🌷کتاب (کتاب مخفی) 🌷
#قسمت_پانزدهم
ماهان لبخندی می زند و می گوید:
_ جانم را بخرم؟! چگونه ؟! شما راز قال محمد را فاش کرده اید و من صورت هاتان را دیده ام ! محال است بگذارید سالم بمانم!
خالد سری تکان می دهد و بی آن که نگاهش کند : می گوید:
_ راست گفتی ! محال است بگذارید زنده بمانی ! اما میتوانی رازت را فاش کنی و جان همسر و فرزندت را نجات دهی !
می خندد و سری تکان می دهد. ماهان نمی داند چه باید بگوید! خوب می داند که سلمان فارسی و مقداد و ابوذر مراقب تهمینه و ایوب هستند ، اما ایشان دشمنان علی و محمدند ! بعید نیست بر ابوذر و سلمان و مقداد نیز شمشیر بکشند! خالد ادامه می دهد:
_ در رفتن تو رازی هست که باید کشف کنیم . رفیق ما پیش از جان دادن گفت تو خطرناک تر از آن چیزی هستی که خیال می کنیم . زهر مار امانش نداد تا درباره تو بیشتر سخن بگوید . فقط یک کلمه گفت . یک کلمه عجیب . گفت (کتاب!)
ابو حامد سری تکان می دهد و می گوید:
_ درباره کتاب بگو . کدام کتاب ؟! قرآن ؟! یا کتابی دیگر ؟!
سلیمان می گوید:
_ من اگر جای تو بودم به حرف می آمدم و راز کتاب را فاش می کردم . جان خودت به درک ! به همسر و فرزندت فکر کن ! آیا دوست داری یک روز پس از مرگ تو ، آن ها اسیر این بیابان ها کنیم و آزارشان دهیم !
ماهان از تصور این حرف خشمگین و غضبناک شده ، انا کاری از او ساخته نیست ! دست بسته در برهوت ، با طناب اسب پیش می رود و فقط باید شنونده باشد . ابو حامد می گوید:
_ حال که قرار است بمیری، بگذار برایت فاش و عیان سخن بگویم! ما دشمنان قسم خورده محمد و علی هستیم ! آدم های کوچکی هم نیستیم که بگویی تازه به دوران رسیده ایم ! از بزرگان قبایل حجازیم و از همان ابتدا که محمد دعوی پیغمبری داشت او را می شناختیم! در تمام این برهوت و در تمام حجاز ، نفوذ کرده و سرباز و جاسوس داریم !
#کتاب_مخفی
https://eitaa.com/sardar_313_martyr