eitaa logo
سردار دلها
957 دنبال‌کننده
65.9هزار عکس
7.1هزار ویدیو
693 فایل
آهای بسیجی می دانی چه موقع وقت استراحت توست؟! یک روز ایجاد امنیت،یک روز غربالگری سلامت،یک روز اردوی جهادی سیل و زلزله،یک روز رزمایش کمک مؤمنانه، همیشه برای تو کار هست.... @hemmat7265
مشاهده در ایتا
دانلود
براے مهندسین بن بستے وجـود ندارد. آنان یا راهے خـواهند یافت٬ یا راهے خـواهند سـاخت… پنجم اسفند «روز مهندس» مبارڪ باد مهندس شهید ❤️
می گفت: یعنی کسی که کـار کنه... بجنگه.. خـسته نشه... کسـی کـه نخـوابه👇👇 تا وقتی خود به خود خوابش ببره..." یه بار توی جلسه فرماندهان داشت روی کالک شرایط منطقه رو توضیح می‌داد؛ یه دفعه وسط صحبت صداش قطع شد از خستگی خوابش برده بود. دلمون نیومد بیدارش کنیم چند دقیقه بعد که خودش بیدار شد، عذرخواهی کرد گفت: سه چهار روز هستش که نخوابیده‌ام 🌸✨✨✨میلادسیدشباب‌اهل الجنه آقا امام‌حسین‌علیه‌السلام و روزپاسدار مبارک✨✨✨🌸 پایگاه‌مقاومت‌بسیج‌مقداد حوزه‌مقاومت‌بسیج‌امام‌علی‌علیه‌السلام ناحیه‌مقاومت‌بسیج‌اردستان
8.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 درسی فراموش نشدنی از🌹برای مسئولین ایران!🇮🇷🇮🇷🇮🇷
💢در قسمتی از وصیت نامه اش نوشته بود: خدایا از تو می‌خواهم وقتی کشته می شوم، جسدم پیدا نشود تا من یک وجب از خاک این دنیا را اشغال نکنم. این فرمانده در عملیات بدر در ۲۵ اسفند ۶۳ بر اثر اصابت گلوله مستقیم ندای حق را لبیک گفت. 🍁هنگامی که پیکرش را از طریق آبهای هورالعظیم انتقال می‌دادند قایق حامل پیکر او مورد هدف آرپی جی دشمن قرار گرفت و پیکرش در دجله افتاد و آب او را با خودش برد و به آرزویش رسید🕊️ 🌹
خاطره اۍ از شهید باکرۍ🌱 شهید مهدی باکری فرمانده دلیر لشکر ۳۱ عاشورا ، بر اثر اصابت تیر از ناحیه کتف مجروح شده بود. یک روز تصمیم گرفت برای سرکشی و کسب اطلاع از انبارهای لشکر بازدید کند. مسئول انبار ، پیرمردی بود به نام حاج امر ا... با محاسنی سفید که با هشت جوان بسیجی در حال خالی کردن کامیون مهمات بود ، او که آقا مهدی را نمی شناخت تا دید ایشان در کناری ایستاده و آن ها را تماشا می کند فریاد زد جوان چرا همین طور ایستاده ای و ما را نگاه می کنی بیا کمک کن بارها را خالی کنیم یادت باشد آمده ای جبهه که کار کنی شهید باکری با معصومیتی صمیمی پاسخ داد : « بله چشم» و با آن کتف مجروح به حمل بار سنگین پرداخت نزدیکی های ظهر بود که حاج امرا... متوجه شد که او آقا مهدی فرمانده لشکر است بغض آلود برای معذرت خواهی جلو آمد که مهدی گفت : « حاج امر ا... من یک بسیجی ام .» (عج) .
📝بهمان گفت « من تند تر می رم، شما پشت سرم بیاین .» تعجب کرده بودیم سابقه نداشت بیش تر از صد کیلومتر سرعت بگیرد. غروب نشده ، رسیدیم گیلان غرب. جلوی مسجدی ایستاد. ماهم پشت سرش. نماز که خواندیم سریع آمدیم بیرون داشتیم تند تند پوتین هامان را می بستیم که زود راه بیفتیم . گفت « کجا با این عجله ؟ می خواستیم به نماز جماعت برسیم که رسیدیم.» «شهیدمهدی باکری❤️» .
بیت المال ! بهش گفتم: «توی راه که بر میگردی،یه خورده کاهو و سبزی بخر.» گفت: «من سرم خیلی شلوغه،می ترسم یادم بره. روی یه تیکه کاغذ هر چی می خواهی بنویس بهم بده.»؛ همون موقع داشت جیبش را خالی میکرد. یک دفتر چه یادداشت ویک خودکار در آورد گذاشت زمین؛ برداشتمشان تا چیزهایی که می خواستم،برایش بنویسم،یک دفعه بهم گفت: «ننویسی ها!» جاخوردم،نگاهش که کردم،به نظرم عصبانی شده بود!گفتم: «مگه چی شده؟!» گفت: «اون خودکاری که دستته،مال بیت الماله.» گفتم: «من که نمی خواهم کتاب باهاش بنویسم!دو-سه تا کلمه که بیش تر نیست.» گفت: «نه!!.» «خاطره ای از سردار شهید مهدی باکری ❤️ » فرمانده لشکر 31 عاشورا .