفت:نماز اول وقت رو بخونیم. کنار جاده آب گرفته بود. رفتیم جلوتر؛ آب بود. آنقدر رفتیم، تا موقع گذشت. خندید و گفت: اومدیم ادای مؤمن ها رو در بیاریم، نشد. ۱۳۴- شهید مهدی باکری 📚یادگاران، ج ۳، ص ۵۱ ╔══════•••• ✿🕊╗ @sarbazekoochak ╚🕊✿ ••••══════╝