😍احــســاسِ خـــوبـــــــــــ😍
#سرگذشت_پاییز #به_جرم_دختر_بودن #پارت_بیست_دو اسم من پاییزه…..الان که دارم سرگذشتمو تعریف میکنم وارد
#سرگذشت_پاییز
#به_جرم_دختر_بودن
#پارت_بیست_سه
اسم من پاییزه…..الان که دارم سرگذشتمو تعریف میکنم وارد ۲۸سالگی شدم……….
با حرفهای مامانی متوجه شدم که اون هم خام حرفهای بابا و رویا شده و خیلی زود مامان خدابیامرز رو فراموش کرده……دیگه جایی برای مخالفت و حرف نمونده بود پس سکوت کردم تا خودشون تصمیم بگیرند…..
آخرای تابستون رویا و بابا عقد کردند و با یه مهمونی خودمونی رویا به جمع خانواده ی ما اضافه شد…..بابا مثل پروانه دور سر رویا میچرخید و حتی اگه کفر نباشه مثل خدا میپرستیدش……زودتر به خونه میومد و دیرتر میرفت….کم کم خجالت رو کنار گذاشت و پیش منو بچه ها دست به دست رویا بود و کلی قربون صدقه اش میرفت……..اصلا اجازه ی کار کردن به رویا رو نمیداد و طلبکارانه از من میخواست که کار و حتی از اونا پذیرایی کنم……
بقدری به من دستور میداد که حس اضافه بودن میکردم…..اگه فقط خودش بود میتونستم تحمل کنم اما از اینکه پیش رویا بهم دستور میداد و تحقیرم میکرد عذاب میکشیدم…..
ادامه در پارت بعدی 👇
@sarguzasht📚
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#داستان_شب 💫
عالمی مشغول نوشتن با مداد بود. کودکی پرسید: " چه می نویسی؟" عالم لبخندی زد و گفت: " مهم تر از نوشته هایم، مدادی است که با آن می نویسم. می خواهم وقتی بزرگ شدی مثل این مداد بشوی!"
پسرک تعجب کرد! چون چیز خاصی در مداد ندید. عالم گفت پنج خصلت در این مداد هست. سعی کن آن ها را به دست آوری.
اول: می توانی کارهای بزرگی کنی، اما فراموش نکن دستی وجود دارد که حرکت تو را هدایت می کند و آن دست خداست!
دوم: گاهی باید از مداد تراش استفاده کنی، این باعث رنجش می شود، ولی نوک آن را تیز می کند. پس بدان رنجی که می برى از تو انسان بهتری می سازد!
سوم: مداد همیشه اجازه میدهد برای پاک کردن اشتباه از پاك كن استفاده کنی؛ پس بدان تصحیح یک کار خطا، اشتباه نیست
چهارم: چوب مداد در نوشتن مهم نیست؛ مهم مغز مداد است که درون چوب است؛ پس همیشه مراقب درونت باش که چه از آن بیرون می آید!
پنجم: مداد همیشه از خود اثری باقی می گذارد؛ پس بدان هر کاری در زندگی ات مى كنى، ردی از آن به جا مى ماند؛ پس در انتخاب اعمالت دقت کن!
┈┈┈┈••✾🌿🌺🌿✾••┈┈┈┈
•📚@sarguzasht📚
┈┈┈┈••✾🌿🌺🌿✾••┈┈┈┈
🌿🌿🌿
👑👑👑
🌿👑 #الســـــــــــــلامعلیـــــک👑🌿
👑 #یا_فـــــاطمه_الزهــــــــرا"س"👑
👑آسمانخورشيدرابگرفته و دف میزند
👑هر فرشته بر قدوم فاطمه کف میزند
👑تا بيايد دختـــر يڪتای ختم المرسلين
👑انبيا ازعرش تا روی زمين صف میزند
👑👑میــــلاد ریحـــــــــــانه نبی👑👑
🌿🌿بـــــانـــــوی دوعالــــــــــــم🌿🌿
👑👑حضرت زهـــرا مبــــــــارک👑👑
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج
روز مادر بر تمامی مادران و همراهان عزیز مبارڪ🌹🌸🌸
🧑🦰روزی روزگاری در یک مزرعه ای مرغی با پرهای قرمز زندگی می کرد که به خاطر رنگ پرهاش همه او را پر قرمزی صدا می کردند.
یک روز پر قرمزی در مزرعه گشت و گذار می کرد و در حال دانه خوردن بود که روباهی را دید، وقتی روباه او را دید، آب از دهانش سرازیر شد. روباه خیلی سریع به خانه رفت و به همسرش گفت: قابلمه را پر از آب کند و آن را روی گاز قرار بدهد تا ناهار را برای او بیاورد، آقا روباه سریع به مزرعه برگشت.
زمانی که پرقرمزی اصلا حواسش نبود و قبل از آنکه بتواند کمک بخواهد، او را گرفت و در یک گونی انداخت. سپس با خوشحالی به سمت خانه راه افتاد.
کبوتر که دوست پرقرمزی بود، همه ی داستان را تماشا کرد و برای نجات آن خیلی سریع یک نقشه کشید.
کبوتر سر راه روباه نشست و وانمود کرد که بالش شکسته است. روباه تا کبوتر را دید خیلی خوشحال شد و با خودش گفت که امروز ناهار مفصلی می خوریم.
سپس گونی را روی زمین گذاشت و به سمت کبوتر رفت تا او را بگیرد. کبوتر هم آرام آرام عقب می رفت.
پرقرمزی زمانی که دید، روباه حواسش به کبوتر است از داخل گونی بیرون آمد، یک سنگ داخل گونی گذاشت و فرار کرد.
کبوتر زمانی که دید دوستش به اندازه ی کافی دور شده است، پرواز کرد و بالای درختی نشست.
روباه که ناامید شده بود به سمت گونی رفت و آن را برداشت و به خانه رفت.
وقتی به خانه رسید، قابلمه آب جوش روی گاز بود. گونی را توی قابلمه خالی کرد و سنگ تالاپی داخل آب افتاد و آب جوش ها روی سرو صورت و بدن روباه ریخت و روباه حسابی سوخت.🌹
#داستانهای #کوتاه #کودکانه
۰
📚@sarguzasht📚
🧑🦰در زمان های قدیم، پادشاهی در شهر بابِل زندگی می کرد که خیلی زورگو بود. او دستور داده بود که هیچکدام از مردم شهر بابل نخندند. اگر کسی از مردم شهر بابل می خندید، او را به سخت ترین مجازات تنبیه می کرد.
مردم شهر بابل، آنقدر نخندیده بودند که حتی خندیدن و صدای خنده از یادشان رفته بود. سرزمین بابل به خاطر غم و غصه ی مردم، تبدیل به یک شوره زار شده بودید. حتی دیگر هیچ زمینی محصول نمی داد.
دیگر هیچ شکوفه ای روی درخت ها نمی رویید و این ها همه به دلیل غمی بود که در سینه ی مردم وجود داشت. اما یک روز در یکی از میدان های شهر، پیرمردی زمین خورد و پسر بچه ای خندید. ناگهان همه ی مردم به آن پسر بچه نگاه کردند و همگی از ترس متفرق شدند.
آن پسربچه که تازه متوجه کار خودش شده بود، خیلی سریع خنده ی خود را کنترل کرد و به سمت خانه دوید. پسربچه، تمام شب را با ترس گذروند.
او تمام شب، به این فکر بود که مبادا کسی به پادشاه خبر بدهد و پادشاه او را به خاطر خندیدنش مجازات کند؟
او آنقدر به این چیزها فکر کرد که خوابید، اما فردای آن روز تصمیم گرفت که به نزد پادشاه برود و با او صحبت کند و ماجرای خنده داری را که دیده بود را تعریف کند و خیال خود را راحت کند. او به قصر رفت و تقاضای دیدار پادشاه را کرد.
پادشاه با بداخلاقی بسیار کودک را پذیرفت. پسر بچه زمانی که به نزد پادشاه رفت به او سلام کرد و از او درخواست کرد که چند دقیقه ای را به حرف هایش گوش بدهد.
پادشاه هم که از معصومیت پسر بچه لذت برده بود، از او خواست که راحت باشد و حرفش را بزند. کودک برای پادشاه داستان زمین خوردن پیرمرد را تعریف کرد. زمانی که کودک لحظه ی زمین خوردن پیرمرد را برای پادشاه تعریف کرد، پادشاه خنده ای بر لبانش نشست و بعد از چند لحظه دیگر نتوانست خنده ی خود را کنترل کند و قهقهه زد.
خنده ی پادشاه سبب شد که همه ی اهالی قصر نیز قهقهه بزنند. وقتی این خبر به گوش مردم شهر رسید و مردم شهر داستان پسربچه ای که دل پادشاه را شاد کرده است، را شنیده اند، آفتاب به شهر بابل تابید و تمامی زمین ها دوباره از نو محصول دادند و درخت ها پر از میوه شدند. بچه های عزیز، دوای هر دردی خندیدن است و باعث موفقیت و شادمانی می شوند.🌹
#داستانهای #کوتاه #کودکانه
۰
📚@sarguzasht📚
🧑🦰یکی بود، یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود. یه روزی از روزا، توی لونه ی خرگوش ها سر و صدایی بود، خانم خرگوشه و آقا خرگوشه با 2 تا بچه ی سفید و تپلی خوشگلی که داشتند، نشسته بودند و حرف می زدند.
آقا خرگوشه و خانم خرگوشه به بچه هاشون می گفتند که شما دیگه بزرگ شدید باید خودتون برید دنبال لونه درست کردن و برای خودتون زندگی کنید.
مامان خرگوشه گفت: خب بچه های عزیزم شما دیگه بزرگ شدید و لونه ی ما خیلی کوچیکه، شماها باید برید برای خودتون لونه های جداگانه بسازید.
دیگه خودتون باید برای خودتون غذا تهیه کنید و زندگی کنید. یکی از بچه ها گفت : بله مادرجون شما درست می گید ما دیگه بزرگ شدیم. همه کار بلد شدیم یاد گرفتیم که دنبال غذا بریم، یاد گرفتیم که به جاهای خطرناک نریم، یاد گرفتیم که دوست های خوب داشته باشیم؛ دیگه دیگه ... یاد گرفتیم که به همه کمک کنیم و با حیوونای دیگه مهربون باشیم. یاد گرفتیم که چطوری از خودمون مواظبت کنیم که حیوونای وحشی ما را نگیرن و بخورن.
فقط هنوز یه چیزی رو یاد نگرفتیم؛ اونم لونه ساختنه. لونه ساختن را یاد نگرفتیم.
مادرشون گفت: بجه های عزیزم لونه ساختن کاری نداره که اونم پدرتون بهتون یاد می ده.
پدرشون گفت : بله عزیزان من، لونه ای که برای ما خرگوشا خوب و مناسبه باید نه زیاد کوچیک باشه نه زیاد بزرگ. در لونه ی ما نباید خیلی بزرگ باشه تا روباه که دشمن ما خرگوش هاست نتونه وارد لونه بشه.
بچه خرگوش گفت : بله فهمیدم پدرجون، من در لونه ام را طوری می سازم که فقط خودم بتونم به راحتی وارد آن بشم و بیرون بیام. در لونمو اندازه خودم درست می کنم نه بیشتر که روباهه نتونه بیاد داخل لونم.
بچه خرگوش دیگر هم گفت: منم حرفای شما را شنیدم و فهمیدم که چه لونه ای برای خودم بسازم.
پدرشون گفت : آفرین به بچه های باهوش و زرنگم.
بچه خرگوشای خوب و حرف شنو به حرفای پدر و مادرشون خوب گوش کردند تا بدونند چطوری و چه لونه ای را برای خودشون بسازند. آن ها می دونستند که اگه به دقت به حرف پدر و مادرشون خوب گوش ندند. ممکنه شکار روباه بشند.
بعد همون روز بچه ها با پدر و مادرشون خداحافظی کردند و هر کدام رفتند برای خودشون لونه ای قشنگ بسازند و زندگی جدیدشون را شروع کنند.🌹
#داستانهای #کوتاه #کودکانه
۰
📚@sarguzasht📚
🧑🦰یکی از روزها یک کشتی به جزیره ای سرسبز و زیبا رسید. مسافران وقتی که خشکی را دیدند، خیلی خوشحال شدند و فریاد شادی سر دادند. ناخدا مرد باتجربه ای بود، مسافران را راهنمایی کرد و گفت: گوش کنید! ما راه طولانی ای در پیش داریم! به اندازه ای که لازم است در این جزیره می مانیم و بیش از آن آنجا نمی مانیم. در حالی که در گردش هستید خوب به صدای من گوش بدهید تا زمانی که وقت آن بود راه بیفتیم. حواستان هم باشد که خیلی دور نشوید.
چهار برادر همراه دیگر مسافران در جزیره پیاده شدند.
یکی از برادرها رفتار عاقلانه ای داشت. او سریع آب و خوراکی خورد و یک مدت کوتاهی زیر سایه درختی استراحت کرد و سپس به کشتی بازگشت به همین دلیل او توانست جای راحتی در کشتی پیدا کند.
یکی دیگر از برادرها مشغول گردش در جزیره شد. به بالای کوه رفت، در آب شنا کرد، از میوه ی درخت های جزیره خورد و سپس با عجله به کشتی برگشت. بنابراین او به سختی توانست در کشتی برای خودش جایی پیدا کند.
برادر دیگر به سختی از کوه بالا رفت و به دشت رفت. وسوسه شد و تا جایی که می شد، گل ها و گیاهانی که توی دشت سبز شده بودند را چید. و بعد نفس نفس زنان خودش را به کشتی رساند، اما دیگر جایی برای او باقی نمانده بود و مجبور شد به انبار تاریک برود. گل ها و گیاهانی که جمع کرده بود، پالسیده شدند و در انبار بو گرفتند.
برادر چهارم تصمیم گرفت در جزیره بماند تا جزیره برای خودش باشد، اما زمانی که کشتی را افتاد خیلی زود پشیمان شد اما دیگر پشیمانی سودی نداشت🌹
#داستانهای #کوتاه #کودکانه
۰
📚@sarguzasht📚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کاش همه ی زنها مردی را داشتند که عاشقشان بود..
مردی که حرفهایشان را می فهمید..
ظرافتشان را به جان می خرید..
و روزانه چند وعده.. از زیبایی و خاص بودنشان تعریف میکرد...
و کاش مردها؛
زنی را کنارشان داشتند که عاشقش بودند.. که به آنها تکیه می کرد.. و قبولشان می داشت..
آن وقت جهانمان پر می شد از زنانی که پیر نمی شدند، مردانی که سیگار نمی کشیدند و کودکانی که انسانهای سالمی می شدند...
📕به کانال دکتر سوگل مشایخی بپیوندید
🎙
✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐
🍃👈
❤تنها صداست که می ماند......❤
🎙🎶@cofeh_deklameh🎶🎙
میتونی به همسرت رحم کنی؟ - @Panahian_ir.mp3
1.84M
🎵میتونی به همسرت رحم کنی؟
💠 قبل از ازدواج به این موضوع فکر کن!
➕شاخصهای برای انتخاب همسر
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬
۰
📚@sarguzasht📚
🧑🦰در یک برکه زیبا مامان اردکه 6 تا تخم داشت که یکی از آن ها بزرگتر از بقیه بود. وقتی جوجه ها از تخم بیرون آمدند مامان اردکه دید که همه جوجه هایش سفید هستند به جز یکی از آن ها که سیاه و زشت بود. جوجه اردک زشت قصه ما همیشه تنها بود و همه از او دوری میکردند. او خیلی ناراحت بود روزهای زیادی را در تنهایی سپری کرد و از خانه خارج نشد. روزی از لانه خودش خارج شد و نزدیک برکه رفت و در آب برکه یک پرنده زیبای سفید دید. گفت خوش به حالت که انقدر سفید و زیبایی اسمت چیست؟ پرنده زیبا جواب نداد جوجه اردک زشت دید که پرنده زیبا حرکات او را تقلید می کند. در کمال تعجب فهمید پرنده زیبای درون برکه خودش است. جوجه اردک زشت در واقع از اول قو بوده و به اشتباه در کنار تخم های دیگر اردک قرار گرفته بوده.
از این داستان نتیجه میگیرم که اول هیچ کس را مسخره نکنیم و دوم اینکه هیچ کس از آینده خودش خبر ندارد و ممکن است اتفاقی بیفتد که زندگیمان زیر و رو شود🌹
#داستانهای #کوتاه #کودکانه
۰
📚@sarguzasht📚
ناگاه سید عربی که شال سبزی به کمر بسته بود نزد ما آمد و گفت حاج محمدعلی! سلام علیکم شما پانزده نفر هستید؟
گفتم بله، فرمود: شما اینجا باشید این پانزده بلیط را بگیرید من می روم بغداد بعد از نیم ساعت با قطار بر می گردم، یک اطاق دربست برای شما نگاه می دارم شما از جای خود حرکت نکنید.
قطار از کرکوک آمد و سید سوار شد و رفت. بعد نیم ساعت قطار آمد، جمعیت هجوم آوردند، رفقا خواستند بروند من مانع شدم، قدری ناراحت شدند، همه سوار شدند آن سید آمد و ما را سوار قطار نمود یک اطاق در بست، تا وارد سامرا شدیم آن آقا سید گفت شما را می برم منزل سید عباس خادم و رفتیم منزل سید عباس، من رفتم نزد سید عباس گفتم ما پانزده نفر هستیم و دو اطاق می خواهیم و شش روز هم اینجا هستیم چه مقدار به شما بدهم؟
گفت یک آقا سیدی کرایه شش روز شما را داد با تمام مخارج خوراک و زیارتـنامه خوان، روزی دو مرتبه هم شما را ببرم سرداب و حرم.
گفتم سید کجاست؟ گفت الان از پله های عمارت پایین رفت. هر چند دنبالش رفتیم او را ندیدیم. گفتم از ما طلب دارد پانزده بلیط برای ما خر یداری نموده، گفت من نمی دانم تمام مخارج شما را هم داد.
خلاصه بعد از شش روز آمدیم کربلا نزد مرحوم آقا میرزا مهدی شیرازی رفتم و جریان را گفتم، سوال نمودم راجع به بدهی نسبت به سید، مرحوم میرزا مهدی گفت با شما از سادات کسی هست؟
گفتم یک علویه است. فرمود او امام زمان علیه السلام بوده و شما را مهمان فرموده.
شهید عبدالحسین دستغیب (ره) - داستانهای شگفت
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬
۰
📚@sarguzasht📚
📚حق مادر
حق مادر برتو آنست ڪه بدانے او حمل ڪردہ است تو را نہ ماہ طورے ڪہ هيچ ڪس حاضر نيست اين چنين ديگرے را حمل ڪند
و بہ تو شيرہ جانش را خوراندہ است طوری ڪہ هيچ ڪس ديگر حاضر نيست اينڪار را انجام دهد
و با تمام وجودباجميع اعضا و جوارحش تو را حمايت و مواظبت نمودہ است و اينڪار را از روے شوق و عشق انجام دادہ
و رنج و درد و غم و گرفتارے دوران باردارے را بہ خاطر تو تحمل نمودہ است،
تا وقتے ڪہ خداے متعال تورا از رَحِم بہ عالم خارج انتقال داد.
پس اين مادر بود ڪہ حاضر بود گرسنہ بماند و تو سير باشے،
برهنہ بماند و تو لباس داشتہ باشے،
تشنہ بماند و تو سيراب باشے،
در آفتاب بنشيند تا تو در سايہ او آرام استراحت ڪنے،
ناراحتے را تحمل ڪند تا تو در نعمت و آسايش بہ زندگے ادامہ دادہ و رشد نمائے
و در اثر نوازش او بہ خواب راحت و استراحت لذيذ دست يابے.
شڪم او خانہ تو
و آغوش او گهوارہ تو
و سينہ او سيراب ڪنندہ تو
و خود او حافظ و نگهدارندہ تو بود؛
سردے و گرمے دنيا را تحمل ميكرد تا تو در آسايش و ناز و نعمت زندگے ڪنے.
پس شڪرگزار مادر باش بہ اندازہ اے ڪہ براے تو زحمت كشيدہ است؛
و نمے توانے از او قدردانے نمائے مگراینکه عنايت و توفيق راازخداوند متعال بخواهی...
توفیق راخدابخواهیم.
#قدردان،مادرنعمت بی تکرارخداباشیم.
📚رساله حقوق امام سجاد(ع)
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬
۰
📚@sarguzasht📚