eitaa logo
😍احــســاسِ خـــوبـــــــــــ😍
4.5هزار دنبال‌کننده
10.5هزار عکس
10.2هزار ویدیو
194 فایل
شروع دوباره بـا دنـیـایے پــر از حـس هاے خــوبـــــ ♡پُـــــــر از حِس دلــــنـِشیـــــن براے تو♡ ‌ ✍فقط اندکی تفکرات خوب میتوانند کل روز شما را تغییر دهند پس مثبت باشید‌😍❤ . 🕊
مشاهده در ایتا
دانلود
💢 از معلم میپرسد: - آقا اجازه " مرد " به کی میگن ؟ معلم جواب میدهد: - به کسی که مسئولیت قبول میکنه ، تکیه گاه خوبیه ، میشه روی قولش حساب کرد ، کسی که نمیترسه ، صبح تا شب تلاش میکنه تا محتاج دیگران نباشه کودک جواب میدهد: - وقتی بزرگ شدم من هم مثل ، مرد بزرگی خواهم شد . به افتخار همه مادران نجیب سرزمینم🌺 👇👇👇 ۰ 📚@sarguzasht📚
💢میدونی ﭼﺮﺍ ﻫﺮ ﭼﯽ ﻧﺴﻞ ﻣﯿﮕﺬﺭﻩ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﭘﺮﺭﻭ ﺗﺮ ﻣﯿﺸﻦ؟ ﭼﻮﻥ ﻗﻨﺪﺍﻕ ﻧﻤﯿﺸﻦ، ﺑﭽﻪ ﮐﻪ ﻗﻨﺪﺍﻕ ﺑﺸﻪ ﻭ ﺩﺳﺘﻮ ﭘﺎﺵ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﺎﺷﻪ ﺍﺯ ﻫﻤﻮﻥ ﺍﻭﻝ ﻣﻌﻨﯽ ﺍﻃﺎﻋﺖ ﺭﻭ می فهمه ﻣﺎﺭﻭ قنداق ﻣﻴﻜﺮﺩﻥ ﺗﻮ 2 ﻣﺘﺮ ﭘﺎﺭﭼﻪ ﭼﻨﺎﻥ می پیچیدند ﮐﻪ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﻣﯿﺨﻮﺍﻥ ﭘﺴﺘﻤﻮﻥ ﮐﻨﻦ هاوایی ... الان بچه شیش ماهه تخت دو نفره داره، واسش موزیک لایت میذارن با نور کم تا بخوابه. اونوقت زمان ما می ذاشتنمون رو پاهاشون به حالت سانترفیوژ ... انقد تکونمون می دادن تا پلاسمای خونمون جدا می شد می رفتیم تو کما .🌺 👇👇👇 ۰ 📚@sarguzasht📚
💢نشسته بود رو زمین و داشت یه تیکه هایی رو از رو زمین جمع می کرد . بهش گفتم : کمک می خوای ؟ گفت : نه گفتم خسته میشی بزار خوب کمکت کنم؟ گفت : نه ، خودم جمع می کنم گفتم : حالا تیکه های چی هست ؟ بدجوری شکسته مشخص نیست چیه ؟ نگاه معنی داری کرد و گفت : قلبم . این تیکه های قلب منه که شکسته . خودم باید جمعش کنم بعدش گفت : می دونی چیه رفیق، آدما این دوره زمونه دل داری بلد نیستن، وقتی می خوای یه دل پاک و بی ریا رو به دستشون بسپری هنوز تو دستشون نگرفته می ندازنش زمین و می شکوننش ،میخوام تیکه هاش رو بسپرم به دست صاحب اصلیش اون دل داری خوب بلده میخوام بدم بهش بلکه این قلب شکسته خوب شه آخه می دونی خودش گفته قلبهای شکسته رو خیلی دوست داره گفتٌ تیکه های شکسته رو جمع کرد و یواش یواش ازم دور شد . و من توی این فکر که چرا ما آدما دل داری بلد نیستیم دلم می خواست بهش بگم خوب چرا دلت رو می سپری دست هر کسی ، انگاری فهمید تو دلم چی گفتم . برگشت و گفت : رفیق ، دلم رو به دست هر کسی نسپردم اون برای من هر کسی نبود, من برای اون هر کسی بودم . گفتٌ اینبار رفت سمت دریا . سهمش از تنهایی هاش دریایی بود که راز دارش بود🌺 👇👇👇 ۰ 📚@sarguzasht📚
💢گدائی به جمعی رسید که طعام می خوردند، گفت: سلام بر شما ای بخیلان. گفتند: ما را بخیل چرا گفتی؟ گفت: با تکه ای نان سخنم را تکذیب کنید ✍شیخ بهائی 👇👇👇 ۰ 📚@sarguzasht📚
💢در سالهای نه چندان دور و در سنین بالا احتمالا با این پشیمانی ها رو به رو خواهید شد. از الان به فکر آن دوران باشید 👇👇👇 ۰ 📚@sarguzasht📚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یهویی دلم خواست بهت بگم از این که تو رو تو زندگیم دارم خیلی خوشحالم بمونی برام 🥰 ❤تنها صداست که می ماند......❤ 🎙🎶@cofeh_deklameh🎶🎙
💢چنین روایت کرده اند که وقتی نادر شاه برای لشکرکشی به هندوستان رفت به شهری رسید که برج و باروی و خندقی بسیار قوی داشت، لذا دستور داد لشکر در آنجا اطراق نموده تا فکری نماید. شب هنگام که در حال قدم زدن در کنار خندق بود، صدای قورباغه ها شنیده می شد. ناگهان فکری بسرش زد... روز بعد دستور داد در بوق و کرنا کنند و اعلام کنند که امشب به دستور ملوکانه هیچ قورباغه ای حق سر و صدا ندارد. هندی ها که از بالای برج همیشه لشکر را زیر نظر داشتند، شروع به خنده و مسخره کردن ایرانیان نمودند و گفتند آخر مگر قورباغه دستور ملوکانه را می فهمد که اطاعت کند؟ نادر بلافاصله دستور داد، روده های گوسفندانی که برای لشکر ذبح میشد را تمیز کنند، سپس باد کرده و دو سر شان را ببندند و مخفیانه به خندق بریزند. شب شد و در میان بهت و حیرت هندی ها از دیوار صدا درآمد از قورباغه ها نه! صبح روز بعد دروازه ها گشوده شد و شهر تسلیم شد، چرا که وقتی دیدند قورباغه هم از نادر فرمان میبرد راهی جز تسلیم نیست! قورباغه ها روده ها را با مار اشتباه گرفته بودند و از ترس شکار شدن ساکت شدند🌺 👇👇👇 ۰ 📚@sarguzasht📚
💢۸ توصیه ی پیرمرد ۱۰۰ ساله که تمام دنیا را گشت: ۱.هرچقدر کمتر حرف بزنی کلامت ارزش بیشتری پیدا می کند. ۲.اگر روی مشکلات تمرکز کنی مشکلات بیشتری نصیبت میشه وقتی روی احتمالات تمرکز کنی موفقیتهای بیشتری نصیبت میشه. ۳.هرچه قدر سنت بالاتر میره به آدمهای کمتری اعتماد میکنی. ۴.مهم نیست که الان زندگی چقدر سخته، روزی به عقب نگاه می کنی و می فهمی که همهی تلاش هایی که کردی و سختی هایی که کشیدی باعث رشد تو و بهتر شدن زندگیت شدن. ۵.سعی نکن همه کارها رو به تنهایی انجام بدی و خودت رو خسته کنی و در آخر بگی تنهایی انجامش دادم. مهم انجام دادن کاره، چه تنهایی چه گروهی. ۶. بعضی از مسیرها رو باید تنها بری بدون دوست، بدون خانواده، بدون شریک. گاهی اوقات مجبوری، گاهی اوقات نیازه. ۷. تا انرژی و انگیزه داری برای خودت وقت صرف کن، آموزش ببین، مهارت کسب کن. مادیات به سمت کسی میره که براش آماده شده باشه. ۸.به دنبال یک زندگی راحت نباش، بلکه به دنبال قدرتی باش که بتوانی از پس یک زندگی سخت برآیی.🌺 👇👇👇 ۰ 📚@sarguzasht📚
💢مواظب حرفایی که به آدم‌ها میزنید باشید، گاهی بعضی حرفا میتونن کل زندگی یه نفر رو برای مدت طولانی مختل کنن، بدون اینکه حتی دونسته باشید🌺 👇👇👇 ۰ 📚@sarguzasht📚
💢مردی پنج سکه به قاضی شهر داد تا در محکمه روز بعد به نفع او رأی صادر کند. ولی در روز مقرر، قاضی خلاف وعده کرد و به نفع دیگری رأی داد. مرد، برای یادآوری در جلسه دادگاه به قاضی گفت: «مگر من دیروز شما را به پنج تن آل عبا قسم ندادم که حق با من است؟!» قاضی پاسخ داد:«چرا… ولیکن پس از تو، شخص دیگر مرا به چهارده معصوم سوگند داد!»🌺 👇👇👇 ۰ 📚@sarguzasht📚
💢وقتی که واقعا برایت اهمیتی نداشته باشه که دیگران درموردت چطور فکر می کنند به یک درجه ای از آزادی می رسی که بعدش می توانی به هر موفقیتی دست پیدا می کنی🌺 👇👇👇 ۰ 📚@sarguzasht📚
💢بعضی ها در زمان های خالی شون با شما صحبت می کنند، بعضی ها زمانشون رو خالی می کنند تا با شما صحبت کنند، “تفاوتش را بفهمیم🌺 👇👇👇 ۰ 📚@sarguzasht📚
💢عکاس از پسری که در سرما برادرش را کول کرده بود و می‌برد، پرسید: می‌توانم از تو عکس بگیرم؟ پسر: که چی بشه؟ عکاس: بهت کمک کنم که مردم ببینند با چه رنجی برادرت را در این سرما روی کولت گذاشتی. پسر: می‌تونی یه کمک دیگه بهم بکنی؟ عکاس: چه کمکی؟ پسر: کمرم درد گرفته. به جای عکس گرفتن می‌تونی برادرم را تا خونه سوار ماشینت کنی؟ عکاس: شرمنده، عجله دارم…🌺 👇👇👇 ۰ 📚@sarguzasht📚
💢در دوران نوجوانی با یک چوبدستی دم در آغل گوسفندان می‌ایستادم و برای سرگرم کردن خودم، هنگام خارج شدن گوسفندان، چوبدستی را جلوی پایشان می‌گرفتم جوری که مجبور به پریدن از روی آن می‌شدند. پس از آنکه چندین گوسفند از روی آن می‌پریدند، چوبدستی را کنار می‌کشیدم، اما بقیه گوسفندان هم با رسیدن به این نقطه از روی مانع خیالی می‌پریدند. تنها دلیل پرش آنها این بود که گوسفندان جلویی در آن نقطه پریده بودند. گوسفند تنها موجودی نیست که از این گرایش برخوردار است. تعداد زیادی از آدم‌ها نیز مایل به انجام کارهایی هستند که دیگران انجامش می‌دهند؛ مایل به باور کردن چیزهایی هستند که دیگران به آن باور دارند، مایل به پذیرش بی‌چون و چرای چیزهایی هستند که دیگران قبولش دارند.🌺 👇👇👇 ۰ 📚@sarguzasht📚
💢چهار نفر بودند. اسمشان اینها بود: همه کس، یک کسی، هر کسی، هیچ کسی. کار مهمی در پیش داشتند و همه مطمئن بودند که یک کسی این کار را به انجام می‌رساند، هرکسی می‌توانست این کار را بکند ولی هیچ کس این‌کار را نکرد. یک کسی عصبانی شد چرا که این کار همه کس بود اما هیچ کس متوجه نبود که همه کس این کار را نخواهد کرد. سرانجام داستان این طوری شد هرکسی، یک کسی را سرزنش کرد که چرا هیچ کس کاری را نکرد که همه کس می‌توانست انجام بدهد!؟ حالا ما جزء کدامش هستیم؟🌺 ✍ابتهاج عبیدی 👇👇👇 ۰ 📚@sarguzasht📚
💢روزی مردی جان خود را به خطر انداخت تا جان پسر بچه ای را که در دریا در حال غرق شدن بود نجات دهد. اوضاع آنقدر خطرناک بود که همه فکر می کردند هر دوی آنها غرق می شوند. و اگر غرق نشوند حتما در بین صخره ها تکه تکه خواهند شد. ولی آن مرد با تلاش فراوان پسر بچه را نجات داد.آن مرد خسته و زخمی پسرک را… به نزدیک ترین صخره رساند. و خود هم از آن بالا رفت. بعد از مدتی که هر دو آرامتر شدند. پسر بچه رو به مرد کرد و گفت: «از اینکه به خاطر نجات من جان خودت را به خطر انداختی متشکرم» مرد در جواب گفت: احتیاجی به تشکر نیست. فقط سعی کن طوری زندگی کنی که زندگیت ارزش نجات دادن را داشته باشد🌺 👇👇👇 ۰ 📚@sarguzasht📚
💢یکی هر روز به مردم هدیه می داد، یکی هم هر روز به مردم لگد می‌زد، بعد از چند وقت ... اونی که هدیه می‌داد، دیگه هدیه نداد. و اونی هم که لگد میزد، دیگه لگد نزد. از اون به بعد اونی که هدیه می‌داد، شد آدم بد (چون دیگه هدیه نمی‌داد) اونی که لگد می‌زد، شد آدم خوب (چون دیگه لگد نمی‌زد)🌺🌺 👇👇👇 ۰ 📚@sarguzasht📚
💢داستانی عبرت آموز در مورد زندگی یک کشاورز پیری وجود دارد که به موفقیت زیادی دست یافت، ولی یک روز از شنیدن داستان کسانی که به افریقا می روند به هیجان آمد. او مزرعه خود را می فروشد و تصمیم می گیرد به افریقا برود ، معدن الماس کشف کند و به ثروتی افسانه ای دست یابد . او قاره افریقا را در مدت ۱۲ سال زیر پا می گذارد و عاقبت در نتیجه بی پولی ، تنهایی، خستگی و بیماری و ناامیدی ، خود را به درون اقیانوس پرت می کند و غرق می شود. از طرف دیگر ، زارع جدیدی که مزرعه او را خریده بود ، هنگامی که به قاطر خود ، در رودخانه ای که از وسط مزرعه اش می گذرد ، آب دهد ، تکه سنگی پیدا می کند که نور درخشانی از خود ساطع می کند معلوم می شود آن سنگ الماسی است که قیمتی بر آن متصور نیست . کسی که الماس را شناخته است از زارع درخواست می کند که او را به مزرعه اش ببرد و محل را به او نشان دهد و زارع او را به محلی که قاطرش را آب داده بود می برد . آنها در آنجا قطعه سنگ های بسیاری از همان نوع پیدا می کنند و بعداً متوجه می شوند که سرتا سر مزرعه پوشیده از فرسنگ ها معدن الماس است. زارع پیر پیشین بدون آنکه حتی زیر پای خود را نگاه کند برای کشف الماس به جای دیگری رفته بود . وقتی هدفی را برای خود تعیین می کنید فکر نکنید برای عملی ساختن آن باید سراسر کشور را زیر پا بگذارید ، شغل خود را عوض کنید …. ببینید دقیقاً کجا هستید و از همان جا کار خود را آغاز کنید . در بیشتر موارد میدان های الماس خود را در همان جا خواهید یافت🌺 👇👇👇 ۰ 📚@sarguzasht📚
ناگهان تکاني خورد و کمي پائين رفت . به خودش آمد و کندو و عسل شيرين از يادش رفت . به موشها نگاه کرد . داشتند آخرين بندهاي نازک شاخه ها را پاره مي کردند . ديگر فرصت هيچ کاري نبود . به ياد غفلت خودش افتاد که در اوج گرفتاري و بدبختي ، به خوردن مشغول شده بود. شايد اگر کمي زودتر به فکر مي افتاد ، مي توانست نجات پيدا کند و شايد هم نه . اما به هرحال غفلت او همه چيز را خراب کرد . شاخه ها کاملا ً پاره شدند . فريادي از ترس کشيد و خودش را بين زمين و آسمان ديد که به سرعت به ته چاه مي رفت . صداي فريادش در دل چاه پيچيد . انگار کسي به او مي گفت : ” اين است سزاي کسي که در هنگام خطر ، بي خيال و بي تفاوت باشد و دست روي دست بگذارد . ” چند لحظه بعد ، صداي فرياد او و انعکاسش محو شد و سکوتي عميق چاه را فرا گرفت . مثل اينکه هيچ اتفاقي نيفتاده بود و هرگز کسي از شاخه ها آويزان نشده بود . مارها که از شر پاهاي او خلاص شده بودند ، دوباره به سوراخهاي خود خزيدند . آن بالا و بيرون از چاه هيچ چيزي نبود . نه موشي و نه شتري . فقط هيزمهاي مرد هيزم شکن بودند که باد آنها را به اين طرف و آن طرف مي برد🌺 👇👇👇 ۰ 📚@sarguzasht📚
💢پیرمردی مشکل شنوایی داشته و هیچ صدایی رو نمی تونسته بشنوه. بعد از چند سال بالاخره با دوا درمان خوب می شه. دو سه هفته می گذره و می ره پیش دکترش که بگه گوشش حالا می شنوه. دکتر خیلی خوشحال می شه و می گه: خانواده شما هم باید ظاهرا خیلی خوشحال باشن که شنوایی تون رو بدست آوردید. پیرمرد می گه: نه، من هنوز بهشون چیزی نگفته ام! هر شب می شینم و به حرف هاشون گوش می کنم. فقط تنها اتفاقی که افتاده اینه که توی این مدت تا حالا چند بار وصیت نامه ام رو عوض کرده ام!🌺 👇👇👇 ۰ 📚@sarguzasht📚
💢در جنگ جهانی دوم سربازی نامه‌ای با این متن برای فرمانده‌اش نوشت: جناب فرمانده اسلحه‌ام را زیر خاک پنهان کردم، دیگر نمیخواهم بجنگم، این تصمیم بخاطر ترس از مرگ یا عشق به همسر و فرزندانم هم نیست... راستش را بخواهی، بعد از آنکه یک سرباز دشمن را کشتم، درون جیب‌هایش را گشتم و چیز عجیبی دیدم. روی یک تکه کاغذ آغشته به خون نوشته شده بود: پدر از روزی که تنهایم گذاشتی هر صبح تا غروب جلوی در چشم به راه تو ام... “پدر جان، بخدا اگر این بار برگردی تو را محکم در آغوش میگیرم و اجازه نمیدهم دوباره به جنگ برگردی...” من این کودک را در انتظاری بیهوده گذاشتم. او تا چند غروب دیگر چشم انتظار پدر خواهد ماند؟ لعنت بر جنگی که کودکی را از آغوش مهر پدر بی‌بهره میکند.🌺 👇👇👇 ۰ 📚@sarguzasht📚
💢مامور کنترل مواد مخدر به یک دامداری می‌رود و به صاحب سالخورده‌ی آن می‌گوید: "باید دامداری‌ات را برای جلوگیری از کشت مواد مخدر بازدید کنم." دامدار، با اشاره دست، به بخشی از مرتع می‌گوید: *باشه اشکال نداره؛ اما هر قسمت هم رفتی فقط اونجا نرو! مامور فریاد می‌زند: آقا! من از طرف دولت اختیار دارم بعد هم دستش را می‌برد و از جیب پشتش کارت شناسایی خود را بیرون می‌کشد و با افتخار نشان دامدار می‌دهد و اضافه می‌کند: "اینو می‌بینی؟ این کارت به این معناست که من اجازه دارم هرجا دلم می‌خواهد بروم؛ در هر منطقه‌ای، بدون پرسش و پاسخ. حالی‌ت شد؟ می‌فهمی؟" دامدار محترمانه سری تکان می‌دهد، پوزش می‌خواهد و دنبال کارش می‌رود. کمی بعد، دامدار پیر فریادهای بلندی می‌شنود و می بیند که مامور از ترس گاو بزرگ وحشی که هرلحظه به او نزدیک‌تر می شود، دوان‌دوان فرار می‌کند. و به نظر می رسد که مامور راه فراری ندارد و قبل از این که به منطقه ی امن برسد، گرفتار شاخ گاو خواهد شد. دامدار باسرعت خود را به نرده‌ها می‌رساند و فریاد می کشد: " کارت، کارت! کارتت رو به گاو نشون بده !🌺 📕بخشی از سرعت بالا نوشته‌ی لوس تانگوتتنکج 👇👇👇 ۰ 📚@sarguzasht📚
💢موش از شکاف دیوار سرک کشید تا ببینه این همه سر و صدا برای چیه . مرد مزرعه دار تازه از شهر رسیده بود و بسته ای با خودش آورده بود و زنش با خوشحالی مشغول باز کردن بسته بود . موش لب هاشو را لیسید و با خود گفت : کاش یه غذای حسابی باشه . اما همین که بسته را باز کردن ، از ترس تمام بدنش به لرزه افتاد ؛ چون صاحب مزرعه یه تله موش خریده بود . موش با سرعت به مزرعه برگشت تا این خبر جدید رو به همه ی حیوانات مزرعه بده . اون به هرکسی که می رسید ، می گفت : توی مزرعه یک تله موش آوردن ، صاحب مزرعه یک تله موش خریده ... مرغ با شنیدن این خبر بال هاشو تکون داد و گفت : آقای موش ، برات متأسفم . از این به بعد خیلی باید مواظب خودت باشی ، به هر حال من کاری به تله موش ندارم ، تله موش هم ربطی به من نداره . میش وقتی خبر تله موش رو شنید ، صدای بلند سرداد و گفت : آقای موش من فقط می تونم دعات کنم که توی تله نیفتی ، چون خودت خوب می دانی که تله موش به من ربطی نداره . مطمئن باش که دعای من پشت و پناه توئه. موش که از حیوانات مزرعه انتظار همدردی داشت ، به سراغ گاو رفت . اما گاو هم با شنیدن خبر ، سری تکون داد و گفت : من که تا حالا ندیدم یک گاوی توی تله موش بیفته . ! گاو اینو گفت و زیر لب خنده ای کرد و دوباره مشغول چریدن شد . سرانجام ، موش ناامید از همه جا به سوراخ خودش برگشت و در این فکر بود که اگه روزی تو تله موش بیفته ، چی می شه ؟ در نیمه های همون شب ، صدای شدید به هم خوردن چیزی توی خونه پیچید . زن مزرعه دار بلافاصله بلند شد و به سمت انباری رفت تا موش رو که تو تله افتاده بود ، ببینه . زن تو تاریکی متوجه نشد که چیزی که تو تله موش تقلا می کرده ، موش نبود ، بلکه یه مار خطرنکی بود که دمش به تله گیر کرده بود . همین که زن به تله موش نزدیک شد ، مار پاشو نیش زد و صدای جیغ و فریادش به هوا بلند شد . صاحب مزرعه با شنیدن صدای جیغ از خواب پرید و به طرف صدا رفت ، وقتی زنشو در این حال دید اونو فوراً به بیمارستان رسوند . بعد از چند روز ، حال زن بهتر شد . اما روزی که به خونه برگشت ، هنوز تب داشت . زن همسایه که به عیادت بیمار اومده بود ، گفت : برای تقویت بیمار و قطع شدن تب اون هیچ غذایی مثل سوپ مرغ نیست . مرد مزرعه دار که زنش را خیلی دوست داشت فوراً به سراغ مرغ رفت و ساعتی بعد بوی خوش سوپ مرغ توی خونه پیچید . اما هرچه صبر کردن ، تب بیمار قطع نشد . بستگانش شب و روز به خونه اونا رفت و آمد می کردن تا جویای سلامتی زن بشن . برای همین مرد مزرعه دار مجبور شد ، میش رو هم قربانی کنه تا با گوشت میش برای میهمانان عزیزش غذا بپزه . روزها می گذشت و حال زن مزرعه دار هر روز بدتر می شد . تا این که یک روز صبح ، در حالی که از درد به خود می پیچید ، از دنیا رفت و خبر مردن اون خیلی زود تو روستا پیچید . افراد زیادی تو مراسم خاک سپاری زن شرکت کردن . بنابراین ، مرد مزرعه دار مجبور شد ، از گاوش هم بگذره و با گوشت گاو غذای مفصلی برای میهمانان دور و نزدیک تدارک ببینه . حالا ، موش به تنهایی توی مزرعه جلوی لونش نشسته بود و به حیوانات زبون بسته ای فکر می کرد که کاری به کار تله موش نداشتن 🌺 👇👇👇 ۰ 📚@sarguzasht📚
💢دکتر ابراهیم باستانی پاریزی تاریخدان و نویسنده، داستان جالب و عجیبی را از زبان *استاد تاریخ ، فریدون بهمنیار* بیان می کند : (سال ۱۳۳۱) «وقتی من تحصیلات خود را در فرنگ تمام کردم، جوانی بودم آراسته و شاداب و در بازگشت به ایران، یک وقت برای بازدید بعضی آشنایان سفری به شیراز کردم که فصل مناسب گردش بود. دوستان و آشنایان با من گرم گرفتند و چندین روز به میهمانی و دید و بازدید گذشت. چون در تهران کار داشتم، یک بلیت هواپیما خریدم که از شیراز با هواپیما به تهران بیایم. آن روزها هنوز سرویس هواپیمایی منظم در شهرهای ایران وجود نداشت و تنها بعضی هواپیماها هفته‌ای یک روز، روزهای پنج‌شنبه از آبادان به شیراز و از شیراز به تهران می‌آمد. من بلیت گرفتم و به فرودگاه رفتم. قوم و خویش‌ها اصرار داشتند که من هفته‌ای دیگر بمانم تا به اطراف شهر برویم. ولی من نپذیرفتم و آنها نیز تا فرودگاه به بدرقه من آمدند. هواپیما مملو از مسافر بود و البته سرویس هوایی هنوز زیاد نشده بود. روی صندلی هواپیما نشستم و کمربند بستم.همه صندلی‌ها پر بود. در همین حین متوجه شدم که مردی بلندقد و زیباروی از در هواپیما به درون آمد و همان طور ایستاده خطاب به مسافران گفت : «آقایان آیا کسی هست که برای سفر به تهران شتاب نداشته باشد و بخواهد یک هفته در شیراز بماند و در یک هتل شیراز مهمان من باشد؟» تقاضا عجیب بود و البته کسی جوابی نداد. آن مرد دوباره تکرار کرد : «آقایان! من در کار کشاورزی مملکت هستم و روز شنبه یک جلسه مهم برای دفع آفات و ملخ با یک هیأت بزرگ هلندی در تهران داریم و می‌دانید که با اتومبیل نمی‌توان تا شنبه به تهران رسید. اگر کسی هست که شتاب سفر به تهران را نداشته باشد، جای خود را به من بدهد و با هواپیمای هفته بعد به تهران بیاید، تمام این هفته را مهمان من خواهد بود. معلوم شد که مهندس برای دفع آفات به شهرستان‌های فارس رفته بوده و اینک با هزار زحمت خود را به شیراز رسانده که با تنها هواپیمایی که به تهران می‌رفت خود را به تهران برساند، ولی اینک جا ندارد. البته می‌شد از راه‌های غیر عادی و به کمک نیروهای انتظامی، مسافری را پیاده کنند و او را سوار کنند، اما خود مهندس نخواسته بود و این راه را که گفتم برگزیده بود.» باری فریدون بهمنیار گفت: «من از جای خود برخاستم و گفتم بفرمایید. مخارج هم لازم نیست. چون من میهمان بستگان خود در شیراز هستم و آنها هم اصرار داشته‌اند که این هفته نروم. ولی من از آنها جدا شدم. حالا برمی‌گردم و هفته بعد به تهران خواهم رفت.» بدین طریق من پیاده شدم و با آنها که به بدرقه من آمده بودند، دوباره به شیراز برگشتم و آن مهندس به جای من نشست و عازم تهران شد. این هواپیما که حامل آن مهندس بود، هرگز به تهران نرسید و در نزدیکی‌های ساوه موتورش از کار افتاد و سقوط کرد و همه آن مسافران از بین رفتند و آن مهندس عالی‌مقام که به اصرار، مسافر آن هواپیما شد و در وزارت کشاورزی مقامی بزرگ داشت، اسمش *کریم ساعی* بود بنیان‌گذار پارک ساعی و درختان چنار خیابان ولی‌عصر تهران بود و همچنین پایه‌گذار سازمان جنگل‌ها، مراتع و آبخیزداری و نیز موسس رشته جنگل‌بانی در دانشگاه بود. » متولد ۱۲۸۹ مشهد و درگذشت ۱۳۳۱ بر اثر سقوط هواپیما🌺 👇👇👇 ۰ 📚@sarguzasht📚