❣ایام شهادت
🌷دوازده سال بیشتر نداشتم که پدر مرا با خود به جبهه برد. آتش خمپاره دشمن آنقدر زیاد بود که نمی شد از جایت تکان بخوری. مثل تگرگ ترکش ریز و درشت بود که زمین را می شکافت و در دل زمین فرو می رفت. در همین آتش سنگین وقت نماز که می شد بابا می گفت: «زود باش وقت نماز است بیا بریم وضو بگیریم.»
از ترس به خودم می لرزیدم و با زبان بچه گانه به خمپاره هایی که هر ثانیه به زمین می نشست اشاره می کردم و می گفتم: «نمی بینی، الان نمی شود نماز خواند! بعد می خوانیم.»
بابا تشر می زد که نه، نماز اول وقت را هیچ وقت ترک نکن، امام حسین(ع) در صحرای کربلا زیر شمشیر های دشمن نماز را ترک نکرد!
🌷سید خیلی شجاع و نترس بود. گاه می شد پشت کمپرسی و مایلر می نشست و این ماشین گنده را که به راحتی مورد هدف قرار می گرفت، برای زدن خاکریز تا دل دشمن می برد. پسر سید هم سر نترسی داشت و آرپی جی زن قهاری بود.
روزی سید گفت: «بیا بریم خط سری به سید عباس بزنیم ببینیم چطور رزمنده ای است!»
در راه که می رفتیم با دل شوره می گفت: «من دوست ندارم پدر شهید شوم بلکه دوست دارم پسرم فرزند شهید شود!»
با غصه ادامه داد: «من به پسرم قبطه می خورم که او دارد از من سبقت می گیرد. از خدا می خواهم که پسرم شهید نشود و من شهید شوم. شما کاری کنید که این پسر من به عقب منتقل شود!
هدیه به شهید سید عبدالوهاب آزادی همت صلوات ،،
#خاطرات_شهدای_فارس🕊🌹🕊
❣یادی از سردار شهید سید عبدالرسول سجادیان
هر وقت نام امام حسین(ع) برده می شد، چشم های پدر پر اشک می شد. پدر همیشه به ما می گفت: شما هیچ وقت نباید در خانه امام حسین(ع) را رها کنید، هرچه بخواهید همین جا هست!
مادر خیلی مراقب ما بود. آنقدر حساس بود که وقت مدرسه، تا درب مدرسه ما را همراهی می کرد و بعد از تعطیلی دنبال ما می آمد، حتی سید رضا که بزرگتر بود و دبیرستان می رفت هم از این همراهی مادر استفاده می کرد. یک روز یکی از همسایه ها به پدر معترضانه گفت: سید آقا، پسران شما دیگر بزرگ شده اند، نیاز نیست انقدر مراقب آنها باشید.
پدرم گفت: آقای عزیز، این بچه سید ها، امانت خدا هستند، من این بچه ها را درب خانه امام حسین(ع) برده ام، باید تمام سعی خودم را بکنم که آنها حسینی بزرگ شوند!
همین سخت گیری ها بود که باعث شد، دو پسرش، سید عبدالرضا و سید عبدالرسول به مقام والای شهادت برسند.
#خاطرات_شهدای_فارس
#شهید_سید_عبدالرسول_سجادیان🕊🌹🕊
❣یادی از سردار شهید سید عبدالرسول سجادیان
🌹 بعد پذیرش قطع نامه بود. گفت: میخواهم برگردم جبهه، شاید این بار شهید شدم.
برای اینکه منصرفش کنم گفتم: از امام که بالاتر نداریم، امام هم گفت جنگ تمام شد.
- جنگ تمام شده درست، اما فتنه هنوز تمام نشده، کسانی هستند که میخواهند برای این کشور و انقلاب مشکل ایجاد کنند، باید بروم و جلو آنها بایستم.
گفتم : سید رسول دیدی خیط شدی، جنگ هم تمام شد و شهید نشدی!
این را گفتم که بخندد و از آن حال بیرون بیاید. نخندید. ساکت با چشمان نورانیاش که در دریای خون نشسته بود نگاهم کرد.
- من آرزوی شهادت دارم، آخرین واگن این قطار هم در حال عبور است، اگر توانستم آن را میگیرم و من هم میروم، اگر هم نتوانستم و جا ماندم که برمیگردم و ازدواج میکنم!
نگاهش، کلامش وداع بود.
#خاطرات_شهدای_فارس
#شهید_سید_عبدالرسول_سجادیان🕊🌹🕊
❣یادی از سردار شهید عبدالرسول محمدپور
🌷هفته ای دو روز روزه مستحبی میگرفت. روزهای دوشنبه به نیت سلامتی امام زمان و روزهای پنج شنبه به نیت سلامتی امام خمینی .
بار ها شاهد بود بعد از نماز دست هایش را رو به آسمان می گرفت و می گفت: خدایا همه عمر مرا بگیر و به عمر امام اضافه کن.
می گفتم این چه دعای است که می کنی؟
برای اینکه ما ناراحت نشویم می گفت: حالا که کنار شما زنده نشسته ام و خدا هم همین الان دعایم را مستجاب نمی کند!
هرگاه عکس امام را می دید، صلوات میفرستاد. می گفت وقتی جنازه ام را برای شما آوردند، عکس امام را به جای قلبم بگذارید.
وقتی جنازه اش را آوردند قلب نداشت، به جای قلبش عکس امام را گذاشتیم.
#خاطرات_شهدای_فارس
#شهید_عبدالرسول_محمدپور🕊🌹🕊
❣یادی از سردار شهید عبدالرسول محمدپور
🌷یک روز وقتی از مدرسه برگشتم دیدم داداش رسول کنار باغچه نشسته است. رفتم کنارش دیدم دارد گل می کارد، سه شاخه گل لاله. پرسیدم : داداش چرا گل رز نمی کاری، رز که زیباتر است.
خندید و گفت گل لاله را به یاد شهدای خانواده می نشانم. یکی را به یاد عمو و دیگری را هم به یاد پسر عمه!
گفتم: گل سوم را برای چه کسی می کارید.
گفت: گل سوم را برای کسی که در آینده نزدیک شهید می شود می نشانم.
بعد هم بحث را عوض کرد. بعد از شهادتش فهمیدم که گل را برای خودش کاشته است.
#خاطرات_شهدای_فارس
#شهید_عبدالرسول_محمدپور🕊🌹🕊
❣یادی از سردار شهید عبدالرسول محمدپور
🌹هر وقت بحث شهادت را پیش می کشید می گفت: خوش به حال آنان که وقتی شهید می شوند چیزی از آنها باقی نمی ماند . من هم دوست دارم ناشناخته باشم و اثری از من باقی نماند.
می گفت اگر خدایی نکرده من شهید نشدم و مُردم، بدنم را به کالبدشکافی دانشگاه بدهید، شاید با تکه تکه شدن پیکر من چند دانشجو که می خواهند فردا پزشک شوند چیزی یادبگیرند و به دردشان بخورد.
هر چیزی که می نوشت یا شعر هایی را که می سرود چند روز بعد تکه پاره می کرد یا می سوزاند. وقتی علت را می پرسیدیم می گفت: نمی خواهم در این دنیا هیچ اثری از من باقی بماند. دوست دارم بی نام و نشان باشم همین طور هم شد.
#خاطرات_شهدای_فارس
#شهید_عبدالرسول_محمدپور🕊🌹🕊
❣یادی از سردار شهید عبدالرسول محمدپور
🌹با عبدالرسول برای زیارت قبور شهدا رفته بودیم. دید در آنجا پایگاه انتقال خون است. رفت و خون اهدا کرد.
پرستاری که خون گیری کرده بود برایش آب میوه آورد، نگرفت، روزه بود.
وقتی برگشت دیدم زیر لب ذکری می گوید. وقتی به خانه آمدیم گفتم زیر لب چه می گفتی؟
گفت می خواهی بدانی؟
با سر تأئید کردم. گفت: داشتم نذر می کردم سه ماه و ده روز روزه بگیرم، بعد خداوند مرا بپذیرد و شهید شوم.
100 روز روزه گرفت، خداوند هم نذرش را قبول کرد.
#خاطرات_شهدای_فارس
#شهید_عبدالرسول_محمدپور🕊🌹🕊
❣یادی از سردار شهید حاج موسی رضا زاده
🌹فرزند اولمان پسر بود. فرزند دوم و سوم هم دختر شد. فرزند چهارم که دختر شد، زخم زبان های اطرافیان شروع شد. در منطقه ما پسر زیاد برای خانواده را خوب و دختر پشت سر هم را خوب نمی دانستند.
حالم از زخم زبان ها گرفته بود. از روی موسی خجالت می کشیدم که باز دختر دار شدم. وقتی آمد، سرم را زیر پتو پنهان کردم که اشکهایم را نبیند.
گفت : چرا گریه می کنی؟
با بغض گفتم: باز هم دختر شد.
با خوشحالی گفت خدا را شکر که باز هم دختر شد. زیر چشمی نگاهش کردم. قنداقه دخترش را روی سر گذاشت و گفت: دیگه نگی دختر بده، دختر رحمت خداست، لطف خداست!
رفتارش را که دیدم، دلم از غم خالی شد، تمام زخم زبان ها را فراموش کردم.
#خاطرات_شهدای_فارس
#شهید_حاج_موسی_رضازاده🕊🌹🕊
❣یادی از طلبه شهید جواد روزی طلب
🌹 یک شب چهارشنبه، جواد را شام به خانهام دعوت کردم. گفت: میام، اما دعوتم کردند مرکز شهید مازندارانی برای مجروحین دعای توسل بخونم. مراسم آنجا تمام شد میآیم.
مرکز مازندارنی، یک مرکز درمانی جهت جانبازان و مجروحین جنگ بود. جواد هم که صدای خوبی داشت معمولاً برای خواندن دعا دعوت میشد. شب جواد با تأخیر آمد. حال خاص و پریشانی داشت. گفتم: چی شده کاکا، چرا انقدر دیر کردی؟
تکه پارچهای به من داد و گفت: این را یادگار نگهدار.
گفتم: این چیه؟
اشک توی چشمش پیچید و با بغض گفت: قبل از اینکه دعا را شروع کنم، یک قاب عکس جلو من گذاشتند و گفتند این شهید مفقودالجسد است. بیاختیار یاد حبیب افتادم و دلم سوخت. اختیار از دستم رفت و متوسل شدم به امام زمان(عج)، نمیدانم در آن حال چه گفتم و چه طور امام زمان را صدا زدم، اما همه مجروحینی که برای دعا جمع شده بودند منقلب شدند.
ناگهان عطر خوشی، در نمازخانه پیچید و صدای صلوات و جیغ و فریاد بلند شد. یکی از مجروحین وسط ایستاده بود و میگفت: آقا آمد...
آن جانباز از ناحیه پا مجروح بود و قرار بود مثل فردا پایش را قطع کنند. میگفت امام زمان(عج) دست روی زانویم کشید و فرمودند بلند شو.
تمام قامت روی پایش ایستاده بود. بقیه مجروحین روی او ریختند و لباسش را به تبرک کندند، این تکه پارچه از لباسش را هم به من دادند. اشک در چشمهایم پیچیده بود. یقین داشتم حضور آقا امام زمان(عج) و شفای آن مجروح، جز به نَفَس و دعای خالصانه جواد نبوده است.
#خاطرات_شهدای_فارس
#طلبه_هنرمند_شهید_جواد_روزیطلب🕊🌹🕊