💢سال های دانشجویی ، مدتی به فلسفه علاقه پیدا کرده بودم و برای مدت کوتاهی در کلاسهای فلسفه شرکت میکردم .
یک روز استاد وارد کلاس شد و از تک تک ما سوال کرد که معنای *کثافت* چیست ؟
هر کدام از ما جمله ای را در وصف کلمه کثافت بیان کردیم . استاد همه جوابها را رد کردند .
همگی با تعجب پرسیدیم پس جواب چیست ؟
استاد گفت : *کثافت به شخص یا اشیایی اطلاق می شود که در مکانی بجز مکان اصلی خود هستند .*
پرسیدیم یعنی چه ؟
گفتند مثلا شما همگی عاشق تک تک تارهای موی مادرتان هستید ولی اگر یک تار موی مادرتان داخل غذا باشد آن را چندش آور و كثيف اطلاق میکنید .
همگی روغن ته غذا را با نان و با علاقه وافر میخوریم ولی اگر یک لکه از آن روی لباستان باشد این #کثافت* است ..
نکته: دور و اطرافمان را نگاه کنیم ببینیم چقدر آدمها و چیزها سرجای خود قرار ندارند. 🌺
#داستانهای کوتاه
۰
۰
📚@sarguzasht📚
مردی که سالیان سال همه را فریب داده بود نصوح نام داشت. نصوح مردى بود شبیه زنها ،صدایش نازک بود صورتش مو نداشت و اندام زنانه داشت. او مرد شهوتران بود و با سواستفاده از وضع ظاهرش در حمام زنانه کار مى کرد. هیچ کسى از وضع نصوح خبر نداشت، او از این راه هم امرارمعاش می کرد و هم ارضای شهوت.
نصوح چندین بار به حکم وجدان از کارش توبه کرده بود اما هر بار توبه اش را می شکست.
او دلاک و کیسه کش حمام زنانه بود. آوازه تمیزکارى و زرنگى او به گوش همه رسیده و زنان و دختران و رجال دولت و اعیان و اشراف #دوست داشتند که وى آنها را دلاکى کند.
آوازه ی صفاکاری نصوح تا کاخ شاهی آن شهر رسیده بود و روزى در کاخ شاه صحبت از او به میان آمد. دختر شاه به حمام رفت و مشغول استحمام شد. از قضا گوهر گرانبهاى دختر پادشاه در آن حمام مفقود گشت.
از این #حادثه دختر #پادشاه در غضب شد و دستور داد که همه کارگران را تفتیش کنند تا شاید آن گوهر ارزنده پیدا شود.
کارگران را یکى بعد از دیگرى مورد جستجو قراردادند تا اینکه نوبت به نصوح رسید، او از ترس رسوایى، حاضر نـشد که وى را تفتیش کنند، لذا به هر طرفى که مى رفتند تا دستگیرش کنند، او به طرف دیگر فرار مى کرد و این عمل او سوء ظن دزدى را در مورد او تقویت مى کرد و لذا مأمورین براى دستگیرى او بیشتر سعى مى کردند.
نصوح هم تنها راه نجات را در این دید که خود را در میان خزینه #حمام پنهان کند، ناچار به داخل خزینه رفته و همین که دید مأمورین براى گرفتن او به خزینه آمدند و دیگر کارش از کار گذشته و الان است که رسوا شود به خداى تعالى متوجه شد و از روى اخلاص توبه کرد در حالی که بدنش مثل بید میلرزید با تمام وجود و با دلی شکسته گفت: “خداوندا گرچه بارها توبهام بشکستم، اما تو را به مقام ستاری ات این بار نیز فعل قبیحم بپوشان تا زین پس گرد هیچ #گناهی نگردم”. نصوح این بار از ته دل توبه واقعی نمود. ناگهان از بیرون حمام آوازى بلند شد که دست از این بیچاره بردارید که گوهر پیدا شد.
محافظین از او دست برداشتند و نصوح خسته و نالان شکر خدا به جا آورده و از خدمت دختر شاه مرخص شد و به خانه خود رفت.
او عنایت پرودگار را مشاهده کرد. این بود که بر توبه اش ثابت قدم ماند و فوراً از آن کار کناره گرفت.
چند روزی از غیبت او در حمام سپری نشده بود که #دختر شاه او را به کار در حمام زنانه دعوت کرد، ولی نصوح جواب داد که دستم علیل شده و قادر به دلاکی و مشت و مالی نیستم و دیگر هم نرفت. هر مقدار مالى که از راه گناه کسب کرده بود در راه خدا به فقرا داد و چون زنان شهر از او دست بردار نبودند، دیگر نمى توانست در آن شهر بماند و از طرفى نمى توانست راز خودش را به کسى اظهار کند، ناچار از شهر خارج و در کوهى که در چند فرسنگی آن شهر بود، سکونت اختیار نمود و به عبادت خدا مشغول گردید.
نصوح شبی در خواب دید که کسی به او می گوید:”ای نصوح! تو چگونه توبه کرده اى و حال آنکه گوشت و پوست تو از فعل حرام روئیده شده است؟ تو باید چنان توبه کنى که گوشتهاى حرام از بدنت بریزد.”
همین که نصوح از خواب بیدار شد با خودش قرار گذاشت که سنگ هاى سنگین حمل کند تا گوشت هاى حرام تنش را آب کند. نصوح این برنامه را مرتب عمل مى کرد تا در یکى از روزها همانطورى که مشغول به کار بود، چشمش به میشى افتاد که در آن کوه چرا می کرد. از این امر به فکر فرو رفت که این میش از کجا آمده و از کیست؟ عاقبت با خود اندیشید که این میش قطعاً از شبانى فرار کرده و به اینجا آمده است، بایستى من از آن نگهدارى کنم تا صاحبش پیدا شود . لذا آن میش را گرفت و نگهدارى نمود.
آن میش زاد ولد کرد و نصوح از #شیر آن بهره مند مى شد تا سرانجام کاروانى که راه را گم کرده بود و مردمش از تشنگى نزدیک به هلاکت بودند عبورشان به آنجا افتاد، همین که نصوح را دیدند از او آب خواستند و او به جاى آب به آنها شیر مى داد که همگى سیر شده و راه شهر را از او پرسیدند. وى راهى نزدیک را به آنها نشان داده و آنها موقع حرکت هر کدام به نصوح احسانى کردند و او در آنجا قلعه اى بنا کرده و چاه آبى حفر نمود و کم کم در آنجا منازلى ساخته و شهرکى بنا نمود و مردم از هر جا به آنجا آمده و در آن محل سکونت اختیار کردند، همگى به چشم بزرگى به او مى نگریستند.
رفته رفته، آوازه خوبى و #حسن #تدبیر نصوح به گوش پادشاه آن عصر رسید که پدر همان دختر بود که جواهرش در حمام زنانه مفقود شده بود و باعث توبه نصوح شده بود. شاه از شنیدن این خبر مشتاق دیدار او شده، دستور داد تا وى را از طرف او به دربار دعوت کنند.
همین که دعوت #شاه به نصوح رسید، نپذیرفت و گفت: “من کارى و نیازى به دربار شاه ندارم” و از رفتن نزد سلطان عذر خواست.
۰
۰
📚@sarguzasht📚
💢روزی حضرت عیسی از صحرایی میگذشت.
در راه، به عبادتگاه عابدی رسید و با او مشغول سخن گفتن شد.
در این هنگام، جوانی که به کارهای #زشت و ناروا مشهور بود، از آن جا میگذشت. وقتی چشمش به حضرت #عیسی و مرد عابد افتاد، پایش سست شد و از رفتن باز ماند. همان جا ایستاد و گفت:
«خدایا! من از کردار زشت خویش شرمندهام، اکنون اگر پیامبرت مرا ببیند و سرزنش کند، چه کنم؟! خدایا! عذرم را بپذیر و آبرویم را مبر!»
چشم عابد که بر جوان افتاد، سر به سوی آسمان بلند کرد و گفت: «خدایا! مرا در قیامت با این #جوان گناهکار محشور مکن!»
در این هنگام خدای برترین به پیامبرش وحی فرمود که: «به این عابد بگو ما دعایت را مستجاب کردیم و تو را با آن جوان محشور نمیکنیم. چه، او به دلیل توبه و پشیمانی، اهل بهشت است و تو، به علِّت غرور و خودبینی، اهل دوزخ!»🌺
#داستانهای کوتاه
۰
۰
📚@sarguzasht📚
مامورین چون این سخن را به شاه رساندند شاه بسیار تعجب کرد و اظهار داشت حال که او نزد ما نمی آید ما مى رویم او را ببینیم.
شاه همراه با درباریانش به سوى نصوح حرکت کرد، همین که به آن محل رسید به #عزرائیل امر شد که جان پادشاه را بگیرد، پس پادشاه در آنجا سکته کرد و نصوح چون خبردار شد که شاه براى ملاقات و دیدار او آمده بود، در مراسم تشییع او شرکت و آنجا ماند تا او را به خاک سپردند و چون #پادشاه پسرى نداشت، ارکان #دولت مصلحت دیدند که نصوح را به تخت سلطنت بنشانند.
نصوح چون به پادشاهى رسید، بساط عدالت را در تمام قلمرو مملکتش گسترش داد و بعد با همان دختر پادشاه که ذکرش رفت، ازدواج کرد و چون شب زفاف و عروسى رسید، در بارگاهش نشسته بود که ناگهان شخصى بر او وارد شد و گفت “چند سال قبل، میش من گم شده بود و اکنون آن را نزد تو یافته ام، مالم را به من برگردان.” نصوح گفت : درست است و دستور داد تا میش را به او بدهند.
آن شخص گفت که چون میش مرا نگهبانى کرده اى هرچه از منافع آن استفاده کرده اى، بر تو حلال ولى باید آنچه مانده با من نصف کنى.
#نصوح گفت: درست است و دستور داد تا تمام اموال منقول و غیر منقول را با او نصف کنند.
آن شخص گفت: بدان اى نصوح، نه من شبانم و نه آن میش است بلکه ما دو فرشته براى آزمایش تو آمده ایم. تمام این ملک و نعمت اجر توبه راستین و صادقانه ات بود که بر تو حلال و گوارا باد، و از نظر غایب شدند🌺
#داستانهای کوتاه
۰
۰
📚@sarguzasht📚
چون حضرت #موسی (علیه السلام) دعا کرد که یا رب، فرعون را هلاک کن.
از حق تعالی ندا آمد ای موسی، او را زودتر باید هلاک می کردیم اما او هر روز سفره ای می گستراند و بندگان، نعمت از او می خورند.
به عزت من که تا او نان و نعمت بر خلق تمام می دارد، او را هلاک نکنم.
حضرت موسی (علیه السلام) گفت پس مهلت او کی تمام می شود؟
گفت آنگاه که نان دادن از خلق بازگیرد.
منبع: سیاست نامه، خواجه نظام الملک طوسی
#داستانهای کوتاه
۰
۰
📚@sarguzasht📚
زاویه دید به زندگی
🔹راننده تاکسی گفت میدونی #بهترین شغل دنیا چيه؟
♦️ گفتم : چیه ؟
🔹گفت:
راننده تاكسی.
🔸خنديدم. راننده گفت:
جون تو...
هروقت بخوای ميای سركار، هروقت نخوای نميای، هر مسيری خودت بخوای میری، هروقت دلت خواست يه گوشه میزنی بغل استراحت میكنی، مدام آدم جديد میبينی، آدمهای مختلف، حرفهای مختلف، داستانهای مختلف.
🔹موقع كار میتونی #راديو گوش بدی، میتونی گوش ندی، میتونی روز بخوابی شب بری سر كار.
🔸هر كيو دوست داری میتونی سوار كنی، هر كيو دوست نداری سوار نمیكنی، #آزادی و راحت.
🔹ديدم راست میگه، گفتم:
خوش به حالتون.
🔸راننده گفت:
حالا اگه گفتی #بدترين #شغل دنيا چيه؟
🔹گفتم:
چی؟
🔸راننده گفت:
#راننده تاكسی.
🔹و ادامه داد:
هر روز بايد بری سركار، دو روز كار نكنی ديگه هيچی تو دست و بالت نيست، از صبح هی كلاچ، هی ترمز، پادرد، زانودرد، كمردرد.
🔸با اين لوازم يدكی گرون، يه تصادفم بكنی كه ديگه واويلا میشه، هر مسيری مسافر بگه بايد همون رو بری، هرچی آدم عجيب و غريب هست
سوار ماشينت میشه، همه هم ازت طلبكارن.
🔹حرف بزنی يه جور، حرف نزنی يه جور،
راديو روشن كنی يه جور، راديو روشن نكنی يه جور.
🔸#دعوا سر كرايه، دعوا سر مسير، دعوا سر پول خرد، تابستونها از گرما میپزی، زمستونها از #سرما كبود میشی. هرچی میدويی آخرش هم لنگی.
🔹به راننده نگاه كردم. راننده خنديد و گفت:
#زندگی همه چيش همينجوره. هم میشه بهش خوب نگاه كرد، هم میشه بد نگاه كرد.
#داستانهای کوتاه
۰
۰
📚@sarguzasht📚
«رابرت داوینسن زو»، قهرمان مشهور #ورزش گلف آرژانتین ، زمانی که در یک مسابقه برنده شد ، مبلغ زیادی پول به عنوان جایزه دریافت کرد.
در پایان مراسم ، زنی به سوی او دوید و با تضرع و التماس از رابرت خواست که پولی به او بدهد تا بتواند کودکش را از #مرگ نجات دهد.
زن گفت که هیچ پولی برای درمان پسرش ندارد و اگر رابرت به او کمک نکند، فرزندش می میرد.
#قهرمان گلف دریغ نکرد و بلافاصله تمام پولی را که برنده شده بود به زن بخشید!!
چند هفته بعد یکی از مقامات رسمی انجمن گلف به او گفت :
رابرت خبرهای تازه و بدی برایت دارم. آن زنی که از تو #پول گرفت، اصلا بچه مریض ندارد ، او حتی ازدواج هم نکرده است ! او تو را #فریب داده است دوست من !!! #ساده لوحی کردی.
رابرت با خوشحالی گفت :
خدا را شکر . . . پس بچه ای در حال جان دادن نبوده است ، این که خیلی #عالی است
#داستانهای کوتاه
۰
۰
📚@sarguzasht📚
💢موتور کشتی بزرگی خراب شد .
مهندسان زیادی تلاش کردند تا #مشکل را حل کنند
اما هیچکدام موفق نشدند!
سرانجام صاحبان کشتی تصمیم گرفتند مردی را که سالها تعمیر کار کشتی بود بیاورند..
وی با جعبه ابزار بزرگی آمد و بلافاصله مشغول بررسی دقیق موتور کشتی شد
دو نفر از صاحبان کشتی نیز مشغول تماشای کار او بودند
بعد از یک روز وارسی کامل و سپس خلوت کردن،
فردا صبح مرد از جعبه ابزارش آچار کوچکی بیرون آورد
و با آن به آرامی ضربه ای به قسمتی از موتور زد
بلافاصله موتور شروع به کار کرد و درست شد.
یک هفته بعد صورتحسابی ده هزار دلاری از آن مرد دریافت کردند. صاحب کشتی با عصبانیت فریاد زد :
او واقعا هیچ کاری نکرد!
ده هزار دلار برای چه میخواهد بگیرد؟
بنابر این از آن #مرد خواستند ریز صورتحساب را برایشان ارسال کند؟
مرد تعمیر کار نیز صورتحساب را اینطور برایشان فرستاد :
ضربه زدن با آچار : ۲دلار
تشخیص اینکه ضربه به کجا باید زده شود : ۹۹۹۸ #دلار
وذیل آن نیز نوشت :
تلاش کردن مهم است اما دانستن اینکه کجا باید تغییر کند میتواند همه چیز را تغییر بدهد.
نکته :
قرار نیست همه #زندگی ما تغییر کند تا زندگی مان متحول باشد. از خودمان بپرسیم کدام زندگی من نیاز به ضربه دارد؟ مهارت ارتباطاتی ام را باید بهبود دهم؟ مدرک دانشگاهی باید داشته باشم؟ یک #شریک #تجاری خوب باید داشته باشم؟ #شبکه روابطم را باید گسترش دهم؟ کجاست آن نقطه ای که باید با چکش کوبیده شود تا تحولی #بزرگ در زندگی ام رخ دهد؟🌺
#داستانهای کوتاه
۰
۰
📚@sarguzasht📚
💢یک روز صبح، چنگیزخان مغول و درباریانش برای شکار بیرون رفتند. همراهانش تیرو کمانشان را برداشتند و چنگیزخان شاهین محبوبش را روی ساعدش نشاند. شاهین از هر پیکانی دقیق تر و بهتر بود، چرا که می توانست در آسمان بالا برود و آنچه را ببیند که انسان نمی دید.
آن روز با وجود تمام شور و هیجان گروه، شکاری نکردند. چنگیزخان مایوس به اردو برگشت، اما برای آنکه ناکامی اش باعث تضعیف روحیه ی همراهانش نشود، از گروه جدا شد و تصمیم گرفت تنها قدم بزند.
بیشتر از حد در جنگل مانده بودند و نزدیک بود خان از خستگی و تشنگی از پا در بیاید. گرمای تابستان تمام جویبارها را خشکانده بود و آبی پیدا نمی کرد، تا اینکه رگه ی آبی دید که از روی سنگی جاری بود. خان شاهین را از روی بازویش بر زمین گذاشت و جام نقره ی کوچکش را که همیشه همراهش بود، برداشت. پرشدن جام مدت زیادی طول کشید، اما وقتی می خواست آن را به لبش نزدیک کند، شاهین بال زد و جام را از دست او بیرون انداخت.
چنگیز خان خشمگین شد، اما شاهین حیوان محبوبش بود، شاید او هم تشنه اش بود. جام را برداشت، خاک را از آن زدود و دوباره پر کرد. اما جام تا نیمه پر نشده بود که شاهین دوباره آن را پرت کرد و آبش را بیرون ریخت. چنگیزخان حیوانش را دوست داشت، اما می دانست نباید بگذارد کسی به هیچ شکلی به او بی احترامی کند، چرا که اگر کسی از دور این صحنه را می دید، بعد به سربازانش می گفت که فاتح کبیر نمی تواند یک پرنده ی ساده را مهار کند.
این بار شمشیر از غلاف بیرون کشید، جام را برداشت و شروع کرد به پر کردن آن. یک چشمش را به آب دوخته بود و دیگری را به شاهین. همین که جام پر شد و می خواست آن را بنوشد، شاهین دوباره بال زد و به طرف او حمله آورد. چنگیزخان با یک ضربه ی دقیق سینه ی شاهین را شکافت. ولی دیگر جریان آب خشک شده بود …
چنگیزخان که مصمم بود به هر شکلی آب را بنوشد، از صخره بالا رفت تا سرچشمه را پیدا کند. اما در کمال تعجب متوجه شد که آن بالا برکه ی آب کوچکی است و وسط آن، یکی از سمی ترین مارهای منطقه مرده است. اگر از آب خورده بود، دیگر در میان زندگان نبود. خان شاهین مرده اش را در آغوش گرفت و به اردوگاه برگشت. دستور داد مجسمه ی زرینی از این پرنده بسازند و روی یکی از بال هایش حک کنند:
یک دوست، حتی وقتی کاری می کند که دوست ندارید، هنوز دوست شماست.
و بر بال دیگرش نوشتند:
هر عمل از روی خشم، محکوم به شکست است🌺
#داستانهای کوتاه
۰
۰
📚@sarguzasht📚
💢در معبدی گربه ای زندگی می کرد که هنگام عبادت راهب ها مزاحم تمرکز آن ها می شد . بنابراین استاد بزرگ دستور داد هر وقت زمان مراقبه می رسد یک نفر گربه را گرفته و به ته باغ ببرد و به درختی ببندد
این روال سال ها ادامه پیدا کرد و یکی از اصول کار آن مذهب شد!
سال ها بعد استاد بزرگ درگذشت و گربه هم مرد راهبان آن معبد گربه ای خریدند و به معبد آوردند تا هنگام عبادت به درخت ببندند تا اصول عبادت را درست به جا آورده باشند ..!
سال ها بعد استاد بزرگ دیگری رساله ای نوشت درباره ی اهمیت بستن گربه هنگام عبادت!
بسیاری از باورهای ما اینگونه به اصل و قانون تبدیل می شوند ...🌺
#داستانهای کوتاه
۰
۰
📚@sarguzasht📚
روزی معلم کلاس پنجم به دانش آموزانش گفت: "من همه شما را دوست دارم" ولی او در واقع این احساس را نسبت به یکی از دانشآموزان که تیدی نام داشت، نداشت. لباسهای این دانشآموز همواره کثیف بودند، وضعیت درسی او ضعیف بود و گوشهگیر بود. این قضاوت او بر اساس عملکرد تیدی در طول سال تحصیلی بود.با بقیه بچهها بازی نمیکرد و لباسهایش چرکین بودند. تیدی بقدری افسرده و درس نخوان بود که معلمش از تصحیح اوراق امتحانی و گذاشتن علامت در برگهاش با خودکار قرمز و یادداشت عبارت "نیاز به تلاش بیشتر دارد" احساس لذت میکرد. روزی مدیر آموزشگاه از این معلم درخواست کرد که پرونده تیدی را بررسی کند.
معلم کلاس اول درباره اونوشته بود" تیدی کودک باهوشی است که تکالیفش را با دقت و بطور منظمی انجام میدهد".
معلم کلاس دوم نوشته بود" تیدی دانشآموز دوست داشتنی در بین همکلاسیهای خودش است ولی بعلت بیماری سرطان مادرش خیلی ناراحت است". اما معلم کلاس سوم نوشته بود" مرگ مادر تیدی تاثیر زیادی بر او داشت. او تمام سعی خود را کرد ولی پدرش توجهی به او نکرد و اگر در این راستا کاری انجام ندهیم بزودی شرایط زندگی در منزل، بر او تاثیر منفی میگذارد".
در حالیکه معلم کلاس چهارم نوشته بود" تیدی دانشآموزی گوشه گیرست که علاقه به درس خواندن ندارد و در کلاس دوستی ندارد و موقع تدریس میخوابد"
اینجا بود که معلمش، خانم تامسون به مشکل دانشآموز پی برد و شرمنده شد. این احساس شرمندگی موقعی بیشتر شد که دانشآموزان برای جشن تولد معلمشان هرکدام هدیهای با ارزش در بستهبندی بسیار زیبا تقدیم معلمشان کردند و هدیه تیدی در یک پلاستیک مچاله شده بود. خانم تامسون با ناراحتی هدیه تیدی را باز کرد. در این موقع صدای خنده تمسخرآمیز شاگردان کلاس را فرا گرفت. هدیه او گردنبندی بود که جای خالی چند نگین افتاده آن به چشم میخورد و شیشه عطری که سه ربع آن خالی بود. اما هنگامی که خانم تامسون آن گردنبند را به گردن آویخت و مقداری از آن عطر را به لباس خود زد و با گرمی و محبت از تیدی تشکر کرد. صدای خنده #دانشآموزان قطع شد. در آن روز تیدی بعد از مدرسه به خانه نرفت و منتظر معلمش ماند و با دیدنش به او گفت: " امروز شما بوی مادرم را میدهی". در این هنگام اشک خانم تامسون از دیدگانش جاری شد زیرا تیدی شیشه عطری را به او هدیه داده بود که مادرش استفاده میکرد و بوی مادرش را در معلمش استشمام میکرد. از آن روز به بعد خانم تامسون توجه خاص و ویژهای به تیدی میکرد و کمکم استعداد و نبوغ آن پسرک یتیم دوباره شکوفا شد و در پایان سال تحصیلی شاگرد ممتاز کلاسش شد. پس از آن تامسون دست نوشتهای را مقابل درب منزلش پیدا کرد که در آن نوشته شده بود" شما #بهترین معلمی هستی که من تا الان داشتهام".
#خانم #معلم در جواب او نوشت که تو خوب بودن را به من آموختی.
بعد از چند سال خانم تامسون از دریافت دعوت نامهای که از او برای حضور در #جشن فارغ التحصیلی دانشجویان رشته پزشکی دعوت کرده بودند و در پایان آن با عنوان " پسرت تیدی" امضاء شده بود، شگفت زده شد! او در آن جشن در حالیکه آن گردنبند را به گردن داشت و بوی آن عطر از بدنش به مشام میرسید، حاضر شد. آیا میدانید تیدی که بود؟
تیدی استوارد #مشهورترین پزشک جهان و مالک #مرکز استوارد برای درمان کودکان مبتلا به سرطان است.
#داستانهای کوتاه
۰
۰
📚@sarguzasht📚
"نقاش مشهوری" در حال اتمام نقاشی اش بود.
آن نقاشی بطور باورنکردنی #زیبا" بود و میبایست در مراسم #ازدواج شاهزاده" خانمی نمایش داده میشد.
نقاش آنچنان غرق هیجان ناشی از نقاشی اش بود که ناخودآگاه در حالیکه آن نقاشی را تحسین میکرد، چند قدم به طرف "عقب رفت" نقاش هنگام عقب رفتن "پشتش" را نگاه نکرد که یک قدم به "لبه پرتگاه" ساختمان بلندش فاصله دارد.
شخصی متوجه شد که نقاش چه میکند میخواست "فریاد" بزند، اما ممکن بود نقاش بر حسب ترس "غافلگیر شود" و یک قدم به عقب برود و نابود شود، مرد به سرعت "قلمویی" را برداشت و روی آن نقاشی زیبا را "خط خطی" کرد نقاش که این صحنه را دید با "سرعت و عصبانیت" تمام جلو آمد تا آن مرد را بزند اما آن مرد تمام جریان را که شاهدش بود را برایش تعریف کرد که چگونه "در حال سقوط" بود.
براستی گاهی آینده مان را بسیار زیبا ترسیم میکنیم، اما گویا "خالق هستی" میبیند چه "خطری در مقابل ماست" و "نقاشی زیبای ما" را خراب میکند.
#داستانهای کوتاه
۰
۰
📚@sarguzasht📚