💢بازرگانی به قصد سفر و تجارت راهی شهر دیگری بود و تصمیم گرفت برای اینکه در این سفر ضرری متوجه او نشود، مقداری از سرمایه خود را در شهر باقی بگذارد. بنابراین با آن مقدار سرمایه مقداری آهن خرید و آنها را نزد دوست خود به امانت گذاشت. چون فکر میکرد آهن وزنش زیاد و قیمتش کم است و کسی به فکر دزدیدن آن نمیافتد. پس از آنکه بازرگان از سفر بازگشت، قیمت آهن زیاد شده بود و بازرگان فکر کرد بهتر است به سراغ دوستش برود و آهنها را از او پس بگیرد. اما دوست قدیمی او که به فکر خیانت افتاده بود، آهنها را در جای دیگری پنهان کرده بود و زمانی که بازرگان نزد او رفت و آهنها را طلب کرد، با ناراحتی گفت: «دوست عزیز، من واقعاً متاسفم. اما من آهنهای تو را در گوشهای از انبارنگاه میداشتم، تا اینکه روزی برای کار دیگری به انبار رفته بودم، متوجه شدم موشی در انبار بوده که تمام آهنها را خورده است.»
مرد بازرگان فهمید که دوستش قصد دارد او را فریب دهد، اما اندیشید حرف حسابی زدن فایده ندارد و باید با حیلهای او را شرمنده سازد. بنابراین گفت: «بله، من هم شنیدهام که موش آهن دوست دارد. تقصیر من است که فکر موش را نکرده بودم.»
دوست بازرگان با خود فکر کرد که حالا که این مرد احمقحرف مرا باور کرده است، بهتر است او را برای ناهار دعوتکنم تا دوستی خود را به او ثابت کرده، تردید را از او دور کنم. بازرگان نیز دعوت دوست خائن خود را پذیرفت. اما زمانی که از خانه او خارج میشد،فرزند کوچک دوستش را که نزدیک خانه در حال بازی بود، بغل کرد و به خانه برد. او به همسرش سفارش کرد تا فردا از کودک به خوبی مراقبت کند و فردای آن روز برای صرف ناهار به خانه دوستش رفت. دوست خائن که از گم شدن کودک بسیار نگران و ناراحت بود گفت: «دوست عزیز، من شرمنده شما هستم، اما امروز مرا معذور بدارید، چون فرزند کوچکم از دیروز گم شده و بسیار نگران و پریشان هستم.»
بازرگان که منتظر این سخنان بود، گفت: «اما من دیروز، زمانی که به خانه میرفتم، فرزند شما را دیدم که کلاغی او را به منقار گرفته بود و با خود میبرد.» دوست خائن او که پریشانتر شده بود فریاد زد:«آخر چطور امکان دارد کلاغی که وزنش نیم من نیست کودکی را که وزنش ده من است بلند کند و بپرد؟ مرا مسخره کردهای؟» اما بازرگانبلافاصله پاسخ داد: «تعجبی ندارد. در شهری که موش میتواند آهن بخورد، کلاغ هم میتواند کودکی را ببرد.» دوست او که پی به داستان برده بود با پریشانی گفت: «حق با تو است. فرزندم را بیاور و آهنت را بستان، من به تو دروغ گفتم.» بازرگان که دیگر ناراحت نبود در پاسخ گفت: «بله، اما این را بدان که دروغ تو از دروغ من بدتر بود. زیرا من برای پس گرفتن حق خود، مجبور به دروغگویی شدم، اما تو قصد خیانت به من را داشتی.»🌺
برگرفته از کلیه و دمنه
#داستانهای #کوتاه 👇👇👇
#داستانهای #کوتاه و #آموزنده برای #تمام #سنین
#کانالی #جذاب برای کسانی که فرصت #خواندن داستانهای #طولانی
را ندارند.
#سرگرمی #کودکان #بزرگسالان #تاریخی #عبرت آموز #حکایت
ارتباط با ادمین
۰
۰
📚@sarguzasht📚
💢اکبر عبدی میگوید:
یک روز سر سریال با حسین پناهی
بودیم،
هوا هم خیلی سرد بود.
از ماشین پیاده شد بدون کاپشن!!
گفتم: حسین!
این جوری اومدی از خونه بیرون؟
سرما نخوری؟
کاپشن خوشگلت کو؟
گفت: کاپشنم خوشگل بود نه؟
گفتم آره!
گفت: منم خیلی دوسش داشتم...
ولی سر راه یکی رو دیدم،
که هم دوسِش داشت و هم احتیاجش داشت...
ولی من فقط دوستش داشتم..!🌺
#داستانهای #کوتاه 👇👇👇
#داستانهای #کوتاه و #آموزنده برای #تمام #سنین
#کانالی #جذاب برای کسانی که فرصت #خواندن داستانهای #طولانی
را ندارند.
#سرگرمی #کودکان #بزرگسالان #تاریخی #عبرت آموز #حکایت
ارتباط با ادمین
۰
۰
📚@sarguzasht📚
💢از عالمی پرسيدند:
شگفت انگيز ترين رفتار انسان چيست؟
پاسخ داد: از كودكى خسته میشود، براى بزرگ شدن عجله میکند و سپس دلتنگ دوران كودكى خود میشود
ابتدا براى كسب مال و ثروت از سلامتى خود مايه میگذارد.
سپس براى باز پس گرفتن سلامتى از دست رفته پول خود را خرج میکند و طورى زندگى میکند كه انگار هرگز نخواهد مرد، و بعد طورى میمیرد كه انگار هرگز زندگى نكرده است!
آنقدر به آينده فكر مى كند كه متوجه از دست رفتن امروز خود نيست، در حالى كه زندگى گذشته يا آينده نيست، زندگى همين حالاست.🌺
#داستانهای #کوتاه 👇👇👇
#داستانهای #کوتاه و #آموزنده برای #تمام #سنین
#کانالی #جذاب برای کسانی که فرصت #خواندن داستانهای #طولانی
را ندارند.
#سرگرمی #کودکان #بزرگسالان #تاریخی #عبرت آموز #حکایت
ارتباط با ادمین
۰
۰
📚@sarguzasht📚
💢عارفی را گفتند محبت را از که آموختی؟
گفت از درخت شکوفه.
پرسیدند چگونه؟
گفت هر موقع به او
لگدی زدم به جای
تلافی بر سرم شکوفه ریخت🌺
#داستانهای #کوتاه 👇👇👇
#داستانهای #کوتاه و #آموزنده برای #تمام #سنین
#کانالی #جذاب برای کسانی که فرصت #خواندن داستانهای #طولانی
را ندارند.
#سرگرمی #کودکان #بزرگسالان #تاریخی #عبرت آموز #حکایت
ارتباط با ادمین
۰
۰
📚@sarguzasht📚
💢گــاهـی گمان نمی کنی ولی خوب میشود
گــاهـی نمیشود، که نمیشود، که نمیشود…
گــه جور میشود خود آن بی مقدمه
گــه با دو صد مقدمه ناجور میشود…
گــاهـی هزار دوره دعا بی اجابت است
گــاهـی نگفته قرعه به نام تو میشود…
گــاهـی گدای گدایی و بخت با تو یار نیست
گــاهـی تمام شهر گدای تو میشود…
گــاهـی برای خنده دلم تنگ میشود
گــاهـی دلم تراشه ای از سنگ میشود…
گــاهـی تمام این آبی آسمان ما
یــکباره تیره گشته و بی رنگ میشود…
گــاهـی نفس به تیزی شمشیر میشود
از هــرچه زندگیست دلت سیر میشود…
گــویـی به خواب بود،جوانی مان گذشت
گــاهـی چه زود فرصتمان دیر میشود…
کــاری ندارم کجایی ، چه میکنی
بـی عـشق سر مکن که دلت پیر میشود🌺
#داستانهای #کوتاه 👇👇👇
#داستانهای #کوتاه و #آموزنده برای #تمام #سنین
#کانالی #جذاب برای کسانی که فرصت #خواندن داستانهای #طولانی
را ندارند.
#سرگرمی #کودکان #بزرگسالان #تاریخی #عبرت آموز #حکایت
ارتباط با ادمین
۰
۰
📚@sarguzasht📚
💢چارلی چاپلین
به فرزندش گفت:
من درشعبده بازی روی
طناب راه رفته ام و
میدانم چقدر این کار دشوار است
امابه جرأت به تو می گویم
که آدم بودن و روی زمین راه رفتن
از این هم سختر است🌺
#داستانهای #کوتاه 👇👇👇
#داستانهای #کوتاه و #آموزنده برای #تمام #سنین
#کانالی #جذاب برای کسانی که فرصت #خواندن داستانهای #طولانی
را ندارند.
#سرگرمی #کودکان #بزرگسالان #تاریخی #عبرت آموز #حکایت
ارتباط با ادمین
۰
۰
📚@sarguzasht📚
💢سام نریمان، امیر زابل و سر آمد پهلوانان ایران، فرزندی نداشت و از اینرو خاطرش اندوهگین بود.
سرانجام زن زیبا رویی از او بارور شد و کودکی نیک چهره زاد . اما کودک هر چند سرخ روی و سیاه چشم و خوش سیما بود موی سرو رویش همه چون برف سپید بود. مادرش اندوهناک شد.
کسی را یارای آن نبود که به سام نریمان پیام برساند و بگوید ترا پسری آماده است که موی سرش چون پیران سپید است .
دایه کودک که زنی دلیر بود سرانجام بیم را به یک سو گذاشت و نزد سام آمد و گفت « ای خداوند مژده باد که ترا فرزندی آمده نیک چهره و تندرست که چون آفتاب میدرخشد. تنها موی سرو رویش سفید است . نصیب تو از جهان چنین بود. شادی باید کرد و غم نباید خورد.»
سام چون سخن دایه را شنید از تخت به زیر آمد و به سرا پرده کودک رفت. کودکی دید سرخ روی و تابان که موی پیران داشت.
آزرده شد و روی به آسمان کرد و گفت: «ای دادار پاک، چه گناه کردم که مرا فرزند سپید موی دادی؟ اکنون اگر بزرگان بپرسند این کودک با چشمان سیاه و موهای سپید چیست من چه بگویم و از شرم چگونه سر برآورم؟ پهلوانان و نامداران بر سام نریمان خنده خواهند زد که پس از چندین گاه فرزندی سپید موی آورد . با چنین فرزندی من چگونه در زاد بوم خویش بسر برم؟ »
این بگفت و روی بتافت و پر خشم بیرون رفت. سام اندکی بعد فرمان داد تا کودک را از مادر باز گرفتند و به دامن البرز کوه بردند و در آنجا رها کردند.
و رهایی کودک ،آغاز دایه گی سیمرغ شد.🌺
#داستانهای #کوتاه 👇👇👇
#داستانهای #کوتاه و #آموزنده برای #تمام #سنین
#کانالی #جذاب برای کسانی که فرصت #خواندن داستانهای #طولانی
را ندارند.
#سرگرمی #کودکان #بزرگسالان #تاریخی #عبرت آموز #حکایت
۰
۰
📚@sarguzasht📚
💢مردی نزد عالمی از پدرش شکایت کرد و گفت:
پدرم مرا بسیار آزار میدهد. پیر شده است و از من میخواهد یک روز در مزرعه گندم بکارم. روز دیگر میگوید پنبه بکار و خودش هم نمیداند دنبال چیست؟ مرا با این بهانهگیریهایش خسته کرده است. بگو چه کنم؟
عالم گفت:
با او بساز.
گفت:
نمیتوانم!
عالم پرسید:
آیا فرزند کوچکی در خانه داری؟
گفت:
بلی.
عالم گفت:
اگر روزی این فرزند دیوار خانه را خراب کند آیا او را میزنی؟
گفت:
نه، چون اقتضای سن اوست.
عالم گفت:
آیا او را نصیحت میکنی؟
گفت:
نه، چون در مغزش نمیرود و…
عالم گفت:
میدانی چرا با فرزندت چنین برخورد میکنی؟!
گفت:
نه.
عالم گفت:
چون تو دوران کودکی را طی کردهای و میدانی کودکی چیست، اما چون به سن پیری نرسیدهای و تجربهاش نکردهای، هرگز نمیتوانی اقتضای یک پیر را بفهمی!
در پیری انسان زودرنج میشود، گوشهگیر میشود، عصبی میشود، احساس ناتوانی میکند و…
پس ای فرزند برو و با پدرت مدارا کن. اقتضای سن پیری جز این نیست.🌺
#داستانهای #کوتاه 👇👇👇
#داستانهای #کوتاه و #آموزنده برای #تمام #سنین
#کانالی #جذاب برای کسانی که فرصت #خواندن داستانهای #طولانی
را ندارند.
#سرگرمی #کودکان #بزرگسالان #تاریخی #عبرت آموز #حکایت
ارتباط با ادمین
۰
۰
📚@sarguzasht📚
💢یک مرد لاف زن، پوست دنبهای چرب در خانه داشت و هر روز لب و سبیل خود را چرب میکرد و به مجلس ثروتمندان میرفت و چنین وانمود میکرد که غذای چرب خورده است.
دست به سبیل خود میکشید، تا به حاضران بفهماند که این هم دلیل راستی گفتار من امّا...
شکمش از گرسنگی ناله میکرد که ای دروغگو، خدا حیله و مکر تو را آشکار کند! این لاف و دروغ تو ما را آتش میزند، الهی آن سبیل چرب تو کنده شود، اگر تو این همه لافِ دروغ نمیزدی، لااقل یک نفر رحم میکرد و چیزی به ما میداد.
ای مرد ابله لاف و خودنمایی روزی و نعمت را از آدم دور میکند، شکم مرد دشمن سبیل او شده بود و یکسره دعا میکرد که خدایا این دروغگو را رسوا کن تا بخشندگان بر ما رحم کنند، و چیزی به این شکم و روده برسد.
عاقبت دعای شکم مستجاب شد و روزی گربهای آمد و آن دنبه چرب را ربود، اهل خانه دنبال گربه دویدند ولی گربه دنبه را برد.
پسر آن مرد از ترس اینکه پدر او را تنبیه کند رنگش پرید و به مجلس دوید، و با صدای بلند گفت پدر! پدر! گربه دنبه را برد، آن دنبهای که هر روز صبح لب و سبیلت را با آن چرب میکردی، من نتوانستم آن را ازگربه گیرم.
حاضران مجلس خندیدند، آنگاه بر آن مرد دلسوزی کردند و غذایش دادند.
"مرد دید که راستگویی سودمندتر است از لاف و دروغ."🌺
#داستانهای #کوتاه 👇👇👇
#داستانهای #کوتاه و #آموزنده برای #تمام #سنین
#کانالی #جذاب برای کسانی که فرصت #خواندن داستانهای #طولانی
را ندارند.
#سرگرمی #کودکان #بزرگسالان #تاریخی #عبرت آموز #حکایت
ارتباط با ادمین
۰
۰
📚@sarguzasht📚
💢آسیابانی پیر در دهی دور افتاده زندگی می کرد . هرکسی گندمی را نزد او برای آردکردن می برد، علاوه بر دستمزد، پیمانه ای از آن را برای خود برمی داشت ، مردم ده بااینکه دزدی آشکار وی را می دیدند ، چون در آن حوالی آسیاب دیگری نبود چاره ای نداشتند وفقط نفرینش می کردند. پس از چندسال آسیابان پیر مُرد و آسیاب به پسرانش رسید. شبی پیرمرد به خواب پسران آمد و گفت: چاره ای بیاندیشید که به سبب دزدی گندم های مردم از نفرین آنها در عذابم... پسران هریک راه کار ارائه نمود. پسرکوچکتر پیشنهاد داد زین پس با مردم منصفانه رفتار کرده و تنها دستمزد می گیریم؛ پسر بزرگتر گفت: اگر ما چنین کنیم ، مردم چون انصاف مارا ببینند پدر را بیشتر لعن کنند که او بی انصاف بود. " بهتر است هرکسی گندم برای آسیاب آورد دو پیمانه از او برداریم. با اینکار مردم به پدر درود می فرستند و میگویند، خدا آسیابان پیر را بیامرزد او با انصاف تر از پسرانش بود." چنین کردند و همان شد که پسر بزرگتر گفته بود.
مردم پدر ایشان را دعا کرده و پدر از عذاب نجات یافت...🌺
#داستانهای #کوتاه 👇👇👇
#داستانهای #کوتاه و #آموزنده برای #تمام #سنین
#کانالی #جذاب برای کسانی که فرصت #خواندن داستانهای #طولانی
را ندارند.
#سرگرمی #کودکان #بزرگسالان #تاریخی #عبرت آموز #حکایت
ارتباط با ادمین
۰
۰
📚@sarguzasht📚
💢مارتین لوترکینگ می گوید
روزی در بدترین حالت روحی بودم.
فشارها و سختیها جانم را به تنگ آورده بود. سردرگم و درمانده بودم. مستأصل و نگران، با حالتی غریب و روحی بیجان و بیتوان به زندگی خود ادامه میدادم.
همسرم مرا دید به من نگاه کرد و از من دور شد.
چند دقیقه بعد با لباس سرتاپا سیاه روی سکوی خانه نشست. دعاخواند و سوگواری کرد.
با تعجب پرسیدم: چراسیاه پوشیدهای؟ چرا سوگواری میکنی؟
گفت: مگر نمیدانی او مرده است؟
پرسیدم: چه کسی؟
گفت خدا… خدا مرده است!
با تعجب پرسیدم: مگر خدا هم میمیرد؟ این چه حرفی است که میزنی؟
گفت: رفتار امروزت به من گفت که خدا مرده و من چقدر غصه دارم حیف از آرزوهایم… اگرخدا نمرده پس تو چرا اینقدر غمگین و ناراحتی؟
در آن لحظه بود که به زانو در آمدم،
گریستم.
راست میگفت
گویا خدای درون دلم مرده بود…
بلند شدم و برای ناامیدیام از خدا طلب بخشش کردم.
خدا هرگز نمیمیرد🌺
#داستانهای #کوتاه 👇👇👇
#داستانهای #کوتاه و #آموزنده برای #تمام #سنین
#کانالی #جذاب برای کسانی که فرصت #خواندن داستانهای #طولانی
را ندارند
۰
۰
📚@sarguzasht📚
💢حکایت میکرد که از بصره سفر کردم. به دیهی رسیدم، شبی به غایت تاریک بود. در میان آن دیه، نابینایی دیدم که سبو پر آب بر دوش، و چراغی روشن بر دست به تعجیل تمام میرفت. مرا از این صورت حیرت عظیم روی نمود. سر راه برو گرفتم و او را نگاه داشتم و گفتم : "ای اعمی! شب و روز نزد تو برابر است. این چراغ به دست گرفتن چه معنی دارد؟" گفت :"تا کوردلی مثل تو به من پهلو نزند و سبوی مرا نشکند!"🌺
#داستانهای #کوتاه 👇👇👇
#داستانهای #کوتاه و #آموزنده برای #تمام #سنین
#کانالی #جذاب برای کسانی که فرصت #خواندن داستانهای #طولانی
را ندارند.
#سرگرمی #کودکان #بزرگسالان #تاریخی #عبرت آموز #حکایت
ارتباط با ادمین
۰
۰
📚@sarguzasht📚
💢یکی از افراد معروف آمریکا برای نخستین بار به یک رستوران سلف سرویس دعوت شد. پس از حضور در رستوران، مرتب منتظر بود که شخصی برای گرفتن سفارش از او بر سر میز حاضر شود، اما هر ساعت منتظر ماند هیچ کس به سراغ او نیامد. زمان گذشت و مشاهده می کرد که تمام افرادی که پس از او وارد رستوران شدهاند، همگی مشغول صرف غذای خود هستند.
این موضوع به شدت او را عصبانی کرد و مدام با خود در حال جنگ بود که چرا در این رستوران هیچ کس برای او احترام قائل نیست و به او توجه نمی کند. در ذهنش مدام با این افکار درگیر بود تا اینکه پس از گذشت مدت زمانی، مرد دیگری بر سر میز کناری او نشست و مشغول صرف غذای خود شد.
شخص معروف با دیدن این صحنه دچار عصبانیت دوچندان شد. نزدیک میز آن فرد رفت و از او پرسید: آقای محترم شما همین پنج دقیقه پیش وارد رستوران شدهاید و هم اکنون بشقابی پر از غذاهای رنگارنگ در مقابل شماست. اما من مدت زمان زیادی است که بر سر این میز نشستم و هیچ کس برای تحویل سفارش من نیامده. علت چیست؟
مرد مقابل اینگونه پاسخ داد که: اینجا رستوران سلف سرویس است و شما میتوانید به انتهای سالن مراجعه کنید. ازغذاهای روی میز هر کدام را که مایل بودید، بردارید و سپس هزینه آن را پرداخت نمایید و غذای تان را میل کنید. در واقع در این رستوران همه چیز در اختیار شخص شماست.
فرد معروف با شنیدن این جمله کمی جا خورد و به فکر فرو رفت. نهایتاً به این نتیجه رسید که زندگی دقیقاً مانند یک رستوران سلف سرویس است و همه چیز برای لذت بردن مهیا است. اما متأسفانه اغلب افراد آنقدر محو تماشای خوشبختی دیگران هستند که فراموش می کنند هر آنچه دیگران از آن بهره میبرند، می تواند در اختیار آنها نیز باشد.
بنابراین بهتر است در زندگی به جای یکجانشینی و عصبانیت، به فکر این باشیم که قدمی برداریم و سپس از بین شرایط هایی که برای ما مهیا میشود و هدایایی که زندگی در اختیار ما قرار می دهد، همه چیز های مورد علاقه خود را برداریم و از آنها لذت ببریم🌺
#داستانهای #کوتاه 👇👇👇
#داستانهای #کوتاه و #آموزنده برای #تمام #سنین
#کانالی #جذاب برای کسانی که فرصت #خواندن داستانهای #طولانی
را ندارند.
#سرگرمی #کودکان #بزرگسالان #تاریخی #عبرت آموز #حکایت
ارتباط با ادمین
۰
۰
📚@sarguzasht📚
💢روزی تعدادی از کشیشان آمریکایی نزد جرج واشنگتن، اولین رئیسجمهور آمریکا رفتند و از علت آزادی زیادی که به مردم داده بود پرسیدند و او را به شدت سرزنش کردند، جرج دستور داد همه آنها را در اتاقی زندانی کنند و به اندازه یک هفته برایشان غذا بگذارند..!
ورود و خروج از اتاق را هم ممنوع کرد حتی برای رفتن به توالت! پس از یک هفته درب را باز کردند اتاقی که روز اول بسیار تمیز و زیبا بود غرق در کثافت شده بود. جرج واشنگتن رو به کشیشان معترض کرد و گفت :
فرقی ندارد گداباشی یا کشیش و یا اشراف زاده اگر محدود شدی خودت را کثیف خواهی کرد. آزادی حق مشروع انسانهاست و چه جاهل و نادان هستند آنان که با محدود کردن دیگران میخواهند اجتماعشان را پاک نگه دارند !!🌺
#داستانهای #کوتاه 👇👇👇
#داستانهای #کوتاه و #آموزنده برای #تمام #سنین
#کانالی #جذاب برای کسانی که فرصت #خواندن داستانهای #طولانی
را ندارند.
#سرگرمی #کودکان #بزرگسالان #تاریخی #عبرت آموز #حکایت
ارتباط با ادمین
۰
۰
📚@sarguzasht📚
💢 روزی دانشمندی آزمایش جالبی انجام داد.
یک شیشه وسطِ یک آکواریوم بزرگ گذاشت و آن را دو نیم کرد.
در یک سمت، ماهی بزرگی قرار داد و در سمت دیگر " یک ماهی کوچک " که غذای مورد علاقه ی ماهی بزرگ بود بود.
ماهی بزرگ، بارها به ماهی کوچک حمله کرد و هر بار به دیوار نامرئی(شیشه ای) برخورد کرد تا اینکه دیگر ناامید شده و از حمله دست کشید.
او دیگر باور کرده بود که شکار آن ماهی کوچک محال و غیر ممکن است
دانشمند دیوار حائل را برداشت. ولی ماهی بزرگ دیگر هیچ وقت به سمت ماهی کوچک نرفت
دیواری که در ذهنش بین او و ماهی کوچک ساخته شده بود بسیار محکم تر از آن دیوار شیشه ای بود ...
برای انجامِ کارهایی که محال به نظر می رسند، فقط کافی ست؛
دیوارِ ذهنی خود را برداریم .🌺
#داستانهای #کوتاه 👇👇👇
#داستانهای #کوتاه و #آموزنده برای #تمام #سنین
#کانالی #جذاب برای کسانی که فرصت #خواندن داستانهای #طولانی
را ندارند.
#سرگرمی #کودکان #بزرگسالان #تاریخی #عبرت آموز #حکایت
ارتباط با ادمین
۰
۰
📚@sarguzasht📚
💢جهانگردی به دهکدهای رفت تا زاهد معروفی را زیارت کند و دید که زاهد در اتاقی ساده زندگی میکند.
اتاق پر از کتاب بود و غیر از آن فقط میز و نیمکتی دیده می شد.
جهانگرد پرسید: لوازم منزلتان کجاست؟
زاهد گفت: مال تو کجاست؟
جهانگرد گفت: من اینجا مسافرم.
زاهد گفت: من هم🌺
#داستانهای #کوتاه 👇👇👇
#داستانهای #کوتاه و #آموزنده برای #تمام #سنین
#کانالی #جذاب برای کسانی که فرصت #خواندن داستانهای #طولانی
را ندارند.
#سرگرمی #کودکان #بزرگسالان #تاریخی #عبرت آموز #حکایت
ارتباط با ادمین
۰
۰
📚@sarguzasht📚
💢پیرزنی با عروس و دامادش در خانهای زندگی میکردند. شبی تابستانی بود و هوا گرم، پس همه روی پشتبام خوابیده بودند. یک طرف بام داماد و دخترِ زن میخوابیدند و طرف دیگر بام، عروس و پسرش. پیرزن دید که پسر و عروسش به هم چسبیده خوابیدهاند، آنها را بیدار کرد و گفت: «هوای به این گرمی خوب نیست به هم چسبیده باشید، از هم جدا بخوابید!»
سپس متوجه دختر و دامادش شد که جدا از هم خوابیده بودند. گفت: «هوای به این سردی، خوب نیست از هم جدا بخوابید! بروید کنار هم!»
عروس که این طور دید بلند شد و گفت:
قربون برم خدا را یک بام و دو هوا را
یک بر بام سرما را یک بر بام گرما را🌺
#داستانهای #کوتاه 👇👇👇
#داستانهای #کوتاه و #آموزنده برای #تمام #سنین
#کانالی #جذاب برای کسانی که فرصت #خواندن داستانهای #طولانی
را ندارند.
#سرگرمی #کودکان #بزرگسالان #تاریخی #عبرت آموز #حکایت
ارتباط با ادمین
۰
۰
📚@sarguzasht📚
💢زندگی مانند یک پتوی کوتاه است...
آن را بالا میکشید ، انگشت شستتان بیرون میزند ، آن را پایین میکشید ، شانههایتان از سرما میلرزد...
آدمهای وسواسی ؛ مدام در حال تست اندازه پتو هستند و زندگی را نمیفهمند...
ولی آدمهای شاد ؛ زانوهای خود را کمی خم میکنند و شب راحتی را سپری میکنند ...🌺
✍ماریون_هاوارد
#داستانهای #کوتاه 👇👇👇
#داستانهای #کوتاه و #آموزنده برای #تمام #سنین
#کانالی #جذاب برای کسانی که فرصت #خواندن داستانهای #طولانی
را ندارند.
#سرگرمی #کودکان #بزرگسالان #تاریخی #عبرت آموز #حکایت
ارتباط با ادمین
۰
۰
📚@sarguzasht📚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢داستان زیبای ابراهیم ع و مرد کافر🌺
#داستانهای #کوتاه 👇👇👇
#داستانهای #کوتاه و #آموزنده برای #تمام #سنین
#کانالی #جذاب برای کسانی که فرصت #خواندن داستانهای #طولانی
را ندارند.
#سرگرمی #کودکان #بزرگسالان #تاریخی #عبرت آموز #حکایت
ارتباط با ادمین
۰
۰
📚@sarguzasht📚
💢مردی از کسی چیزی بخواست، او را دشنام داد .
گفت مرا که چیزی ندهی، چرا به دشنام رانی؟!
گفت خوش ندارم که تهی دست روانت کنم!
✍عبید زاکانی
#داستانهای #کوتاه👇👇👇
#داستانهای #کوتاه و #آموزنده برای #تمام #سنین
#کانالی #جذاب برای کسانی که فرصت #خواندن داستانهای #طولانی
را ندارند.
#سرگرمی #کودکان #بزرگسالان #تاریخی #عبرت آموز #حکایت
۰
۰
📚@sarguzasht📚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢حتما ببینید
به همین سادگی آدمهای دوربرمون میروند🌺
#داستانهای #کوتاه 👇👇👇
#داستانهای #کوتاه و #آموزنده برای #تمام #سنین
#کانالی #جذاب برای کسانی که فرصت #خواندن داستانهای #طولانی
را ندارند.
#سرگرمی #کودکان #بزرگسالان #تاریخی #عبرت آموز #حکایت
ارتباط با ادمین
۰
۰
📚@sarguzasht📚
💢لطفا با دقت مطالعه کنید.
داستان نیست اما داستان زندگی برخی ها می تواند باشد
چرا انسانهایی که به اخلاق باور دارند دست به شرارت میزنند؟
هیتلر مشروبات الکلی مصرف نمیکرد و سیگار نمیکشید و عاشق موسیقی و نقاشی بود. از آزار دیدن حیوانات ناراحت میشد و برای اولین بار در تاریخ اروپا، قوانین حمایت از حیوانات را وضع کرد. وی حامی محیط زیست و خانواده بود و به زنان احترام میگذاشت. این ویژگیها در کنار کشتارهای وسیع سردرگم کننده است با این حال این تضادها در هیتلر خلاصه نمیشود، بیرحمترین شکنجه گران هم چه بسا پدرانی دلسوز باشند و از دیدن زخمی در انگشت فرزندشان ناراحت شوند.
✓پرسش اصلی این است که چطور انسانهایی که باور قوی به ارزشهای اخلاقی دارند و در سایر بخشهای زندگی دلرحم هستند میتوانند دست به اعمال غیراخلاقی بزنند؟
پاسخ "بندورا" استاد دانشگاه استنفورد چنین است:
"افراد معمولا دست به اعمال ناپسند نمیزنند مگر آنکه جنبههای غیراخلاقی آن اعمال را برای خودشان توجیه کرده باشند."
او این حالت را "غیرفعال کردن کنترل درونی" نامید.
این اتفاق چگونه روی میدهد؟
"بندورا" چند مکانیسم شناختی- روانی را که میتوانند باعث غیرفعال شدن کنترل درونی افراد شوند توضیح داد:
۱. توجیه اخلاقی: با تاکید بر اهداف متعالی، رفتار غیراخلاقی طوری توجیه میشود که قابل دفاع یا حتی ستایشآمیز به نظر برسد. شستشوی مغزی هم مثالی از این روش است. ترویستهای انتحاری با همین روش اقناع میشوند، پاک کردن زمین از گناه، رفتن به بهشت موعود و...
۲. تلطیف لغوی یا حسن تعبیر: نامگذاری یک فعل غیراخلاقی با کلمات متفاوت که چهره آن را میپوشاند. فرماندهان در ابوغریب از لفظ "نرم کردن" به جای شکنجه کردن استفاده میکردند و رهبران نازی کشتار یهودیان را "پاکسازی اروپا" می نامیدند. نمونه های دم دستی تر این روش استفاده از "اختلاس" به جای دزدی و "شیطنت" به جای خیانتهای جنسی در ازدواج است.
۳. مقایسه با دیگران: در این روش فرد با مقایسه رفتار خود با نمونه هایی بدتر از سوی دیگران از عذاب وجدان خود کم میکند. "آنقدر تو این کشور دزدی میشه که از زیر کار در رفتن ما جلوش هیچی نیست".
۴. جابجایی یا تقسیم مسئولیت: فرد در این حالت مسئولیت را به گردن یک منبع خارجی میاندازد یا آن را میان جماعت بزرگی تقسیم میکند. در قتل عام "می لای" یک گروه از سربازان آمریکایی پانصد غیر نظامی ویتنامی را شکنجه کردند، مورد تجاوز قرار داند، کشتند و بدن بعضیها را مثله کردند. وقتی ۱۴ نفر از افسران بابت این ماجرا محاکمه شدند مسئولیت را به گردن مافوق انداختند و البته رفع اتهام هم شدند!
۵. انسانیتزدایی از قربانی: منطق کلی این روش مادون انسان در نظر گرفتن سایرین است. هرچه کیفیت انسانی قربانی بیشتر خدشه دار شود، آسیب رساندن به او سهلتر میشود. کاکاسیا خواندن برده ها، کم عقل دانستن ... و... در واقع پیش درآمدی برای همین رفتارهاست.
۶. مقصر دانستن قربانی: در این روش خود قربانی مسبب اصلی شرارت قلمداد میشود. کارگرانی که بدرفتاری کارفرما را دلیل دزدی خود میدانند، متجاوزی که میگوید سر و وضع قربانی تحریک آمیز بوده نمونههایی از این مکانیسم هستند.🌺
✍حمید مطهری
#داستانهای #کوتاه 👇👇👇
#داستانهای #کوتاه و #آموزنده برای #تمام #سنین
#کانالی #جذاب برای کسانی که فرصت #خواندن داستانهای #طولانی
را ندارند.
#سرگرمی #کودکان #بزرگسالان #تاریخی #عبرت آموز #حکایت
ارتباط با ادمین
۰
۰
📚@sarguzasht📚
💢 مردی شب هنگام قبل از سپیده دم در ساحل دریا نشست و کیسهای پر از سنگ یافت. پس دستش را داخل کیسه برد و سنگی از آن برداشت و به دریا انداخت. از صدای سنگ خوشش آمد که در دریا فرو میرفت لذا سنگی دیگر را برداشت و به دریا انداخت و همینطور به انداختن سنگهای داخل کیسه به دریا ادامه داد چرا که صدای سنگها به هنگام افتادن در آب ، این مرد را خوشحال میکرد و او را به وجد میآورد.
به کارش ادامه داد تا اینکه هوا رو به روشنایی نهاد و معلوم شد در کیسهای که کنارش قرار داشته فقط یک سنگ باقی مانده است
هوا کاملا روشن شد و آن شخص به سنگ باقیمانده نگریست و دید که یک جواهر است و متوجه شد تمام آنهایی که قبلا به دریا انداخته و فکر کرده سنگ هستند جواهر بودهاند!
لذا پیوسته انگشت پشیمانی خود میگزید و به خود میگفت : چقدر احمق هستم که آن همه جواهر را به دریا انداختم و فکر میکردم که همگی سنگ هستند آن هم بخاطر اینکه از صدای افتادن آنها در آب لذت ببرم!!
به خدا قسم اگر از ارزش آنها باخبر بودم حتی یکی از آنها را نیز از دست نمیدادم.
همه ما مانند آن مرد هستیم :
کیسه جواهرات همان عمری است که داریم ساعت به ساعت به دریا میاندازیم.
صدای آب همان کالاها، لذتها، شهوتها و تمایلات فناپذیر دنیا است.
تاریکی شب همان غفلت و بیخبری است.
برآمدن روشنایی روز نیز آشکار شدن این حقیقت است که هنگام آمدن مرگ، بازگشتی در کار نیست،
لذا از همین الآن بیدار شو و اوقات گرانبهای همچون جواهر خود را بدون فایده از دست نده چرا که پشیمان میشوی و پشیمانی هم سودی برایت ندارد.🌺
#داستانهای #کوتاه 👇👇👇
#داستانهای #کوتاه و #آموزنده برای #تمام #سنین
#کانالی #جذاب برای کسانی که فرصت #خواندن داستانهای #طولانی
را ندارند.
#سرگرمی #کودکان #بزرگسالان #تاریخی #عبرت آموز #حکایت
۰
۰
📚@sarguzasht📚
💢گروهی از اساتید را صدا زدند و در هواپیما نشستند.
وقتی درها بسته شد و هواپیما در شرف بلند شدن است، به همه اساتید اطلاع داده شد که این هواپیما توسط دانشجویان آنها ساخته شده است. سپس همه اساتید به سمت درهای هواپیما هجوم میآورند و سعی میکنند خودشان بگریزند و زنده بمانند، به استثنای یک استاد که با اعتماد به نفس و آرامش زیادی روی صندلی نشسته است.
یکی از او پرسید که چرا از هواپیما فرار نمی کنی؟
استاد با اطمینان جوابش را داد که شاگردان ما هستند.
سوال بعدی: آیا مطمئن هستید که به آنها خوب آموزش داده اید؟
پروفسور به آرامی پاسخ داد: مطمئنم که پرواز نخواهد کرد.🌺
#داستانهای #کوتاه 👇👇👇
#داستانهای #کوتاه و #آموزنده برای #تمام #سنین
#کانالی #جذاب برای کسانی که فرصت #خواندن داستانهای #طولانی
را ندارند.
#سرگرمی #کودکان #بزرگسالان #تاریخی #عبرت آموز #حکایت
ارتباط با ادمین
۰
۰
📚@sarguzasht📚
💢یک بز کوهی نر برای پیدا کردن علف و غذا به روی کوههای بلند، به این سو و آن سو میرفت.« از تیز هوشی و چابکی او اینکه برای نجات از دسترس تیر صیّادان بر قلّه کوه ها حرکت میکرد.»
روزی از بالای کوه بلندی، به قلۀکوه مقابل نگاه کرد و چشمش به بزکوهی مادهای افتاد. مستی شهوت، آن چنان چشمان او را خیره و نابینا کرد، که فاصله زیاد بین دوکوه را همچون فاصله در حیاط خانه تا دم سر چاه آبریز تصور نمود. با جهش عجیبی به سوی بز کوهی ماده رفت، ولی با همین سرعت در میان دو کوه، سرنگون شد.
آری این حیوان به خاطر چابکی و تیز هوشی و دشمن شناسی، از چنگ صیادان میگریخت و نجات مییافت، ولی بر اثر سرمستی و غرور، آن چنان سردرگم شد که در دام اژدهای نفس امّاره سرنگون شده و صید آن گردید. این دام به قدری نیرومند است که حتّی رستم پهلوان را شکست میدهد. قهرمان آن کسی است که اسیر مستی شهوت نشود:
باشد اغلب صید این بز ،این چنین
ورنه چالاک است و چُست و خصم بین
رُستم ارچه با سر و سَبْلت بود
دام پاگیرش، یقین شهوت بود🌺
برگرفته ازکتاب 235داستان مثنوی مولوی به نثر روان
✍ محمدی اشتهاردی
#داستانهای #کوتاه 👇👇👇
#داستانهای #کوتاه و #آموزنده برای #تمام #سنین
#کانالی #جذاب برای کسانی که فرصت #خواندن داستانهای #طولانی
را ندارند.
#سرگرمی #کودکان #بزرگسالان #تاریخی #عبرت آموز #حکایت
ارتباط با ادمین
۰
۰
📚@sarguzasht📚
💢شخصی برای اولین بار یک کلم دید.
اولین برگش را کند، زیرش به برگ دیگری رسید و زیر آن برگ یک برگ دیگر و...
با خودش گفت :
حتماً یک چیز مهمّی است که این طوری آن را کادوپیچ کردهاند!
اما وقتی به تهِ آن رسید و برگها به پایان رسید، فهمید که چیزی در آن برگها
پنهان نشده، بلکه کلم مجموعهای از این برگهاست!
داستان زندگی هم مثل همین کلم هست!
ما روزهای زندگی را تند تند ورق می زنیم و فکر میکنیم چیزی در روزهای دیگر
پنهان شده، درحالی که همین روزها آن چیزی است که باید دریابیم و درکش کنیم.
زندگی، همین روزهایی است که منتظر گذشتنش هستیم.
همین روزها!
حتی همین امروز!🌺
#داستانهای #کوتاه 👇👇👇
#داستانهای #کوتاه و #آموزنده برای #تمام #سنین
#کانالی #جذاب برای کسانی که فرصت #خواندن داستانهای #طولانی
را ندارند.
#سرگرمی #کودکان #بزرگسالان #تاریخی #عبرت آموز #حکایت
ارتباط با ادمین
۰
۰
📚@sarguzasht📚
💢یک ایرباس 380 در حال عبور از اقیانوس اطلس است. به طور مداوم با سرعت 800 کیلومتر در ساعت در 30000 پا پرواز می کند که ناگهان یک یوروفایتر با تمپو ماخ 2 ظاهر می شود.
خلبان جت جنگنده سرعت خود را کم می کند، در کنار ایرباس پرواز می کند و با رادیو به خلبان هواپیمای مسافربری سلام می کند: "ایرباس، پرواز خسته کننده ای نیست؟ حالا اینجا را نگاه کنید!"
او جت خود را به پشت میچرخاند، شتاب میگیرد، دیوار صوتی را میشکند، به سرعت تا ارتفاعی سرگیجهآور بالا میرود، و سپس با شیرجهای نفسگیر، تقریباً تا سطح دریا پایین میآید. او به سمت ایرباس برمی گردد و می پرسد: "خب، چطور بود؟"
خلبان ایرباس پاسخ می دهد: "خیلی تاثیرگذار است، اما این را تماشا کنید!"
خلبان جت ایرباس را تماشا می کند، اما هیچ اتفاقی نمی افتد. به پرواز مستقیم و با همان سرعت ادامه می دهد. بعد از 15 دقیقه، خلبان ایرباس با رادیو گفت: «خب، چطور بود؟
خلبان جت گیج شده می پرسد چه کار کردی؟
خلبان ایرباس می خندد و می گوید: بلند شدم، پاهایم را دراز کردم، به سمت عقب هواپیما رفتم تا از دستشویی استفاده کنم، سپس یک فنجان قهوه و یک شیرینی فاج شکلاتی گرفتم.🌺
#داستانهای #کوتاه 👇👇👇
#داستانهای #کوتاه و #آموزنده برای #تمام #سنین
#کانالی #جذاب برای کسانی که فرصت #خواندن داستانهای #طولانی
را ندارند.
#سرگرمی #کودکان #بزرگسالان #تاریخی #عبرت آموز #حکایت
ارتباط با ادمین
۰
۰
📚@sarguzasht📚
💢یک دانشجو برای ادامه تحصیل و گرفتن دکترا همراه با خانواده اش عازم استرالیا شد. در آنجا پسر کوچک شان را در یک مدرسه استرالیایی ثبت نام کردند تا او هم ادامه تحصیلش را در سیستم آموزش این کشور تجربه کند...
روز اوّل که پسر از مدرسه برگشت، پدر از او پرسید:
پسرم تعریف کن ببینم امروز در مدرسه چی یاد گرفتی؟
پسر جواب داد: امروز درباره خطرات سیگار کشیدن به ما
گفتند و بحث کردیم، خانم معلّم برایمان یک کتاب قصّه خواند و یک کاردستی هم درست کردیم...
پدر پرسید: ریاضی و علوم نخواندید؟ پسر گفت: نه
روز دوّم دوباره وقتی پسر از مدرسه برگشت پدر سؤال خودش را تکرار کرد. پسر جواب داد: امروز نصف روز
را ورزش کردیم، یاد گرفتیم که چطور اعتماد به نفس مان را از دست ندهیم، و زنگ آخر هم به ما یاد دادند که باید قسمتی از درآمدمان را به دولت بدهیم تا برای آبادی شهرها
و روستاها خرج شود.
بعد از چندین روز که پسر می رفت و می آمد و تعریف می کرد، پدر کم کم نگران شد چرا که می دید در مدرسه
پسرش وقت کمی در هفته صرف ریاضی، فیزیک، علوم، و چیزهایی که از نظر او درس درست و حسابی بودند می شود. از آن جایی که پدر نگران بود که پسرش در این دروس ضعیف رشد کند، به پسرش گفت:
پسرم از این به بعد دوشنبه ها مدرسه نرو تا در خانه خودم با تو ریاضی و فیزیک کار کنم!
بنابراین پسر دوشنبه ها مدرسه نمی رفت. دوشنبه اوّل از مدرسه زنگ زدند که چرا پسرتان نیامده؛ گفتند مریض
است؛ دوشنبه دوّم هم زنگ زدند باز یک بهانه ای آوردند...
بعد از مدّتی مدیر مدرسه مشکوک شد و پدر را به مدرسه فراخواند تا با او صحبت کند.
وقتی پدر به مدرسه رفت باز سعی کرد بهانه بیاورد امّا مدیر زیر بار نمی رفت...
بالاخره به ناچار حقیقت ماجرا را تعریف کرد. گفت که نگران پیشرفت تحصیلی پسرش بوده و از این تعجّب می کند که چرا در مدارس استرالیا این قدر کم درس درست و حسابی می خوانند.
مدیر پس از شنیدن حرف های پدر کمی سکوت کرد و
سپس جواب داد:
ما هم ۵۰ سال پیش مثل شما فکر می کردیم.
تعریف باسوادی فقط خواندن فیزیک و شیمی و ریاضی نیست؛ بلکه احساس مسوولیت و مشارکت نسبت به مسایل جامعه است.
مهارت های زندگی و اجتماعی شدن در یک جامعه مدنی برای همه لازم است ولی فیزیک و شیمی ممکن است برای گروهی خاص کارگشا باشد...
انسان ها نادان به دنيا مى آيند نه احمق آنها توسط آموزش اشتباه ، احمق می شوند!
بزرگترين دشمن سعادت و آزادى انسان ها دفاع کورکورانه از عقايد و باورهاى غلط است!!🌺
#داستانهای #کوتاه 👇👇👇
#داستانهای #کوتاه و #آموزنده برای #تمام #سنین
#کانالی #جذاب برای کسانی که فرصت #خواندن داستانهای #طولانی
را ندارند.
#سرگرمی #کودکان #بزرگسالان #تاریخی #عبرت آموز #حکایت
ارتباط با ادمین
۰
۰
📚@sarguzasht📚
💢بابا داشت روزنامه میخوند
بچه گفت: بابا بیا بازی!
بابا که حوصله بازی نداشت
ی تیکه از روزنامه رو ک نقشه دنیا بود
رو تیکه تیکه کرد و گفت :
فرض کن این پازله…! درستش کن!
چند دقیقه بعد بچه درستش کرد
بابا، باتعجب پرسید:
توکه نقشه دنیا رو بلد نیستی چطور درستش کردی؟!
بچه گفت: ادمای پشت روزنامه رو درست کردم …
دنیا خودش درست شد
آدمای دنیا که درست بشن…
دنیا هم درست میشه …🌺
#داستانهای #کوتاه 👇👇👇
#داستانهای #کوتاه و #آموزنده برای #تمام #سنین
#کانالی #جذاب برای کسانی که فرصت #خواندن داستانهای #طولانی
را ندارند.
#سرگرمی #کودکان #بزرگسالان #تاریخی #عبرت آموز #حکایت
ارتباط با ادمین
۰
۰
📚@sarguzasht📚
💢از بهلول پرسیدند:
زندگی آدمی به چه ماند؟
بهلول گفت:
به نردبانی دو طرفه
که از یک طرف؛ سن بالا میرود
و از طرف دیگر؛ زندگی پایین می آيد...🌺
#داستانهای #کوتاه 👇👇👇
#داستانهای #کوتاه و #آموزنده برای #تمام #سنین
#کانالی #جذاب برای کسانی که فرصت #خواندن داستانهای #طولانی
را ندارند.
#سرگرمی #کودکان #بزرگسالان #تاریخی #عبرت آموز #حکایت
ارتباط با ادمین
۰
۰
📚@sarguzasht📚