eitaa logo
سربه‌راه
58 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
196 ویدیو
57 فایل
من آوازِ دُهُل هستم؛ از دور خوشم! https://daigo.ir/secret/92104634
مشاهده در ایتا
دانلود
کجایین؟ سفر؟ طبیعت؟ دریا؟ کوه؟ دشت؟ فامیل‌بازی؟ در قالبِ یه شیعه و منتظر رفتید سیزده به‌در یا در قالبِ یه موجود که رفته خوشی کنه و برگرده به خور و خواب و خشم و شهوت ادامه بده؟ چند تا امر به معروف داشتید؟ چند تا نهی از منکر؟ تفریح‌ و فامیل‌بازی و خانواده‌داری‌تون چقدر امام زمان‌پسند بوده؟ چقدر تبیین داشتید که قدِّ یه نفر از جنگِ داخلی که سیدناالقائد عید فطر فرمودن نجات‌مون بدید؟ سیزده‌ به‌در چند قدم «اطرافِ شما» رو خواسته یا ناخواسته‌شون به ظهور نزدیک کرده؟
گفت برو پیام نور و دوباره ارشد بخون... مدرک ارشد بگیر... برو آزمون دکتری شرکت کن و فردوسی بزن... گفتم من ارشد و خوندم... با معدل الف... با شاگرد اوّلی... با دو نمره فاصله با نفر دوم... تو فردوسی... من پروپوزال تصویب کردم... همهٔ این مسیر رو دوباره برم؟! اونم تو دانشگاهِ خنگا؟! گفت تنها راهِ دور زدنِ استاداته... تو سر خم نمی‌کنی... برنمی‌گردی پیش‌شون که خردت کنن ولی مدرکت و بدن... گفتم مدرک بگیرم هم نمی‌ذارن برگردم فردوسی... مصاحبه دکتری با هموناست..‌. اونا نمی‌ذارن امثالِ من برگردن... همون‌طور که محبوبه شاگرداوّلِ ادبیات تطبیقی با رتبهٔ برترِ آزمون دکتری رو نذاشتن... همون‌طور که لطیفه شاگرداوّلِ زبان فرانسه با رتبهٔ برتر آزمون دکتری رو نذاشتن... همون‌طور که فائزه... زهرا... فاطمه... آقای اکبری... آقای نوربخش... نذاشتن هیچ اهلِ ولایت فقیهی واردِ دکتریِ دانشکده ادبیات بشه... گفت دکتری برو تهران... اون‌جا که دانشگاه اولِ کشوره... گفتم برای ادبیات، قطبِ کشور، فردوسیه... ول کنم برم تهران؟! گفت سختش کردی... از فردوسی با همهٔ ضربه‌هایی که به زندگی و آینده‌ت زد دل نمی‌کنی... گفتم من از فردوسی چادربه‌سر شدم... از فردوسی پام به دفتر بسیج و اردوی جهادی کشیده شد... من از فردوسی رفتم اربعین... از فردوسی رفیق رو دارم... از فردوسی امام خامنه‌ای مرجع و رهبر و ولی فقیه‌م شدن... من از فردوسی عاقل شدم... مجنون شدم... زندگی‌م تکونده شد... چطور ازش دل بکنم؟! گفت تکلیفت رو رها کردی... دانشگاه زبون و جسارتِ تو رو لازم داریم... ساکت شدم. گریه کردم. گریه می‌کنم. گریه خواهم کرد. گریه. گریه. گریه.
داشتم واردِ پله‌‌برقیِ دارالحجه می‌شدم که شنیدم یه زن داره تحکّمی و با صدای بلند با خادمِ آقای دمِ پله‌برقی صحبت می‌کنه. خادمه خیلی متین گفت شما وقتی واردِ یه مجموعه می‌شید، باید قوانینش رو رعایت کنید. زنکِ سلیطه انگار با زیردستش حرف بزنه گفت قانونِ حرم چادره که سرم کردم، آرایشم و لاکم به خودم مربوطه! فهمیدم خادمه تذکرِ آرایش داده. گل از گلم شکفت. من همیشه نفرِ اولم و هیچ‌وقت نشده نفر دومی تقویتم کنه. ینی چی؟ ینی شروع‌کنندهٔ نهی از منکرم و با این‌که تو اتوبوس و حرم و هرجایی چند تا مذهبیِ دیگه هم هستن، ولی خاک‌برسرن و هیچ‌کس از پشتِ حق درنیومده که تقویتم کنه. دین‌مدار کجا بود؟! پله‌برقی پایین رسید و سریع برگشتم از پله‌ها بالا اومدم که نفر دومِ نهی از منکر بشم و حقی که خادمه گفته رو تقویت کنم و باطلِ زنک رو ضعیف. وقتی رسیدم بالا سلیطه با چادرسفیدِ توری که همونم پوشش نداشت، مژه‌های کاشتش و محکم رو هم می‌کوبید و انگشتای با ناخنای کاشتِ قررررررمزش و تو هوا تکون می‌داد! خادمه چوب‌پرش و گرفته بود بغلش و سرش و انداخته بود پایین. جوان هم بود ولی نهی از منکر کرده بود. رحمت به پدر و مادرت با این تربیت. رفتم جلو و مثلا بی‌خبر از موضوعِ صحبت‌شون و انگار تازه رسیده باشم، به سلیطه گفتم خانم! چادری که سرت کردی مناسبِ حرم نیست، آرایش سروصورتت هم مخصوصِ تالاره. با کاشت ناخن و مژه‌تم حق ورود به مسجد و حریمِ ضریح رو نداری. وَ برخلافِ تذکرهام که می‌گم و می‌رم، موندم. سلیطه گُر گرفت و با فریاد برگشت گفت به تو چه؟ حرم خودش خادم داره، تو چه کاره‌ای؟ گفتم زائرِ آقایی هستم که امر به معروف و نهی از منکر رو توصیه کردن. نه فقط حرم، که هرکجای دیگهٔ این دنیا باشم، تذکر می‌دم و همه‌چیز به من مربوطه چون خدا به دوشم گذاشته. خادمین هم ان‌شاءالله به وظایفِ شرعی‌شون عمل می‌کنن. خادمه شیر شد الحمدلله. دید غریب نیست. چوب‌پرش و پایین گرفت و سرش و بالا آورد و گفت من تذکر دادم، ایشون همین‌قدر نامناسب برخورد کردن. سلیطه اومد حرف بزنه که من با صدای بلند، سریع شروع کردم: برخوردِ نامناسب با خادمی که وظیفه‌ش و انجام می‌ده؟! به چه جرأتی؟ برادرِ من شما مأخوذ به حیایید مقابله نکردید، بیسیم بزنید آگاهی مأمورین خانم بیان ببرنش. ناراحته دیگه حرم نیاد! بعد خیلی با تحکّم و از موضعِ قدرت زل زدم به چشمای زنک و گفتم: عزیزم اگه از دین زده شدی اصلا مهم نیست، دین به ناپاک‌های بی‌غسلی مثل تو نیاز نداره، پس بتمرگ تو خونه‌ت و از همون‌جا با امام رضای ساختگی‌ت که باب میلته حرف بزن. امام رضای این حرم امامیه که توصیه‌هایی کرده که قطعا می‌دونی یکیش حجابه. نه مادرش شبیه تو بوده، نه خواهرش! اگر رزقت کرده تا همین‌جا بیای حتما می‌خواسته باهات اتمام حجت کنه و به زبانِ خادمش راه رو بهت نشون بده. این‌که بفهمی یا نفهمی به لقمه‌ای که خوردی برمی‌گرده. الآن هم یا آرایشت و پاک می‌کنی و چادرت و مثلِ آدم می‌گیری، یا به این آقا کمک می‌کنم تحویل آگاهیت بده قانونی بررسی کنیم کی قانون رو زیر پا گذاشته! سلیطه خفه شد :) اینا همون جماعتِ زیرِ پتو توئیت بزنن :) واسه آرمان‌های پوشالی‌شون حاضر نیستن خطر کنن :) در حالی که داشت با پشتِ دست رژ لبش و پاک می‌کرد، با حرص به من گفت فقط به‌خاطر این آقا که درست با من حرف زد. من با لبخند گفتم ولی من شبیه خودت با تو حرف زدم. احتمالا با توسری خوردن بزرگ شدی و‌ شرطی، چون احترام این آقا رو متوجه نشدی(!) چادرتم کامل بکش سرت. موهات همه رو بپوشون. سریع! من تا عصر حرمم و بیکار دور می‌زنم، فقط کافیه جای دیگه‌ای با بی‌حرمتی ببینمت، این آقا دستش بسته است، من ولی مثل خودت زائرم و پیگیر! تا کار رو به آگاهی و تولیت نرسونم ول‌کن نیستم! سلیطه چادر و می‌پیچید دورش و من و‌ فحش می‌داد و می‌رفت :) خادمه بنده‌خدا گفت خدا خیرت بده خواهر... آقا امام رضا دستت و بگیره. گفتم خدا شما رو خیر بده آقای فلانی. از روی اتیکت کتش اسمش و خوندم که به ۱۳۸ بزنگم ازش تقدیر کنم. گفتم خادما رو غالبا خائن دیدم. انگار نه انگار حریم‌دارِ امامن... شما مأمور پله‌برقی هستی ولی وظیفه شرعیت و یادت نرفته... دو رکعت نماز هدیه می‌کنم به پدر و مادرتون چون حرمت‌دارِ حرمی بودید که امن و آسایشِ من بوده و خیانتِ خادماش ازم گرفته‌ش... وَ رفتم‌. با حالِ خیلی خیلی خوب رفتم که دو رکعت رو تو دارالحجه بخونم❣
شما این فرسته رو به شوخی می‌خونی و بهم تیکه می‌ندازی یوزارسیف، ولی من به جدی می‌نویسم و پاشم هستم تا قیامت: امسال، سالِ برکت و فراوونیه. اصلا تا هفت سال، برکت و فراوونی داریم. با خوشی کار و زندگی و تلاش کنید که قراره هر یه گندمی که کاشتیم بشه یه گندم‌زار :) فقط اون یه دونه گندمه رو با دلِ خوش و اطمینان بکارید🌾 مثلا روزی یه آیه قرآن، یه صلوات، یه دونه امر به معروف، یه کشومرتب کردن از کل خونه، یه کار خیر، یه وصل کردن دو تا قهر، یه تدریس پروپیمون، یه لبخند به ارباب رجوع، یه ساعت بیشتر درس خوندن، یه بشقاب برای مامان شستن، یه بوسیدنِ بچه‌تون که تا حالا نبوسیدین، یه تلفن، یه سر زدن، یه... یه... یه... بکارید🌱
سربه‌راه
شما این فرسته رو به شوخی می‌خونی و بهم تیکه می‌ندازی یوزارسیف، ولی من به جدی می‌نویسم و پاشم هستم ت
هر وقت پیش اومد، کارتون و بکنید. منتظر شنبه و اولِ ماه و ساعتِ دو نباشید. پنج‌شنبهٔ سومِ ماه، ساعت هجده و نوزده دقیقه شروع کنید. همین‌قدر غیر روند و غیرِ شیک. هر وقت بیهوش شدید بخوابید. هر وقت گرسنه شدید غذا بخورید. هر وقت مهمون اومد خیلی بی‌فرهنگه که خبر نداده ولی خب اومده دیگه، حرص بخوریم برمی‌گرده؟ پس باهاش خوش بگذرونیم‌. هر وقت بیمار شدیم شدیم دیگه، به سلامتی‌مون برسیم. هر وقت فرصتی دست داد کار کنیم، تلاش کنیم، بخونیم. چراغ مطالعه نیست که نیست، حمام نرفتیم که نرفتیم، قاشق نداریم که نداریم، خودکار رنگی دم دست نیست که نیست. وقتای الکی‌مون و اتفاقا جدی‌تر بگیریم! همون یه ربعِ تو تاکسی، همون سه دقیقهٔ تو ایستگاه اتوبوس، همون ده دقیقهٔ تو باجهٔ بانک، همون یه پیاده‌رویی که قراره با عجله عبور کنیم. دلمون بیاد از کارایی که دلخواه‌مونه بگذریم و به اولویت و ضرورت برسیم. مثلا همه در برنامه‌ریزی می‌رن اول سراغ کاری که دوست دارن. ولی واقعا قورباغه‌مون و اول قورت بدیم. همیشه اول همون نشدنیه رو شروع کنیم. همون که پدرمون و درمیاره. همون که ممکنه صد سال طول بکشه. ولی ضروریه. ولی مهمه. ولی بایده. زندگی اصلا چیز پیچیده‌ای نیست. اصلا برنامه‌ریزی محیرالعقولی نمی‌خواد. به‌نظرم آدم بودنه که سخته. پاشید کارامون و تموم کنیم. ممکنه فردا از خواب پا نشیم. مسأله اینه.
سربه‌راه
هر وقت پیش اومد، کارتون و بکنید. منتظر شنبه و اولِ ماه و ساعتِ دو نباشید. پنج‌شنبهٔ سومِ ماه، ساعت ه
صبح کوک کرده بودید هفت بیدار شید تا هشت دورتون و جمع کنید و صبحانه بخورید و هشت تا ده شروع کنید درس خوندن. چشم باز می‌کنید می‌بینید دوازده ظهر بیدار شدید. کلا زندگی رو کنسل نکنید، پاشید دوازده به بعد و اجرا کنید. ممکنه فردا از خواب پا نشیم. زندگی کنید. من معتقدم هر صبحی که از خواب بیدار می‌شم، یعنی خدا هنوز از سربه‌راه شدن‌م ناامید نشده. پس بازم تلاش می‌کنم. دوباره. صدباره. هزارباره. از توبه‌های سستِ قبلی توبه می‌کنم و برای هزار و یکمین بار تلاش می‌کنم سربه‌راه شم. دوست دارد یار این آشفتگی کوششِ بیهوده بِه از خفتگی
دوستِ پیله‌ای از تهران اومده و هرچی بهش می‌گم نمی‌تونم بیام دیدنت، دست از تماس، پیام و صوت برنمی‌داره... چرا نمی‌خوام ببینمش؟ خیلی دختر خوبیه، خیلی لارجه، خیلی پایه است، خیلی بهم محبت داره، ولی با وجود یک سال عمرِ بیشتر از من، هنوز مثل دختر آویزونا تو فکرِ پسراست و اگه صد سال هم باهاش باشی، هر صد سال داره از عروسی و خواستگار و پسرا حرف می‌زنه... خدا کنه براش خیر کثیر پیش بیاد و زودتر حاجت‌روا شه و ازدواج کنه بلکه ده دقیقه تونست از سایر بخش‌های زندگی هم حرف بزنه(!) شرمندهٔ محبتشم ولی فردا هم می‌پیچونمش!
همیشه خواسته‌ام از خدا فقط او را چنان که خسته‌تنی چای قند پهلو را! تو شاعرانه‌ترین اتفاقِ عمرِ منی بگو چه کار کنم چشمِ ماجراجو را؟ +فدای فنجون گرفتنت جنتلمن❣
از بینِ ده انگشت، یکی قسمتش این نیست؛ در لیــــقهٔ موهــــــات دَواتـــــی شده باشد دارم شعر می‌خونم و به شاعرِ این بیت ناسزا می‌فرستم... بس که حسودی‌م شده... بس که این استعاره و اضافهٔ تشبیهی‌ش ناب و بدیعه... بس که تازه دیده... نو نگاه کرده... عشق به پا شده... هنر، نعمته که خدا رزقِ هر کسی نکرده... اللّهم الرزقنی از این استعاره‌ها... از این تشبیه‌ها... از این آتش‌پراکنی‌ها...
سربه‌راه
از صبح دل تو دلم نبود؛ یکی از دوست‌داشتنی‌های عمیقِ کودکیم، دست‌یافتنی شده بود و ساعت‌ها هر لحظه من
شبیهِ یه فیلم نیست، واقعا باید اهل شعر و ادبیات باشی تا با این مدل کِیف کنی. خصوصا که زندگی‌نامه نیست، صرفا یادبود یا اَدای دِین به سهراب سپهری هست. اما آرامش داشت، عاطفه، احساس، زیباییِ صوتی و بصری... من دوست داشتم.❣
هر شبم بی‌تابی و بی‌خوابی و بی‌حاصلی حال و روزم را نمی‌فهمند جز شب‌کارها