eitaa logo
😍احــســاسِ خـــوبـــــــــــ😍
7.9هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
11.4هزار ویدیو
197 فایل
شروع دوباره بـا دنـیـایے پــر از حـس هاے خــوبـــــ ♡پُـــــــر از حِس دلــــنـِشیـــــن براے تو♡ ‌ ✍فقط اندکی تفکرات خوب میتوانند کل روز شما را تغییر دهند پس مثبت باشید‌😍❤ . 🕊
مشاهده در ایتا
دانلود
┄┄┄┅┅❅💎🦋💎❅┅┅┄┄┄ 📚داستان کوتاه نزدیکهای ظهرِ یک روز سردِ اواسط آذر ماه بود . بی حوصله توی مغازه نشسته بودم و داشتم کم کم تصمیم می گرفتم ببندم بروم خانه نهار بخورم ، که یک پیرمرد با کلاه نمدی و عصای چوبی آمد تو . یک نگاه به جنسها کرد و یک نگاه به من ، بعد گفت : _بابا جان طلق نسوز واسه روی درِ علا الدین داری ؟ اولش اصلا نفهمیدم چه می گوید ، درست است که مغازه من لوازم خانگی فروشی بود ، ولی آخر طلقِ نسوز ؟! علاالدین ؟! چند لحظه مات نگاهش کردم ؛ از خاکسپاریِ آخرین پدر بزرگ و مادر بزرگم تقریبا ده سال می گذشت. پیرمرد انگار از دنیای دیگری داشت صحبت می کرد ؛ دنیایی که بجز چند تا خاطره ، چیز دیگری از آن برایم باقی نمانده است . یادم افتاد بوی نفت و شعله ی گرد سوز پشتِ طلق علاالدین را با آن رنگ آبی و زردش ، یادم افتاد قالی شستنِ توی حیاط خانه را نزدیک عید ، یادم افتاد دنبال مرغ و خروس ها کردن توی باغچه را ؛ و داد و بیداد پدر بزرگ که می گفت: _بابا جان نکن ، تازه اونجا رو بیل زدم که تخم گل و سبزی بکارم . یادم افتاد از بقالی یک سیر سیریشم خریدن و چند برگِ بزرگ روزنامه برداشتن و یواشکی چند تا حصیر از لای پرده حصیری بیرون کشیدن و کاغذ باد درست کردن را ، آن هم با سه تا دنباله ی بلند تر از قد خودمان . یادم افتاد جمعه ها همه ی فامیل توی خانه مادر بزرگ و پدر بزرگ جمع شدن و بچه ها توی کوچه گُل کوچک زدن را . یادم افتاد از درخت توتِ خانه شان بالا رفتن و توت خوردن و گاهی هم سرکی به خانه ی همسایه کشیدن و با چه ترس و شرمی دیدنِ دختر همسایه را . یادم آمد قایم باشک و هفت سنگ و الک دولک و . . . یادم آمد آن دوچرخه ی بیست و هشتِ سبز رنگ پدر بزرگ را که باید روی لبه ی جدول می ایستادم تا بتوانم سوارش بشوم ، وقتی هم سوار می شدم قدّم نمی رسید روی زینش بنشینم . یادم افتاد انتظار ساعت چهار عصر را کشیدن و توی تلویزیون چهارده اینچ سیاه و سفید ، برنامه کودک دیدن را . یادم افتاد آتاری کرایه کردن و شب تا صبح نشستن و با چشم های از کاسه بیرون زده ، هواپیما بازی کردن را . یادم افتاد چقدر آرزو ها داشتم که الان دیگر ندارم. همه اینها و خیلی چیز های دیگر به عرض دو ثانیه از جلوی چشم هایم رد شد و بعد به این فکر افتادم که بچه ی من هیچ کدام از این ها را نمی تواند تجربه کند . فقط دعا کردم حالا که دنیای کودکی من و او انقدر با هم فرق دارد ، این باعث نشود دل هایمان هم انقدر از همدیگر فاصله بگیرد و حرف هم را اصلا نفهمیم . پیر مرد هنوز با تعجب نگاهم می کرد که بلند شدم و رفتم طرفش . گفتم: _نه بابا جان این جور چیز ها دیگه سخت پیدا می شه. دلم می خواست بغلش کنم و ببوسمش. 🚀☞❥ 🔚 ┄┄┄┅┅❅💎🦋💎❅┅┅┄┄┄ 🍃 🍃 ۰ ۰ 📚@sarguzasht📚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نفس بكش عميق، آرام، شادمان! بگو غم رد شود كه قلبت؛ آرامگاهِ اندوه نيست! 👇🍃👇 🪶❄️ ✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐ 🍃👈 ❤تنها صداست که می ماند......❤ 🎙🎶@cofeh_deklameh🎶🎙
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
ارزش هزاربار شنیدن داره این شعرو صدا… آرام باش عزیز من…آرام باش… 👇🍃👇 🪶❄️ ✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐ 🍃👈 ❤تنها صداست که می ماند......❤ 🎙🎶@cofeh_deklameh🎶🎙
‌‌┄┄┅┅✿❀🍁❀✿┅┅┄┄ 📚داستانک پادشاهی در بستر بیماری افتاد. پزشکی حاذق بر بالین وی حاضر کردند. پزشک گفت: باید کل خون پسر جوانی را در بدن تو تزریق کنند تا ضعف و کسالتت برطرف گردد. شاه از قاضی شهر فتوی مرگ جوانی را برای زنده ماندن گرفت. پدر و مادری را نشانش دادند که از فقر در حال مرگ بودند. پولی دادند و پسر جوان آنها را خریدند. پسر جوان را نزد پادشاه خواباندند تا خون او را در پادشاه تزریق کنند. جوان دستی بر آسمان برد و زیر لب دعایی کرد و اشکش سرازیر شد. شاه را لرزه بر جان افتاد و پرسید چه دعایی کردی که اشکت آمد؟ جوان گفت: در این لحظات آخر عمرم گفتم، خدایا، والدینم به پول شاه نیاز دارند و مرگ مرا رضایت دادند. و قاضی شهر به مقام شاه نیاز دارد که با فتوای مرگ من به آن می‌رسد، با مرگ من، پزشک به شهرت نیاز دارد که شاه را نجات می‌دهد و به آن می‌رسد. و شاه با خون من به زندگی نیاز دارد که کشتن من برایش نوشین شده است. گفتم: خدایا تمام خلایقت برای نیازشان می‌بینی مرا می‌کشند تا با مرگ من به چیزی در این دنیای پست برسند. ای خالق من، تنها تو هستی که مرا برای نیاز خودت نیافریدی و از وجود بنده‌ات بی‌نیازی، تنها تو هستی که من هیچ سود و زیانی به تو اگر بخواهم هم، نمی‌توانم برسانم. ای بی‌نیاز مرا به حق بی‌نیازی‌ات قسم می‌دهم، بر خودم ببخشی و از چنگ این نیازمندانت به بی‌نیازی‌ات سوگند می‌دهم رهایم کنی. شاه چون دعای جوان را شنید زار زار گریست و گفت: برخیز و برو . من مردن را بر این گونه زنده ماندن ترجیح می‌دهم. شاه با چشمانی اشک‌آلود سمت جوان آمده و گفت: دل پاکی داری دعا کن خدای بی‌نیاز مرا هم شفا داده و بی‌نیازم از خلایقش کند. جوان دعا کرد و مدتی بعد شاه شفای کامل یافت 🚀☞❥ 🔚 ‌‌┄┄┅┅✿❀🍁❀✿┅┅┄┄ 🍃 🍃 ۰ ۰ 📚@sarguzasht📚
7.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شب چله مبارك🍉🍁❄️ این شب را با یکی مثل تو می‌خواهم وگرنه بلندی و کوتاهی شبهایش باشد بیخ ریش ماه‌های دگر♥️ 👇🍃👇 🪶❄️ ✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐ 🍃👈 ❤تنها صداست که می ماند......❤ 🎙🎶@cofeh_deklameh🎶🎙
‌‌┄┄┅┅✿❀🍁❀✿┅┅┄┄ 📖داستان 🔘کُرسی وقتی از خانه پدر بزرگ اسباب‌کشی کردیم و مستقل شدیم، اولین چیزی که توجه‌ام را به خود جلب کرد، تفاوت کرسی خودمان با آنها بود. معلوم نشد پدر، کرسی نونوار را از کجا آورده بود. همان اول، از روی کنجکاوی تکانش که دادم، فکر می‌کردم شبیه به کرسی خانه پدربزرگ، با صدای جیرجیر مخصوص، باید خم شود. انتظار داشتم، وقتی از زیر لحاف، بالایش را لمسش کنم، مانند کرسی خانه بابابزرگ، آن چهار میخ روی پایه‌ها بیرون زده باشد؛ و من با خودم بگویم: فردا صبح با چکش بزنم روی اونا تا برن سر جای خودشان! ولی انگار مانند بعضی وسائلِ خانه جدید، کرسی هم با کرسی قدیمیِ و رنگ و رو رفته پدربزرگ فرق داشت. با هیجان خاصی، با صدایِ کمی بلند گفتم: این کرسی چقدر سفته! چرا تکون نمی‌خوره؟! کسی نبود که جوابم را بدهد.. در تنهایی خودم دو طرف چانه‌ام را با دستانم گرفته و آرنجهایم را به بالای کرسی تکیه داده بودم و دیوار روبرو را نگاه می‌کردم. اما این در ظاهر بود؛ دیوار "گل‌آب" مالیده شده روبرو، چیزی برای دیدن نداشت. دلتنگی خاصی، وجودم را گرفته بود. به یکباره متفاوت بودن کرسی، برایم تلنگری شده بود که دوره‌ای از زندگی‌ام گذشته بود... حالا دیگر از خانه قدیمی پدربزرگ دور شده بودیم و باید به فضایِ جدید عادت می‌کردیم.. ناخودآگاه و بدون آنکه اراده خودم باشد، یکبار دیگر کرسی را با قفسه سینه‌ام تکان دادم.. مادر بزرگ برنامه هر روز صبحش، روشن کردن تنور بود، البته بعد از نماز خواندن با آن چادر سفیدی که گل‌های ریز آبی و زرد داشت. نماز که تمام می‌شد، لحاف و جاجیم را با دقت خاصی برمی‌داشت و کرسی را از جایش بلند می‌کرد، بعد، بساط آتش و دود و غر زدن‌هایُِ پدربزرگ، طبق معمول شروع می‌شد. غرزدن‌های پدربزرگ برای همه عادی شده بود. فضای اتاق را چنان دود می‌گرفت که به سختی می‌شد همدیگر را دید. ننه (مادربزرگ) گاهی هم از میان دود، سیب‌زمینی‌های دو نیم شده را در چشم برهم زدنی، به دیواره داغِ تنور می‌چسباند برای صبحانه. بعد از خاموش شدن هیزمِ داخل تنور، ننه، به آرامی کرسی، که به حالت ایستاده، به دیوار تکیه داده شده بود را روی تنور می‌گذاشت. اینجا بود که نوبت وظیفه من رسیده بود. قبل از اینکه بابابزرگ کاری بکند، چکش کوچک را از تاقچه کنار پنجره برمی‌داشتم و میخ‌هایی که از پایه‌ها بیرون زده بودند را سر جایشان می‌نشاندم. میخ‌های کرسی عادت هرروزشان بود؛ سعی می‌کردند بیرون بیایند و همین باعث لقی و وارفتن کرسی می‌شد. معلوم نبود آن چند میخ چه اصراری داشتند که خودشان را از جای همیشگی بیرون بکشند. شاید حرفی برای گفتن بود که کسی نمی‌فهمید! اواخر دیگر کرسی خانه پدربزرگ حال و روز خوشی نداشت. این را یکی از همان روزها، از حرف مادر بزرگ متوجه شدم، همان روزی که وقتی کرسی به کنار خم شد و کم مانده بود بشکند. معمولا ننه با نگاهی که می‌انداخت، پدر بزرگ منظورش را متوجه می‌شد. قبل از اینکه لحاف مخصوص و ضخیم را روی آن بکشد نگاه اشاره‌ای می‌کرد، به این معنی که: با چکش میخ‌ها را بکوب. و قبل از اینکه پدربزرگ با سرفه‌های رگباری، قصد بلند شدن بکند، این من بودم که آن چهار میخ سمج و بیرون‌زده را با ضربه چکش صاف و سیقلی کوچک، به داخل چوب می‌زدم. مادر بزرگ معمولا با نگاه، پدربزرگ را متوجه منظورش می‌کرد؛ اما اینبار وقتی دید کرسی به کنار خم شده و کم مانده بشکند، با صدایی که اعتراض نرمی از آن معلوم بود گفت: این کرسی دیگه عمر خودش رو کرده. یه فکری براش بکن، یا یکی بخر، یا ببر درست کن. پدربزرگ که گوشه اتاق برای خودش جایی دست و پا کرده بود، جواب داد: کرسی هیچ ایرادی نداره، خیلی هم خوبه! خم میشه ولی هنوز کار می‌کنه. هر وقت شکست یه کاریش می‌کنم.. بعدها در هیاهویِ دنیای کودکی، کرسی خانه پدربزرگ هم مانند خیلی از خاطرات، به فراموشی سپرده شد، اما یاد و خاطره خانه قدیمی و آدمهای آن هیچگاه از ذهن و یاد پاک نشد. | پرویز ایمانی | 🚀☞❥ 🔚 ‌‌┄┄┅┅✿❀🍁❀✿┅┅┄┄ 🍃 🍃 ۰ ۰ 📚@sarguzasht📚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برای خوشبخت بودن، فرش قرمز لازم نیست! نیازی به فریاد حوادث نیست. موسیقی، باران، برای دلخوشی کافیست. سلامی به پدر، نگاهی به خواهر کافیست. برای خوشبخت بودن، آغوش گرم یک مادر کافیست. سواری روی موج خیال ، نشستن کنار یادگاریها ، رفتن میان خاطره ها کافیست. برای خوشبخت بودن، یک احساس کوچک خوشبختی کافیست. الهی خوشبخت باشید🌺❤️ 👇🍃👇 🪶❄️ ✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐ 🍃👈 ❤تنها صداست که می ماند......❤ 🎙🎶@cofeh_deklameh🎶🎙
┄┅═💎📙📚📒💎═┅┄ 📚داستان اشک من و باران ۱ حواسم به برف پاک کنای ماشین بود که یکی در میون کار می کردن و قطره های بارون که درشت و محکم خودشون می کوبوندن به شیشه ماشین ، یک لحظه کوتاه کافی بود که همه چیز منو به هم بریزه ، و اون لحظه ، لحظه ای بود که چشم های من صورتش رو توی آینه ماشین تماشا کرد ، نفسم حبس شد ، پام ناخودآگاه چسبید روی ترمز ، – چیزی شده ؟ چشمامو از نگاهش دزدیدم ، – نه .. ببخشید ، خودش بود ، شک نکردم ، خودش بود بعد از ده سال ، بعد از ده سال …. خودش بود . با همون چشم های درشت آهویی ، با همون دهن کوچیک و لبهای متعجب ، با همون دندونای سفید و درشت که موقع خندیدنش می درخشید و چشمک می زد ، خودش بود . نبضم تند شده بود ، عرق سردی نشست روی تنم ، دیگه حواسم به هیچ چی نبود ، می ترسیدم دوباره نگاهش کنم ، می ترسیدم از تلاقی نگاهم با نگاهش بعد از ده سال ندیدن هم ، دستام و پاهام دیگه به حال خودشون نبودن ، برف پاک کنا اصلا کار نمی کردن ، بارون بود و بارون ، پرسید : – مسیرتون کجاست ؟ گلوم خشک شده بود ، سعی کردم چیزی بگم اما نمی شد ، با دست اشاره کردم .. مستقیم . گفت : من میرم خیابون بهار ، مسیرتون می خوره ؟ به آینه نگاه نکردم ، سرمو تکون دادم ، صدای خودش بود ، صدای قشنگ خودش بود ، قطره اشکم چکید ، چکید و چکید ، گرم بود ، داغ بود ، حکایت از یک داستان پرغصه داشت ، به چشمام جراءت دادم ، از پشت پرده اشک دوباره دیدمش ، داشت خیابونو نگاه میکرد ، دهن کوچولوش مثل اون موقع ها نیمه باز بود ، به تعبیر من ، با حالت متعجبانه ، چشماش مثل چشم بچه ها پر از سئوال ، سرعت ماشینو کم کردم ، بغض بد جور توی گلوم می تپید ، روسریش ، مثل همیشه که حواسش نبود ، سر خورد بود روی سرشو موهای مشکیش آشفته و شونه نشده روی پیشونیش رها بود ، خاطره ها ، مثل سکانس های یک فیلم با دور تند ، از جلو چشمام عبور می کرد ، به خدا خودش بود ، به چشمای خودم نگاه کردم ، سرخ بود و خیس ، خدا کنه منو نشناسه ، اگه بشناسم چی میشه ، آخه اینجا چیکار می کنه ؟ ! یعنی تنهاست ؟ ازدواج نکرده ؟ ازدواج کرده ؟ طلاق گرفته ؟ بچه نداره ؟ خدای من … خدای من …. با لبش بازی می کرد ، مثل اونوقتا ، که من مدام بهش می گفتم ، اینقده پوست لبتو نکن دختر ، حیف این لبای قشنگت نیست ؟ و اون ، با همون شیطنت خاص خودش ، می خندید ، لج می کرد ، به یک زن سی و هفت ساله نمی خورد ، توی چشم من ، همون دختر بیست و هفت ساله بود ، با همون بچه گیای خودش ، با همون خوشگلیای خودش …. زمان به سرعت می گذشت ، قطره های اشک من انگار پایان نداشت ، بارون هم لجباز تر از همیشه ، پشت چراغ قرمز ترمز کردم ، به ساعتش نگاه کرد ، روسریشو مرتب کرد ، به ناخناش نگاه کردم ، انگار هنوزم مراقب ناخناش نیست ، دلم می خواست فریاد بکشم ، بغض داشت خفم می کرد ، کاش میشد از ماشین بزنم بیرون و تموم خیابون رو زیر بارون بدوم و داد بزنم ، قطره های عرق از روی پیشونیم میچکید توی چشمام و با قطره های اشک قاطی میشد و می ریخت روی لباسم ، زیر بارون نرفته بودم اما .. خیس بودم، خیس ِ خیس … چیکار باید می کردم ، بهش بگم ؟ بهش بگم منم کی ام ؟ برگردم و توی چشاش نگاه کنم ؟ دستامو بذارم روی گونه هاش ؟ می دونستم که منو خیلی زود میشناسه ، مگه میشه منو نشناسه ، 🚀 ☞❥ 🔚 🍃 🍃 ۰ ۰ 📚@sarguzasht📚
😍احــســاسِ خـــوبـــــــــــ😍
┄┅═💎📙📚📒💎═┅┄ 📚داستان اشک من و باران ۱ حواسم به برف پاک کنای ماشین بود که یکی در میون کار می کردن
┄┅═💎📙📚📒💎═┅┄ 📚داستان اشک من و باران ۲ نه .. اینکارو نمی تونم بکنم ، می ترسم ، همیشه این ترس لعنتی کارا رو خراب می کرد ، توی این ده سال لحظه به لحظه توی زندگیم بود و … نبود ، بود ، توی هر چیزی که اندک شباهتی بهش داشت ، بود ، پر رنگ تر از خود اون چیز ، زیباتر از خود اون چیز ، تنهاییم با جستجوی اون دیگه تنهایی نبود ، یه جور شیدایی بود ، خل بودم دیگه ، نرسیدم بهش تا همیشه دنبالش باشم ، عاشقی کنم براش ، میگفت : بهت نیاز دارم … ساکت می موندم ، میگفت : بیا پیشم ، میگفتم : میام … اما نرفتم ، زمان برای من کند میگذشت و برای اون تند تر از همیشه ، دلم می خواست بسوزم ، شاید یه جور خود آزاری که البته بیشتر باعث آزار اون شد ، قصه عشق من افسانه شد و معشوق من ، از دستم پرید ، مثل پرنده کوچکی که دلش تاب سکوت درخت رو نداشت . صدای بوق ماشین پشت سر، منو به خودم آورد ، چراغ سبز شده بود ، آهسته حرکت کردم ، چشام چسبید روی آینه ، حریصانه نگاهش کردم ، حریصانه و بی تاب ، چرا این اشکای لعنتی بس نمی کنن ، آخه یه مرد چهل ساله که نباید اینقدر احساساتی باشه ، یاد شبی افتادم که برای بدرقه من تا فرودگاه اومد ، هردوروی صندلی عقب تاکسی نشسته بودیم ، و اون تمام مسیر بهم نگاه می کرد ، اشک میریخت و با همون لبای قشنگ نیمه بازش ، چشم در چشم ، نگاهم می کرد ، تا حالا اینقدر مهربونی رو یکجا توی هیچ چشمی ندیده بودم ، چشماش عاشقانه و مادرانه ، با چشم های من مهربون بود . شقیقه هام می سوخت ، احساس می کردم هر لحظه ممکنه سکته کنم ، قلبم عجیب تند می زد ، تند تر از همیشه ، تند تر از تمام مدتی که توی این ده سال می زد ، – همینجا پیاد میشم . پام چسبید روی ترمز ، چشمامو بستم ، – بفرمایین … دستشو آورده بود جلو ، توی دستش یک هزار تومنی بود و یک حلقه دور انگشتش ، قلبم ایستاد ، با همه انرژیم سعی کردم حرفی بزنم .. – لازم نیست .. – نه خواهش می کنم … پولو گذاشت روی صندلی جلو … صدای باز شدن در اومد و بعد .. بسته شدنش . خشکم زده بود ، حتی نمی تونستم سرمو تکون بدم . برای چند لحظه همونطور موندم ، یکدفه به خودم اومدمو و درماشینو باز کردم ، تصمیم خودم گرفته بود برای صدا کردنش ، برای فریاد کردنش ، برای ترکوندن همه بغضم توی این ده سال ، دیدمش … چند قدم مونده بود تا برسه به مردی که با چتر باز منتظرش بود ، و … دختربچه ای که زیر چتر ایستاده بود . صدا توی گلوم شکست … اسمش گره خورد با بغضم و ترکید . قطره های سرد بارون و اشکهای تلخ و داغم با هم قاطی شد . رفت ، رفتند توی خیابون بهار ، سه نفری ، زیر چتر باز … دختر کوچولو دستشو گرفته بود ، صدای خنده شون از دور می اومد … سر خوردم روی زمین خیس ، صدای هق هق خودم بود که صدای خنده شون رو از توی گوشم پاک کرد … مثل بچه ها زار زدم .. زار زدم … منو بارون .. ، زار زدیم ، اونقدر زار زدم تا سه نفریشون مثل نقطه شدن ، به زحمت خودمو کشوندم توی ماشین ، بوی عطرش ماشینو پر کرده بود ، هزار تومنی رو از روی صندلی جلو برداشتم و بو کردم … بوی عطر خودش بود ، بوی تنش ، بوی دستش ، بعد از ده سال ، دوباره از دستش دادم ، اینبار پررنگ تر ، دردناک تر ، برای همیشه تر. خل بودم دیگه .. یعنی این نقطهء پایان بود برای عشق من ؟ نه .. عاشق تر شده بودم عاشق تر و دیوانه تر … چه کردی با من تو … چه کردی … بارون لجبازانه تر می بارید خیابان بهار ، آبی بود . آبی تر از همیشه … پایان 🚀☞❥ 🔚 🍃 🍃 ۰ ۰ 📚@sarguzasht📚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ناراحت نباش که شانس نداری خیلی‌ ها هستن که شرف ندارن ولی خوشحالند...! 👇🍃👇 🪶❄️ ✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐ 🍃👈 ❤تنها صداست که می ماند......❤ 🎙🎶@cofeh_deklameh🎶🎙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زن ، بام نیست تا برای هواخوری به سراغش بروی آسمان است پرواز را بیاموز سیگار نیست که بکشی و تمامش کنی اکسیژن است او را نفس بکش روزنامه نیست که بخوانی و روی نیمکتی جا بگذاری کتاب است او را زندگی کن او یک «زن» است اگر میتوانی «مرد» باش. 👇🍃👇 🪶❄️ ✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐ 🍃👈 ❤تنها صداست که می ماند......❤ 🎙🎶@cofeh_deklameh🎶🎙