eitaa logo
از فکه تا دمشق
173 دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
2هزار ویدیو
60 فایل
اَلسَّلامُ عَلَیکِ یا رِیحانَةُ الحُسین(علیه‌السلام) ناشناس: https://harfeto.timefriend.net/17344486346515
مشاهده در ایتا
دانلود
کتاب (کتاب مخفی) سوار نگاهش می کند و می گوید: _ قاتل تو من نیستم . قاتلت گوش های توست که اسرار مخوفی را شنیده ! شمشیر را از این دست به آن دست می دهد . _ ما برای قتل محمد نقشه می کشیدیم و تو بی تردید تمام آن چه گفته ایم را شنیده ای ! ماهان حرفی برای گفتن ندارد . سوار توی چشم های ماهان خیره می شود. _ تو عرب نیستی ! رنگ این چشم ها رنگ چشم های اهالی حجاز نیست ! ماهان سری تکان می دهد و می گوید : _ ایرانی ام ! سوار سری تکان می دهد و یکدفعه نگاهش متوجه چیزی زیر جامه ماهان می شود . با نوک شمشیر جامه اش را کنار زده و می گوید : _ این که میان جامه ات پنهان کرده ای چیست ؟! ماهان دست به پهلو می برو و کیف چرمی را بیرون می کشد .‌ _ چیز مهمی نیست! کیف را بر خاک می اندازد . سوار خم شده و کیف را بر می دارد . نیم نگاهی به ماهان و کیف می اندازد . آرام در کیف را باز می کند و کتابی را از درونش بیرون می کشد . کیف چرمی خالی را به طرفی پرت می کند و کتاب را ورق می زند . چیزی از خطوط و نوشتار کتاب نمی فهمد . به ماهان نگاه می کند و می پرسد : _ این خط و قلم پارسیان است ؟! ماهان سری به نشانه تایید تکان می دهد . سوار کنجکاو می پرسد : _ در این کتاب چه نوشته شده؟! _ تاریخ ، شرح وقایع ایام. من تاریخ نویسم . سوار سری تکان می دهد و نگاهی به ماهان می اندازد و کتاب را ورق می زند. ماهان می گوید : _ پدرم و پدرش و پدران پدرش کاتب بودند . همگی وقایع روزگار می نوشتند . سوار کتاب را می بندد و بر خاک می اندازد و مشکوک و با تردید به ماهان نگاه می کند. _ توی این کتاب از کدام وقایع نوشتی ؟! ماهان از تردیدی که توی نگاه سوار افتاده می ترسد . می گوید : _ از تمام روز هایی که گذرنده ام . از آن روز که وارد مدینه شدم و محمد را دیدم ، تا امروز ! سوار با چشم های غضب آلود نگاهش می کند و می پرسد: _ از آخرین حج محمد وآن واقعه که در برکه غدیر اتفاق افتاد نیز نوشته ای ؟! ماهان سری تکان می دهد . _ آری سوار می گوید : _ تو از آن چیزی که می پنداشتم خطرناک تری! خم می شود و کتاب را از میان دستان ماهان بیرون می کشد و صحفه ای را باز می کند و کتاب را به دست ماهان می دهد . _ بخوان . ماهان ترسیده کتاب را گرفته و به سوار نگاه می کند . نمی داند چه باید کند . سوار شمشیرش را به طرفش دراز می کند و فریاد می زند : _ گفتم بخوان . این صحفه را بخوان . ماهان شروع می کند به خواندن : _ در این سفر خاندان محمد نیز ما را همراهی می کردند ‌. دخترش فاطمه ، پسرانش حسن و حسین ،همسرش علی و سایر همسران محمد . پیداست که محمد الفت و مهربانی زیادی به پسر عمویش علی دارد . از آن جهت که هم او را داماد خود ساخته و هم همیشه کنار علی راه می رود و کنار علی می نشیند و با علی غذا می خورد و با علی هم صحبت می شود . من هنوز نتوانستم رخسار فاطمه را ببینم . پیرمردی که در سفر همراهم بود ، می گفت رخسار فاطمه را هیچ مردی ندیده است ! از وادی( عرق الظبیه ) و (روحا) گذشتیم . نماز عصر را در (منصرف) پشت سر محمد خواندیم . هنگام نماز مغرب ... سوار خم می شود و کتاب را از دست ماهان می گیرد و چند بار ورق می زند و دوباره آن را به ماهان بر می گرداند. _ اینجا را بخوان . ماهان سری به نشانه تسلیم تکان داده و شروع می کند به خواندن : _ عده ای که پیاده بودند از دشواری راه گلایه کردند . گلایه ها به گوش محمد رسید . رو به جماعت کرد و گفت : اگر اسب و الاغ و شتری داشتیم به شما می دادیم و دریغ نمی کردیم . اما جز اینها که بر آن سواریم، هیچ نداریم . آن گاه خودش همراه با علی از شترانشان پایین آمدند و گفتند : هر کس بخواهد می تواند بر شتر ما سوار شود ! هیچ کس نپذیرفت . علی مقدار زیادی از راه را پیاده پا به پای مردمان رفت و با آن ها هم صحبت شد . زبانش شیرین بود و نگاهش مهربان بود و صدایش گرم . هم صحبتی با او جذاب بود . روز پنجشنبه به وادی (ابوا) رسیدیم . محمد سر قبر زنی به نام آمنه که مادرش بود ، نشست و گریست ! روز جمعه از (جحف) عبور کردیم . پیرمردی داستانی درباره مادر محمد و پدرش عبدالله تعریف کرد . داستان از این قرار بود که ... سوار با شمشیرش بر کتاب می زند و آن را به طرفی پرت می کند . ماهان ترسیده عقب می رود . سوار با خشم می گوید : _ آیا از آن لحظه که محمد دست علی را بالا برو نیز نوشته ای ؟! ماهان ترسیده سری به نشانه تایید تکان می دهد. سوار نا باور می پرسد : _ از آن جا که گفت :(من کنت مولا فهذا علی مولا) نیز نوشته ای ؟! ماهان سری تکان می دهد. ادامه دارد ... https://eitaa.com/sardar_313_martyr