eitaa logo
😍احــســاسِ خـــوبـــــــــــ😍
7.5هزار دنبال‌کننده
10.7هزار عکس
11.3هزار ویدیو
197 فایل
شروع دوباره بـا دنـیـایے پــر از حـس هاے خــوبـــــ ♡پُـــــــر از حِس دلــــنـِشیـــــن براے تو♡ ‌ ✍فقط اندکی تفکرات خوب میتوانند کل روز شما را تغییر دهند پس مثبت باشید‌😍❤ . 🕊
مشاهده در ایتا
دانلود
💢روزی حاکمی به وزیرش گفت: امروز بگو بهترین قسمت گوسفند را برایم کباب کنند و بیاورند. وزیر دستور داد خوراک زبان آوردند. چند روز بعد حاکم به وزیر گفت: امروز میخواهم بدترین قسمت گوسفند را برایم بیاوری . و وزیر دستور داد باز هم خوراک زبان آوردند. حاکم با تعجب گفت: یک روز از تو بهترین خواستم و یک روز بدترین هر دو روز را زبان برایم آوردی چرا؟؟؟ وزیر گفت: قربان بهترین دوست برای انسان زبان اوست و بدترین دشمن نیز باز هم زبان اوست !🌺 👇👇👇 و برای برای کسانی که فرصت داستانهای را ندارند. آموز ارتباط با ادمین 📚@sarguzasht📚
💢فردی چندین سال شاگرد نقاش بزرگی بود و تمامی فنون و هنر نقاشی را آموخت. استاد به او گفت که دیگر شما استاد شده ای و من چیزی ندارم ک به تو بیاموزم. شاگرد فکری به سرش رسید، یک نقاشی فوق العاده کشید و آنرا در میدان شهر قرار داد ، مقداری رنگ و قلمی در کنار آن قرار داد و از رهگذران خواهش کرد اگر هرجایی ایرادی می بینند یک علامت ضربدر بزنند و غروب که برگشت دید که تمامی تابلو علامت خورده است و بسیار ناراحت و افسرده به استاد خود مراجعه کرد. استاد به او گفت: "آیا میتوانی عین همان نقاشی را برایم بکشی ؟" شاگرد نیز چنان کرد و استاد آن نقاشی را در همان میدان شهر قرار داد ولی این بار رنگ و قلم را قرار "داد اما متنی که در کنار تابلو قرار داد این بود که : اگر جایی از نقاشی ایراد دارد با این رنگ و قلم اصلاح بفرمایید." غروب برگشتند دیدند تابلو دست نخورده ماند. استاد به شاگرد گفت: "انسانها قدرت انتقاد دارند ولی جرات اصلاح نه...!"🌺 👇👇👇 و برای برای کسانی که فرصت داستانهای را ندارند. آموز ارتباط با ادمین 📚@sarguzasht📚
💢استادمون میگفت ماشینو که طراحی میکنن یه آینه کوچیک میزارن واسه نگاه کردن به عقب یه شیشه بزرگ میزارن واسه دیدن جلو همونقدر محدود به گذشته نگاه کنید نگاهتون به جلو باشه🌺 👇👇👇 و برای برای کسانی که فرصت داستانهای را ندارند. آموز 📚@sarguzasht📚
💢یادش بخیر قدیما که "بی کلاس" بودیم بیشتر دور هم بودیم و چقدر خوش میگذشت و هر چقدر با کلاس تر میشیم از همدیگه دورتر میشیم قدیما که "بی کلاس" بودیم و موبایل و تلفن نبود و واسه رفت و آمد وسیله شخصی نبود، همیشه خونه ها تمیز بود و آماده پذیرایی از مهمونا و وقتی کلون در خونه در هر زمانی به صدا در میومد، خوشحال میشدیم؛ چون مهمون میومد و به سادگی مهمونی برگزار میشد. آخه چون "بی کلاس" بودیم آشپزخونه ها اوپن نبود و گازهای فردار و ماکروفر و… نبود و از فست فود خبری نبود، ولی همیشه بوی خوش غذا آدمو مست میکرد و هر چند تا مهمون هم که میومد، همون غذای موجود رو دور هم میخوردیم و خیلی هم خوش میگذشت. تازه چون "بی کلاس" بودیم میز ناهارخوری و مبل هم نداشتیم و روی زمین و چهار زانو کنار هم مینشستیم و میگفتیم و میخندیدیم و با دل خوش زندگی می کردیم. حالا که فکر میکنم میبینم چقدر "بی کلاسی" زیبا بود! آخه از وقتی که با کلاس شدیم و آشپزخونه ها اوپن شدن و میز ناهار خوری و مبل داریم و تازه واسه رفت و آمد همگی ماشین داریم و هم تو خونه تلفن داریم و هم آخرین مدل تلفن همراهو داریم و خلاصه کلی کلاسهای دیگه؛ مثل بخار پز و انواع زود پز و… داریم ولی دیگه آمد و شد نداریم! چون خیلی با کلاس شدیم! تازه هر از چند گاهی هم که دور هم جمع میشیم، کلاً درگیر کلاسیم و از صفا و صمیمیت و دل و از همه مهمتر سادگی خبری نیست!! لعنت بر این کلاس که ما آدما رو اینقدر از هم دور کرده و اینقدر اسیر کلاسیم که خیلی وقتا خودمونم فراموش کردیم🌺 👇👇👇 📚@sarguzasht📚
💢پیرمردی در حجره خود در بازار نشسته بود که عارفی از کنار حجره او گذر کرد. پیرمرد سریع به بیرون حجره رفت و او را گفت:ای عارف! شرف حضور در حجره ما بر من ببخش و مرا نصیحتی کن. عارف اجابت نمود و در حجره داخل شد. پیرزنی برای گرفتن شکر به حجره او آمد و سکه کم‌ارزشی داشت که اندازه سکه خود از پیرمرد شکر خواست. پیرمرد گفت: مرا ببخش، سنگ معادل سکه تو ندارم تا شکر بر تو وزن کنم. پیرزن ناامید و شرمنده رفت. پیرمرد عارف را شربتی مهیا کرده تا برای موعظه او بر منبر رود. عارف گفت: ای پیرمرد! امروز دیدم در گذر این همه عمر، از این همه مرگ و نیستی و رهاکردن ثروت دنیا بر وراث، تو هیچ پند و عبرتی نگرفته‌ای. پس اگر من هم تو را پندی دهم، بی‌گمان آن را هم نخواهی گرفت. تو را سنگی معادل سنگ آن پیرزن نبود که شکر بر او وزن کنی و مرا کلامی هم‌وزن این همه غفلت تو نیست که تو را کمترین پندی وزن کنم و بفروشم. تو اگر دنبال آن بودی که مدیون او نشوی، به‌جای دست خالی رد کردن او، شکر بیشتر می‌دادی و از خویشتن می‌بخشیدی🌺 📚@sarguzasht📚
💢 مردی برای خود خانه ای ساخت واز خانه قول گرفت که تا وقتی زنده است به او وفادار باشد و بر سرش خراب نشود و قبل از هر اتفاقی وی را آگاه کند. مدتی گذشت ترکی در دیوار ایجاد شد مرد فوراً با گچ ترک راپوشاند.بعد ازمدتی در جایی دیگر از دیوار ترکی ایجاد شد وباز هم مرد با گچ ترک را پوشاند و این اتفاق چندین بار تکرارشد و روزی ناگهان خانه فرو ریخت. مرد باسرزنش قولی که گرفته بود را یاد آ وری کرد و خانه پاسخ داد هر بار خواستم هشدار بدهم وتو را آگاه کنم دهانم را با گچ گرفتی و مرا ساکت کردی این هم عاقبت نشنیدن هشدارها!🌺 ✍مولوی 👇👇👇 و برای برای کسانی که فرصت داستانهای را ندارند. آموز ارتباط با ادمین 📚@sarguzasht📚
💢ﺳﮓ ﮔﻠﻪ ﺍﻯ ﺑﻤﺮﺩ، ﭼﻮﻥ ﺻﺎﺣﺒﺶ ﺧﻴﻠﻰ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺖ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻳﻜﻰ ﺍﺯ ﻣﻘﺎﺑﺮ ﻣﺴﻠﻤﻴﻦ ﺩﻓﻦ ﻛﺮﺩ. ﺧﺒﺮ ﺑﻪ ﻗﺎﺿﻰ ﺷﻬﺮ ﺭﺳﻴﺪ و ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺍﺣﻀﺎﺭ ﻛﻨﻨﺪ ﻭ ﺑﺴﻮﺯﺍﻧﻨﺪ، ﺯﻳﺮﺍ ﺍﻭ ﺳﮓ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻗﺒﺮﺳﺘﺎﻥ ﻣﺴﻠﻤﺎﻧﺎﻥ ﺑﺨﺎﻙ ﺳﭙﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ. ﻭﻗﺘﻰ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺳﺘﮕﻴﺮ ﻛﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﻧﺰﺩ ﻗﺎﺿﻰ ﺁﻭﺭﺩﻧﺪ، ﮔﻔﺖ: ﺍﻯ ﻗﺎﺿﻰ، ﺍﻳﻦ ﺳﮓ ﻭﺻﻴﺘﻰ ﻛﺮﺩﻩ ﻛﻪ ﻣﻰﺧﻮﺍﻫﻢ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﻋﺮﺽ ﻛﻨﻢ ﺗﺎ ﺑﺮ ﺫﻣﻪ ﻣﻦ ﭼﻴﺰﻯ ﺑﺎﻗﻰ ﻧﻤﺎﻧﺪ. ﻗﺎﺿﻰ ﭘﺮﺳﻴﺪ ﻭﺻﻴﺖ ﭼﻴﺴﺖ؟ ﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ ﻫﻨﮕﺎﻣﻰ ﻛﻪ ﺳﮓ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﻣﻮﺕ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﻛﺮﺩﻡ ﻛﻪ ﻫﻤﻪ ﺍﻳﻦ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻥ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺗﻮ ﺍﺳﺖ، ﭘﺲ ﻭﺻﻴﺖ ﻛﻦ ﻛﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭼﻪ ﻛﺴﻰ ﺑﺪﻫﻢ و ﺳﮓ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺷﻤﺎ ﻛﻪ ﻗﺎﺿﻰ ﺷﻬﺮ ﻫﺴﺘﻴﺪ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﻛﺮﺩ. ﺍﻳﻨﻚ ﮔﻠﻪ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻥ ﺣﺎﺿﺮ ﻭ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﻭ ﺩﺭ ﺍﺧﺘﻴﺎﺭ ﺷﻤﺎ ﺍﺳﺖ. ﻗﺎﺿﻰ ﺑﺎ ﺗﺎﺛﺮ ﻭ ﺗﺎﺳﻒ ﮔﻔﺖ: ﻋﻠﺖ ﻓﻮﺕ ﻣﺮﺣﻮﻡ ﺳﮓ ﭼﻪ ﺑﻮﺩ؟ ﺁﻳﺎ ﺑﻪ ﭼﻴﺰ ﺩﻳﮕﺮﻯ ﻭﺻﻴﺖ ﻧﻜﺮﺩ؟ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺑﻪ ﻧﻌﻤﺎﺕ ﺍُﺧﺮﻭﻯ ﺑﺮ ﺍﻭ ﻣﻨّﺖ ﻧﻬﺪ ﻭ ﺗﻮ ﻧﻴﺰ ﺑﻪ ﺳﻼﻣﺖ ﺑﺮو، ﭼﻨﺎﻧﭽﻪ ﺁﻥ ﻣﺮﺣﻮﻡ ﻭﺻﺎﻳﺎﻯ ﺩﻳﮕﺮﻯ ﺩﺍﺷﺖ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺁﮔﺎﻩ ﮔﺮﺩﺍﻥ ﺗﺎ بدان ﻋﻤﻞ ﻛﻨﻴﻢ ...🌺 ✍عبید زاکانی 👇👇👇 و برای برای کسانی که فرصت داستانهای را ندارند. آموز 📚@sarguzasht📚
💢 مونا سالین متولد ۱۹۵۷ که در ۲۵ سالگی بعنوان جوانترین نماینده مجلس سوئد انتخاب شد و مرتبا مراحل رشد و ترقی را طی کرد و تا ریاست حزب سوسیال دمکرات هم پیش رفت در دولت ها هم پست و مقام داشت چند سال قبل بیشترین شانس را برای تصدی بالاترین پست دولتی سوئد یعنی نخست وزیری را داشت اما ناگهان ورق برگشت در سال ۲۰۱۶ اعلام شد که او یک گواهی دروغ برای محافظ شخصی اش (یک پلیس) صادر کرده زندگی سیاسی پرافتخار مونا سالین به پایان رسید بله به همین راحتی باور کنید که زندگی سیاسی اش واقعا به پایان رسید و برای همیشه تمام شد موضوع چی بوده؟ محافظ شخصی او میخواسته برای خرید یک آپارتمان ۷۰ متری از بانک وام بگیره و بانک میخواسته بدونه که این متقاضی وام درآمد سالانه اش چقدره مونا سالین بدروغ در نامه ای حقوق ماهانه آن پلیس را بیش از حقوق واقعی اش گواهی میکنه بانک وام را پرداخت میکنه طرف آپارتمان را میخره و تا کنون هم هیچ کدام از اقساطش با تاخیر پراخت نشده ولی مشکل همچنان باقی است کدام مشکل؟ یکی از بلندپایه ترین مسئولان کشور دروغ گفته کار به دادگاه کشید تا حکم دروغگویی مونا سالین معین بشه البته مونا سالین قبل از دادگاه اشتباه خود را پذیرفت و اعتراف کرد و به همین جهت در دادگاه حضور پیدا نکرد چون دفاعی نداشت جریمه اش در دادگاه معادل ۴۵ هزار کرون معین شد ( حدود ۴هزار دلار و حقوق یک کارگر ساده ماهانه ۲۵ هزار کرون است) من اشتباه کردم ، من قدر خنده های مردم را ندانستم، من متوجه نبودم که اعتماد مردم چه ثروت هنگفتی است، من دچار فساد شدم ، گرچه فسادی که من مرتکب شدم هیچ ضرری به کشور وارد نکرده اما من فساد انجام دادم و این در نتیجه ی کار تفاوتی ایجاد نمیکنه، مردم نباید به کسی اعتماد کنند و مسئولیت انجام کاری را به او بسپارند در حالیکه او ممکن است دروغ بگوید . مونا سالین بعد از افشای خطایش دیگر هیچ پستی را عهده دار نشد و اغلب مردم ناراحت هستن که چرا دیگر از نبوغ سیاسی او بهره مند نخواهند بود ولی حزبش همچنان قویترین حزب سوئد است چون طرفدارن حزبش میدانند که هیچ تفاوتی بین رییس حزب و یک شهروند عادی وجود ندارد.🌺 📚@sarguzasht📚
💢آغا محمد خان روزی امر کرد شخصی را به فلک ببندند، مرد بیچاره به ماموران آرام چیزی گفت که شاه ناگهان متوجه سخن آنها شد از مامور پرسید چه گفت؟ مامور گفت؛10 سکه به هر کدام از شما میدهم اگر مرا آرام بزنید! آغا محمد خان فریاد زد احمق 5 سکه به خودم میدادی امر میکردم فلک کردن تو لغو شود!🌺 👇👇👇 و برای برای کسانی که فرصت داستانهای را ندارند. آموز 📚@sarguzasht📚
💢ساده‌لوحی پیش صاحب دلی از فقر و نداری ناله کرد... صاحب دل، دست در جیب برده سکه‌ای ( صدقه) به او داد. ساده‌لوح از خشم صورتش سرخ شد و با لحنی تند گفت: من صدقه از کسی نمی‌گیرم! انتظار چنین توهینی از تو را نداشتم...!! صاحب دل تبسمی کرد و گفت: این خرد شدنت را هرگز فراموش نکن! و بدان پیش کسی که کاری برای رفع مشکل تو نمی‌تواند بکند، زبان به شکایت از روزگار مگشا که با ناله از روزگار، فقط خودت را پیش او تحقیر کرده‌ای و چیزی دستگیر تو نخواهد شد. 🌺 👇👇👇 و برای برای کسانی که فرصت داستانهای را ندارند. آموز 📚@sarguzasht📚
💢غلامی کنار پادشاهی نشسته بود. پادشاه خوابش می آمد، اما هر گاه چشمان خود را می بست تا بخوابد، مگسی بر گونه او می نشست و پادشاه محکم به صورت خود می زد تا مگس را دور کند. مدتی گذشت، پادشاه از غلامش پرسید: «اگر گفتی چرا خداوند مگس را آفریده است؟» غلام گفت: خداوند مگس را آفریده تا قدرتمندان بدانند بعضی وقت ها زورشان حتی به یک مگس هم نمی رسد !!🌺 👇👇👇 و برای برای کسانی که فرصت داستانهای را ندارند. آموز 📚@sarguzasht📚
💢کریم‌خان زند از دیار مالمیر ایذه می‌گوید: در آن‌جا مردمانی دیدم که در سخاوت بی‌نظیر هستند و در شجاعت کم‌نظیر! در لشکرکشی به آن دیار به مالمیر رسیدیم، شب شد و در دامنه‌ی کوهی اردو زدیم شبانه برای سرکشی به لشکریان گشت زدم. در میانه‌ی کوه آتشی دیدم که نظرم را جلب کرد. با یکی از همراهان بدان‌سوی رفتیم. در کنار آتش مردی نشسته بود که تصور کردم ایستاده است، نشسته‌ی آن به قد یک انسان معمولی بود. کلاهی بر سر داشت که به تاج شاهی شبیه بود. کلاهش نظرم را گرفت، سلامش دادیم، جواب داد، بدون این‌که تکانی بخورد با دستش تعارف به نشستن کرد. گویی که یک چوپان بر او وارد شده است! به‌مزاح به او گفتم کلاهت به تاج ما می‌ماند! نگاهش را متوجهم کرد و گفت: *کلاه من از اصالت است و تاج شما از قدرت!* کنایه‌اش رنجورم کرد. خواستم انتقام بگیرم، به او گفتم: پس مرا می‌شناسی و از جا بر نخاستی؟ با لبخند گفت: نشسته‌ام که چون تویی برخیزد، مرا بیلی‌ست و تو را شمشیری! بسیار پخته سخن می‌گفت که جای جسارت به او باقی نبود. از احوالش پرسیدم و این‌که قدرت ما را چگونه می‌بیند؟ گفت: مردمان این دیار کشاورزند و سر به کار خود دارند ولی اگر کسی به نان‌شان حمله کند به جانش حمله خواهند کرد! در کلامش تهدید بود. با نیشخندی گفتم: صبح معلوم می‌شود. همان خنده را تحویلم داد و گفت: صبح معلوم می‌شود. لختی نشستیم و از کاسه‌ی ماستش خوردیم و به لشکرگاه برگشتیم. شب از نیمه گذشته بود که به خواب رفتیم. صبح همهمه‌ی سپاه مرا بیدار کرد. از دربان پرسیدم: چه خبر شده؟ پریشان گفت: آقا اسبان سپاه را برده‌اند. از خیمه بیرون زدم، کفشی برای پوشیدن نبود، کفش و سلاح را هم برده بودند! با سپاهیان با پای برهنه به سمت روستایی روان شدیم بدان‌جا که رسیدیم از جلال و جبروت‌مان چیزی نمانده بود. چون گدایان و درماندگان سراغ خانه‌ی کدخدا گرفتیم. به درب خانه که رسیدیم دروازه‌ی چوبینش باز بود خانه‌باغی وسیع که پر از درختان میوه بود ولی از میوه خبری نبود. در ایوان خانه‌ای در آخر باغ مردی ایستاده و خیرمقدم می‌گفت: بفرمایید. تعدادمان زیاد بود، من و همراهان سلام کردیم و با تکبری که با خود داشتیم ولی با آن اوضاع نابسامان خواستم وارد شوم که جوانی برومند با آفتابه‌ی مسی پر آب جلو آمد بر دست و صورتم آبی زدم و آفتابه را روی پاهایم گرفت. مرد به سپاهیان اشاره کرد که در کنار جوی آبی که از میان باغ می‌گذشت دست و صورت بشویند. سپاه، مشغول شستشو بود که مرا تعارف به داخل کرد گویی از قبل سالن‌های آن امارت برای پذیرایی آماده بود. در محوطه‌ی باغ هم فضایی بزرگ برای نشستن مهیا شده بود. از من و از سپاهیانم به‌‌خوبی پذیرایی شد. استراحتی کردیم و زمان به شب نزدیک می‌شد. به کدخدا گفتم مرا می‌شناسید؟ نگاهی کرد و گفت: اگر کلاهی بر سر داشتی بهتر می‌شناختم، ولی با این سپاهی که به همراه داری می‌شود شناخت! آن‌ها سخن‌شان را با هنر بیان می‌کردند! مرا در لفافه، شاه بی‌تاج خطاب کرده بود! کلامش را خوب می‌فهمیدم ولی با مهمان‌نوازی‌ای که کرده بود شرم داشتم که او را برنجانم. گفتم: شما که این همه لطف کرده‌اید کلاهی هم بدهید. دست بر سینه برد و با احترام گفت: *کلاه ما برای شما بزرگ است تاجی را به شما هدیه خواهیم کرد!* از کنایه‌ی بزرگی کلاه‌شان برای من به خشم آمده بودم ولی از تاج پیش‌کشی شرمنده! این مردمان در کلام و مقام بی‌نظیر بودند. وقتی آماده برای رفتن شدیم همه‌ی سپاه را با کفش مخصوصی به نام خلاتک دیدم. گیوه‌ی خاصی که جلوی پای من گذاشتند، کفشی بسیار نرم و سبک که انسان از پوشیدنش لذت می‌برد. از درب باغ که خارج شدیم اسبانی زین کرده و آماده در محوطه‌ی بیرون بسته بودند، با تعجب، آن همه اسب و زین را نگاه کردم و خواستم سخنی بگویم که کدخدا با اشاره‌ی دست گفت اسب شما آن اسب سفید است! اسبی بسیار زیبا بود. گفتم: این همه سخاوت از کیست؟ گفت: خان گفته به شما بگویم: *ما رعیتیم و سرمان به کار خودمان است. اگر کسی به نان‌مان حمله کند به جانش حمله می‌کنیم و اگر شاهی مروت پیشه کند برایش جان می‌دهیم و تاجش هدیه می‌کنیم. تکبر از خود دور کن و شاهی کن تا رعیت در رفاه باشد!* آورده‌اند که به همین سبب کریم‌خان زند لقب *وکیل‌‌الرعایا* را برای خود برگزید!🌺 👇👇👇 و برای برای کسانی که فرصت داستانهای را ندارند. آموز 📚@sarguzasht📚