eitaa logo
😍احــســاسِ خـــوبـــــــــــ😍
6.4هزار دنبال‌کننده
10.5هزار عکس
10.6هزار ویدیو
196 فایل
شروع دوباره بـا دنـیـایے پــر از حـس هاے خــوبـــــ ♡پُـــــــر از حِس دلــــنـِشیـــــن براے تو♡ ‌ ✍فقط اندکی تفکرات خوب میتوانند کل روز شما را تغییر دهند پس مثبت باشید‌😍❤ . 🕊
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چه کسانی عذاب قبر نمی کشند؟... 🌺کسی که زنده بماند و بمیرد بر کلمه لا اله الا الله 🌺کسی که به دلیل بیماری در شکم بمیرد 🌺پایدار در جهاد و شهید در راه خدا 🌺کسی که در روز جمعه یا شب آن بمیرد 🌺کسی که بر خواندن سوره ملک پافشاری کند ✍ 🍃 🍃 ۰ ۰ 📚@sarguzasht📚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رزق را صبح میدن. روایت یکی از تجربه گران برنامه زندگی پس از زندگی از رزق و روزی 🎁انتشار مطالب جهت نشر معارف و شادی روح امام حسین ع و شهدا برای اعضای کانال مجاز میباشد! •┈••✾🍃🦋🍃✾••┈• 🍃 🍃 ۰ ۰ 📚@sarguzasht📚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍آیت الله حاج شیخ حسنعلی نخودکی فرمود: می خواین یه چیزی بهتون یاد بدم که قدرتش از علم کیمیا هم بالاتر باشد. بعد از هر نماز پنج کار را انجام بدید، رزق و روزی شما زیاد میشه و به درجات معنوی خوبی دست پیدا می کنید. 1⃣ تسبیحات حضرت زهرا ( سلام الله علیها) 2⃣ آیت الکرسی تا و هو العلی العظیم. 3⃣ سه تا قل هو الله. 4⃣ سه تا صلوات. 5⃣ آخر آیه 2 سوره طلاق از من یتق الله و آیه 3 .👇 🌺 وَ مَنْ یَتَّقِ اللهَ یَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجاً وَ یَرْزُقْهُ مِنْ حَیْثُ لا یَحْتَسِبُ وَ مَنْ یَتَوَکِّلْ عَلَی الله فَهُوَ حَسْبُهُ اِنَّ اللهَ بالغُ اَمْرِهِ قَدْ جَعَلَ اللهُ لِکُلِّ شَیْءٍ قَدْرا، 3 مرتبه . 🌹شیخ حسنعلی نخودکی فرمود: من هرچه دارم از عمل کردن به این پنج مورد بعد از هر نماز دارم. 🎙 ✍ 🍃 🍃 ۰ ۰ 📚@sarguzasht📚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍ امام صادق (؏)؛ هرڪس هنگامی ڪه به بستر خواب می رود سه بار این دعا را بگوید از گناهان بیرون آید مانند روزی ڪه مادر او را زائیده اَلْحَمْدُ للهِ الَّذى عَلا فَقَهَرَ وَالْحَمْدُ للهِ الَّذى بَطَنَ فَخَبَرَ وَالْحَمْدُللهِ الَّذى مَلَکَ فَقَدَرَ وَالْحَمْدُ للهِ الَّذى یُحْیىِ الْمَوْتى وَ یُمیتُ الاَْحْیآءَ وَ هُوَ عَلى کُلِّ شَىْءٍ قَدیرٌ 📚اصول کافی جلد۲ ✍ 🍃 🍃 ۰ ۰ 📚@sarguzasht📚
🔲لطفا هر شب شام بخورید! اگر گرسنه به تختخواب بروید، چه اتفاقی برای بدنتان می‌افتد؟ وقتی به بهانه کاهش وزن یا حتی چاق‌تر نشدن، شام را از وعده‌های غذایی‌تان حذف میکنید، بدنتان برای روبه‌رو‌شدن با بحرانهای متعددی آماده میشود. این مطلب را بخوانید تا ادعای ما را باور کنید ➡️میخوابید؛ اما از خواب سیر نمیشوید! وقتی شب‌ها گرسنه میخوابید، افت فشارخون، شما را خیلی زود از حالت بیداری خارج میکند، اما مغزتان به همین سادگی به خواب فرو نمیرود ➡️چاق‌تر میشوید گرسنگی بیش از حد بدن شما را در کنترل سطح قندخون ناتوان می‌کند. این اتفاق از یک طرف میل شما را به پُرخوری بالا می‌برد و از طرف دیگر سوخت‌وسازتان را کاهش داده و باعث جذب بیشتر موادغذایی در وعده‌های بعدی میشود ➡️عضلاتتان نابود میشود گرسنگی طولانی‌مدت، زمینه را برای تخریب عضلاتتان فراهم میکند ➡️زودتر خسته میشوید کمبود انرژی و خستگی مداوم، یکی از مشکلات افرادی است که از ابتدای شب تا صبح روز بعد با گرسنگی میجنگند ➡️بداخلاق میشوید گرسنگی طولانی‌مدت و واردکردن ناگهانی حجم زیادی از غذا به بدن، حتی بر خلق‌و‌خوی شما هم تاثیر می‌گذارد. 🤩➥ ⁉️🔎@bedanym🔍⁉️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نماز اول وقت خیلی سخته ... شیخ اسماعیل رمضانی 🎁انتشار مطالب جهت نشر معارف و شادی روح امام حسین ع و شهدا برای اعضای کانال مجاز میباشد! •┈••✾🍃🦋🍃✾••┈• 🍃 🍃 ۰ ۰ 📚@sarguzasht📚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امامزاده‌ای که به خاطر زیبایی صورتش نقاب بر چهره می‌بست! نام او موسی است که به موسی مُبَرقَع شهرت دارد. گفته شده که وی برای شناخته نشدن، صورت خود را با نقاب (بُرقَع) می‌پوشاند به‌همین جهت به او مُبَرقَع گفته‌اند. برخی نیز او را همچون حضرت یوسف (ع) دارای چهره زیبایی دانسته‌اند تا جایی که هنگام عبور از بازار مردم دست از کسب و کار خود برداشته و به آن حضرت خیره می‌شدند به همین دلیل، روی بند به صورت می‌زد تا مبادا باعث گناه کسی شود و به همین دلیل به موسی مبرقع (ع) [برقع پوش] معروف شدند. از کنیه‌های ذکر شده برای وی، می‌توان به ابواحمد و ابوجعفر اشاره نمود. ✍ 🍃 🍃 ۰ ۰ 📚@sarguzasht📚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
غم و ناراحتی نشونه‌ی ضعف نیستن! بلکه هیجان‌های طبیعی انسانی هستن. قرار نیست همیشه غمگین باشیم، قرار هم نیست همیشه شاد باشیم. قراره وقتی که نیاز به غصه خوردن داریم، به خودمون حق سوگواری بدیم، غصه‌مون رو نشون بدیم و اشک بریزیم تا بتونیم بلند شیم و به مسیر ادامه بدیم. ‌ 👇🍃👇 🪶❄️ ✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐ 🍃👈 ❤تنها صداست که می ماند......❤ 🎙🎶@cofeh_deklameh🎶🎙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کم بودن رزق و روزی👇🏻 . اگر مشکل رزق و روزی دارید حتما به این دو توصیه عمل کنید . 🎁انتشار مطالب جهت نشر معارف و شادی روح امام حسین ع و شهدا برای اعضای کانال مجاز میباشد! •┈••✾🍃🦋🍃✾••┈• 🍃 🍃 ۰ ۰ 📚@sarguzasht📚
⚡️ سرما یا گرما ؟ چه چیزی برای تسکین درد شما بهتر است ؟ 🔸پیچ خوردگی : یخ 🔸گرفتگی قاعدگی : گرما 🔸سردرد : یخ یا گرما 🔸کهیر : یخ 🔸کبودی : یخ 🔸 کشیدگی عضله : گرما 🔸کمر درد : یخ ، سپس گرما 🔸 نیش حشرات : یخ 🔸 آرتروز : گرما 🔸تاندینیت : یخ ، سپس گرم کنید 🔸 آفتاب سوختگی : سرما 🔸 درد سیاتیک : یخ ، سپس گرما 🔸 گلو درد : گرما ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🤩➥ ⁉️🔎@bedanym🔍⁉️
💎الهی اگر بد بودیم یاریمان کن تا فردایی بهتر داشته باشیم... خدایا به حق مهربانیت نگذار کسی با ناامیدی و ناراحتی شب خود را به صبح برساند.. شبتون بخیر و مهتابی 🌙 ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎💎💎 🍃 🍃 ۰ ۰ 📚@sarguzasht📚
🌷سلام صبح شما بخیر 🍃امیدوارم 🌷امروز بهترین روز 🍃رو داشته باشید 🌷الهی 🍃حال دلتون خوب 🌷احوالتون بر وفق مراد 🍃روز و روزگارتون خوش 🌷سرنوشتتون خوشبختی 🍃و عاقبت بخیری باشه 🌷 صبحتون عالی
💢مردی شب هنگام، موقعِ برگشتن از دهِ پدری تو شمال، جای این که از جاده اصلی بیاد، یاد باباش افتاده که می گفت: جاده قدیمی با صفا تره و از وسط جنگل رد میشه! خودش این‌طوری تعریف می‌کنه که: من احمق حرف بابام رو باور کردم و پیچیدم تو خاکی، ٢٠ کیلومتر از جاده دور شده بودم که یهو ماشینم خاموش شد و هر کاری کردم روشن نمیشد. وسط جنگل، داشت شب میشد، نم بارون هم گرفت. اومدم بیرون یکمی با موتور ور رفتم دیدم نه سر در نمیارم! راه افتادم تو دل جنگل، راست جاده خاکی رو گرفتم و مسیرم رو ادامه دادم. دیگه بارون حسابی تند شده بود. با یه صدایی برگشتم، دیدم یه ماشین خیلی آرام و بی‌صدا بغل دستم وایساد. من هم بی‌معطلی پریدم توش. اینقدر خیس و خسته شده بودم که به فکر این که توی ماشینو نیگا کنم هم نبودم. وقتی روی صندلی عقب جا گرفتم، سرم رو آوردم بالا واسه تشکر، دیدم هیشکی پشت فرمون و صندلی جلو نیست! خیلی ترسیدم. یهو به خودم اومدم دیدم ماشین همون طور بی‌صدا راه افتاد. هنوز خودم رو جفت و جور نکرده بودم که تو یه نور رعد و برق دیدم یه پیچ جلومونه! تمام تنم یخ کرده بود. نمی‌تونستم حتی جیغ بکشم. ماشین هم همین طور داشت می‌رفت طرف دره... تو لحظه‌های آخر خودم رو به خدا این قدر نزدیک دیدم که بابا بزرگ خدا بیامرزم اومد جلو چشمم. یه دفعه یه دست از بیرون پنجره، اومد تو و فرمون رو چرخوند به سمت جاده! نفهمیدم چه مدت گذشت تا به خودم اومدم. ولی هر دفعه که ماشین به سمت دره یا کوه می‌رفت، یه دست می‌اومد و فرمون رو می‌پیچوند. از دور یه نوری رو دیدم و حتی یک ثانیه هم تردید به خودم راه ندادم. در روباز کردم و خودم رو انداختم بیرون. دویدم به سمت آبادی که نور ازش می‌اومد. رفتم توی قهوه خونه و ولو شدم رو زمین، بعد از این که به هوش اومدم جریان رو تعریف کردم. وقتی تموم شد، تا چند ثانیه همه ساکت بودند که یهو در قهوه خونه باز شد و دو نفرخیس اومدن تو. یکیشون داد زد: عه عه ممد نیگا کن! این همون مردیه که وقتی ما داشتیم ماشینو هل میدادیم سوار ماشین ما شده بود!🌺 👇👇👇 🍃 🍃 ۰ ۰ 📚@sarguzasht📚
💢مردی شب هنگام، موقعِ برگشتن از دهِ پدری تو شمال، جای این که از جاده اصلی بیاد، یاد باباش افتاده که می گفت: جاده قدیمی با صفا تره و از وسط جنگل رد میشه! خودش این‌طوری تعریف می‌کنه که: من احمق حرف بابام رو باور کردم و پیچیدم تو خاکی، ٢٠ کیلومتر از جاده دور شده بودم که یهو ماشینم خاموش شد و هر کاری کردم روشن نمیشد. وسط جنگل، داشت شب میشد، نم بارون هم گرفت. اومدم بیرون یکمی با موتور ور رفتم دیدم نه سر در نمیارم! راه افتادم تو دل جنگل، راست جاده خاکی رو گرفتم و مسیرم رو ادامه دادم. دیگه بارون حسابی تند شده بود. با یه صدایی برگشتم، دیدم یه ماشین خیلی آرام و بی‌صدا بغل دستم وایساد. من هم بی‌معطلی پریدم توش. اینقدر خیس و خسته شده بودم که به فکر این که توی ماشینو نیگا کنم هم نبودم. وقتی روی صندلی عقب جا گرفتم، سرم رو آوردم بالا واسه تشکر، دیدم هیشکی پشت فرمون و صندلی جلو نیست! خیلی ترسیدم. یهو به خودم اومدم دیدم ماشین همون طور بی‌صدا راه افتاد. هنوز خودم رو جفت و جور نکرده بودم که تو یه نور رعد و برق دیدم یه پیچ جلومونه! تمام تنم یخ کرده بود. نمی‌تونستم حتی جیغ بکشم. ماشین هم همین طور داشت می‌رفت طرف دره... تو لحظه‌های آخر خودم رو به خدا این قدر نزدیک دیدم که بابا بزرگ خدا بیامرزم اومد جلو چشمم. یه دفعه یه دست از بیرون پنجره، اومد تو و فرمون رو چرخوند به سمت جاده! نفهمیدم چه مدت گذشت تا به خودم اومدم. ولی هر دفعه که ماشین به سمت دره یا کوه می‌رفت، یه دست می‌اومد و فرمون رو می‌پیچوند. از دور یه نوری رو دیدم و حتی یک ثانیه هم تردید به خودم راه ندادم. در روباز کردم و خودم رو انداختم بیرون. دویدم به سمت آبادی که نور ازش می‌اومد. رفتم توی قهوه خونه و ولو شدم رو زمین، بعد از این که به هوش اومدم جریان رو تعریف کردم. وقتی تموم شد، تا چند ثانیه همه ساکت بودند که یهو در قهوه خونه باز شد و دو نفرخیس اومدن تو. یکیشون داد زد: عه عه ممد نیگا کن! این همون مردیه که وقتی ما داشتیم ماشینو هل میدادیم سوار ماشین ما شده بود!🌺 👇👇👇 🍃 🍃 ۰ ۰ 📚@sarguzasht📚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. توی کوچه ها پاییز امده، پاییز امده… . 👇🍃👇 @d_lam🪶❄️ ✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐ 🍃👈 ❤تنها صداست که می ماند......❤ 🎙🎶@cofeh_deklameh🎶🎙
💢مردی شب هنگام، موقعِ برگشتن از دهِ پدری تو شمال، جای این که از جاده اصلی بیاد، یاد باباش افتاده که می گفت: جاده قدیمی با صفا تره و از وسط جنگل رد میشه! خودش این‌طوری تعریف می‌کنه که: من احمق حرف بابام رو باور کردم و پیچیدم تو خاکی، ٢٠ کیلومتر از جاده دور شده بودم که یهو ماشینم خاموش شد و هر کاری کردم روشن نمیشد. وسط جنگل، داشت شب میشد، نم بارون هم گرفت. اومدم بیرون یکمی با موتور ور رفتم دیدم نه سر در نمیارم! راه افتادم تو دل جنگل، راست جاده خاکی رو گرفتم و مسیرم رو ادامه دادم. دیگه بارون حسابی تند شده بود. با یه صدایی برگشتم، دیدم یه ماشین خیلی آرام و بی‌صدا بغل دستم وایساد. من هم بی‌معطلی پریدم توش. اینقدر خیس و خسته شده بودم که به فکر این که توی ماشینو نیگا کنم هم نبودم. وقتی روی صندلی عقب جا گرفتم، سرم رو آوردم بالا واسه تشکر، دیدم هیشکی پشت فرمون و صندلی جلو نیست! خیلی ترسیدم. یهو به خودم اومدم دیدم ماشین همون طور بی‌صدا راه افتاد. هنوز خودم رو جفت و جور نکرده بودم که تو یه نور رعد و برق دیدم یه پیچ جلومونه! تمام تنم یخ کرده بود. نمی‌تونستم حتی جیغ بکشم. ماشین هم همین طور داشت می‌رفت طرف دره... تو لحظه‌های آخر خودم رو به خدا این قدر نزدیک دیدم که بابا بزرگ خدا بیامرزم اومد جلو چشمم. یه دفعه یه دست از بیرون پنجره، اومد تو و فرمون رو چرخوند به سمت جاده! نفهمیدم چه مدت گذشت تا به خودم اومدم. ولی هر دفعه که ماشین به سمت دره یا کوه می‌رفت، یه دست می‌اومد و فرمون رو می‌پیچوند. از دور یه نوری رو دیدم و حتی یک ثانیه هم تردید به خودم راه ندادم. در روباز کردم و خودم رو انداختم بیرون. دویدم به سمت آبادی که نور ازش می‌اومد. رفتم توی قهوه خونه و ولو شدم رو زمین، بعد از این که به هوش اومدم جریان رو تعریف کردم. وقتی تموم شد، تا چند ثانیه همه ساکت بودند که یهو در قهوه خونه باز شد و دو نفرخیس اومدن تو. یکیشون داد زد: عه عه ممد نیگا کن! این همون مردیه که وقتی ما داشتیم ماشینو هل میدادیم سوار ماشین ما شده بود!🌺 👇👇👇 🍃 🍃 ۰ ۰ 📚@sarguzasht📚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
درد عبور می کند و رَدِ آن درد،معنایِ ما را تغییر می دهد. 👇🍃👇 🪶❄️ ✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐ 🍃👈 ❤تنها صداست که می ماند......❤ 🎙🎶@cofeh_deklameh🎶🎙
💢مردی شب هنگام، موقعِ برگشتن از دهِ پدری تو شمال، جای این که از جاده اصلی بیاد، یاد باباش افتاده که می گفت: جاده قدیمی با صفا تره و از وسط جنگل رد میشه! خودش این‌طوری تعریف می‌کنه که: من احمق حرف بابام رو باور کردم و پیچیدم تو خاکی، ٢٠ کیلومتر از جاده دور شده بودم که یهو ماشینم خاموش شد و هر کاری کردم روشن نمیشد. وسط جنگل، داشت شب میشد، نم بارون هم گرفت. اومدم بیرون یکمی با موتور ور رفتم دیدم نه سر در نمیارم! راه افتادم تو دل جنگل، راست جاده خاکی رو گرفتم و مسیرم رو ادامه دادم. دیگه بارون حسابی تند شده بود. با یه صدایی برگشتم، دیدم یه ماشین خیلی آرام و بی‌صدا بغل دستم وایساد. من هم بی‌معطلی پریدم توش. اینقدر خیس و خسته شده بودم که به فکر این که توی ماشینو نیگا کنم هم نبودم. وقتی روی صندلی عقب جا گرفتم، سرم رو آوردم بالا واسه تشکر، دیدم هیشکی پشت فرمون و صندلی جلو نیست! خیلی ترسیدم. یهو به خودم اومدم دیدم ماشین همون طور بی‌صدا راه افتاد. هنوز خودم رو جفت و جور نکرده بودم که تو یه نور رعد و برق دیدم یه پیچ جلومونه! تمام تنم یخ کرده بود. نمی‌تونستم حتی جیغ بکشم. ماشین هم همین طور داشت می‌رفت طرف دره... تو لحظه‌های آخر خودم رو به خدا این قدر نزدیک دیدم که بابا بزرگ خدا بیامرزم اومد جلو چشمم. یه دفعه یه دست از بیرون پنجره، اومد تو و فرمون رو چرخوند به سمت جاده! نفهمیدم چه مدت گذشت تا به خودم اومدم. ولی هر دفعه که ماشین به سمت دره یا کوه می‌رفت، یه دست می‌اومد و فرمون رو می‌پیچوند. از دور یه نوری رو دیدم و حتی یک ثانیه هم تردید به خودم راه ندادم. در روباز کردم و خودم رو انداختم بیرون. دویدم به سمت آبادی که نور ازش می‌اومد. رفتم توی قهوه خونه و ولو شدم رو زمین، بعد از این که به هوش اومدم جریان رو تعریف کردم. وقتی تموم شد، تا چند ثانیه همه ساکت بودند که یهو در قهوه خونه باز شد و دو نفرخیس اومدن تو. یکیشون داد زد: عه عه ممد نیگا کن! این همون مردیه که وقتی ما داشتیم ماشینو هل میدادیم سوار ماشین ما شده بود!🌺 👇👇👇 🍃 🍃 ۰ ۰ 📚@sarguzasht📚
📖 حکایت قاضی و امانت یک مرد💂‍♂👳‍♂ روزی مردی تصمیم داشت که به مسافرت برود ولی از اینکه طلاهایش در خانه به سرقت برود میترسید لذا تصمیم گرفت که طلاهایش را به شخص امانت داری بدهد. به نزد قاضی شهر رفت و به او گفت: میخواهم به مسافرت بروم و از شما درخواست دارم که طلاهایم را نزد خود خود به امانت نگهدارید که وقتی از سفر بازگشتم از شما پس بگیرم و چون شما قاضی هستید به هیچ شخص دیگری اعتماد نکردم. قاضی گفت: اشکالی ندارد پولت را در آن صندوق بگذار و برو. مدتی بعد آن وقتی از سفر برگشت، به نزد قاضی آمد و گفت بنده از سفر برگشتم لطفا طلاهام را بده. قاضی به او گفت: چه میگویی؟ من اصلا تو را تا به حال ندیده ام و نمی شناسم. مرد ناراحت شد و به سوی حاکم شهر رفت و قضیه را برای او شرح داد، حاکم گفت: فردا قاضی نزد من خواهد آمد و وقتی که در حال صحبت هستیم تو وارد شو و امانتت را از ا درخواست کن. در روز بعد وقتی که قاضی نزد حاکم آمد،حاکم به او گفت: من در همین ماه به حج سفر خواهم کرد و می خواهم امور سرزمین را به تو بدهم چون من از تو چیزی جزء امانتداری ندیده ام. در این وقت صاحب امانت داخل شد و به آن ها سلام کرد و گفت: ای قاضی من نزد تو امانتی دارم. آن طلاهایم را که نزد تو گذاشته ام به من پس بده. قاضی گفت: این کلید صندوق است. پولت را بردار و برو. بعد از دو روز قاضی به نزد حاکم رفت تا درباره ی آن موضوع با هم صحبت کنند. پس حاکم گفت: ای قاضی امانت آن مرد را پس نگرفتیم مگر با دادن کشوری به تو ! حالا با چه چیزی کشور را از تو پس بگیریم !؟ سپس دستور به برکناری آن داد. 🤩➥ ⁉️🔎@bedanym🔍⁉️
برای افزایش حافظه ❤️ هر روز نیم ساعت کندر بجوید نکته: 🩵جویدن کندر در این مورد مؤثر است نه بلعیدن آن ➥ ⁉️🔎@bedanym🔍⁉️
💢مردی شب هنگام، موقعِ برگشتن از دهِ پدری تو شمال، جای این که از جاده اصلی بیاد، یاد باباش افتاده که می گفت: جاده قدیمی با صفا تره و از وسط جنگل رد میشه! خودش این‌طوری تعریف می‌کنه که: من احمق حرف بابام رو باور کردم و پیچیدم تو خاکی، ٢٠ کیلومتر از جاده دور شده بودم که یهو ماشینم خاموش شد و هر کاری کردم روشن نمیشد. وسط جنگل، داشت شب میشد، نم بارون هم گرفت. اومدم بیرون یکمی با موتور ور رفتم دیدم نه سر در نمیارم! راه افتادم تو دل جنگل، راست جاده خاکی رو گرفتم و مسیرم رو ادامه دادم. دیگه بارون حسابی تند شده بود. با یه صدایی برگشتم، دیدم یه ماشین خیلی آرام و بی‌صدا بغل دستم وایساد. من هم بی‌معطلی پریدم توش. اینقدر خیس و خسته شده بودم که به فکر این که توی ماشینو نیگا کنم هم نبودم. وقتی روی صندلی عقب جا گرفتم، سرم رو آوردم بالا واسه تشکر، دیدم هیشکی پشت فرمون و صندلی جلو نیست! خیلی ترسیدم. یهو به خودم اومدم دیدم ماشین همون طور بی‌صدا راه افتاد. هنوز خودم رو جفت و جور نکرده بودم که تو یه نور رعد و برق دیدم یه پیچ جلومونه! تمام تنم یخ کرده بود. نمی‌تونستم حتی جیغ بکشم. ماشین هم همین طور داشت می‌رفت طرف دره... تو لحظه‌های آخر خودم رو به خدا این قدر نزدیک دیدم که بابا بزرگ خدا بیامرزم اومد جلو چشمم. یه دفعه یه دست از بیرون پنجره، اومد تو و فرمون رو چرخوند به سمت جاده! نفهمیدم چه مدت گذشت تا به خودم اومدم. ولی هر دفعه که ماشین به سمت دره یا کوه می‌رفت، یه دست می‌اومد و فرمون رو می‌پیچوند. از دور یه نوری رو دیدم و حتی یک ثانیه هم تردید به خودم راه ندادم. در روباز کردم و خودم رو انداختم بیرون. دویدم به سمت آبادی که نور ازش می‌اومد. رفتم توی قهوه خونه و ولو شدم رو زمین، بعد از این که به هوش اومدم جریان رو تعریف کردم. وقتی تموم شد، تا چند ثانیه همه ساکت بودند که یهو در قهوه خونه باز شد و دو نفرخیس اومدن تو. یکیشون داد زد: عه عه ممد نیگا کن! این همون مردیه که وقتی ما داشتیم ماشینو هل میدادیم سوار ماشین ما شده بود!🌺 👇👇👇 🍃 🍃 ۰ ۰ 📚@sarguzasht📚
💢مردی شب هنگام، موقعِ برگشتن از دهِ پدری تو شمال، جای این که از جاده اصلی بیاد، یاد باباش افتاده که می گفت: جاده قدیمی با صفا تره و از وسط جنگل رد میشه! خودش این‌طوری تعریف می‌کنه که: من احمق حرف بابام رو باور کردم و پیچیدم تو خاکی، ٢٠ کیلومتر از جاده دور شده بودم که یهو ماشینم خاموش شد و هر کاری کردم روشن نمیشد. وسط جنگل، داشت شب میشد، نم بارون هم گرفت. اومدم بیرون یکمی با موتور ور رفتم دیدم نه سر در نمیارم! راه افتادم تو دل جنگل، راست جاده خاکی رو گرفتم و مسیرم رو ادامه دادم. دیگه بارون حسابی تند شده بود. با یه صدایی برگشتم، دیدم یه ماشین خیلی آرام و بی‌صدا بغل دستم وایساد. من هم بی‌معطلی پریدم توش. اینقدر خیس و خسته شده بودم که به فکر این که توی ماشینو نیگا کنم هم نبودم. وقتی روی صندلی عقب جا گرفتم، سرم رو آوردم بالا واسه تشکر، دیدم هیشکی پشت فرمون و صندلی جلو نیست! خیلی ترسیدم. یهو به خودم اومدم دیدم ماشین همون طور بی‌صدا راه افتاد. هنوز خودم رو جفت و جور نکرده بودم که تو یه نور رعد و برق دیدم یه پیچ جلومونه! تمام تنم یخ کرده بود. نمی‌تونستم حتی جیغ بکشم. ماشین هم همین طور داشت می‌رفت طرف دره... تو لحظه‌های آخر خودم رو به خدا این قدر نزدیک دیدم که بابا بزرگ خدا بیامرزم اومد جلو چشمم. یه دفعه یه دست از بیرون پنجره، اومد تو و فرمون رو چرخوند به سمت جاده! نفهمیدم چه مدت گذشت تا به خودم اومدم. ولی هر دفعه که ماشین به سمت دره یا کوه می‌رفت، یه دست می‌اومد و فرمون رو می‌پیچوند. از دور یه نوری رو دیدم و حتی یک ثانیه هم تردید به خودم راه ندادم. در روباز کردم و خودم رو انداختم بیرون. دویدم به سمت آبادی که نور ازش می‌اومد. رفتم توی قهوه خونه و ولو شدم رو زمین، بعد از این که به هوش اومدم جریان رو تعریف کردم. وقتی تموم شد، تا چند ثانیه همه ساکت بودند که یهو در قهوه خونه باز شد و دو نفرخیس اومدن تو. یکیشون داد زد: عه عه ممد نیگا کن! این همون مردیه که وقتی ما داشتیم ماشینو هل میدادیم سوار ماشین ما شده بود!🌺 👇👇👇 🍃 🍃 ۰ ۰ 📚@sarguzasht📚
💢مردی شب هنگام، موقعِ برگشتن از دهِ پدری تو شمال، جای این که از جاده اصلی بیاد، یاد باباش افتاده که می گفت: جاده قدیمی با صفا تره و از وسط جنگل رد میشه! خودش این‌طوری تعریف می‌کنه که: من احمق حرف بابام رو باور کردم و پیچیدم تو خاکی، ٢٠ کیلومتر از جاده دور شده بودم که یهو ماشینم خاموش شد و هر کاری کردم روشن نمیشد. وسط جنگل، داشت شب میشد، نم بارون هم گرفت. اومدم بیرون یکمی با موتور ور رفتم دیدم نه سر در نمیارم! راه افتادم تو دل جنگل، راست جاده خاکی رو گرفتم و مسیرم رو ادامه دادم. دیگه بارون حسابی تند شده بود. با یه صدایی برگشتم، دیدم یه ماشین خیلی آرام و بی‌صدا بغل دستم وایساد. من هم بی‌معطلی پریدم توش. اینقدر خیس و خسته شده بودم که به فکر این که توی ماشینو نیگا کنم هم نبودم. وقتی روی صندلی عقب جا گرفتم، سرم رو آوردم بالا واسه تشکر، دیدم هیشکی پشت فرمون و صندلی جلو نیست! خیلی ترسیدم. یهو به خودم اومدم دیدم ماشین همون طور بی‌صدا راه افتاد. هنوز خودم رو جفت و جور نکرده بودم که تو یه نور رعد و برق دیدم یه پیچ جلومونه! تمام تنم یخ کرده بود. نمی‌تونستم حتی جیغ بکشم. ماشین هم همین طور داشت می‌رفت طرف دره... تو لحظه‌های آخر خودم رو به خدا این قدر نزدیک دیدم که بابا بزرگ خدا بیامرزم اومد جلو چشمم. یه دفعه یه دست از بیرون پنجره، اومد تو و فرمون رو چرخوند به سمت جاده! نفهمیدم چه مدت گذشت تا به خودم اومدم. ولی هر دفعه که ماشین به سمت دره یا کوه می‌رفت، یه دست می‌اومد و فرمون رو می‌پیچوند. از دور یه نوری رو دیدم و حتی یک ثانیه هم تردید به خودم راه ندادم. در روباز کردم و خودم رو انداختم بیرون. دویدم به سمت آبادی که نور ازش می‌اومد. رفتم توی قهوه خونه و ولو شدم رو زمین، بعد از این که به هوش اومدم جریان رو تعریف کردم. وقتی تموم شد، تا چند ثانیه همه ساکت بودند که یهو در قهوه خونه باز شد و دو نفرخیس اومدن تو. یکیشون داد زد: عه عه ممد نیگا کن! این همون مردیه که وقتی ما داشتیم ماشینو هل میدادیم سوار ماشین ما شده بود!🌺 👇👇👇 🍃 🍃 ۰ ۰ 📚@sarguzasht📚
📖 کودک زرنگ زمانی‌که نادرشاه افشار عزم تسخیر هندوستان داشت در راه، کودکی را دید که به مکتب می‌رفت. از او پرسید: پسر جان، چه می‌خوانی؟ گفت: قرآن. پرسید: کدام سوره رامی‌خوانی؟ گفت: سوره فتح. نادرشاه از پاسخ او بسیار خرسند شد و از شنیدن آیه فتح، فال پیروزی زد سپس یک سکه زر به پسر داد اما پسر از گرفتن آن ابا کرد. نادرشاه گفت: چرا نمی‌گیری؟ گفت: مادرم مرا می‌زند و می‌گوید: تو این پول را دزدیده‌ای. نادرشاه گفت: به او بگو نادرشاه داده است. پسر گفت: مادرم باور نمی‌کند. می‌گوید: نادر مردی سخاوتمند است، او اگر به تو پول می‌داد یک سکه نمی‌داد، بلکه مشتی زر به تو می‌داد. حرف او بر دل نادرشاه نشست. یک مشت پول زر در دامن او ریخت. از قضا چنان‌چه در تاریخ آمده است در آن سفر بر حریف خویش محمد شاه گورکانی پیروز شد. باید در خواستن هم زرنگ بود و از انسان بزرگ، درخواست بزرگ‌تری با مهارت و زیرکی کرد. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🤩➥ ⁉️🔎@bedanym🔍⁉️
💢در سفر اخیرم به ایران، برای پیگیری گواهینامه‌ام رفته بودم پلیس +۱۰. پرونده‌ام یک تمبر ۱۰۰۰ تومانی کم داشت تا کامل شود. اما کارت بانکی‌ام مبلغ ۱۰۰۰ تومان را نمی‌کشید و امکان پرداخت نقدی هم وجود نداشت. هیچ چاره‌ای نداشتم جز اینکه فردا با کارت بانکی دیگری برگردم و پرونده را کامل کنم. پیرمردی که کنارم ایستاده بود، بدون هیچ مقدمه‌ای کارتش را درآورد و داد به مسئول بادجه. گفت با این کارت امتحان کنید. پیرمرد غریبه، تنها نقصی پرونده‌ی من را کامل کرد و پرونده را به جریان انداخت. یک روز اداری را به من هدیه داد. هرچه به پیرمرد اصرار کردم که من چطور پول شما را برگردانم، گفت قابل ندارد و برای همه پیش می‌آید پسرم. حالا، هزاران کیلومتر آن‌طرف‌تر، در پروازی سه ساعته نشسته‌ام و کارت بانکی کنار دستی‌ام کار نمی‌کند. امریکن اکسپرس است و اینجا پشتیبانی نمی‌شود. تا مهماندار گفت پرداخت نقدی هم قبول نمی‌کنیم پیرمرد درونم کارت بانکی‌اش را در آورد و گفت از کارت من بکشید. همسفرم یوروی خرد به اندازه‌ی کافی نداشت و هرچه که داشت را به من داد؛ البته به علاوه‌ی عذرخواهی‌ها و تشکرهای دو دقیقه یکبارش تا اتمام غذا. زنجیره‌ی_محبتی که آن پیرمرد در شهرستانی در ایران شروع کرده بود، حالا در ارتفاع چند هزارمتری سطح زمین در اروپا ادامه پیدا می‌کرد. شک ندارم که همسفر آمریکایی‌ام این زنجیره را با خودش تا غربِ وحشی می‌برد، از آنجا هم کسی زنجیره را می‌گیرد و می‌برد به شرق دور. اصلا همین زنجیره‌های کوچک محبت هستند که دنیا را سرِپا نگه‌ داشته‌اند. ✍حسین_فیروز 👇👇👇 🍃 🍃 ۰ ۰ 📚@sarguzasht📚
💢روزی مردی برای خود خانه ای بزرگ و زیبا خرید که حیاطی بزرگ با درختان میوه داشت. در همسایگی او خانه ای قدیمی بود که صاحبی حسود داشت که همیشه سعی می کرد اوقات او را تلخ کند و با گذاشتن زباله کنار خانه اش و ریختن آشغال آزارش می داد. یک روز صبح خوشحال از خواب برخاست و همین که به ایوان رفت دید یک سطل پر از زباله در ایوان است. سطل را تمیز کرد، برق انداخت و آن را از میوه های تازه و رسیده حیاط خود پر کرد تا برای همسایه ببرد. وقتی همسایه صدای در زدن او راشنید خوشحال شد وپیش خود فکر کرداین بار دیگر برای دعوا آمده است. وقتی در را بازکرد مرد به او یک سطل پر از میوه های تازه و رسیده داد و گفت : هر کس آن چیزی را با دیگری قسمت میکند که از آن بیشتر دارد.🌺 👇👇👇 🍃 🍃 ۰ ۰ 📚@sarguzasht📚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اوّل به وفا میِ وصالم درداد چون مست شدم جام جفا را سرداد پر آب دو دیده و پر از آتش، دل خاک ره او شدم به بادم برداد 👇🍃👇 🪶❄️ ✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐ 🍃👈 ❤تنها صداست که می ماند......❤ 🎙🎶@cofeh_deklameh🎶🎙