#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
#قرار_صبحگاهی
اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما. بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ
التماس دعا ..
@sarbazelashkarim♥️🍃
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
پسرک فلافل فروش🍃
زندگینامه و خاطرات شهید هادی ذوالفقاری🌹
قسمت اول1⃣
آن روزها...
راوی:مادر شهيد🌹
در خانوادهاي بزرگ شدم كه توجه به دين و
مذهب نهادينه بود. از روز اول به ما ياد داده بودند كه نبايد گرد گناه بچرخيم. زماني هم كه باردار ميشدم، اين مراقبت من بيشتر ميشد.
سال 1367 بود كه محمدهادي يا همان هادي به دنيا آمد. پسري بود بسيار دوست داشتني. او در شب جمعه و چند روز بعد از ايام فاطميه به دنيا آمد. يادم هست كه دهه فجر بود. روز 13 بهمن.
وقتي ميخواستيم از بيمارستان مرخص شويم، تقويم را ديدم كه نوشته بود: شهادت امام محمد هادي(علیه السلام)
براي همين نام او را محمدهادي گذاشتيم. عجيب است كه او عاشق و دلدادهي امام هادي شد و در اين راه و در شهر امام هادي(علیه السلام)يعني سامرا به شهادت رسيد. 💔
هادي اذيتي براي ما نداشت. آنچه را ميخواست خودش به دست ميآورد.
از همان كودكي روي پاي خودش بود. مستقل بار آمد و اين، در آينده زندگي او خيلي تأثير داشت.
زمينه مذهبي خانواده بسيار در او تأثيرگذار بود. البته من از زماني كه اين پسر را باردار بودم، بسيار در مسائل معنوي مراقبت ميكردم. هر چيزي را نميخوردم.
خيلي در حلال و حرام دقت ميكرد. سعي ميكردم كمتر با نامحرم برخورد داشته باشم.
آن زمان ما در مسجد فاطميه بوديم و به نوعي مهمان حضرت زهرا(سلام الله علیها)
من يقين دارم اين مسائل بسيار در شخصيت او اثرگذار بود. هر زمان مشغول زيارت عاشورا ميشدم، هادي و ديگر بچه ها كنارم مينشستند و با من تكرار ميكردند.
وضعيت مالي خانواده ما متوسط بود. هادي اين را ميفهميد و شرايط را درك ميكرد. براي همين از همان كودكي كمتوقع بود.
در دورهي دبستان در مدرسه شهيد سعيدي بود. كاري به ما نداشت. خودش درس ميخواند و...
از همان ايام پسرها را با خودم به مسجد انصارالعباس ميبردم. بچه ها را در
واحد نوجوانان بسيج ثبت نام کردم. آنها هم در کلاس هاي قرآن و اردوها شرکت ميکردند.
دوران راهنمايي را در مدرسه شهيد توپچي درس خواند. درسش بد نبود، اما كمي بازيگوش شده بود. همان موقع كلاس ورزشهاي رزمي ميرفت.
مثل بقيه هم سن و سالهايش به فوتبال خيلي علاقه داشت.
سيكلش را كه گرفت، براي ادامهي تحصيل راهي دبيرستان شهدا گرديد.
اما از همان سالهاي اوليهيه دبيرستان، زمزمه ترك تحصيل را كوك كرد!
ميگفت ميخواهم بروم سر كار، از درس خسته شده ام، من توان درس خواندن ندارم و...
البته همه اينها بهانه هاي دوران جواني بود. در نهايت درس را رها كرد.
مدتي بيكار و دنبال بازي و... بود. بعد هم به سراغ كار رفت.
ما كه خبر نداشتيم، اما خودش رفته بود دنبال کار. مدتي در يک توليدي و بعد در مغازه يكي از دوستانش مشغول فلافل فروشي شد...
#ادامه_دارد...
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴
➣ @sarbazelashkarim
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
پسرک فلافل فروش🍃
زندگینامه و خاطرات شهید هادی ذوالفقاری🌹
قسمت دوم2⃣
پسرك فلافل فروش
راوی:يكي از جوانان مسجد🌹
كار فرهنگي مسجد موسي ابن جعفر 7 بسيار گسترده شده بود. سيد علي مصطفوي برنامه هاي ورزشي و اردويي زيادي را ترتيب ميداد.
هميشه براي جلسات هيئت يا برنامه هاي اردويي فلافل ميخريد. ميگفت هم سالم است هم ارزان.
يك فلافلفروشي به نام جوادين در خيابان پشت مسجد بود كه از آنجا خريد ميكرد.
شاگرد اين فلافلفروشي يك پسر با ادب بود. با يك نگاه ميشد فهميد اين پسر زمينه معنوي خوبي دارد. بارها با خود سيد علي مصطفوي رفته بوديم سراغ اين فلافلفروشي و با اين
جوان حرف ميزديم. سيد علي ميگفت: اين پسر باطن پاكي دارد، بايد او را جذب مسجد كنيم.
براي همين چند بار با او صحبت كرد و گفت كه ما در مسجد چندين برنامه فرهنگي و ورزشي داريم. اگر دوست داشتي بيا و توي اين برنامه ها
شركت كن.
حتي پيشنهاد كرد كه اگر فرصت نداري، در برنامهي فوتبال بچه هاي مسجد شركت كن. آن پسرك هم لبخندي ميزد و ميگفت: چشم. اگر
فرصت شد، مييام.رفاقت ما با اين پسر در حد سلام و عليك بود. تا اينكه يك شب مراسم
يادوارهي شهدا در مسجد برگزار شد. اين اولين يادوارهي شهدا بعد از پايان دوران دفاع مقدس بود. در پايان مراسم ديدم همان پسرك فلافل فروش انتهاي مسجد نشسته! به سيد علي اشاره كردم و گفتم: رفيقت اومده مسجد.
سيد علي تا او را ديد بلند شد و با گرمي از او استقبال كرد. بعد او را در جمع بچه هاي بسيج وارد كرد و گفت: ايشان دوست صميمي بنده است كه حاصل زحماتش را بارها نوش جان كردهايد!
خالصه كلي گفتيم و خنديديم. بعد سيد علي گفت: چي شد اينطرفا اومدي؟!
او هم با صداقتي كه داشت گفت: داشتم از جلوي مسجد رد ميشدم كه ديدم مراسم داريد. گفتم بيام ببينم چه خبره كه شما رو ديدم.
سيد علي خنديد و گفت: پس شهدا تو رو دعوت كردن.بعد با هم شروع كرديم به جمع آوری وسايل مراسم. يك كلاه آهني مربوط به دوران جنگ بود كه اين دوست جديد ما با تعجب به آن نگاه
ميكرد. سيد علي گفت: اگه دوست داري، بگذار روي سرت.او هم كلاه رو گذاشت روي سرش و گفت: به من مياد؟
سيد علي هم لبخندي زد و به شوخي گفت: ديگه تموم شد، شهدا براي هميشه سرت كلاه گذاشتند!
همه خنديديم. اما واقعيت هماني بود كه سيد گفت. اين پسر را گويي شهدا در همان مراسم انتخاب كردند.
پسرك فلافل فروش همان هادي ذوالفقاري بود كه سيد علي مصطفوي او را جذب مسجد كرد و بعدها #اسوه و #الگوي بچه هاي مسجدي شد...
#ادامه_دارد...
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴
➣ @sarbazelashkarim
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
پسرک فلافل فروش🍃
زندگی نامه و خاطرات شهید هادی ذوالفقاری 🌹
قسمت سوم3⃣
جوادین ۸
راوی:پیمان عزیز (صاحب مغازه فلافل فروشی)✅
توي خيابان شهيد عجب گل پشت مسجد مغازه ی فلافل فروشي داشتم. ما
اصالتاً ايراني هستيم اما پدر و مادرم متولد شهركاظمين ميباشند. براي همين
نام مقدس جوادين 8 را كه به دو امام شهر كاظمين گفته ميشود، براي
مغازه انتخاب كردم.
هميشه در زندگي سعي ميكنم با مشتريانم خوب برخورد كنم. با آنها
صحبت كرده و حال و احوال ميكنم.
سال 1383 بود كه يك بچه مدرسه اي، مرتب به مغازه ي من مي آمد و
فلافل ميخورد.
ُ اين پسر نامش هادي و عاشق سس فرانسوي بود. نوجوان خنده رو و شاد و
پرانرژي نشان ميداد.
من هم هر روز با او مثل ديگران سلام و عليك ميكردم.
يك روز به من گفت: آقا پيمان، من ميتونم بيام پيش شما كار كنم و
فلافل ساختن را ياد بگيرم. گفتم: مغازه متعلق به شماست، بيا.
از فردا هر روز به مغازه مي آمد. خيلي سريع كار را ياد گرفت و استادكار
شد.
چون داخل مغازه ی من همه جور آدمي رفت و آمد داشتند، من چند بار او
را امتحان كردم، دست و دلش خيلي پاك بود.
خيالم راحت بود و حتي دخل و پولهاي مغازه را در اختيار او ميگذاشتم.
در ميان افراد زيادي كه پيش من كار كردند هادي خيلي متفاوت بود؛
انسان کاري، با ادب، خوش برخورد و از طرفي خيلي شاد و خنده رو بود.
كسي از همراهي با او خسته نميشد.
با اينكه در سنين بلوغ بود، اما نديدم به دختر و ناموس مردم نگاه كند. باطن
پاك او براي همه نمايان بود.
من در خانواده اي مذهبي بزرگ شده ام. در مواقع بيکاري از قرآن و
نهج البلاغه با او حرف ميزدم. از مراجع تقليد و علما حرف ميزديم. او هم
زمينه ي مذهبي خوبي داشت. در اين مسائل با يكديگر همكلام ميشديم.
يادم هست به برخي مسائل ديني به خوبي مسلط بود. ايام محرم را در هيئت
حاج حسين سازور كار ميكرد.
مدتي بعد مدارس باز شد. من فكر كردم كه هادي فقط در تابستان
ميخواهد كار كند، اما او كار را ادامه داد! فهميدم كه ترك تحصيل كرده.
با او صحبت كردم كه درس را هر طور شده ادامه دهد، اما او تجديد آورده
بود و اصرار داشت ترك تحصيل كند.
كار را در فلافل فروشي ادامه داد. هر وقت ميخواستم به او حقوق بدهم
نميگرفت، ميگفت من آمده ام پيش شما كار ياد بگيرم. اما به زور مبلغي را
در جيب او ميگذاشتم.
مدتي بعد متوجه شدم كه با سيد علي مصطفوي رفيق شده، گفتم با خوب
پسري رفيق شدي.
هادي بعد از آن بيشتر مواقع در مسجد بود. بعد هم از پيش ما رفت و در
بازار مشغول كار شد.
اما مرتب با دوستانش به سراغ ما مي آمد و خودش مشغول درست کردن
فلافل ميشد.
بعدها توصيه هاي من كارساز شد و درسش را از طريق مدرسه ي دكتر
حسابي به صورت غير حضوري ادامه داد.
رفاقت ما با هادي ادامه داشت. خوب به ياد دارم که يك روز آمده بود
اينجا، بعد از خوردن فلافل در آينه خيره شد ميگفت: نميدانم براي اين
جوشهاي صورتم چه كنم؟
گفتم: پسر خوب، صورت مهم نيست، #باطن و #سيرت انسانها مهم است كه
الحمدلله باطن تو بسيار عالي است.
هر بار كه پيش ما مي آمد متوجه ميشدم كه تغييرات روحي و دروني او
بيشتر از قبل شده.
تا اينكه يك روز آمد و گفت وارد حوزه ي علميه شده ام، بعد هم به نجف
رفت.
اما هر بار كه مي آمد حداقل يك فلافل را مهمان ما بود.
آخرين بار هم از من حلاليت طلبيد. با اينكه هميشه خداحافظي ميكرد، اما
آن روز طور ديگري خداحافظي كرد و رفت ...
#ادامه_دارد...
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴
➣ @sarbazelashkarim
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
پسرک فلافل فروش🍃
زندگی نامه و خاطرات شهید هادی ذوالفقاری 🌹
قسمت چهارم4⃣
گمگشته
راوی:حجت الاسلام سمیعی 🌈
سال 1384 بود كه كادر بسيج مسجد موسي ابن جعفر 7 تغيير كرد. من
به عنوان جانشين پايگاه انتخاب شدم و قرار شد پايگاه را به سمت يك مركز
فرهنگي سوق دهيم.
در اين راه سيد علي مصطفوي با راهاندازي كانون شهيد آويني كمك
بزرگي به ما نمود.
مدتي از راه اندازي كانون فرهنگي گذشت. يك روز با سيد علي به سمت
مسجد حركت كرديم.
به جلوي فلافل فروشي جوادين 8 رسيديم. سيد علي با جواني كه
داخل مغازه بود سلام و عليك كرد.
اين پسرك حدود شانزده سال سريع بيرون آمد و حسابي ما را تحويل
گرفت. حجب و حياي خاصي داشت. متوجه شدم با سيد علي خيلي رفيق
شده.
وقتي رسيديم مسجد، از سيد علي پرسيدم: از كجا اين پسر را ميشناسي؟
گفت: چند روز بيشتر نيست، تازه با او آشنا شدم. به خاطر خريد فلافل،
زياد به مغازه اش ميرفتيم.
گفتم: به نظر پسر خوبي ميياد.
چند روز بعد اين پسر همراه با ما به اردوي قم و جمکران آمد
در آن سفر بود كه احساس كردم اين پسر، روح بسيار پاكي دارد. اما کلا
مشخص بود که در درون خودش به دنبال يك گمشده ميگردد!
اين حس را سالها بعد كه حسابي با او رفيق شدم بيشتر لمس كردم. او
مسيرهاي مختلفي را در زندگياش تجربه كرد. هادي راه هاي بسياري رفت تا
به مقصد خودش برسد و گمشده اش را پيدا كند.
من بعدها با هادي بسيار رفيق شديم. او خدمات بسيار زيادي در حق من
انجام داد كه گفتني نيست.
اما به اين حقيقت رسيدم كه هادي با همه ي مشکلاتي كه در خانواده
داشت و بسيار سختي ميكشيد، اما به دنبال گمشده دروني خودش ميگشت.
براي اين حرف هم دليل دارم:
در دوران نوجواني فوتباليست خوبي بود، به او مي ِ گفتند: »هادي دل پيه رو«
هادي هم دوست داشت خودش را بروز دهد.
كمي بعد درس را رها كرد و ميخواست با كار كردن، گمشده ي خودش
را پيدا كند.
بعد در جمع بچه های بسيج و مسجد مشغول فعاليت شد. هادي در هر
عرصه اي كه وارد ميشد بهتر از بقيه ي كارها را انجام ميداد. در مسجد هم
گوي سبقت را از بقيه ربود.
بعد با بچه هاي هيئتي رفيق شد. از اين هيئت به آن هيئت رفت. اين دوران،
خيلي از لحاظ معنوي رشد كرد، اما حس ميكردم كه هنوز گمشده ي
خودش را نيافته.
بعد در اردوهاي جهادي و اردوهاي راهيان نور و مشهد او را ميديدم. بيش
از همه #فعاليت ميکرد، اما هنوز ...
از لحاظ كار و درآمد شخصي هم وضع او خوب شد اما باز به آنچه
ميخواست نرسید .
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴
➣ @sarbazelashkarim
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
پسرک فلافل فروش🍃
زندگی نامه و خاطرات شهید هادی ذوالفقاری 🌹
قسمت پنجم5⃣
تریاک
راوی:یکی از بسیجی های مسجد💠
ايام فتنه بود و هر روز اتفاقات عجيبي در اين كشور رخ ميداد. دستور
رسيده بود كه بسيجيها برنامه ي ايست و بازرسي را فعال كنند.
بچه هاي بسيج مسجد حوالي ميدان شهيد محلاتي برنامه ي ايست و بازرسي
را آغاز كردند. هادي با يكي ديگر از بسيجيها كه مسلح بود با يك موتور به
ابتداي خيابان شهيد ارجمندي آمدند.
اين خيابان دويست متر قبل از محل ايست بازرسي بود. استدلال هادي اين
بود كه اگر مورد مشكوكي متوجه ايست و بازرسي شود يقيناً از اين مسير
ميتواند فرار كند و اگر ما اينجا باشيم ميتوانيم با او برخورد كنيم.
ساعات پاياني شب بود كه كار ما آغاز شد. من هم كنار بقيه ي نيروها
اطراف ميدان محلاتي بودم. هنوز ساعتي نگذشته بود كه يك خودروي
سواري قبل از رسيدن به ايست بازرسي توقف كرد!
بعد هم يكدفعه دنده عقب گرفت و خواست از خيابان شهيد ارجمندي
فرار كند.
به محض ورود به اين خيابان يكباره هادي و دوستش با موتور مقابل او
قرار گرفتند. دوست هادي مسلح بود. راننده و شخصي كه در كنارش بود، هر
دو درب خودرو را باز كردند و هر يك به سمتي فرار كردند.
هادي و دوستش نيز هر يك به دنبال يكي از اين دو نفر دويدند. راننده از نرده هاي وسط اتوبان رد شد و خيلي سريع آنسوي اتوبان محو شد!
اما شخص دوم وارد خيابان ارجمندي شد و هادي هم به دنبال او دويد.
اولين كوچه در اين خيابان بسيار پهن است، اما بر خلاف ظاهرش بن بست
ميباشد. اين شخص به خيال اينكه اين كوچه راه دارد وارد آن شد.
من و چند نفر از بچه هاي مسجد هم از دور شاهد اين صحنه ها بوديم. به
سرعت سوار موتور شديم تا به كمك هادي و دوستش برويم.
وقتي وارد كوچه شديم، با تعجب ديديم كه هادي دست و چشم اين متهم
را بسته و در حال حركت به سمت سر كوچه است!
نكته ی عجيب اينكه هيكل اين شخص دو برابر هادي بود. از طرفي هادي
مسلح نبود. اما اينكه چطور توانسته بود. اين كار را بكند واقعاً براي ما عجيب
بود.
بعدها هادي ميگفت: وقتي به انتهاي كوچه رسيديم، تقريباً همه جا تاريك
بود. فرياد زدم بخواب وگرنه ميزنمت.
او هم خوابيد روي زمين. من هم رفتم بالاي سرش و اول چشمانش را بستم
كه نبينه من هيچي ندارم و ...
بچه هاي بسيج مردم را متفرق كردند. بعد هم مشغول شناسايي ماشين شدند.
يك بسته ی بزرگ زير پاي راننده بود. همان موقع مأموران كلانتري 114 نيز
از راه رسيدند. آنها كه به اين مسائل بيشتر آشنا بودند تا بسته را باز كردند
گفتند: اينها همه اش ترياك است.
ماشين و متهم و مواد مخدر به كلانتري منتقل شد. ظهر فردا وقتي
ميخواستيم وارد مسجد شويم، يك پلاکارد تشكر از سوي مسئول كلانتري
جلوي درب مسجد نصب شده بود.
در آن پلاکارد از همه ی بسيجيان مسجد به خاطر اين عمليات و دستگيري
يكي از قاچاقچيان مواد مخدر تقدير شده بود.
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴
➣ @sarbazelashkarim
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
پسرک فلافل فروش🍃
زندگی نامه و خاطرات شهید هادی ذوالفقاری 🌹
قسمت ششم6⃣
ماشین قراضه😂
راوی : یکی از دوستان مسجدی🍀
شخصيت هادي براي من بسيار جذاب بود. رفاقت با او كسي را خسته
نميكرد.
در ايامي كه با هم در مسجد موسي ابن جعفر 7 فعاليت داشتيم، بهترين
روزهاي زندگي ما رقم خورد.
يادم هست يك شب جمعه وقتي كار بسيج تمام شد هادي گفت: بچه ها
حالش رو داريد بريم زيارت؟
گفتيم: كجا؟! وسيله نداريم.
هادي گفت: من ميرم ماشين بابام رو مييارم. بعد با هم بريم زيارت
شاه عبدالعظيم 7.
گفتيم: باشه، ما هستيم.
هادي رفت و ما منتظر شديم تا با ماشين پدرش برگردد. بعضي از بچه ها كه
هادي را نميشناختند، فكر ميكردند يك ماشين مدل بالا و...
چند دقيقه بعد يك پيكان استيشن درب داغون جلوي مسجد ايستاد.
فكر كنم تنها جاي سالم اين ماشين موتورش بود كه كار ميكرد و ماشين
ـ
راه ميرفت.
نه بدنه داشت، نه صندلي درست و حسابي و... از همه بدتر اينكه برق
نداشت. يعني لامپ هاي ماشين كار نميكرد!
رفقا با ديدن ماشين خيلي خنديدند. هر كسي ماشين را ميديد ميگفت:
اينكه تا سر چهارراه هم نميتونه بره، چه برسه به شهر ري.
اما با آن شرايط حركت كرديم. بچه ها چند چراغ قوه آورده بودند. ما در
طي مسير از نور چراغ قوه استفاده ميكرديم.
وقتي هم ميخواستيم راهنما بزنيم، چراغقوه را بيرون ميگرفتيم و به سمت
عقب راهنما ميزديم.
خالصه اينكه آن شب خيلي خنديديم. زيارت عجيبي شد و اين خاطره
براي مدتها نقل محافل شده بود.
بعضي بچه ها شوخي ميكردند و ميگفتند: ميخواهيم براي شب عروسي،
ماشين هادي را بگيريم و...
چند روز بعد هم پدر هادي آن پيكان استيشن را كه براي كار استفاده
ميكرد فروخت و يك وانت خريد.
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴
➣ @sarbazelashkarim
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
پسرک فلافل فروش🍃
زندگی نامه و خاطرات شهید هادی ذوالفقاری 🌹
قسمت هفتم7⃣ و هشتم8⃣
اهل کار ... دیدار با رئیس جمهور
راوی:دوستان شهید 🙂
بعضي از دوستان حتي برخي از بچه هاي مذهبي را ميشناسيم كه اخلاق
خاصي دارند!
كارهايي كه بايد انجام دهند با كندي پيش ميبرند. جان آدم را به لب
ميرسانند تا يك حركت مثبت انجام دهند.
اگر كاري را به آنها واگذار كنيم، به انجام و يا اتمام آن مطمئن نيستيم.
دائم بايد بالای سرشان باشيم تا كار به خوبي تمام شود.
اين معضل در برخي از نهادها و حتي برخي مسئولان ديده ميشود.
برخي افراد هم هستند كه وقتي بخواهند كاري انجام دهند، از همه ي عالم
و آدم طلبكار ميشوند.
همه ي امكانات و شرايط بايد براي آنها مهيا شود تا بلكه يك تحرك
كوچكي پيدا كنند.
اميرالمؤمنين علي در بيان احوالات يكي از دوستانشان كه او را برادر
خود خطاب ميكردند فرمودند: او پرفايده و كم هزينه بود.
اين عبارت مصداق كاملي از روحيات هادي ذوالفقاري به حساب ميآمد.
هادي به هرجا كه وارد ميشد پرفايده بود.
اهل كار بود. به كسي دستور نميداد. تا متوجه ميشد كاري بر زمين مانده،
سريع وارد گود ميشد.
هادي يك ويژگي بسيار مثبت داشت. در هر كاري وارد ميشد كار را به
بهترين نحو به پايان ميرساند.
خوب به ياد دارم كه يك روز وارد پايگاه بسيج شد. يكي از بچه ها مشغول
گچكاري ديوارهاي طبقه ي بالاي مسجد بود. اما نيروي كمكي نداشت.
هادي يكباره لباسش را عوض كرد. با شلوار كردي به كمك اين گچكار
آمد.
او خيلي زود كار را ياد گرفت و كار گچكاري ساختمان بسيج، به سرعت
و به خوبي انجام شد.
مدتي بعد بحث حضور بچه هاي مسجد در اردوي جهادي پيش آمد.
تابستان 1387 بود كه هادي به همراه چند نفر از رفقا از جمله سيد علي
مصطفوي راهي منطقه ي پيراشگفت، اطراف ياسوج، شد
هادي در اردوهاي جهادي نيز همين ويژگي را داشت. بيكار نميماند. از
لحظه لحظه وقتش استفاده ميكرد.
در كارهاي عمراني خستگي را نميفهميد. مثل بولدوزر كار ميكرد. وقتي
كار عمراني تمام ميشد، به سراغ بچه هايي ميرفت كه مشغول كار فرهنگي
بودند.
به آنها در زمينه ی فرهنگي كمك ميكرد. بعد به آشپز جهت پخت غذا
ميرفت و...
با آن بدن نحيف اما هميشه اهل كار و فعاليت بود. هادي هيچ گاه احساس
خستگي نميكرد.
تا اينكه بعد از پايان اردوي جهادي به تهران آمديم. فعاليت بچه هاي مسجد
در منطقه ي پيراشگفت مورد تحسين مسئولان قرار گرفت.
قرار شد از بچه های جهادي برتر در مراسمي با حضور رئيس جمهور تقدير
شود.
راهي سالن وزارت كشور شديم. بعد از پايان مراسم و تقدير از بچه هاي
مسجد هادي به سمت رئيس جمهور رفت.
او توانست خودش را به آقاي احمدي نژاد برساند و از دوركمي با ايشان
صحبت كند.
اطراف رئيس جمهور شلوغ بود. نفهميدم هادي چه گفت و چه شد. اما
هادي دستش را از روي جمعيت دراز كرد تا با رئيس جمهور، يعني بالاترين
مقام اجرايي كشور دست بدهد، اما همينكه دست هادي به سمت ايشان رفت،
آقاي احمدي نژاد دست هادي را بوسيد!
رنگ از چهره ي هادي پريد. او كه هميشه ميخواست كارهايش در خفا
باشد و براي كسي حرف نميزد، اما يكباره در چنين شرايطي قرار گرفت
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴
➣ @sarbazelashkarim
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
پسرک فلافل فروش🍃
زندگینامه و خاطرات شهید هادی ذوالفقاری🌹
قسمت نهم9⃣
بازار...
راوی:مهدي ذوالفقاری🌹
هادي بعد از دوراني كه در فلافل فروشي كار ميكرد، با معرفي يكي از دوستانش راهي بازار شد.
در حجرهي يكي از آهنفروشان پامنار كار را آغاز كرد.
او در مدت كوتاهي توانايي خود را نشان داد. صاحبكار او از هادي خيلي خوشش آمد.
خيلي به او اعتماد پيدا كرد. هنوز مدت كوتاهي نگذشته بود كه مسئول كارهاي مالي شد.
چكها و حسابهاي مالي صاحبكار خودش را وصول ميكرد.
آنها آنقدر به هادي اعتماد داشتند كه چكهاي سنگين و مبالغ باال را در اختيار او قرار ميدادند.
كار هادي در بازار هر روز از صبح تا عصر ادامه داشت. هادي عصرها، بعد از پايان كار، سوار موتور خودش ميشد و با موتور كار ميكرد.
درآمد خوبي در آن دوران داشت و هزينه ی زيادي نداشت. دستش توي جيب خودش بود و ديگر به كسي وابستگي مالي نداشت.
يادم هست روح پاك هادي در همه جا خودش را نشان ميداد. حتي وقتي دوستش ميگفت: يك بار شاهد بودم كه هادي شخصي را با موتور به ميدان خراسان آورد. با اينكه با اين شخص مبلغ كرايه را طي كرده بود، اما وقتي متوجه شد كه او وضع مالي خوبي ندارد نه تنها پولي از او نگرفت، بلكه #موجودي_داخل_جيبش
را به اين شخص داد!از همان ايام بود كه با درآمد خودش گره از مشكلات بسياري از دوستان
و آشنايان باز كرد.
به بسياري از رفقا قرض داده بود. بعضي ها پول او را پس ميدادند و بعضيها هم بعد از شهادت هادي ...من از هادي چهار سال بزرگتر بودم. وقتي هادي حسابي در بازار جا باز كرد، من در سربازي بودم. دوران خدمت من كه تمام شد، هادي مرا به همان مغازهاي برد كه خودش كار ميكرد. من اينگونه وارد بازار آهن شدم.به صاحبكار خودش مرا معرفي كرد و گفت: آقا مهدي برادر من است
و در خدمت شما. بعد ادامه داد: مهدي مثل هادي است، همانطور ميتوانيد اعتماد داشته باشيد. من هم ديگر پيش شما نيستم. بايد به سربازي بروم.
هادي مرا جاي خودش در بازار مشغول كرد. كار را هم به من ياد داد و رفت براي خدمت.
مدت خدمت او به خاطر داشتن سابقه ي بسيجي فعال كم شد. فكر ميكنم يك سال در سپاه حفاظت مشغول خدمت بود. از آن دوران تنها خاطرهاي كه دارم بازداشت هادي بود!
هادي به خاطر درگيري در دوران خدمت با يكي از سربازان يك شب بازداشت شد.
تا اينكه روز بعد فهميدند حق با هادي بوده و آزاد شد.هادي در آنجا به خاطر امر به معروف با اين شخص درگير شده بود. چند بار به او تذكر داده بود كه فعلا گناه را انجام ندهد اما بي نتيجه بود. تا اينكه مجبور شد برخورد فيزيكي داشته باشد.
بعد از پايان خدمت نيز مدتي در بازار آهن كار كرد. البته فعاليت هادي در بسيج و مسجد زيادتر از قبل شده بود. پيگيري كار براي شهدا و مبارزه با فتنه گران، وقت او را گرفته بود. بعد هم
تصميم گرفت كار در بازار را رها كند!
صاحبكار ما خيلي از اخلاق و مرام و صداقت هادي خوشش ميآمد. براي همين اصرار داشت به هر قيمتي هادي را پس از پايان خدمت نگه دارد. هادي اما تصميم خودش را به صورت جدي گرفته بود. قصد داشت به سراغ علم برود. ميخواست از فرصت كوتاه عمر در جهت شناخت بهتر خدا بهره ببرد.
#ادامه_دارد...
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴
➣ @sarbazelashkarim
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
پسرک فلافل فروش🍃
زندگینامه و خاطرات شهید هادی ذوالفقاری🌹
قسمت دهم0⃣1⃣
ماشین...
راوی:یکی از بچه های مسجد🌹
شخصيت هادي براي من بسيار جذاب بود.🍃 رفاقت با او كسي را خسته نميكرد.💓 در ايامي كه با هم در مسجد موسي ابن جعفر 7 فعاليت داشتيم،بهترين روزهاي زندگي ما رقم خورد.يادم هست يك شب جمعه وقتي كار بسيج تمام شد هادي گفت: بچه ها حالش رو داريد بريم زيارت؟🤔گفتيم: كجا؟! وسيله نداريم.هادي گفت: من ميرم ماشين بابام رو مييارم.😉 بعد با هم بريم زيارت شاه عبدالعظيم 7.گفتيم: باشه، ما
هستيم.هادي رفت و ما منتظر شديم تا با ماشين پدرش برگردد. بعضي از بچه ها كه هادي را نميشناختند، فكر ميكردند يك ماشين مدل بالا و...چند دقيقه بعد يك پيكان استيشن درب داغون جلوي مسجد ايستاد.فكر كنم تنها جاي سالم اين ماشين موتورش بود كه كار ميكرد و ماشين راه ميرفت😆.نه بدنه داشت، نه صندلي درست و حسابي و... از همه بدتر اينكه برق نداشت. يعني لامپ های ماشين كار نميكرد!
رفقا با ديدن ماشين خيلي خنديدند.هركسی ماشين را ميديد ميگفت: اينكه تا سر چهارراه هم نميتونه بره، چه برسه به شهر ري 😂اما با آن شرايط حركت كرديم. بچه ها چندچراغ قوه آورده بودند. ما در طي مسير از نور چراغ قوه استفاده ميكرديم.
وقتي هم ميخواستيم راهنما بزنيم، چراغ قوه را بيرون ميگرفتيم و به سمت عقب راهنما ميزديم.😅😂
خلاصه اينكه آن شب خيلي خنديديم.زيارتعجبیی شد و اين خاطره براي مدتها نقل محافل شده بود. بعضي بچه ها شوخي ميكردندو ميگفتند: ميخواهيم براي شب عروسي، ماشين هادي را بگيريم و...😅چند روز بعد هم پدر هادي آن پيكان استيشن را كه براي كار استفاده ميكرد فروخت و يك وانت خريد...
#ادامه_دارد...
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴
➣ @sarbazelashkarim
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
پسرک فلافل فروش🍃
زندگینامه و خاطرات شهید هادی ذوالفقاری🌹
قسمت1⃣1⃣
فتنه...
سال 1388 از راه رسيد. اين سال آبستن حوادثي بود كه هيچ كس از
نتيجهي آن خبر نداشت!
بحثهاي داغ انتخاباتي و بعد هم حضور حداكثري مردم، نقشههاي شوم
دشمن را نقش بر آب كرد.
اما يكباره اتفاقاتي در كشور رخ داد كه همه چيز را دستخوش تغييرات
كرد. صداي استكبار از گلوي دو كانديداي بازندهي انتخابات شنيده شد.
يكباره خيابانهاي مركزي تهران جوالنگاه حضور فرزندان معنوي
بيبيسي شد!
هادي در آن زمان يك موتور تريل داشت. در بازار آهن كار ميكرد. اما
بيشتر وقت او پيگيري مسائل مربوط به فتنه بود.
غروب كه از سر كار ميآمد مستقيم به پايگاه بسيج ميآمد و از رفقا اخبار
را ميشنيد.
هر شب با موتور به همراه ديگر بسيجيان مسجد راهي خيابانهاي مركزي
تهران بود.
ميگفت: من دلم براي اينها ميسوزد، به خدا اين جوانها نميدانند چه
ميكنند، مگر ميشود تقلب كرد آن هم به اين وسعت؟!
يك روز هادي همراه سيد علي مصطفوي جلوي دانشگاه رفتند.جمعيت اغتشاشگران كم نبود. جلوي دانشگاه پارچهي سياه نصب كرده
و تصاوير كشتههاي خيالي اغتشاشگران روي آن نصب بود.
هادي و سيد علي از موتور پياده شدند. جرئت ميخواست كسي به طرف
آنها برود.
اما آنها حركت كردند و خودشان را مقابل تصاوير رساندند. يكباره
همهي عكسها را كنده و پارچهي سياه را نيز برداشتند.
قبل از اينكه جمعيت فتنهگر بخواهد كاري كند، سريع از مقابل آنها دور
شدند. آن شب بيبيسي اين صحنه را نشان داد.
٭٭٭
در ايام فتنه يكي از كارهاي پيادهنظام دشمن، كه در شبكههاي ماهوارهاي
آموزش داده ميشد، نوشتن اهانت به مسئوالن و رهبر انقالب روي ديوارها
و ... بود.
هادي نسبت به مقام معظم رهبري بسيار حساس بود. ارادت او به ساحت
واليت عجيب بود.
يادم هست چند ماه كه از فتنه گذشت، طبق يك برنامهريزي از آنسوي
مرزها، همهي اتهامات، كه تا آن زمان به رئيسجمهور وقت زده ميشد به
سمت رهبري انقالب رفت!
آنها در شبكههاي ماهوارهاي تبليغ ميكردند كه چگونه در مكانهاي
مختلف روي ديوارها شعارنويسي كنيد. بيشتر صبحها شاهد بوديم كه روي
ديوارها شعار نوشته بودند.
هادي از هزينهي شخصي خودش چند اسپري رنگ تهيه کرد و صبحهاي
زود، قبل از اينكه به محل كار برود، در خيابانهاي محل با موتور دور ميزد.
اگر جايي شعاري عليه مسئوالن روي ديوار ميديد، آن را پاک ميکرد.
يکي از دوستانش ميگفت: يک بار شعاري را گوشهاي از پل عابر ديدهبود. به من اطالع داد که يک شعار را در فالنجا فالن قسمت نوشتهاند و من
دارم ميروم که آن را پاك کنم.
گفتم: آخه تو از کجا ديدي که اونجا شعار نوشتهاند!؟
گفت: من هر شب اين مناطق را چک ميکنم، االن متوجه اين شعار شدم.
بعد ادامه داد: کسي نبايد چيزي بنويسد، حاال که همهي مردم پاي انقالب
ايستادهاند ما نبايد به ضد انقالب اجازهي جوالن دادن و عرض اندام بدهيم.
هادي خيلي روي حضرت آقا حساس بود.
يک بار به او گفتم اگر شعاري ضد حکومت روي ديوار بنويسند و ما
برويم آن را پاك کنيم، چه سودي داره چرا اين همه وقت ميگذاري تا شعار
پاک کني؟ اين همه پاک مي ُ کني، خب دوباره مينويسند!
گفت: نه، اين كساني كه مينويسند زياد نيستند. اما ميخوان اينطور جلوه
بدهند كه خيلي هستند. من اينقدر پاک ميکنم تا ديگر ننويسند.
در ثاني اينها دارند يه مسئله را كه به قول خودشون به رئيسجمهور مربوط
ميشه به حساب رهبري و نظام ميگذارند. اينها همه برنامهريزي شده است.
#ادامه_دارد...
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴
➣ @sarbazelashkarim
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
پسرک فلافل فروش🍃
زندگینامه و خاطرات شهید هادی ذوالفقاری🌹
قسمت2⃣1⃣
فداييرهبر
اوج جسارت به رهبر انقالب در ايام فتنه، روز سيزده آبان رقم خورد. در
اين روز باطن اعمال كثيف فتنهگران نمايان شد.
آن روز رهبر عزيز انقالب علناً مورد حمالت كالمي آنها قرار گرفت.
آنها مقابل دانشگاه تهران تجمع كردند و بعد از اهانت به تصاوير مقام عظماي
واليت قصد خروج از دانشگاه را داشتند.
اما با ممانعت نيروي انتظامي روبهرو شده و به داخل دانشگاه برگشتند. اما
به جسارتهاي خود ادامه دادند!
خوب به ياد دارم كه همان روز يكي از دوستان شهيد ابراهيم هادي تماس
گرفت و از من پرسيد: امروز جلوي دانشگاه در فالن ساعت چه خبر بوده؟!
با تعجب گفتم: چطور؟!
گفت: من ميخواستم بروم به محل كارم، يك لحظه در كنار اتاق دراز
كشيدم و از خستگي زياد خوابم برد.
با تعجب ديدم كه ابراهيم هادي و همهي دوستان شهيدش نظير رضا گوديني
و جواد افراسيابي و... با لباس نظامي روبهروي درب دانشگاه ايستادهاند و با
عصبانيت به درب دانشگاه تهران نگاه ميكنند.
گفتم: يكي از دوستان من در حراست دانشگاه تهران است، االن خبر
ميگيرم.به او زنگ زدم و پرسيدم: فالن ساعت جلوي درب دانشگاه چه خبر بود؟
ايشان هم گفت: دقيقاً در همين ساعت كه ميگويي پالكارد بزرگ تصوير
حضرت آقا را پاره كردند و شروع كردند به جسارت كردن به مقام معظم
رهبري!
٭٭٭
لباس پلنگي بسيار زيبا و نو پوشيده بود. موتورش را تميز كرده بود. گفتم:
هادي جان كجا؟ ميخواي بري عمليات!؟
يكي ديگه از بچهها گفت: اين لباس كماندويي رو از كجا آوردي؟ نكنه
خبرايي هست و ما نميدونيم!؟
خنديد و گفت: امروز ميخوان جلوي دانشگاه تجمع كنند. بچههاي بسيج
آمادهباش هستند. ما هم بايد از طريق بسيج كار كنيم. اين وظيفه است.
گفتم: مگه نميخواي بري سر كار. با اين كارهايي كه تو ميكني
صاحبكار حتماً اخراجت ميكنه.
لبخندي زد و گفت: كار رو براي وقتي ميخوايم كه تو كشور ما امنيت
باشه و كسي در مقابل نظام قرار نگيره. بعد به من گفت: برو سريع حاضر شو
كه داره دير ميشه.
ّي بود كه نيروهاي بسيج در آن
رفتيم به سمت ميدان انقالب. يك مقر
مستقر بودند. قرار بود به آنجا رفته و پس از گرفتن تجهيزات منتظر دستور
باشيم.
در طي مسير يكباره به مقابل درب دانشگاه رسيديم. درست در همان
موقع جسارت اغتشاشگران به رهبر معظم انقالب آغاز شد.
هادي وقتي اين صحنه را مشاهده كرد ديگر نتوانست تحمل كند! به من
گفت: همينجا بمون... سريع پياده شد و دويد به سمت درب اصلي دانشگاه.
من همينطور داد ميزدم: هادي برگرد، تو تنهايي ميخواي چي كاركني؟ هادي... هادي...
اما انگار حرفهاي من را نميشنيد. چشمانش را اشك گرفته بود. به
اعتقادات او جسارت ميشد و نميتوانست تحمل كند.
همينطور كه هادي به سمت درب دانشگاه ميدويد يكباره آماج سنگها
قرار گرفت.
من از دور او را نگاه ميكردم. ميدانستم كه هادي بدن ورزيدهاي دارد و
از هيچ چيزي هم نميترسد. اما آنجا شرايط بسيار پيچيده بود.
همين كه به درب دانشگاه نزديك شد يك پارهآجر محكم به صورت
هادي و زير چشم او اصابت كرد.
من ديدم كه هادي يكدفعه سر جاي خودش ايستاد. ميخواست حركت
كند اما نتوانست!
خواست برگردد اما روي زمين افتاد! دوباره بلند شد و دور خودش چرخيد
و باز روي زمين افتاد.
از شدت ضربهاي كه به صورتش خورد، نميتوانست روي پا بايستد. سريع
به سمت او دويدم. هر طور بود در زير باراني از سنگ و چوب هادي را به
عقب آوردم.
خيلي درد ميكشيد، اما ناله نميكرد. زخم بزرگي روي صورتش ايجاد
شده و همهي صورت و لباسش غرق خون بود.
هادي چنان دردي داشت كه با آن همه صبر، باز به خود ميپيچيد و در
حال بي هوش شدن بود.
سريع او را به بيمارستان منتقل کرديم.
چند روزي در يكي از بيمارستانهاي خصوصي تهران بستري بود. آنجا
حرفي از فتنه و اتفاقي كه برايش افتاده نزد.
آن ضربه آنقدر محکم بود که بخشهايي از صورت هادي چندين روزبيحس بود.
شدت اين ضربه باعث شد که گونه او شکافته شد و تا زمان شهادت، وقتي
هادي لبخند ميزد، جاي اين زخم بر صورت او قابل مشاهده بود.
بعد از مرخص شدن از بيمارستان، چند روزي صورتش بسته بود. به خانه
هم نرفت و در پايگاه بسيج ميخوابيد، تا خانواده نگران نشوند. اما هر روز
تماس ميگرفت تا آنها نگران سالمتي اش نباشند.
بعدها رفقا پيگيري كردند و گفتند: بيا هزينه درمان خودت را بگير، اما
هادي كه همه هزينهها را از خودش داده بود لبخندي زد و پيگيري نكرد.
حتي يكي از دوستان گفت: من پيگيري ميكنم و به خاطر اين ماجرا و
بستري شدن هادي، برايش درصد جانبازي ميگيرم.
هادي جواب او را هم با لبخندي بر لب داد!
هادي هيچ وقت از فعاليتهاي خودش در ايام فتنه حرفي نزد، اما همه
دوستان ميدانستند كه او به تنهايي مانند يك اكيپ نظامي عمل ميكرد.
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
پسرک فلافل فروش🍃
زندگینامه و خاطرات شهید هادی ذوالفقاری🌹
قسمت3⃣1⃣
"به عشق شهدا"
ورود هادي به مسجد با مراسم يادواره شهدابود. به قول زنده ياد سيد علي مصطفوي، هادي را شهدا انتخاب كردند. از روزي كه هادي را شناختيم، هميشه براي مراسم شهدا سنگ تمام ميگذاشت. اگر ميگفتيم فلان مسجد ميخواهد يادوارهي شهدا برگزار كند و كمك ميخواهد، دريغ نميكرد.اين ويژگي هادي را همه شاهد بودند كه به عشق شهدا، همه كار ميكرد. از شستن و پخت و پز گرفته تا ...تقريباً هر هفته شب هاي جمعه بهشت زهرا ميرفت. با شهدا دوست شده بود. و در اين دوستي سيد علي مصطفوي بيشترين نقش را داشت.هيئتي را در مسجد راه اندازي كردند به نام 《رهروان شهدا》 هر هفته با بچه ها دور هم جمع ميشدند و به عشق شهدا برنامه هيئت را پيگيري ميكردند. هادي در اين هيئت مداحي هم ميكرد. همه او را دوست داشتند.اما يكي از كارهاي مهمي كه همراه با برخي دوستان انجام داد، نصب تابلوي شهدا در كوچه ها بود. من اولين بار از سيد علي مصطفوي شنيدم كه ميگفت: بايد براي شهداي محل كاري انجام دهيم.گفتم: چه كاري؟گفت: بيشتر كوچه ها به اسم شهيد است اما به خاطر گذشت سه دهه از شهادت آنها، هيچ كس اين شهدا را نميشناسد.
لاقل ما تصوير شهيد را در سر كوچه نصب كنيم تا مردم با چهره ي شهيد آشنا شوند. يا اينكه زندگينامه هايی از شهيد را به اطلاع اهل آن كوچه ومحل برسانيم. كار آغاز شد. از طريق مساجد و بنياد شهيد و... تصاوير شهداي محل جمعآوري شد. هادي در همان ايام كار با فتوشاپ و ديگر نرمافزارهاي كامپيوتري را ياد گرفت. استعداد او براي فراگرفتن اين كارها زياد بود. تصاوير شهدا را اسكن و سپس در يك اندازهي مشخص طراحي كردند. َنر تهيه ميشد. بعد هم با يك نجار هم صحبت شد كه اين تصاوير را به صورت قاب چوبي در آورد.كار خيلي سريع به نتيجه رسيد. هادي وانت پدرش را ميآورد و با يك دريل و... كار را به اتمام ميرساند. يادم هست بيشتر کوچه هاي محل ما با تابلوهاي قرمزرنگ شهدا برخي ها مخالف اين حركت بودند! حتي از بچه هاي بسيج! ميگفتند شما اين كار را ميكنيد، ولي يك سري از اراذل اوباش اين تصاوير را پاره ميكنند و به شهدا اهانت ميكنند.اما حقيقت چيز ديگري بود. ارادت مردم به شهدا فراتر از تصورات دوستان ما بود.الان با گذشت شش سال از آن روزها هنوز يادگار هادي و دوستانش را روي ديوارهاي محل ميبينيم.هيچ کس به اين تابلوها بي احترامي نکرد، بر عکس آنچه تصور ميشد، تقاضا براي نصب تابلو از محل های ديگر هم رسيد. در بسياري از محال ها اين حرکت آغاز شد. بعد هم بسيج شهرداري، حرکت عظيمي را در اين زمينه آغاز کرد.بعد از آن در برگزاري نمايشگاه براي شهدا فعاليت داشت، هادي كسي بود كه به تأييد تمام دوستان، وقتي كار براي شهدا بود، با تمام وجود كار ميكرد.يكبار در ميدان شهيد آيت الله سعيدي او را ديدم. نيمه هاي شب آنجا ايستاده بود! نمايشگاه شهدا در داخل ميدان برقرار بود. تمام دوستانش رفتند اما هادي مانده بود تا مراقب وسايل و لوازم نمايشگاه باشد.از ديگر کارهاي هادي که تا اين اواخر ادامه يافت، فعاليت در زمينه ي معرفي شهدا بود. براي شهدا پوستر درست ميکرد، در زمينه ي طراحي تصاوير کار ميکرد و...حتي رايانه ي شخصي او، که پس از شهادت به خانواده تحويل شد، پر بود از تصاوير شهداي مجاهد عراقي که هادي براي آنها طراحي انجام داده بود.
#ادامه_دارد...
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴
➣ @sarbazelashkarim
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
پسرک فلافل فروش🍃
زندگینامه و خاطرات شهید هادی ذوالفقاری🌹
قسمت4⃣1⃣
"دستگيري ازمردم"
يادم هست در خاطرات #شهید_ابراهيم_هادي خواندم كه هميشه دنبال گره گشايي از مشكالت مردم بود. اين شهيد والامقام به دوستانش گفته بود: از خدا خواستهام هميشه جيبم پر پول باشد تا گره از مشكالت مردم بگشايم.من دقيقاً چنين شخصيتي را در هادي ذوالفقاري ديدم. او ابراهيم هادي را #الگوي خودش قرار داده بود. دقيقاً پا جاي پاي ابراهيم ميگذاشت.🌹😊هادي صبح ها تا عصر در بازار آهن كار ميكرد و عصرها نيز اگروقت داشت، با موتور كار ميكرد. اما چيزي براي خودش خرج نميكرد. وقتي مي ً فهميد كه هيئت نوجوانان مسجد، احتياج به كمك مالي دارد دريغ نميكرد.يا اگر ميفهميد كه شخصي احتياج به پول دارد، حتي اگر شده قرض ميكرد و كار او را راه ميانداخت. هادي چنين انسان بزرگي بود.من يك بار احتياج به پول پيدا كردم. به كسي هم نگفتم، اما هادي تا احساس كرد كه من احتياج به پول دارم به سرعت مبلغي را آماده كرد و به من داد.زماني كه ميخواستم عروسي كنم نيز هفتصد هزار تومان به من قرض داد،ظاهراً اين مبلغ همه ي پساندازش بود. او لطف بزرگي در حق من انجام داد. من هم به مرور آن مبلغ را برگرداندم.اما يك بار برادري را در حق من تمام كرد. زماني كه براي تحصيل در قم مستقر شده بودم، يك روز به هادي زنگ زدم و گفتم: فاصله ي حجره تا محل تحصيل من زياد است و احتياج به موتور دارم، اما نه پول دارم و نه موتورشناس هستم.هنوز چند ساعتي از صحبت ما نگذشته بود كه هادي زنگ زد. گوشي را برداشتم. هادي گفت: كجايي؟ گفتم: توي حجره در قم.گفت: برات موتور خريدم و با وانت آوردم قم، كجا بيارم؟تعجب کردم. کمتر از چند ساعت مشکل من را حل کرد. نميدانيد آن موتور چقدر كار من را راه انداخت. بعدها فهميدم كه هادي براي بسياري از اطرافيان همينگونه است. او راه
درست را انتخاب كرده بود. هادي اين توفيق را داشت كه اينگونه اعمالش مورد قبول واقع شود.
كارهاي او مرا ياد حديث امام كاظم 7 در بحاراالنوار، ج 75 ،ص 379 ُهر قبول اعمال شما، برآوردن نيازهاي برادرانتان انداخت كه فرمودند: همانا مهر قبولی و نيكي كردن به آنان در حد توانتان است و الا اگر چنين نکنيد(، هيچ عملي
از شما پذيرفته نميشود.
٭٭٭
هادي دربارهي كارهايي كه انجام ميداد خيلي تودار بود. از كارهايش حرفي نميزد. بيشتر اين مطالب را بعد از شهادت هادي فهميديم.
وقتي هادي شهيد شد و برايش مراسم گرفتيم، اتفاق عجيبي افتاد. من در كنار برادر آقا هادي در مسجد بودم. يک خانمي آمد و همينطور به تصوير شهيد نگاه ميكرد و اشك ميريخت. كسي هم او را نميشناخت. بعد جلو آمد و گفت: با خانواده ي شهيد كار دارم. برادر شهيد جلو رفت. من فكر كردم از بستگان شهيد هادي است، اما برادر شهيد هم او را نميشناخت. اين خانم رو به ما كرد و گفت: چند سال قبل، ما اوضاع مالي خوبي نداشتيم. خيلي گرفتار بوديم. برادر شما خيلي به ما کمک کرد. براي ما عجيب بود. همه جور از هادي شنيده بوديم اما نميدانستيم مخفيانه اين خانواده را تحت پوشش داشته!حتي زماني كه هادي در عراق و شهر نجف اقامت داشت، اين سنت الهي را رها نكرد.در مراسم تشييع هادي، افراد زيادي آمده بودند كه ما آنها رانميشناختيم.
بعدها فهميديم كه هادي گره از كار بسياري از آنان گشوده بود.
#ادامه_دارد...
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴
➣ @sarbazelashkarim
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
پسرک فلافل فروش🍃
زندگینامه و خاطرات شهید هادی ذوالفقاری🌹
قسمت5⃣1⃣
"ویژگی ها"
اين سخنان را از خيلي ها شنيدم. اينکه هادي ويژگيهاي خاصي داشت. هميشه دائمالوضو بود.
مداحي ميکرد. اکثر اوقات ذکر سينه زني هيئت را ميگفت.اهل ذکر بود. گاهي به شوخي ميگفت: من دو هزار تا يا حسين حفظ هستم. يا ميگفت: امروز هزار بار ذکر يا حسين گفتم، عاشق امام حسين و گريه براي ايشان بود. واقعاً براي ارباب با سوز اشک ميريخت.اخلاص او زبانزد رفقا بود. اگر کسي از او تعريف ميکرد، خيلي بدش ميآمد. وقتي که شخصي از زحمات او تشکرميکرد،ميگفت: #خرمشهر_را_خدا_آزاد_کرد!
يعني ما کاري نکرده ايم. همه کاره خداست و همه ي کارها براي خداست. حال و هوا و خواسته هايش مثل جوانان همسن و سالش نبود. دغدغه مندتر و جهاديتر از ديگر جوانان بود. انرژي اش را وقف بسيج و کار فرهنگي و هيئت کرده بود. در آخر راهي جز طلبگي در نجف پاسخگوي غوغاي درونش نشد.من شنيدم که دوستانش ميگفتند: هادي اين سال هاي آخر وقتي ايران ميآمد، بارها روي صورتش چفيه ميانداخت و ميگفت: #اگر_به_نامحرم_نگاه_کنيم_راه_شهادت_بسته_ميشود.خيلي دوست داشت به سوريه برود و از حرم حضرت زينب (س) دفاع کند. يک طرف ديوار خانه را از بنري پوشانده بود که رويش اسم حضرت زينب (س) نوشته شده بود. ميگفت نبايد بگذاريم حرم عمه ي سادات، دست تروريستها بيفتد.وقتي ميخواست براي نبرد با داعش برود، پرسيديم درس و بحث را ميخواهي چه کني؟ گفت: اگر شهيد نشدم، درسم را ادامه ميدهم. اگر شهيد شوم، که چه بهتر خدا ميخواهد اينگونه باشد. در ميان فيلم ها به #خداحافظ_رفيق خيلي علاقه داشت. سيدي فيلم را تهيه کرد و براي خانواده پخش نمود. خواهرش ميگفت: من مدت ها فکر ميکردم هادي هم مثل آدمه اي درون فيلم، هر شب با موتور و با دوستانش به بهشت زهرا ميرود. صحنه هاي اين فيلم همهاش جلوي چشمهاي من است. همه اش نگران بودم ميگفتم نکند شباهت هاي هادي با محتواي فيلم اتفاقي نباشد!هادي مثل ما نبود که تا يک اتفاقي ميافتد بيايد براي همه تعريف کند. هيچ وقت از اتفاقات نگران کننده حرف نميزد. آرامش در کالمش جاري بود.برادرش ميگفت: »نميگذاشت کسي از دستش ناراحت شود اگر دلخوري پيش ميآمد، سريعاً از دل طرف درميآورد. هادي به ما ميگفت يکي از خاله هايمان را در کودکي ناراحت کرده، اما نه ما چيزي به خاطر داشتيم نه خالهمان.ولي هم هاش ميگفت بايد بروم حلالیت بطلبم.دوست نداشت کسی از او با ناراحتی جدا شود...
#ادامه_دارد...
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴
➣ @sarbazelashkarim
میدونی تو فقه ما وقتی بخواهیم یه قربانی رو سر ببریم چی میگیم؟
میگیم: #بسم_الله_الرحمن_الرحیم