eitaa logo
😍احــســاسِ خـــوبـــــــــــ😍
4.5هزار دنبال‌کننده
10.5هزار عکس
10.2هزار ویدیو
194 فایل
شروع دوباره بـا دنـیـایے پــر از حـس هاے خــوبـــــ ♡پُـــــــر از حِس دلــــنـِشیـــــن براے تو♡ ‌ ✍فقط اندکی تفکرات خوب میتوانند کل روز شما را تغییر دهند پس مثبت باشید‌😍❤ . 🕊
مشاهده در ایتا
دانلود
💢کشیشی یک پسر نوجوان داشت و کم کم وقتش رسیده بود که فکري در مورد شغل آینده اش بکند . پسر هم مثل تقریباً بقیه هم سن و سالانش واقعاً نمی دانست که چه چیزي از زندگی می خواهد و ظاهراً خیلی هم این موضوع برایش اهمیت نداشت . یک روز که پسر به مدرسه رفته بود , پدرش تصمیم گرفت آزمایشی براي او ترتیب دهد . به اتاق پسرش رفت و سه چیز را روي میز او قرار داد : یک کتاب مقدس, یک سکه طلا و یک بطري مشروب . کشیش پیش خود گفت : من پشت در پنهان می شوم تا پسرم از مدرسه برگردد و به اتاقش بیاید . آنگاه خواهم دید کدامیک از این سه چیز را از روي میز بر می دارد . اگر کتاب مقدس را بردارد معنیش این است که مثل خودم کشیش خواهد شد که این خیلی عالیست . اگر سکه را بردارد یعنی دنبال کسب و کار خواهد رفت که آنهم بد نیست . اما اگر بطري مشروب را بردارد یعنی آدم دائم الخمر و به درد نخوري خواهد شد که جاي شرمساري دارد . مدتی نگذشت که پسر از مدرسه بازگشت . در خانه را باز کرد و در حالی که سوت می زد کاپشن و کفشش را به گوشه اي پرت کرد و یک راست راهی اتاقش شد . کیفش را روي تخت انداخت و در حالی که می خواست از اتاق خارج شود چشمش به اشیاء روي میز افتاد . با کنجکاوي به میز نزدیک شد و آن ها را از نظر گذراند . کاري که نهایتاً کرد این بود که کتاب مقدس را برداشت و آن را زیر بغل زد . سکه طلا را توي جیبش انداخت و در بطري مشروب را باز کرد و یک جرعه بزرگ از آن خورد . . . کشیش که از پشت در ناظر این ماجرا بود زیر لب گفت : خداي من! چه فاجعه بزرگی ! پسرم سیاستمدار خواهد شد !🌺 👇👇👇 ۰ 📚@sarguzasht📚
😍احــســاسِ خـــوبـــــــــــ😍
#سرگذشت_پاییز #به_جرم_دختر_بودن #پارت_نوزده اسم من پاییزه…..الان که دارم سرگذشتمو تعریف میکنم وارد ۲
اسم من پاییزه…..الان که دارم سرگذشتمو تعریف میکنم وارد ۲۸سالگی شدم………. بابا از حرف رضا خوشش اومد و لپشو کشید و خوشحال گفت:پدر سوخته …بعد به اینه نگاه کرد و سنگینی نگاه منو دید وگفت:خب پاییز…!!تو چی میگی؟؟میتونی بچه هارو آماده کنی تا با رویا کنار بیاند؟؟؟ از اینکه نظرم برای بابا اصلا اهمیت نداشت از درون داشتم منفجر میشدم برای همین از پنجره بیرون رو نگاه کرد و به مامان فکر کردم…..در افکار خودم بودم که صدای بابا بلندتر شد و گفت:چرا جواب نمیدی؟؟؟؟؟کر شدی؟؟؟بدون ترس و جدی گفتم:اگه بجای مامان ،این اتفاق برای شما میفتاد مطمئن بودم اصلا مامان ازدواج نمیکرد و اگه به فرض مثال هم مجبور میشد اینکار رو انجام بده یکی رو از فامیل و دوست و اشنا قبول میکرد تا انگشت نما نشه….. بابا با همون تنفر همیشگیش توی چشمهام زل زد و گفت:دهنتو ببند…مگه رویا چشه ؟؟؟؟گفتم:اون جای دختر شما….بابا گفت:وقتی خودش دوستم داره و قبول کرده و راضیه پس به هیچ کسی مربوط نیست و من اجازه نمیدم کسی دخالت کنه…. ادامه در پارت بعدی 👇 📚@sarguzasht📚 ‎‎‌‌ ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
💫💫داستان شب💫💫 🌸روزی شاگردی از استاد خود پرسید: سم چیست؟ استاد به زیبایی پاسخ داد: هرآنچه که بیش از نیاز و ضرورت ما باشد، سم است! مانند: قدرت، ثروت، بلند پروازی،  عشق، نفرت و یا هر چیز دیگری. 🌸شاگرد بار دیگر پرسید: استاد، حسادت چیست؟ استاد ادامه داد: عدم پذیرش داشته‌ها و موقعیت‌های خوب در دیگران. و اگر ما آن خوبیها در دیگران را بپذیریم، به الهام و انگیزه تبدیل خواهد شد... 🌸شاگرد: خشم چیست؟ استاد: رد و عدم قبول چیزهایی که فراتر از کنترل و توانایی ما است... اگر ما آن را پذیرا باشیم، این ویژگی به صبر و شکیبایی بدل خواهد شد.. 🌸شاگرد: نفرت چیست؟ استاد: عدم پذیرش شخص به همان صورتی که هست. و اگر ما شخص را بدون قید و شرط پذیرا باشیم، این‌نفرت به‌عشق تبدیل خواهد شد! 📚@sarguzasht📚 ‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‎ ‎‎‌‌┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
شادترین رنگ رابه زندگی بزن نگاه مهربانت صورتی اندیشه ات سبز آسمان دلت آبی وقلب مهربانت طلایی زندگی زیباست اگرآن رابه زیبایی رنگ بزنیم سلام صبح بخير ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
💢فردی بـه پزشک مراجعه کرده بود. در حین معاینه، یک نفر بازرس از راه میرسه و از پزشک میخواد کـه مدارک نظام دکتری شو ارائه بده. پزشک بازرس رو بـه کناری میکشه و پولی دست بازرس میزاره و میگه: من پزشک واقعی نیستم. شـما این پول رو بگیر بی خیال شو. بازرس کـه پولو میگیره از در خارج میشه. مریض یقه بازرس رو میگیره و اعتراض میکنه. بازرس میگه منم بازرس واقعی نیستم و فقط برای اخاذی اومده بودم ولی توی مریض میتونی از پزشک قلابی شکایت کنی. مریض لبخند تلخی میزنه و میگه: اتفاقا من هم مریض نیستم و فقط اومده بودم گواهی بگیرم نرم سرکار! در جامعه اي کـه هرکس بنوعی آلوده بـه فساد یا حداقل خطا !! می‌باشد، چگونه میشود با فساد به طور قطعی و ریشه اي مبارزه کرد؟🌺 👇👇👇 ۰ 📚@sarguzasht📚
💢شخصی می گفت شب احیا داشتم گریه میکردم و از خدا طلب بخشش می‌کردم که زنم یدونه محکم زد پس گردنم!! گفتم چرا میزنی؟ گفت اینجوری که تو داری گریه میکنی معلومه یه غلطی کردی، خدا هم ببخشه من نمیبخشم🌺 👇👇👇 ۰ 📚@sarguzasht📚
💢عتیقه‌فروشی در روستایی به منزل رعیتی ساده وارد شد. دید کاسه‌ای نفیس و قدیمی دارد که در گوشه‌ای افتاده و گربه در آن آب می‌خورد. دید اگر قیمت کاسه را بپرسد رعیت ملتفت مطلب می‌شود و قیمت گرانی بر آن می‌نهد. لذا گفت: عموجان چه گربه قشنگی داری آیا حاضری آن را به من بفروشی؟ رعیت گفت: چند می‌خری؟ عتیقه‌فروش گفت: یک درهم. رعیت گربه را گرفت و به دست عتیقه‌فروش داد و گفت: خیرش را ببینی. عتیقه‌فروش پیش از خروج از خانه با خونسردی گفت: عموجان، این گربه ممکن است در راه تشنه‌اش شود. بهتر است کاسه آب را هم به من بفروشی. رعیت گفت: قربان من به این وسیله تا به حال پنج گربه فروخته‌ام. کاسه فروشی نیست🌺 👇👇👇 ۰ 📚@sarguzasht📚
ارایشی که به همه دخترا میاد👩🏽💄 ° من والا هیچوقت بلد نبودم خط چشم بکشم اما اینجا انقدر خوب یاد داد بهم که الان خط چشم نکشم انگار یه چیز کمه :🫀🫐👇 https://eitaa.com/joinchat/3638755455Cc45f800e21 https://eitaa.com/joinchat/3638755455Cc45f800e21 همکلاسیم هر روز موهاشو خوشگل میبافت میومد مدرسه حالا من یه بافت ساده هم بلد نیستم ولی تازگیا اینجارو پیدا کردم:🫦💇🏽‍♀👆 یواشکی بیا معلمو دوستات نفهمن🙊‼️🚷
مامانت نمیزاره بری 😂🤦🏻‍♀ 🌱 فیل.تر شکن هم کار نمیکنه؟ 😈 اشکال نداره یوتیوب رو آوردم تو ایتا😬‼️ پره از های دهه هشتادی👅 های خنده دار 😂😂 زود تر عضو چنل زیر شو😰👇🏻👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/425001252C6e4e91f302 https://eitaa.com/joinchat/425001252C6e4e91f302 پنج دقیقه دیگه پاک میکنم❌❌👆 ‼️ بدون داشتن نت ویدیو ببین 😱☝️🏿‌‌.‌‌
💢 بچه که بودم آرزو داشتم خیلی پولدار شوم! و اولین چیزی هم که دلم میخواست بخرم یک یخچال برای "ننه‌ نخودی" بود. ننه‌ نخودی پیرزنِ تنهای محل ما بود که هیچوقت بچه‌دار نشده بود... می‌گفتند در جوانی شاداب و سرحال بود و برای بقیه نخود می‌ریخت و فال می‌گرفت. پیر که شد، دیگر نخود برای کسی نریخت ؛ اما "نخودی" مانده بود تهِ اسمش. زمستان و تابستان آب‌یخ می‌خورد، ولی یخچال نداشت. ننه ، شبها می‌آمد درِ خانه‌ی ما و یک قالب بزرگ یخ می‌گرفت. توی جایخیِ یخچالمان، یک کاسه داشتیم که اسمش "کاسه‌ی ننه‌ نخودی" بود. ننه با خانه‌ی ما ندار بود. درِ خانه اگر باز بود بدون در زدن می‌آمد تو ، و اگر سرِ شام بودیم یک بشقاب هم می‌آوردیم برای او. با بابا رفیق بود! برایش شال‌گردن و جوراب پشمی می‌بافت و در حین صحبت با پدر توی هر جمله‌اش یک "پسرم" می‌گفت. یک شب تابستان که مهمان داشتیم و توی حیاط جمع بودیم ؛ ننه ، پرده را کنار زد و وارد حیاط شد. بچه‌ی فامیل که از دیدن یک پیرزن کوچولوی موحنایی ترسیده بود ، جیغ زد و گریه کرد. ننه بهش آبنبات داد. ولی نگرفت و بیشتر جیغ زد. بچه‌ را آرام کردیم و کاسه‌ی ننه نخودی را از جا‌یخی برایش آوردیم. بابا وقتی قالب یخ را توی زنبیل ننه انداخت، آرام بهش گفت: "ننه! از این به‌ بعد در بزن!" ننه، مکث کرد و به بابا نگاه کرد؛ به ما نگاه کرد و بعد بی‌حرف رفت... بعد از آن، دیگر پیِ یخ نیامد. کاسه‌ی ننه‌ نخودی مدتها توی جایخی یخچالمان ماند و روی یخ‌اش، یک لایه برفک نشسته بود.. یک شب، کاسه را برداشتم و با بابا رفتیم درِ خانه‌ی ننه. در را باز کرد. به بابا نگاه کرد. گفت: "دیگه آبِ یخ نمی‌خورم، پسرم!" قهر نکرده بود؛ ولی نگاهش به بابا غریبه شده بود. او توی خانه‌ی ما کاسه داشت، بشقاب داشت و یک "پسر". یک در ، یک درِ آهنی ناقابل ، یک در نزدن و حرف پدر ننه را برد به دنیای تنهایی خودش و این واقعیت تلخ را یادش آورده بود که "پسرش" پسرش نبوده! ننه‌ نخودی یک روز داغ تابستان از دنیا رفت... توی تشییع‌ جنازه‌اش کاسه‌ی یخ ننه را انداختیم توی کلمن و بابا قدِ یک پسرِ مادر مرده اشک ریخت و مدام آب یخ خورد. 👌یک حرف، یک نگاه، یک عکس العمل... چقدر آثار تلخی بهمراه دارد.... کاسه یخ ؛ انگار بهانه ی عشق و مهربانی بود... خدا میدونه کاسه یخ هر کدوم از ما کی؟ کجا؟ در یخچال دل چه کسانی!!! هزار بار برفک گرفت و شکست و خورد شد و دیده نشد... حواسمان به یکدیگر باشد. در پیچ و خم این روزگار، هوای دل همدیگر را داشته باشیم و محبت و مهربانی را به بوته فراموشی نسپاریم. نگذاریم گل محبت، پشت درب نامهربانی پژمرده شود... یکدیگر را صمیمانه دوست بداریم... چون عمر و زندگی اون چیزی که فکرمیکنیم نیست خیلی کوتاه ست...🌺 👇👇👇 ۰ 📚@sarguzasht📚
💢زاهدی گوید: جواب چهار نفر مرا سخت تکان داد. اول: مرد فاسدی از کنار من گذشت و من گوشه لباسم را جمع کردم تا به او نخورد. او گفت: ای شیخ خدا میداند که فردا حال ما چه خواهد بود! دوم: مستی دیدم که افتان و خیزان راه میرفت . به او گفتم قدم ثابت بردار تا نیفتی. گفت: تو با این همه ادعا قدم ثابت کرده ای؟ سوم: کودکی دیدم که چراغی در دست داشت گفتم این روشنایی را از کجا اورده ای؟ کودک چراغ را فوت کرد و ان را خاموش ساخت و گفت: تو که شیخ شهری بگو که این روشنایی کجا رفت؟ چهارم: زنی بسیار زیبا که درحال خشم از شوهرش شکایت میکرد. گفتم اول رویت را بپوشان بعد با من حرف بزن. گفت: من که غرق خواهش دنیا هستم چنان از خود بیخود شده ام که از خود خبرم نیست؛ تو چگونه غرق محبت خالقی که از نگاهی بیم داری؟🌺 👇👇👇 ۰ 📚@sarguzasht📚
لیا مک لارن، کانادایی می‌گوید: روزی پسر خوانده ١١ ساله‌ام از من پرسید ترجیج می‌دهی کدامش باشی؛ بسیار فقیر با دوستان فراوان؟ یا بسیار ثروتمند بدون دوست؟ جوابش برای من ساده بود. گفتم؛ با دوستان. در دراز مدت تنهایی بدتر از است. اما خوانده‌ام مخالف بود. او گفت؛ ثروتمند بدون دوست را ترجیح می‌دهم. در عمارتم می‌مانم و فورت نایت بازی می‌کنم، یوتیوب تماشا می‌کنم و با آدم‌های معاشرت می‌کنم. آنجا بود که فهمیدم نسل جدید "بومیان دنیای " هستند و نسل ما "مهاجران دنیای دیجیتال". ما از این نظر منحصر به فردیم که واپسین نمونه‌های یک گونه‌ی رو به انقراض هستیم! نسلی که بدون بزرگ شد و حالا احساس می‌کند آن معصومیتش از دست رفته. ما آخرین منابع حیّ و حاضر از یک پهنه‌ی تجربه‌ی بشری هستیم که چیزی نمانده از دست برود. 👇👇👇 ۰ 📚@sarguzasht📚
💢پیرمردی مجرد وقتی هفتاد سالش شد، یک نفر از او پرسید: تو تمام این سرزمین را در جستجوی زن کامل زیر پا گذاشتی، آیا واقعا نتوانستی چنین زنی را پیدا کنی؟حتی یک نفر؟ پیرمرد بسیار غمگین شد و گفت:چرا یک بار به چنین زنی برخوردم، یک زن کامل و به تمام معنا سراسر کمال. آن شخص پرسید: خوب پس چی شد؟چرا با او ازدواج نکردی؟ چهره پیرمرد از قبل هم غمگین تر شد و پاسخ داد: او هم بدنبال مرد کامل بود🌺 👇👇👇 ۰ 📚@sarguzasht📚
💢در روزگاران دور، در خاندان پادشاهی عرب که عدل و جوانمردیش شهره عالم بود، پسری زاده شد. پسری که از ابتدا، هستی پدر در هرم نفس های او خلاصه می شد و با گریه او دل پدر آشوب می شد. پسرک، شیرین و زیبا یود. زمانی که یک هفته از تولد او گذشته بود، گردی صورتش با ماه شب چهارده برابری می کرد. نام پسربچه را قیس نهادند. پادشاه بهترین دایه ها را برای نگه داری قیس به دربار آورد تا پسرش همانطور که شایسته یک شاهزاده اصیل بود، تربیت گردد. همه شادی و غم پدر در شادی و غم قیس خلاصه می شد. با وجود قیس، دنیا بر وفق مراد پدر بود و هیچ چیز نمی توانست خاطر او را بیازارد؛ تا اینکه قیس به هفت سالگی رسید. پدرش طبق رسم بزرگان شهر که می خواستند فرزندانشان از دریای دانش، قطره اندوزی نمایند او را به مکتب فرستاد. مکتبی مختلط از تمام دختران و پسران قبیله های دور و نزدیک. در این میان، دختری زیبارو بود که تشبیه او به فرشتگان آسمانی خطا نبود. دختر که همچون مرواریدی در صدف بود، از قبیله ای دیگر برخاسته بود. بی گمان چشمانی نظیر چشمان دختر، فقط در آهوان دشت یافت می شد و گیسوان تاب خورده و سیاهش، راه شب را نشان می داد. چه کسی می تواند با دیدن چنین الهه شکرشکنی دل به او نبازد؟ قیس هم با دیدن دختر، چنان دل به او بست که چیزی را در دنیا به جز او نمی دید و این عشق زمانی آسمانی شد که دختر نیز دل به او داد. در تمام مدت کلاس درس، شاگردان درس حساب می خواندند و این دو عاشق، محبت بی حساب نثار یکدیگر می کردند؛ شاگردان علم می آموختند و این دو عَلَم عشق می افراشتند. وصف عاشقی این دو کودک به هم، با تمام اوصاف دنیا متفاوت بود. آنچنان که هیچ چیز به جز مراقبت از این نهال دوستی برایشان مهم نبود و هیچ کس را به جز یکدیگر نمی دیدند. پدر مجنون به خواستگاری لیلی رفت اما نه تنها پدر لیلی بلکه همه قبیله عامریان با این وصلت مخالفت کردند. مجنون چون جواب رد شنید زاری ها و گریه ها کرد ولی دست بردار نبود. قبیله لیلی قصد آزار او را کردند و او گریخت. او حتی شخصی به نام نوفل را به خواستگاری لیلی فرستاد اما سودی نداشت. بعدها لیلی را بر خلاف میلش به مردی از قبیله بنی اسد دادند. نام این مرد ابن سلام بود. عروسی مفصلی بر گزار شد و پدر لیلی از خوشحالی سکه های زیادی بین حاضران تقسیم کرد. اما در اولین شب زفاف ابن سلام سیلی محکمی از لیلی دریافت کرد. مردی خبر این ازدواج را به مجنون رساند و خود بهتر می دانید در آن زمان چه حالی به مجنون عاشق و بی دل دست داد... غم مرگ پدر نیز پس از چندی به آن اضافه شد. لیلی نیز دل خوشی از ابن سلام نداشت و با اکراه روزگار خود را با او می گذراند. تا اینکه ابن سلام بیمار شد و پس از مدتی جان سپرد و لیلی در مرگ جان سوز او به سوگ نشست!! این خبر را به مجنون رساندند، مجنون دو پا داشت دو پای دیگر غرض کرد و به ملاقات لیلی شتافت تا شاید شریک غم لیلی پدرش باشد! لیلی و مجنون مدتی را در کنار گذراندند و از عشق هم بهره ها بردند ولی افسوس که دیری نپایید که چراغ عمر لیلی زیبا خاموش شد و مجنون تنهای تنها شد. قبر لیلی را از مجنون مخفی ساختند ولی مجنون از خدا خواست او را به لیلی برساند و گفت اینقدر می گردم و اینقدر خاک ها را می بویم تا بوی لیلی را حس کنم و چنین کرد تا قبر دلداده خود را یافت. مجنون بر سر قبر لیلی آنچنان گریه و زاری کرد تا به او پیوست و او را در کنار لیلی دفن کردند و اینچنین این دو دلداده عاشق بار دیگر در کنار هم آرمیدند🌺 👇👇👇 ۰ 📚@sarguzasht📚
💢در روزگاران قدیم دو همسایه بودند که مرتب با هم دعوا و درگیری داشتند. یک روز با هم قرار گذاشتند که هر کدام دارویی درست کند و به دیگری بدهد تا یکی بمیرد و دیگری که می‌ماند حداقل در آسایش زندگی کند! برای همین سکه‌ای به هوا انداختند و شیر و خط کردند که کدام یکی اول سم را بخورد. قرعه به نام همسایه دوم افتاد. بنابراین همسایه اول به بازار رفت و از عطاری قوی‌ترین سمی که داشت را خرید و به همسایه‌اش داد تا بخورد. همسایه دوم سم را سرکشید و به خانه‌اش رفت. قبلا به خدمتکارانش گفته بود حوض را برایش از آب گرم پر کنند و یک ظرف دوغ پر نمک هم آماده بگذارند کنار حوض. او همینکه به خانه رسید، ظرف بزرگ دوغ را سر کشید و وارد حوض شد. قدری دست و پا زد و شنا کرد و هر چه خورده بود را بازگرداند و بعد از آنکه معده‌اش تخلیه و تمیز شد، به اتاق رفت و تخت خوابید. صبح روز بعد سالم بیدار شد و به سراغ همسایه‌اش رفت و گفت: من جان سالم به در بردم، حالا نوبت من است که سمی بسازم و طبق قرار تو آن را بخوری. او به بازار رفت و نمد بزرگی خرید و به خانه برد. خدمتکارانش را هم صدا کرد و به آنها گفت که از حالا فقط کارتان این است که از صبح تا غروب این نمد را با چوب بکوبید! همسایه اول هر روز می‌شنید که مرد همسایه که در تدارک تهیه سم است!!! از صبح تا شب مواد سم را می‌کوبد. با هر ضربه و هر صدا که می‌شنید نگرانی و ترسش بیشتر می‌شد و پیش خودش به سم مهلکی که داشتند برایش تهیه می‌کردند فکر می‌کرد! کم کم نگرانی و ترس همه‌ی وجودش را گرفت و آسایشی برایش نماند. شب‌ها ترس، خواب از چشمانش ربوده بود و روزها با هر صدایی که از خانه‌ی همسایه می‌شنید دلهره‌اش بیشتر می‌شد و تشویش همه وجودش را می‌گرفت. هر چوبی که بر نمد کوبیده می‌شد برای او ضربه‌ای بود که در نظرش سم را مهلک‌تر می‌کرد. روز سوم خبر رسید که او مرده است. او پیش از اینکه سمی بخورد، از ترس مرده بود!! این داستان حکایت این روزهای بعضی از ماهاست. هر شرایط و بیماریی تا زمانی که روحیه‌ی ما شاداب و سرزنده باشد قدرتمند نیست. خیلی‌ها بر استرس و نگرانی مغلوب می‌شوند تا خود بیماری🌺 👇👇👇 ۰ 📚@sarguzasht📚
💢اگه ۱۰۰ تا مورچه زرد را با ۱۰۰ تا مورچه سیاه بندازی توی یک شیشه ، هیچ کاری بهم ندارن تا وقتی که شیشه را تکون بدی . اون موقع شروع می کنن به کشتن همدیگه !!! زردها فکر میکنن سیاه ها دشمنن و سیاه ها هم فکر می کنن زرد ها دشمنن ؛ اما دشمن واقعی کسی هست که شیشه را تکون داده . توی دنیای ما آدمها هم این اتفاق میفته دوستی ها ، رابطه ها و حتی زندگی های زیادی فقط به خاطر حرف های اطرافیان خراب میشه . قبل از اینکه به جون هم بیفتیم باید از هم بپرسیم چه کسی داره این شیشه را تکون میده ؟ مواظب حرفهای نادرست آدمهای دور و برمون باشیم . انشاالله همیشه زندگی ها و رابطه ها و دوستی ها پایدار باشه🌺 👇👇👇 ۰ 📚@sarguzasht📚
💢يكي بود يكي نبود، يك بچه كوچيك بداخلاقي بود. پدرش به او يك كيسه پر از ميخ و يك چكش داد و گفت هر وقت عصباني شدي، يك ميخ به ديوار روبرو بكوب.روز اول پسرك مجبور شد 37 ميخ به ديوار روبرو بكوبد. در روزها و هفته ها ي بعد كه پسرك توانست خلق و خوي خود را كنترل كند و كمتر عصباني شود، تعداد ميخهايي كه به ديوار كوفته بود رفته رفته كمتر شد. پسرك متوجه شد كه آسانتر آنست كه عصباني شدن خودش را كنترل كند تا آنكه ميخها را در ديوار سخت بكوبد.بالأخره به اين ترتيب روزي رسيد كه پسرك ديگر عادت عصباني شدن را ترك كرده بود و موضوع را به پدرش يادآوري كرد. پدر به او پيشنهاد كرد كه حالا به ازاء هر روزي كه عصباني نشود، يكي از ميخهايي را كه در طول مدت گذشته به ديوار كوبيده بوده است را از ديوار بيرون بكشد.روزها گذشت تا بالأخره يك روز پسر جوان به پدرش روكرد و گفت همه ميخها را از ديوار درآورده است. پدر، دست پسرش را گرفت و به آن طرف ديواري كه ميخها بر روي آن كوبيده شده و سپس درآورده بود، برد.پدر رو به پسر كرد و گفت: « دستت درد نكند، كار خوبي انجام دادي ولي به سوراخهايي كه در ديوار به وجود آورده اي نگاه كن !! اين ديوار ديگر هيچوقت ديوار قبلي نخواهد بود. پسرم وقتي تو در حال عصبانيت چيزي را مي گوئي مانند ميخي است كه بر ديوار دل طرف مقابل مي كوبي. تو مي تواني چاقوئي را به شخصي بزني و آن را درآوري، مهم نيست تو چند مرتبه به شخص روبرو خواهي گفت معذرت مي خواهم كه آن كار را كرده ام، زخم چاقو كماكان بر بدن شخص روبرو خواهد ماند.يك زخم فيزكي به همان بدي يك زخم شفاهي است. دوست ها واقعاً جواهر هاي كميابي هستند ، آنها مي توانند تو را بخندانند و تو را تشويق به دستيابي به موفقيت نمايند. آنها گوش جان به تو مي سپارند و انتظار احترام متقابل دارند و آنها هميشه مايل هستند قلبشان را به روي ما بگشايند.»🌺 👇👇👇 ۰ 📚@sarguzasht📚
💢پیرمردی نارنجی پوش در حالی که کودکی زخمی و خون آلوده را در آغوش داشت با سرعت وارد بیمارستان شد و به پرستار گفت : خواهش می کنم به داد این بچه برسید ماشین بهش زد و فرار کرد … پرستار : این بچه نیاز به عمل داره باید پولشو قبل از بستری و عمل پرداخت کنید پیرمرد : اما من پولی ندارم حتی پدر و مادر این بچه رو هم نمی شناسم خواهش می کنم عملش کنید من پول رو تا شب فراهم می کنم و براتون میارم پرستار : با دکتری که قراره بچه رو عمل کنه صحبت کنید اما دکتر بدون اینکه به کودک نگاهی بیندازد گفت : این قانون بیمارستانه اول پول بعد عمل … باید پول قبل از عمل پرداخت بشه صبح روز بعد همان دکتر سر مزار دختر کوچکش ماتش برده بود و به دیروز می اندیشید واقعا پول اینقدر با ارزشه … ؟🌺 👇👇👇 ۰ 📚@sarguzasht📚
علی_اوجی و دختر برکه ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌
بهرام رادان ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ .
💢چهارشنبه سوری متشکل از واژه ی “چهارشنبه” که نام یکی از روزهای هفته است و واژه ی “سور” که به معنای جشن و شادی، آغاز گرم شدن زمین و جشن آغاز بهار است، می باشد. طبق آیین باستان در این روز آتش بزرگی برافروخته می‌شود که تا صبح روز بعد و طلوع خورشید روشن نگه داشته می‌شود. این آتش معمولاً در بعد از ظهر روز سه شنبه که مردم آتش روشن می‌ کنند و از روی آن می‌پرند آغاز می‌شود. آتش افروختن مردم در مراسم آتش افروزی چهارشنبه سوری، عصر آخرین سه شنبه ی سال کوپه های هیزم را روی هم می گذارند، و پس از غروب خورشید کوپه های هیزم را در پشت بام، حیاط خانه یا کوچه آتش می زنند. عنصر اصلی آیین جشن چهارشنبه سوری، آتش است. در مناطق گوناگون ایران در شب چهارشنبه سوری برخی سه کپه آتش به نشانه ی سه پند بزرگ ایرانیان باستان: پندار نیک و کردار نیک و گفتار نیک و یا هفت کپه آتش به نشانه ی هفت امشاسپندان آماده می کنند و آتش می افروزند. سپس مردم در حال پریدن از روی آتش شعرهای زیر را می سرایند : زردی من از تو، سرخی تو از من غم برو شادی بیا، محنت برو روزی بیا به اعتماد قدیمی تر ها خاکستر چهارشنبه سوری نحس است، به این علت که مردم هنگام پریدن از روی آن زردی و بیماری خود را به آتش می دهند و به جای آن سرخی و شادابی را از آتش می گیرند. این امر نشانگر مراسمی برای تطهیر و پاک ‌سازی مذهبی است. به بیان دیگر مردم خواهان آن هستند که آتش تمام رنگ پریدگی و زردی، بیماری و مشکلاتشان را بگیرد و به جای آن سرخی و گرمی و نیرو به آن ها بدهد. چهارشنبه ‌سوری جشنی نیست که وابسته به دین یا قومیّت افراد باشد و در میان بیشتر ایرانیان رواج دارد. کوزه شکستن گفته می شود کوزه شکستن که یکی از آیین های چهارشنبه سوری است زمانی به خاطر نو شدن کوزه انجام می گرفت و صدای حاصل از شکستن آن یاد آور خبر قیام مختار بوده که امروزه مورد فراموشی واقع شده است. در گذشته برخی از مردم پس از آتش افروزی مقداری زغال به نشانه ی سیاه بختی، کمی نمک به علامت شور چشمی، و سکه ای به نشانه ی تنگدستی در کوزه ای سفالین می انداختند و اعضای خانواده یک بار کوزه را دور سر خود می چرخاندند و آخرین نفر، کوزه را بر سر بام خانه می برد و آن را به کوچه پرتاب می کرد. برخی بر این باورند که با دور افکندن کوزه، تیره بختی، شور بختی و تنگدستی را از خانه و خانواده دور می نمایند. همچنین فال گوش ایستادن، شال اندازی، بخت گشایی و … در ایران باستان به بهانه ی دور هم گرد آمدن، همدلی و رفع کدورت ها انجام می گرفت. شال اندازی در مراسم شال اندازی اگر شال از روزنه ی بخاری، سقف خانه یا جاهایی مشابه به این ها داخل خانه می افتاد، صاحب خانه با شناسایی صاحب شال در صورتی که تمایل به رفع کدورت و آشتی بود با قرار دادن خوردنی های شیرین موافقت خود را ابراز می کرد، و اگر به گوشه ی شال ذغال گره می خورد مشخص می گردید که طرف مقابل تمایلی به رفع کدورت ندارد. فال گوش ایستادن فال گوش ایستادن یکی از آیین های چهارشنبه‌ سوری است که در آن دختران جوان نیت می‌ کردند، پشت دیواری می‌ایستادند و به حرف های رهگذران گوش می‌ نمودند و سپس به نیک و بد گفتن و تلخ و شیرین صحبت کردن رهگذران تفال می زدند و با تفسیر این سخنان پاسخ نیت خود را می‌گرفتند. در گذشته به این اعتقاد داشتند که سرنوشت شان در این شب تعیین می گردد. قاشق زنی یکی دیگر از آیین های شب چهار شنبه سوری قاشق زنی بود که دختران و پسران چادری بر سر و روی خود می‌کشیدند تا شناخته نشوند. آن ها قاشقی با کاسه ای مسی برمی داشتند و شب هنگام در کوچه و گذر راه می افتادند و در مقابل هفت خانه بی آنکه حرفی بزنند پی در پی قاشق را بر کاسه می زدنند. صاحب خانه شیرینی یا آجیل و یا مبلغی پول در کاسه های آنان می گذاشت. اگر قاشق زنان در قاشق زنی چیزی به دست نمی آوردند، از برآمدن آرزو و حاجت خود نا امید می شدند. آیین قاشق ‌زنی احتمالاً نشات گرفته از این عقیده است که ارواح نیک درگذشتگان در رستاخیز آخر سال به خانه بازماندگان سر می‌زنند و زندگان برای یادبود و برکت به آنان هدیه‌ ای می ‌دهند. همچنین در زند اوستا آمده است که پنج روز آخر سال تا روز پنجم فروردین، اورمزد دوزخ را خالی می‌کند و ارواح رها می‌شوند.🌺 👇👇👇 ۰ 📚@sarguzasht📚
💢 از دو مرد دو خاطره متفاوت از گم شدن مداد سیاه‌شان در مدرسه شنیدم. مرد اول می‌گفت: «چهارم ابتدایی بودم. در مدرسه مداد سیاهم را گم کردم. وقتی به مادرم گفتم، سخت مرا تنبیه کرد و به من گفت که بی‌مسئولیت و بی‌حواس هستم. آن قدر تنبیه مادرم برایم سخت بود که تصمیم گرفتم دیگر هیچ وقت دست خالی به خانه برنگردم و مداد‌های دوستانم را بردارم. روز بعد نقشه‌ام را عملی کردم. هر روز یکی دو مداد کش می‌رفتم تا اینکه تا آخر سال از تمامی دوستانم مداد برداشته بودم. ابتدای کار خیلی با ترس این کار را انجام می‌دادم، ولی کم‌کم بر ترسم غلبه کردم و از نقشه‌های زیادی استفاده کردم تا جایی که مداد‌ها را از دوستانم می‌دزدیدم و به خودشان می‌فروختم. بعد از مدتی این کار برایم عادی شد. تصمیم گرفتم کار‌های بزرگتر انجام دهم و کارم را تا کل مدرسه و دفتر مدیر مدرسه گسترش دادم. خلاصه آن سال برایم تمرین عملی دزدی حرفه‌ای بود تا اینکه حالا تبدیل به یک سارق حرفه‌ای شدم!» مرد دوم می‌گفت: «دوم دبستان بودم. روزی از مدرسه آمدم و به مادرم گفتم مداد سیاهم را گم کردم. مادرم گفت:«خوب چه کار کردی بدون مداد؟» گفتم:«از دوستم مداد گرفتم.» مادرم گفت خوبه و پرسید که دوستم از من چیزی نخواست؟ خوراکی یا چیزی؟ گفتم نه. چیزی از من نخواست. مادرم گفت:«پس او با این کار سعی کرده به دیگری نیکی کند، ببین چقدر زیرک است. پس تو چرا به دیگران نیکی نکنی؟» گفتم:«چگونه نیکی کنم؟» مادرم گفت:«دو مداد می‌خریم، یکی برای خودت و دیگری برای کسی که ممکن است مدادش گم شود. آن مداد را به کسی که مدادش گم می‌شود می‌دهی و بعد از پایان درس پس می‌گیریم.» خیلی شادمان شدم و بعد از عملی کردن پیشنهاد مادرم، احساس رضایت خوبی داشتم آن‌قدر که در کیفم مداد‌های اضافی بیشتری می‌گذاشتم تا به نفرات بیشتری کمک کنم. با این کار، هم درسم خیلی بهتر از قبل شده بود و هم علاقه‌ام به مدرسه چند برابر شده بود. ستاره کلاس شده بودم به گونه‌ای که همه مرا صاحب مداد‌های ذخیره می‌شناختند و همیشه از من کمک می‌گرفتند. حالا که بزرگ شده‌ام و از نظر علمی در سطح عالی قرار گرفته‌ام و تشکیل خانواده داده‌ام، صاحب بزرگ‌ترین جمعیت خیریه شهر هستم.»🌺 👇👇👇 ۰ 📚@sarguzasht📚
💢هر از چندگاهی، دختری به پدرش اعتراض می‌کرد که زندگی سختی دارد و نمی‌داند چه راهی رفته که باعث این مشکلات شده است. این دختر همیشه در زندگی در حال جنگ بود. به نظر می‌رسید هر مشکلی که حل می‌شود، یک مشکل دیگر به دنبالش می‌آید. پدرش که سرآشپز بود او را به آشپزخانه برد. او سه کتری را پر از آب کرد و هر کدام را روی دمای بالا قرار داد. زمانی که آب هر سه دیگ به جوش رسید، او سیب زمینی ها را در یک کتری ، تخم مرغ‌ها را در کتری دیگر و دانه های قهوه را در کتری سوم گذاشت. سپس ایستاد تا آن ها نیز آب پز شوند؛ بدون این که به دخترش چیزی بگوید. دختر غر می‌زد و بی صبرانه منتظر بود تا ببیند پدرش چه می‌کند. پس از بیست دقیقه، او گازها را خاموش کرد. پدر سیب زمینی ها را از قابلمه خارج کرد و داخل یک ظرف گذاشت. تخم مرغ ها را نیز خارج کرد و داخل یک ظرف گذاشت. او قهوه ها را نیز با ملاقه خارج کرد و آن را داخل یک فنجان ریخت سپس به سمت دخترش برگشت و از او پرسید: دخترم چی می‌بینی؟ دختر گفت: سیب زمینی، تخم مرغ و قهوه پدر گفت: بیشتر دقت کن و به سیب زمینی ها دست بزن. دختر این کار را کرد و فهمید که آن ها نرم شده اند سپس از دخترش خواست تا تخم مرغ ها را بشکند. زمانی که تخم مرغ ها را برداشت فهمید که تخم مرغ ها سفت شده اند. در نهایت، پدر از دخترش خواست که قهوه را بچشد. عطر خوش قهوه لبخند را به روی لب های دختر آورد. سپس از پدرش پرسید: پدر این کارها یعنی چه؟ پدرش گفت: سیب زمینی، تخم مرغ و قهوه، هر سه با یک ماده یعنی آب جوش مواجه شدند اما واکنش آن ها متفاوت بود. سیب زمینی سفت و سخت بود اما در آب جوش نرم و ضعیف شد. تخم مرغ شکننده بود و یک لایه نازک داشت که از مایع داخل محافظت می‌کرد، اما زمانی که با آب جوش مواجه شد، مایع داخل سفت گردید. با این حال، دانه قهوه خاص بود. وقتی با آب جوش مواجه شد، آب را تغییر داد و یک ماده جدید ایجاد کرد. تو کدام یک از این سه ماده ای؟!🌺 👇👇👇 ۰ 📚@sarguzasht📚