✍ یکی از اصلیترین رموزِ موفقیتِ شهید همت
#متن_خاطره
سرتاپاش خاکی ، و از سوزِ سرما چشماش سرخ شده بود. از چهرهاش معلوم بود که خیلی حالش ناجوره؛ اما رفت وضوگرفت
تا نماز بخونه.گفتم: شما حالت خوب نیست، لااقل یه دوش بگیر، یه غذایی بخور، بعد نماز بخون. سرِ سجاده ایستاد، نگاهی بهم کرد و گفت: من خودم رو با عجله رسوندم خونه تا نماز اول وقت بخونم... کنارش ایستادم. حس میکردم هر لحظه ممکنه بیفته زمین. برا همین تا آخر نماز کنارش ایستادم تا اگه خواست بیفته، بگیرمش. محمد ابراهیم حتی در اون شرایط سخت هم حاضر نشد نمازِ اول وقت رو از دست بده...
📌خاطره ای از زندگی سردار شهید محمّد ابراهیم همّت
📚منبع: یادگاران«کتاب همت» صفحه56 به روایت همسر شهید
#پایگاه_ام البنین (س)
#حوزه_حضرت_زهرا (س)
#ناحیه_مقاومت_بسیج_اردستان
✍️ با خواندنِ این خاطره به عظمتِ روحیِ شهید بابایی پی خواهید برد
#متن_خاطره :
عباس یه روز اومد خونه و گفت: خانوم! باید خونهمون رو عوض کنیم ، میخوام خونهمون رو بدیم به یکی از پرسنلِ نیروی هوایی که با هشت تا بچه توی یه خونۀ دو اتاقه زندگی می کنن، این خونه برای ما بزرگه، میدیم به اونا و خودمون میریم اونجا...
اون بنده خدا وقتی فهمید فرماندهاش میخواد اینکار رو کنه قبول نکرد. اما با اصرارِ عباس بالاخره پذیرفت و خونه مون رو باهاشون عوض کردیم...
🌷خاطره ای از زندگی خلبانِ شهید عباس بابایی
📚منبع: کتاب خدمت از ماست 82 ، صفحه 181
#ایثار #بی_تفاوت_نبودن #انفاق
✍️ تنها درخواست شهید علم الهدی در زندان ساواک چه بود؟
#متن_خاطره:
نوجوان که بود ، ساواک دستگیرش کرد. رفتم ملاقاتش و دیدم اوضاعِ زندان اصلاً خوب نیست. اتاقهای زندان بسیار کوچک و قدیمی و کاملاً غیر بهداشتی بود. به سید حسینگفتم: چه چیزی لازم داری تا برات بیارم؟ گفت: فقط یه جلد قرآن برام بیارین...
.
🌷خاطره ای از زندگی سردار شهید سید محمد حسین علم الهدی
📚منبع: کتاب لحظه های آشنا ، صفحه ۱۱
#پایگاه_ام البنین _زواره
#حوزه_حضرت_زهرا _زواره
#ناحیه_مقاومت_بسیج_اردستان
هدایت شده از خبرگزاری بسیج شهرستان اردستان
#متن_خاطره🌷
💢 به سوریه که اعزام شده بود
بعضۍشبها با هم در فضای مجازۍ چت میکردیم
بیشتر حرفهایمان احوالپرسۍ بود
او چیزی مینوشت و من چیزی مینوشتم
واندڪ آبۍ میریختیم بر آتش دلتنگۍمان...
روزهای آخر ماموریتش بود
گوشۍ تلفن همراهم را که روشن کردم
دیدم عباس برایم کلۍ پیام فرستاده است...!
وقتۍ دیده بود که من آنلاین نیستم
نوشته بود:
آمدم نبودۍ؛ وعدهۍ ما بهشت..
🔺همسرشهیدعباس دانشگر
🌏༻ܟܿܢ̣ܝܭَܝ̇ߊܝܨ ܢ̣ܢܚࡅ࡙ܥܼܢ ܢܚ݅ܣܝܢܚࡅ߳ߊࡍ߭ ߊܝܥܢܚࡅ߳ߊࡅ߭༻🇮🇷
🔉@Basijnews_bsj
#فرهنگی
#تولید_محتوا
#متن_خاطره
#امام_خمینی_ره
ﺩﺭ نوفللوشاتو به علّت ارزانی، ﺩﻭ ﻛﻴﻠﻮ پرتقال ﺧﺮﻳﺪﻡ. امام با دیدن پرتقالها گفت: اینهمه ﭘﺮﺗﻘﺎﻝ ﺑﺮﺍی ﭼﻴﺴﺖ؟! عرض ﻛﺮﺩﻡ: امروز ﭘﺮﺗﻘﺎﻝ، ارزان بود؛ ﺑﺮﺍی چند روز خریدم.ایشان فرمودند: شما مرتکب ۲ گناه شُدید!
اوّلاً: این که ما نیاز به اینهمه پرتقال نداشتیم؛
دوماً:این که شاید امروز در نوفللوشاتو کسانی باشند که تا به حال ﺑﻪ علّت گرانبودن پرتقال نتوانستهاند آن را تهیّه کنند و شاید با ارزانشدن آن میتوانستند تهیّه کنند. ببرید مقداری از آنها را پس بدهید! گفتم: پسدادن آنها ممکن نیست.
امام فرمودند: پس پرتقالها را پوست بکَنید و به افرادی بدهید که تاحالا پرتقال نخوردهاند؛ شاید از این طریق، خدا از گناهان شما بگذرد..
#پایگاه_مقاومت_بسیج_المهدی_عج
#حوزه_مقاومت_بسیج_شهدای_مهاباد
#ناحیه_مقاومت_بسیج_اردستان.
#فرهنگی
#تولید_محتوا
#متن_خاطره
#شهید_مهدی_باکری
بیت المال !
بهش گفتم:
«توی راه که بر میگردی،یه خورده کاهو و
سبزی بخر.»
گفت:
«من سرم خیلی شلوغه،می ترسم یادم بره.
روی یه تیکه کاغذ هر چی می خواهی بنویس بهم بده.»؛
همون موقع داشت جیبش را خالی میکرد.
یک دفتر چه یادداشت ویک خودکار در آورد گذاشت زمین؛
برداشتمشان تا چیزهایی که می خواستم،برایش بنویسم،یک دفعه بهم گفت:
«ننویسی ها!»
جاخوردم،نگاهش که کردم،به نظرم عصبانی شده بود!گفتم:
«مگه چی شده؟!»
گفت:
«اون خودکاری که دستته،مال بیت الماله.»
گفتم:
«من که نمی خواهم کتاب باهاش بنویسم!دو-سه تا کلمه که بیش تر نیست.»
گفت:
«نه!!.»
«خاطره ای از سردار شهید مهدی باکری ❤️ »
فرمانده لشکر 31 عاشورا
#پایگاه_مقاومت_بسیج_المهدی_عج
#حوزه_مقاومت_بسیج_شهدای_مهاباد
#ناحیه_مقاومت_بسیج_اردستان.