eitaa logo
سربه‌راه
58 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
196 ویدیو
57 فایل
من آوازِ دُهُل هستم؛ از دور خوشم! https://daigo.ir/secret/92104634
مشاهده در ایتا
دانلود
از بینِ ده انگشت، یکی قسمتش این نیست؛ در لیــــقهٔ موهــــــات دَواتـــــی شده باشد دارم شعر می‌خونم و به شاعرِ این بیت ناسزا می‌فرستم... بس که حسودی‌م شده... بس که این استعاره و اضافهٔ تشبیهی‌ش ناب و بدیعه... بس که تازه دیده... نو نگاه کرده... عشق به پا شده... هنر، نعمته که خدا رزقِ هر کسی نکرده... اللّهم الرزقنی از این استعاره‌ها... از این تشبیه‌ها... از این آتش‌پراکنی‌ها...
سربه‌راه
از صبح دل تو دلم نبود؛ یکی از دوست‌داشتنی‌های عمیقِ کودکیم، دست‌یافتنی شده بود و ساعت‌ها هر لحظه من
شبیهِ یه فیلم نیست، واقعا باید اهل شعر و ادبیات باشی تا با این مدل کِیف کنی. خصوصا که زندگی‌نامه نیست، صرفا یادبود یا اَدای دِین به سهراب سپهری هست. اما آرامش داشت، عاطفه، احساس، زیباییِ صوتی و بصری... من دوست داشتم.❣
هر شبم بی‌تابی و بی‌خوابی و بی‌حاصلی حال و روزم را نمی‌فهمند جز شب‌کارها
سربه‌راه
هر شبم بی‌تابی و بی‌خوابی و بی‌حاصلی حال و روزم را نمی‌فهمند جز شب‌کارها
در خوابِ چشم‌های تو بودم که صبح شد این بود قصهٔ من و شب‌زنده‌داری‌ام...
سربه‌راه
دائم الوضویی؟ چطور نه؟! اگه خانم هستی که عجیبه دائم الوضو نیستی، چون برای ما خانوما زیبایی مهمه و دائم الوضویی چهره رو پرنور و زیبا می‌کنه... اگه آقا هستی که عجیب‌تره چون مجرد باشی یا متأهل پول درآوردن رو دوست داری و الآن تو اقتصادِ کمرشکنِ پزشکیان پول درآوردن از خوابیدن رو ریلی که قطارش داره می‌رسه هم سخت‌تره، وَ دائم الوضویی برکتِ رزق مادی و معنوی میاره. به‌هرحال! یه دقه وَخه برو وضو بگیر بیا. گرفتی خیر سرت؟ اوکی. دستات و بلند کن رو به آسمون. حتما دستات از سرت بالاتر بره. یه صلواتِ جَلی بفرست با و عجل فرجهم. فرستادی؟ خب. من می‌گم، تو بلند بگو الهی به حقِ عظمتت آمین. بعدشم حتما صلوات جَلی با و عجل فرجهم. دعای بین دو صلوات، مستجابه. خدایا، خداوندا؛ تعطیلات ته کشید و دیگه باید شروع کنیم. تو این سال جدید به ما کارِ کم‌زحمتی که رضای تو و خودمون باشه با رزق و روزیِ فراوانِ مادی و معنوی که رضای تو و خودمون رو داشته باشه عطا بفرما🙏
از عجایبِ آخرالزمان، دوستانِ مذهبی و مثلا ولایی‌م هستن که با خوشحالی بهم پیام زدن که آقا گفتن مذاکره غیرمستقیم کنیم(!) نیومدم بنویسم آقا گفتن یا پزشکیان گفته آقا گفتن؟! نیومدم بنویسم اگر سخنرانی‌های آقا رو گوش داده باشید، چنین جمله‌ای تا الآن ایشون نفرمودن! نیومدم بنویسم من سخنرانی به سخنرانی رو گوش می‌دم و اونی که گوشای من از لب‌های ایشون شنیده، صراحتا ردّ مذاکره با آمریکاست، مستقیم و غیرمستقیم هم نداره! اگر سخنرانی‌ای کردن که من نشنیدم برام بفرستید(!) حتی نیومدم بنویسم شما چرا شادید؟! شما که اهل ولایت فقیه هستید و با دست‌وبالِ تنگ بچه میارید فقط سرِ نگرانیِ آقا... اومدم بنویسم چقدر دارید تنهامون می‌کنید... هر صبح که از خواب بیدار می‌شم باید برخی روابط رو محدود کنم... باید بذارم تو لیستِ تبیین و دوری و دوستی... تو شب‌کاری تنهاتر می‌شم... تو فامیل... تو همسایه... تو گروهِ دوستان... من قطعِ رابطه نمی‌کنم، می‌ذارم تو لیست تبیین... روشن‌گری... مباحثه... نه دیگه دوستی... دوستی یعنی جایی که بگی و بخندی و با هم‌فکرات نفسی تازه کنی... سرِ پویانفر دو نفر رو از دست دادم... سرِ واکسن بالای سی نفر رو... سرِ عبا ده نفر... چقدر سرِ انتخابات و دوگانهٔ آقای جلیلی و قالیباف با لبخند و صبوری جلو رفتم و تهش ده نفری رو از دست دادم... حالا هم مذاکره با آمریکا... شادیِ مذاکره با آمریکا... شادیِ ولایی‌ها از مذاکره با آمریکا... چسبوندنِ این حرف به آقا وقتی من حتی یک جمله از ایشون نشنیدم... اونی که از مذاکره با آمریکا شاد باشه، دیگه لیاقتِ دوستی نداره... هرکی رو می‌خوای بشناسی، ببین دوستش کیه، دشمنش کیه. من نمی‌خوام من رو به عباپوش‌ها بشناسن... به علف‌خوارهای طب سنتی و اسلامی(!) ِ واکسن‌نزده... به اهلِ پویانفر که برای رئیسِ حجتیه هم تسلیت می‌فرسته... به ضرورت‌نشناس‌های وقتِ انتخابات... به شادی‌کنندگانِ مذاکره با آمریکایی که امام خمینی فرمودن اگه گفت لا اله الا الله باور نکنید... این حلقه داره تنگ‌تر و تنگ‌تر می‌شه... خدایا ما رو به سلامتِ دین به شهادت برسون... خدایا ما رو عاقبت به‌خیر کن... خدایا همین سرِ سوزن ایمان رو برامون حفظ کن... خدایا من برای این سرِ سوزن بدبختی کشیدم... پناه بر خدا از ...
یکی از هفتما با دستکش اومده که وقت نشده ریمو کنم... مدیرمون برش گردوند خونه. هفتم! به جثّه پنجمی، به عقل سومیه، اون‌وقت کاشت ناخن...
تو خونهٔ ما هیچ‌کس اهلِ گل و گلدون نیست. مادرم از همه‌شون بیشتر. همسایه که قبلا درختِ انگور داشت، شاخه‌هاش به حیاط ما می‌رسید. من با ذوق اون شاخه‌ها رو با نخ به دیوار می‌بستم و سایه‌بونِ شاخه‌درختی درست می‌کردم. مادر دو روز بعد جداش می‌کرد که مارمولک می‌گیره، زنبور می‌گیره، زندگیم و کثافت برمی‌داره. هنوزم اگه پشه ببینه می‌گه از گلدونای تویه... یه پشتِ بوم گلدون داشتم که هر بار رفتم سفر و برگشتم یکی‌شون تلف شد... بهشون آب می‌دادن ولی حس هم می‌دادن... حسِ دوست داشته نشدن... گلدونی که برای مادرم آوردن وقتی از مکه اومد یادتونه؟ گذاشتم کنار تلویزیون و هرکی اومد گفت چقدر قشنگه... اما مادرم هر بار رفت و اومد یه چیزی گفت و هی به گلدون حس بد داد... این‌قدر بالاسرش نق زد که پشه نکنه، شاخه‌ش کجه، خاکش بو نده، که برش داشتم آوردم تو اتاقم... اتاقم یه روضهٔ دیگه است... زمستونا قطب، تابستونا خط استوا... گل و گیاه توش عمر نمی‌کنه... دستِ هیچ‌کدوم‌مونم به گل و گیاه نمیفته... اما من تو این‌همه سال خسته نشدم... هر بار یه گلدونِ جدید... یه راهکارِ جدید... به‌جای گلدون، گل تو شیشه آب... چند قطره آبلیمو تو آبِ گل... تعویضِ جا... اصلا تخصص‌مه برای چیزهایی تلاش کنم که فقط خدا می‌دونه نتیجه می‌ده یا نه... تخصصمه از بیابون ناامید نشم... تخصصمه تو سی و چهار سالگی مثلِ یه جوانِ بیست ساله جون بکّنم و همیشه امیدوار باشم خدا جای حق نشسته... تخصصمه مدرکم و از دست دادم و هنوز از تحصیل دل نکندم... تخصصمه محبت کردن جواب نده و من باز دنبالِ محبت تو این دنیا بگردم... امروز دخترا خیلی عوض شده بودن... اخلاق و رفتار... پوشش... همه‌چیز برگشته بود به اولِ مهر... ادبیاتِ گفتاری... بازخوردها... ما مجموعهٔ متینی داریم. برخی دبیرها خرده‌شیشه دارن و ریاکارانه پیش می‌رن، اما مدیر و معاونِ متینی داریم‌. تو مجموعهٔ ما کسی داد نمی‌زنه، بی‌حرمتی نمی‌کنه، حتی اگر نتونه، سعی بر درک کردن داره. اولِ مهر بچه‌ها داد می‌زدن اما تا قبل از عید متین شده بودن... رنگِ مجموعه رو گرفته بودن... از خاله‌زنک‌بازی‌های زنانهٔ خارج از سن‌شون، رسونده بودیم‌شون به شورونشاطِ والیبال بازی کردن زنگای تفریح‌... گرگم به‌هوا... مسخره‌بازی... امروز همه‌چیز برگشته بود به روالِ قبلی... اصلا سخت بود شناختنِ بچه‌ها... البته که من حساسم و اذیت شدم... بقیه دبیرا فقط ناله می‌کردن چرا سرِ کلاس خوابن؟! من ولی دلم می‌سوخت که هما دوباره بی‌سلام کردن وارد مدرسه شد... آرتا دوباره گریه می‌کنه... نگار موهاش و رنگ کرده و سحر با فریاد حرف می‌زنه... تخصصم انتخابِ شغلیه که براش جون می‌کّنم و کوچک‌ترین تغییری تو دنیا نمی‌ذاره... تخصصم بازم دل بستن به شوره‌زاره... تخصصم بذر کاشتن تو زمینِ سوخته است... تخصصم تلاش کردن، تلاش کردن، تلاش کردن و دوباره تلاش کردنه بی‌هیچ فایده‌ای... امروز بازم معلم خوش‌پوشه بودم و مانتو و کفش و پنسم به چشم دخترام اومد... حتی همکارام... اما تهش یادشون می‌مونه خانم سیاسی‌مون که رهبردوست بود، خوش‌تیپ هم بود... همین! نه سیاست رو القا می‌کنه، نه حجاب رو، نه هیچی رو... متفاوت‌ترین تدریس‌ رو دارم، قوی‌ترین کلاس‌ها رو، که تو ذهنا بیاره مذهبی ولایی‌ها بارشونه، این و می‌فهمن و مذهبی و ولایی رو بازم بد می‌دونن... قدرتم ناچیزه... وَ سنبهٔ هر باطلی پرزور... وَ من باز جای گلدون رو عوض می‌کنم و تو آبش چیزای مختلف می‌ریزم و براش صوت قرآن می‌ذارم و صدای قربانی و باز دل می‌بندم بلکه به‌جای خشکیدن، یه روزی... یه وقتی... یه جوونه‌ای بزنه... باز برای دخترام تلاش می‌کنم... در حالی که تابستون شبیهِ پدر و مادرشون می‌شن و هر به‌دردنخورِ عاقبت‌به‌شرّی... اصلا منِ لعنتی تخصصم دل بستن به محال‌هاست(!)
از اولِ مهر کاشته بودم... رسیدگی کرده بودم... آب و آفتاب و عشق رسونده بودم... شب تا صبح حواسم بوده و صبح تا شب مراقبت کردم... امروز باغبونی بودم که دیدم تو سه هفته باغم و سرما زده... ملخ زده... آفت زده... کرم زده... دسترنجم به فنا رفته... بعد حتی فرصت نکردم بشینم یه دل سیر گریه کنم... بلافاصله شروع کردم... ملخ‌ها و آفت‌ها و کرم‌ها رو کنار زدم و دوباره دارم می‌کارم... اصلا تخصصم کاشتن و برداشت نکردنه(!)
دوستانم رو گم کردم. دنبال‌شون بودم که به یه گروه زن و مرد رسیدم. زنی که سخنرانی می‌کرد گفت خانم‌ها پارچه انداختیم روی ضریح که شما روی پارچه دست بکشید. اول خانم‌ها برن زیارت. بلند شدن و چند قدمی جلو رفتن. درِ انتهای موکب رو باز کردن و زن و مرد هجوم بردن. من نگرانِ دیر رسیدن به قرار و پیدا نکردنِ دوستام بودم‌. از یکی پرسیدم اینجا ضریحِ کیه؟ گفت ضریحِ خانم. درِ اون قسمت رو بوسیدم و راه افتادم. تو مشّایه بودم. همین چند دقیقه‌ای که بیهوش شدم و مادرِ شاگردخصوصی‌م تماس گرفته.