#اهریمن_درون
💎همیشه کسانی هستند که دفاع از خدا را وظیفۀ خود میدانند، انگار که [خدا] چیزی ضعیف و بیدفاع است. این آدمها از کنار بیوهای که بر اثر جذام از شکل افتاده و چند سکه گدایی میکند رد میشوند، از کنار کودکان ژندهپوشی که در خیابان زندگی میکنند رد میشوند... اما اگر کمترین چیزی برعلیه خدا ببینند... چهرههاشان سرخ میشود، سینههاشان را جلو میدهند و کلمات خشمآلودی به زبان میآورند. میزان خشمشان حیرتانگیز است. نحوۀ برخوردشان هراسآور است.
این آدمها نمیفهمند که باید در درون از خدا دفاع کرد، نه در بیرون. آنها باید خشمشان را متوجه خودشان کنند، زیرا اهریمنِ بیرون چیزی نیست جز اهریمنِ درون که بیرون آمدهاست. در نبرد بر سر نیکی، میدانِ جدالِ اصلی نه در صحنۀ عمومیِ بیرون، بلکه در فضایِ کوچکِ دلِ هر کس است.
#یان_مارتل 📚 #زندگی_پی #بریده_کتاب
#book #story
#داستان_کوتاه
🆔 🌹
🍃 🍃
۰
۰
📚@sarguzasht📚
💎شهر دزدها
شهری بود که همۀ اهالی آن دزد بودند. شبها پس از شام، هرکس دستهکلید بزرگ و فانوس برمیداشت و از خانه بیرون میزد؛ برای دستبرد زدن به خانۀ یک همسایه. حوالی سحر با دست پر به خانهاش برمیگشت، که آن را هم دزد زده بود! به این ترتیب، همه در کنار هم به خوبی و خوشی زندگی میکردند؛ چون هرکس از دیگری میدزدید و او هم متقابلاً از دیگری، تا آنجا که آخرین نفر از اولی میدزدید. تجارت و معامله هم به همین شکل بود؛ هم از جانب خریدارها و هم از جانب فروشندهها. دولت سعی میکرد حقحساب بیشتری از اهالی بگیرد و آنها را تیغ بزند، و اهالی هم نهایت سعی خودشان را میکردند که سر دولت را شیره بمالند و چیزی از آن بالا بکشند؛ به این ترتیب زندگی به آرامی سپری میشد. نه کسی خیلی ثروتمند بود و نه کسی خیلی فقیر.
روزی مرد درستکاری گذرش به شهر افتاد و آنجا را برای اقامت انتخاب کرد. شبها به جای اینکه با دستهکلید و فانوس دُور کوچهها راه بیفتد برای دزدی، شامش را که میخورد، سیگاری دود میکرد و شروع میکرد به خواندن رمان. دزدها میآمدند؛ چراغ خانه را روشن میدیدند، راهشان را کج میکردند و میرفتند. اوضاع از این قرار بود، تا اینکه اهالی احساس وظیفه کردند به این تازهوارد توضیح بدهند که گرچه خودش اهل این کارها نیست، ولی حق ندارد مزاحم کار دیگران بشود، و هرشبی که در خانه میماند، معنیاش این بود که خانوادهای سرِ بیشام زمین میگذارد و روز بعد چیزی برای خوردن ندارد! مرد درستکار در برابر چنین استدلالی چه حرفی برای گفتن میتوانست داشته باشد؟ بنابراین پس از غروب آفتاب، او هم از خانه بیرون میزد و همانطور که از او خواسته بودند، حوالی صبح برمیگشت؛ ولی دزدی نمیکرد. میرفت روی پل شهر میایستاد و مدتها به جریان آب رودخانه نگاه میکرد و بعد به خانه برمیگشت و میدید خانهاش مورد دستبرد قرار گرفته است. در کمتر از یک هفته، مرد درستکار داروندارش را از دست داد؛ چیزی برای خوردن نداشت و خانهاش هم لخت شده بود. ولی مشکل این نبود؛ این وضعیت البته تقصیر خودش بود. نه! مشکل چیز دیگری بود. قضیه از این قرار بود که این آدم با این رفتارش، حال همه را گرفته بود!
او اجازه داده بود داروندارش را بدزدند بی آنکه خودش دست به مال کسی دراز کند. به این ترتیب، هر شب یک نفر بود که پس از سرقتِ شبانه از خانۀ دیگری، وقتی صبح به خانۀ خودش وارد میشد، میدید خانه و اموالش دستنخورده است؛ خانهای که مرد درستکار باید به آن دستبرد میزد. بعد از مدتی، آنهایی که شبهای بیشتری خانهشان را دزد نمیزد رفتهرفته اوضاعشان از بقیه بهتر شد و مالومنالی بههم زدند و برعکس، کسانی که دفعات بیشتری به خانۀ مرد درستکار (که دیگر از هر چیز به درد بخوری خالی شده بود) دستبرد میزدند، دست خالی به خانه برمیگشتند و وضعشان روزبهروز بدتر میشد. عدهای که موقعیت مالیشان بهتر شده بود، مانند مرد درستکار، این عادت را پیشه کردند که شبها پس از شام، بروند روی پل چوبی و جریان آب رودخانه را تماشا کنند. این ماجرا، وضعیتِ آشفتۀ شهر را آشفتهتر میکرد؛ چون معنیاش این بود که باز افراد بیشتری از اهالی ثروتمندتر و بقیه فقیرتر میشدند.
بهتدریج آنهایی که وضعشان خوب شده بود و به گردش و تفریح روی پل روی آوردند، متوجه شدند که اگر به این وضع ادامه بدهند، بهزودی ثروتشان ته میکشد. به این فکر افتادند که چهطور است به عدهای از این فقیرها پول بدهیم که شبها به جای ما هم بروند دزدی؟!
قراردادها بسته شد، دستمزدها تعیین و پورسانتهای هر طرف را هم مشخص کردند؛ آنها البته هنوز دزد بودند و در همین قرارمدارها هم سعی میکردند سر هم کلاه بگذارند و هرکدام از طرفین بهنحوی از دیگری چیزی بالا میکشید، اما همانطور که رسم اینگونه قراردادهاست، آنها که پولدارتر بودند ثروتمندتر، و تهیدستها عموماً فقیرتر میشدند. عدهای هم آنقدر ثروتمند شدند که دیگر برای ثروتمند ماندن نه نیاز به دزدی مستقیم داشتند، و نه اینکه کسی برایشان دزدی کند. ولی مشکل اینجا بود که اگر دست از دزدی میکشیدند، فقیر میشدند؛ چون فقیرها درهرحال از آنها میدزدیدند.
فکری به خاطرشان رسید؛ آمدند و فقیرترین آدمها را استخدام کردند تا اموالشان را در مقابل دیگر فقیرها حفاظت کنند. ادارۀ پلیس برپا شد و زندانها ساخته شد!
به این ترتیب، چند سالی از آمدن مرد درستکار به شهر نگذشته بود که مردم دیگر از دزدیدن و دزدیده شدن حرفی نمیزدند. صحبتها حالا دیگر فقط از دارا و ندار بود؛ اما درواقع هنوز همه دزد بودند.
نویسنده: #ایتالوکالوینو
#book #story
#داستان_کوتاه
🆔 🌹
🍃 🍃
۰
۰
📚@sarguzasht📚
💎پس جهنم اين است...!
هرگز به این شکل درباره اش فكر نمی كردم!
به خاطر دارید؟ گوگرد، آتش، سيخ! آه...!
عجب حرف های مضحكی سال ها در مغزمان فرو کردند!
احتياجی به سيخ نيست!
حالا فهمیدم، جهنم همان زندگیِ
اجباری با احمق های اطراف است!
#ژانپلسارتر
#book #story
#داستان_کوتاه
🆔 🌹
🍃 🍃
۰
۰
📚@sarguzasht📚
💎به چشم هایم زل زد و گفت
«با هم درستش می کنیم».
چه لذتی داشت این با هم، حتی اگر با هم هیچچیزی درست نمیشد،
حتی اگر تمام سرمایهام بر باد میرفت،
حسی که به واژهی «با هم» داشتم را با هیچچیزی در این دنیا معاوضه نمیکردم. تنها کسی که وحشت تنهایی را درک کرده باشد، میتواند حس من را در آن لحظات درک کند...
#لیلیان_هلمن #book #story
#داستان_کوتاه
🆔 🌹
🍃 🍃
۰
۰
📚@sarguzasht📚
«حتماً. ولی میشه خودتون دوتایی برید؟ آخه من هر وقت میرم اونجا سردرد میگیرم.»
کلیدها را به من داد و نقشهای ترسیم کرد. چه مشاور املاک سهلگیری!
از روی نقشه، به نظر محلهی مثلثی فاصلهی چندانی تا ایستگاه نداشت، اما وقتی به سمتش راه افتادیم مسیر تمامشدنی نبود. مجبور بودیم ریلهای راهآهن را دور بزنیم، از یک پل هوایی رد شویم و چهاردستوپا از چیز کثیف تپهمانندی کشانکشان خودمان را بالا بکشیم و بعد پایین بیاوریم تا بالاخره روی دوتا پاهامان به محلهی مثلثی برسیم. هیچ مغازهای به چشم نمیخورد. دور تا دور محل خاکی بود.
من و همسرم وارد خانه شدیم که درست در نوک محلهی مثلثی قرار داشت. یک ساعتی آنجا ماندیم و داخل خانه را گشت زدیم. در طول این مدت، قطار بود که غرشکنان از کنار خانه رد میشد. هر وقت قطار سریعالسیری میغرید و میگذشت پنجرهها به لرزه میافتادند. قطار که رد میشد صدای یکدیگر را نمیشنیدیم. اگر مشغول صحبت بودیم و قطار میآمد، باید صحبتمان را قطع میکردیم تا قطار رد شود و برود. سکوت که میشد، صحبتمان را ادامه میدادیم تا اینکه لحظهی بعد قطار دیگری از راه میرسید و حرفمان را قطع میکرد. ارتباط کلامیمان با هم شده بود به سبک ژانلوک گدار، دست و پا شکسته و منقطع.
صرف نظر از سروصدا، خانه بدک نبود. خود بنا قدیمی بود و به تعمیر اساسی نیاز داشت. اما نکتهی مثبتش این بود که طاقچهی توکوناما ی توکار و یک فضای نشیمن بیرونی داشت که به خانه وصل بود و حسوحال قشنگی به آن میداد. آفتاب بهاری که از پنجرهها به داخل میتابید، مربعهای نورانی کوچکی روی تاتامی نقش میبست. شباهت زیادی به خانهای داشت که سالها پیش، بچه که بودم، در آن زندگی میکردم. به زنم گفتم: «بیا همینجا رو بگیریم. سروصداش زیاده ولی بهش عادت میکنیم.»
او هم گفت: «اگه نظر تو اینه، من مشکلی ندارم.»
«با هم که اینجا میشینیم، حس میکنم ازدواج کردیم، برای خودمون یه خانوادهایم.»
«خب، هستیم دیگه.»
«آره، ولی نه کاملاً.»
برگشتیم بنگاه املاک و به مشاور کچل گفتیم که خانه را میخواهیم.
او پرسید: «زیادی پرسروصدا نیست؟»
من گفتم: «چرا هست ولی بهش عادت میکنیم.»
مشاور املاک عینکش را درآورد و با یک تکه دستمال کاغذی پاک کرد، جرعهای از فنجان چایش نوشید، عینکش را دوباره به چشم گذاشت و به من نگاه کرد.
«خب، از اونجا که جوان هستید…»
من پاسخ دادم: «بله…»
و اجارهنامه را پر کردیم.
مینیون یک دوست برای اسبابکشی ما زیادی هم بود. دار و ندار ما چند دست فوتن و لباس، یک لامپ، چند تا کتاب و یک گربه بود، نه بیشتر. نه رادیویی و نه تلویزیونی، نه ماشین لباسشویی و نه میز ناهارخوریای، نه اجاقگاز و کتری و جاروبرقی و تلفنی. ما در این حد فقیر بودیم. این شد که اسبابکشی ما نیم ساعت بیشتر طول نکشید. مال و منال که نداشته باشی، زندگی سادهتر میشود.
وقتی آن دوست که در اسبابکشی کمکمان کرده بود، نگاهی به منزل جدیدمان انداخت که بین دو خط راهآهن گیر افتاده بود، خشکش زد. اثاثیه را که خالی کردیم، رو به من کرد و چیزی گفت ولی قطار سریعالسیری که رد شد صدای او را در خودش خفه کرد.
پرسیدم: «چیزی گفتی؟»
گفت: «مردم چه جاهایی که زندگی نمیکنن!»
عاقبت دو سال در آن خانه زندگی کردیم.
از لحاظی خانهی بیدوام و ضعیفی بود. باد که میوزید، هوا از لابهلای درزها و شکافها به داخل میآمد. تابستانهایش دلپذیر بود اما زمستانهایش وحشتناک. پولی که نداشتیم با آن بخاری بخریم، برای همین تا آفتاب میرفت، من و همسر و گربهمان زیر فوتن میخزیدیم و به معنای واقعی کلمه به هم میچسبیدیم تا گرم شویم. خیلی وقتها بیدار که میشدیم آبِ توی شیر آشپزخانه یخ زده بود.
همین که زمستان تمام میشد، بهار از راه میرسید. بهار فصل دلنشینی بود. من و همسرم و گربهمان نفس راحتی میکشیدیم. ماه آپریل، چند روزی در راهآهن اعتصاب شد و ما بهشتمان بود. تمام طول روز حتی یک قطار هم نیامد. گربه را برداشتیم و با خودمان به سمت ریل راهآهن بردیم، همانجا نشستیم و آفتاب گرفتیم. سکوت فراوانی بود، انگار که ته یک دریاچه نشسته باشیم. جوان بودیم و تازه ازدواج کرده بودیم و آفتاب هم که داشت مفتکی میتابید!
حتی حالا هم که کلمهی «فقیر» را میشنوم، یاد آن تکهزمین باریک مثلثی میافتم و با خودم میگویم یعنی الان چه کسی آنجا زندگی میکند؟
نوشتهی: هاروکی موراکامی
ترجمهی: اکرم موسوی
#book #story
#داستان_کوتاه
🆔 🌹
🍃 🍃
۰
۰
📚@sarguzasht📚
قصه شب
💎 مرد موقع برگشتن به اتاق خواب گفت: مواظب باش عزیزم، اسلحه پُر است.
زن که به پشتی تخت تکیه داده پرسید:
این را برای زنت گرفتهای؟
مرد جواب داد: نه خیلی خطرناک است، میخواهم یک حرفهای استخدام کنم.»
زن: من چطورم؟
مرد پوزخندی زد و گفت: با مزه است، اما کدام احمقی برای آدم کشتن یک زن استخدام میکند؟
زن لبهایش را مرطوب کرد، لوله اسلحه را به طرف مرد گرفت و گفت:
زن تو عزیزم!
نویسنده: #جفری_وایت_مور
مترجم: #گیتا_گرگانی
#book #story
#داستان_کوتاه
🆔🌹
🍃 🍃
۰
۰
📚@sarguzasht📚
💎 وقتی بیدار شدم، تمام تنم درد میکرد و میسوخت. چشم هایم را باز کردم و دیدم پرستاری کنار تختم ایستاده.
او گفت: آقای فوجیما، شما خیلی شانس آوردید که دو روز پیش از بمباران هیروشیما جان به در بردید. حالا در این بیمارستان در امان هستید.
با ضعف پرسیدم: من کجا هستم؟
آن زن گفت: در ناکازاکی
نوشتهی : #آلن_ا_مایر
ترجمهی : #گیتا_گرگانی
#book #story
#داستان_کوتاه
🆔🌹
🍃 🍃
۰
۰
📚@sarguzasht📚
داستانِ مینیمالِ
" پیرمردِ دزد "
💎 پیرمردِ فرتوتِ دزد، کلید نداشت
در را با کارتِ بانکی به سختی باز کرد
داخل شد
کسی نبود
خانه هم لخت
تختِ گوشهی اتاق را
باز و تکه تکه کرد و با مشقت زیادی
بُرد و فروخت
با مقداری خوراکی بازگشت
و روی زمین خوابید...
نوشتهی: #شاهين_بهرامی
#book #story
#داستان_کوتاه
🆔🌹
🍃 🍃
۰
۰
📚@sarguzasht📚
" سینما در صف "
💎 صف طولانی سینما به کندی پیش میرفت. مردی که بارانی بلند و کلاه تیرهرنگی به سر داشت و در میانهی صف ایستاده بود، به دقت اطراف خود را رصد و تماشا میکرد.
کمی جلوترش انگار دختر و پسری در صف آشنا و شیفتهی هم شده بودن و شماره رد و بدل میکردند.
کمی عقبتر سر نوبت حسابی دعوا و درگیری شده بود.
چند نفر آن طرفتر یکی هذیان میگفت.
نفر قبل از او هم جيب نفرِ جلو سریش را زد!
در انتهای صف یکی بلند آواز میخواند
در میانهی صف یک نفر غش کرد
سرانجام مرد به جلوی باجه رسید
کلاهش را کمی بالاتر داد یک بلیت خرید
همانجا آن را پاره کرد و مستقیم در پيادهرو به راه خود ادامه داد...
نوشتهی: #شاهین_بهرامی
#Book #story
#داستان_کوتاه
🆔 🌹
🍃 🍃
۰
۰
📚@sarguzasht📚