فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🧡✨نیایش شبانه با حضرت عشق ❤️❤️
🧡✨خــــــــــدایـــــــــا🤲
⚪️✨آرامشی عطا فرما تا بپذیریم،
🧡✨هر آنچه را نمیتوانیم تغییر دهیم
⚪️✨و شهامتی که تغییر دهیم
🧡✨هر آنچه را که میتوانیم؛
⚪️✨و دانشی که تفاوت میان
🧡✨ایـــن دو را بــدانـیـم
⚪️✨آمــــیـــن یـــــا رَبَّ🤲
🧡✨وقتی صبرت سر اومد
⚪️✨و طـــاقــتــت کــم شــد...
🧡✨رو به خدا مدام در دلت بگو:
⚪️✨اراده تــو٫ نــه اراده مــن
🧡✨به طریق تو٫ نه به طریق من
⚪️✨به وقت تو٫ نه به وقت من
🧡✨شبتون معطر به عطر حضور خدا
💎💎
🍃 🍃
۰
۰
📚@sarguzasht📚
😍احــســاسِ خـــوبـــــــــــ😍
💔 داستان #نوبت_آخر ...!! 👈 بر اساس سرگذشت واقعی 💠 قسمت ششم (آخر) و روز بعد ساعت دو بعدازظهر بود که
💟 داستان انتخابی : از روی اختیار
💠 قسمت اول
اشاره:
در عصر حاضر که جهان از نظر ارتباطات به دهکدهی کوچکی تبدیل شده است، راههای مختلفی برای تبلیغ دین اسلام وجود دارد. اینترنت یکی از وسائل ارتباطی است که در این راستا میتوان از آن به نحو احسن استفاده نمود. هر چند که در ابتدای کار چگونگی تحقّق این مسأله برای مردمی که با اینترنت سر و کار ندارند دور از ذهن به نظر میرسد، اما غیر ممکن نیست. این را از سرگذشت تازه مسلمانانی که بدین وسیله توانستهاند به دین اسلام مشرّف شوند، میتوان فهمید. ذیلاً نامۀ اینترنتی یکی از خواهرانی را که در سن 21 سالگی به دین اسلام مشرّف شده و شرح اسلام خویش را در آن بیان کرده است، برای شما بازگو میکنیم...
در ابتدا بگویم چیزی که من الان به آن رسیدهام بر گرفته از یک حالت اهمال و بی مبالاتی است. داستان زندگی من از زمانی شروع میشود که هنوز به دنیا نیامده بودم، پدر و مادرم هر دو در یکی از کشورهای اروپایی دانشجو بودند.
نقطه اشتراک آنها فقط عربی بودن آنها بود، به خاطر همین وقتی که در دوران تحصیل، پدر مسلمانم از مادر مسیحیم خواستگاری میکند، یکی از شروط او ترک دین سابق خویش و روی آوردن به اسلام، بعد از ازدواج است. مادرم نیز ظاهراً قبول میکند و ازدواج آنها در اروپا سر میگیرد.
هنوز شش ماه از ازدواج نگذشته بود که مشکلات، تازه شروع میشود. مادرم اسلام را به عنوان دین نمیپذیرد و پدرم نیز تصمیم میگیرد او را طلاق دهد، چون یکی از شروط او از اول اسلام آوردن مادرم بوده است. در این ایّام که پدر و مادرم از هم جدا شدند، مادرم حامله بوده و مجبور میشود به کشورش باز گردد.
وقتی من به دنیا می آیم پدرم خیلی اصرار میکند که پرورش مرا به عهده بگیرد، اما عاطفه و احساس مادرانه مانع میشود که من به پدرم سپرده شوم و بعد از اصرار فراوان، پدرم نیز موافقت میکند و مرا نزد مادر مسیحیم میگذارد.
ارتباط من و پدرم در حدّ پولهایی که هر ماه برایم میفرستاد و یا تماسهایی که به خاطر مناسبتهای مختلف با من برقرار میکرد، خلاصه میشد و احیاناً هر دو سال یکبار نیز مؤفّق به دیدنش میشدم.
البته اسم اسلامی و حامل شناسنامهای ازکشور متبوع پدرم بودم، امّا هیچ وقت نفهمیدم که وطن پدرم کجا واقع شده و یا اسلام چگونه دینی است و خیلی سؤالهای دیگر که سعی میکردم در کتابهای تاریخ یا جغرافیا جوابی برایشان بیابم.
نزد مادرم که بودم در یک مدرسه فرقه کاتولیک درس میخواندم و به همراه مادرم به کلیسا میرفتم. 18 سال به این صورت گذشت، اسماً مسلمان بودم اما عبادتم براساس مبادی دین مسیحیت بود.
#ادامه_دارد ...🍂عبرت آموز
JoiN➧
◈┅═❧═┅┅┄┄
۰
۰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یلدای امسال بیشتر از همیشه رنگ و بوی مادرانه داره!
اصلاً سفرهای یلدا با مامانها صفا پیدا میکنه!
❄️🍉یلداتون مبارک❄️🍉
💎داستان کوتاه💎
حضرت موسی به عروسی دوجوان مومن و نیک سرشت قومش دعوت شده بود، آخر شب در هنگام خداحافظی عزرائیل را بر بالای خانه بخت وحجله عروس و داماد دید!!!از او پرسید تو اینجا چه میکنی؟عزراییل گفت امشب آخرین شب زندگی این عروس داماد است ماری سمی درمیان بستر این دوجوان خوابیده ومن باید در زمان ورود وهمبستر شدن آنها دراین حجله جان هر دو را به امر پروردگار دراثرنیش مار بگیرم . موسی با اندوه از ناکامی و مرگ این دوجوان نیکوکار و مومن قومش رفته وصبحگاهان برای برگذاری مراسم دعا و دفن آن دو بازگشت امادر کمال تعجب و خوشحالی عروس و داماد زنده و خندان از دیدن پیامبر خدا درحال بیرون انداختن جسد ماری سیاه دید!!! از خدا دلیل دادن این وقت وعمر اضافه به ایشان را پرسید؟ جبرییل نازل شدو گفت دلیل را خود با سوال از اعمال شب قبل ایشان خواهی یافت.موسی از داماد سوال کرد دیشب قبل ورود بحجله چه کردند؟ جوان گفت وقتی همه رفتند گدایی=(سائلی) در زد و گفت من خبر عروسی شمارا در روستای مجاور دیر شنیدم و تمام بعدازظهر و شب را برای خوردن و بردن یک شکم سیر از غذای شما برای خود وهمسر بیمارم در راه بودم لطفا بمن هم از طعام جشنتان بدهید.بداخل آمدم و جز غذای خودم و همسرم نیافتم غذای خودرا به آن مرد گرسنه دادم خورد برایم دعای طول عمر کردو گفت برای همسرم هم غذابدهید اونیز چون من سه روز است غذای مناسبی نخورده است. باخجالت قصد ورود و بستن در را داشتم که همسرم با رویی خندان غذای خودش را بمرد داد و اودرهنگام رفتن برای هردوی ما دعای طول عمر ،رفع بلا و شگون مصاحبت باپیامبر خدا دراولین روز زندگی مشترکمان را کردو رفت.وقتی قصد ورود بحجله را داشتیم مجمعه (سینی بزرگ و سنگین غذا از جنس مس ) از دست همسرم برروی رختخواب افتاد و باعث مرگ این مار سمی که در رختخواب مابود گشت، پس ماهردو دیشب را تااکنون بعبادت گذارندیم و العجب شادی ما از اینست که دعای آنمرد بر شگون مصاحبت با شما نیز به اجابت رسید.جبرییل ع فرمود ای موسی بدان صدقه و انفاق باعث رفع بلا و طول عمر شده این بر ایشان بیاموز و داستانشان برهمگان باز گو باشد که چراغی گردد بر خلق ما برای نیکی به دیگران و مصاحبت پیامبرانی چون تو در جنت.
💎💎
🍃 🍃
۰
۰
📚@sarguzasht📚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یاالله 🙏✨️
این دعا به قدری قوی و مجرب است که به دعای ثر*وت سلیمان مشهور است
بفرست برای دوستان و آشنایان که در ثواب خوندن این دعا شریک باشند🚀😍
#خدا #شکرگزاری
💎💎
🍃 🍃
۰
۰
📚@sarguzasht📚
💎داستان روزگار ما💎
💎مغازهدار محل، هر روز، صبح زود ماشین سمندش را در پیاده رو پارک میکند، مردم مجبورند از گوشه خیابان رد شوند.
✍سوپرمارکتی، نصف بیشتر اجناس مغازه اش را بیرون چیده، راه برای رفت و آمد سخت است.
کارمند اداره، وسط ساعت کاری یا صبحانه میل میکند، یا به ناهار و نماز میرود و یا همزمان با مراجعه ارباب رجوع کانالهای تلگرام و اینستاگرامش را چک میکند.
بساز بفروش، تا چشم صاحبان آپارتمان را دور میبیند، لولهها و کابینت را از جنس چینی نامرغوب میزند در حالی که پولش را پیشتر گرفته است.
کارمند بانک، از وسط جمعیتی که همه در نوبت هستند به فلان آشنای خود اشاره میزند تا فیش را خارج از نوبت بیاورد تا کارش راه بیوفتد!
استاد دانشگاه، هر جلسه بیست دقیقه دیر میاد و قبل از اتمام ساعت، کلاس را تمام میکند جالبتر اینکه مقالات پژوهشی دانشجویان را به نام خودش چاپ میکند.
دانشجو پول میدهد، تحقیق و پایان نامه را کپی شده میخرد و تحویل دانشگاه میدهد تا صاحب مدرک شود.
پزشک، بیمار را در بیمارستان درمان نمیکند تا در مطب خصوصی به او مراجعه کند و یا به همکار دیگر خود پاس میدهد تا بیمار جیب خالی از درمانگاه خارج شود.
همه اینها شب وقتی به خانه می آیند، هنگامی که تلگرام را باز میکنند از فساد، رانت، بی عدالتی، تبعیض و گرانی سخن میگویند و در اینستاگرام پستهای روشنفکری را لایک میکنند. همه هم در ستایش از نظم و قانونمداری در اروپا و آمریکا یک خاطره دارند اما وقتی نوبت خودشان میرسد، آن میکنند که میخواهند.
جامعه با من و تو، ما میشود، قبل از دیگران به خودمان برسیم.
💎💎
🍃 🍃
۰
۰
📚@sarguzasht📚
💎داستان کوتاه💎
✍در بغداد نابینایی عاشق شبلی (صوفی قرن سوم هجری) بود، ولی او را هرگز ندیده بود. روزی شبلی به مغازه او رفت و نانی برداشت. (شبلی درویش بود و دراویش چیزی ندارند.) به نابینا گفت: نانی برداشتم، گرسنه هستم. نابینا که صاحب نانوایی بود، نزدیک شد و نان را از او گرفت و دشنام داد. مردم چون این صحنه را دیدند، به نابینا خرده گرفتند و گفتند: او را میشناسی!؟ او شبلی بود! نابینا پشیمان به دنبال شبلی راه افتاد. هنگامی که به شبلی رسید، از او عذر خواست و به دست و پای او افتاد و طلب بخشش کرد. نانوا گفت: من برای جبران خطایم میخواهم یک میهمانی بدهم. تشریف بیاورید تا مسرور شوم.
🚳نابینا یک میهمانی داد و بزرگان شهر را دعوت نمود. شبلی را در صدر مجلس نشاند، تا خطای خود جبران کند و دل شبلی را به دست آورد. مجلس تمام شد و نابینا از شبلی موعظهای خواست. شبلی گریست و گفت: برای خدا لقمهای نان به درویش ندادی، ولی برای حفظ نام خود صد سکه خرج کردی! (که مبادا نام تو در شهر به خاطر توهین به شبلی آسیب ببیند.)
✅بدان که تا خود را برای خدا عزیز نکنی و تحت امر او نباشی با این میهمانیهای مجلل هرگز عزیزِ شبلی و دیگران نمیتوانی بشوی.
✨إِنَّ الْعِزَّةَ لِلَّـهِ جَمِيعاً✨
💎💎
🍃 🍃
۰
۰
📚@sarguzasht📚
هدایت شده از مشتریان گسترده ترابایت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️توجه توجه:‼️
لطفا مفید نگاه کنید😵💫😵💫
میدونستی دنیایی که ما در آن زندگی می کنیم پر از جاهای قشنگ و شگفت انگیزه👍✌️
میدونم تا از نزدیک نبینی باور نمی کنی واسه همین من جاهای شگفت انگیز و عجیب را در این کانال براتون آوردم تا ببینید و لذت ببرید🤗😻
✅ارزش یه بار دیدنو داره ، مطمئنم تو هم شگفت زده میشی👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2670068018C8a8f279f8c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آخه اگه تو نباشی
من با کی درد و دل کنم رفیق قشنگم؟
🎼 کانال باران نیکراه👇
🎼
✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐
🍃👈
❤تنها صداست که می ماند......❤
🎙🎶@cofeh_deklameh🎶🎙
💎داستان کوتاه💎
در دامنه دو کوه بلند، دو آبادی بود که یکی «بالاکوه» و دیگری «پایین کوه» نام داشت؛ چشمه ای پر آب و خنک از دل کوه می جوشید و از آبادی بالاکوه می گذشت و به آبادی پایین کوه می رسید. این چشمه زمین های هر دو آبادی را سیراب می کرد.
روزی ارباب بالا کوه به فکر افتاد که زمین های پایین کوه را صاحب شود. پس به اهالی بالاکوه رو کرد و گفت: «چشمه آب در آبادی ماست، چرا باید آب را مجانی به پایین کوهی ها بدهیم؟ از امروز آب چشمه را بر ده پایین کوه می بندیم.» یکی دو روز گذشت و مردم پایین کوه از فکر شوم ارباب مطّلع شدند و همراه کدخدایشان به طرف بالا کوه به راه افتادند و التماس کردند که آب را برایشان باز کند. اما ارباب پیشنهاد کرد که یا رعیت او شوند یا تا ابد بی آب خواهند ماند و گفت: «بالاکوه مثل ارباب است و پایین کوه مثل رعیت. این دو کوه هرگز به هم نمی رسند. من ارباب هستم و شما رعیت!»
این پیشنهاد برای مردم پایین کوه سخت بود و قبول نکردند. چند روز گذشت تا اینکه کدخدای پایین ده فکری به ذهنش رسید و به مردم گفت: بیل و کلنگ تان را بردارید تا چندین چاه حفر کنیم و قنات درست کنیم. بعد از چند مدت قنات ها آماده شد و مردم پایین کوه دوباره آب را به مزارع و کشتزارهایشان روانه ساختند. زدن قنات ها باعث شد که چشمه بالاکوه خشک شود.
این خبر به گوش ارباب بالاکوه رسید و ناراحت شد اما چاره ای جز تسلیم شدن نداشت؛ به همین خاطر به سوی پایین کوه رفت و با التماس به آنها گفت: «شما با این کارتان چشمه ما را خشکاندید، اگر ممکن است سر یکی از قنات ها را به طرف ده ما برگردانید.»
کدخدا با لبخند گفت: «اولاً؛ آب از پایین به بالا نمی رود، بعد هم یادت هست که گفتی کوه به کوه نمی رسد.
تو درست گفتی: کوه به کوه نمی رسد، اما آدم به آدم می رسد.»
پسندیدم👍 نپسندیدم👎🏻
💎💎
🍃 🍃
۰
۰
📚@sarguzasht📚
9.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💎درس اول؛
بابا اب داد..ما سیراب شدیم.
بابا نان داد ما سیر شدیم..
اکرم و امین چه قدر سیب و انار داشتند
در سبد مهربانی شان و..
وکوکب خانم چه قدر مهمان نواز بود ..
و چه قدر همه منتظر آمدن حسنک بودند...
کوچه پس کوچه های کودکی را به
سرعت طی کردیم و در زندگی گم شدیم.
همه زیبایی ها رنگ باخت!
و در زمانه ی که زمین درحال
گرم شدنه قلبمون یخ زد!
نگاهمان سرد شد و دستانمان خسته..
دیگر باران با ترانه نمیبارد!
و ما کودکان دیروز دلتنگ شدیم..
زرد شدیم..پژمردیم..
و خشکزار زندگیمان تشنه آب شد..
و سالهاست وقتی پشت سرمان را
نگاه میکنیم جز ردپایی از خاطرات
خوش بچگی نمی یابیم و در ذهنمان
جز همهمه ...
زنگ تفریح طنین صدایی نیست..!
و امروز چقدر دلتنگ ان روزها ییم
و هرگز نفهمیدیم..
چرا برای بزرگ شدن این همه
بی تاب بودیم ...
🎙"مرتضی خدام"
💎💎
🍃 🍃
۰
۰
📚@sarguzasht📚