eitaa logo
سـرکـشِ قـلـبـم!❤️‍🩹
4.2هزار دنبال‌کننده
916 عکس
255 ویدیو
1 فایل
«بسم‌تعالی» قربان مردمک‌های بی‌قرار چشم‌هایت بروم، قربان غم و شادی‌ات بروم. تو چه هستی که جز با تو آرام نمی‌گیرم. حتی جای پایی از تو در خاک برای من کافی‌ست. کپی برداری حتی با ذکرنام نویسنده حرام و پیگرد قانونی دارد 🖇️ جهت عضویت درvip
مشاهده در ایتا
دانلود
•‌----------------🪴🌝‌----------------• - فعلا ساکت باش تا اعصابم سر جا بیاد. - چشم جنابِ عصبی... غذامون که تموم شد، ظرفا رو روی میز گذاشتم و کنارش نشستم. - یکم می‌خوابی؟ خسته‌ی راهی. در حالی که پتو رو بالاتر می‌کشیدم، مچ دستم و گرفت. - برو اتاقت استراحت کن. - خیلی خب... - گفتم برو. نمی‌خواستم برم؛ حس حسادتم گل کرده بود و نگران بودم بعد از رفتن من، روشنک بیاد. - یعنی من از چشات نمی‌خونم به چی فکر می‌کنی؟ متعجب گفتم: - تو دیگه کی هستی؟ - نترس، می‌خوام بخوابم، تو هم برو استراحت کن. لبخندی زدم. - برای شام میام پیشت. خوب بخوابی... سری تکون داد که از اتاق خارج شدم. ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌ ‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌❤️‍🔥 | @sarkesh_novel 👈🏽🍓 بــیــآ تــــو •‌----------------🪴🌝‌----------------• 📵
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هیچ روشنایی بدون تاریکی نیست ✨ دقیقا همونجایی که فکر میکنی دیگه آخر خطه🥲 🔹روشنایی میاد سراغت 🔹سر از تاریکی در میاری 🔹رشد میکنی و بزرگ میشی فقط کسانی رشد می کنند که تاریکی را تحمل کرده اند 😍🤙 ‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌❤️‍🔥 | @Taem_Naena 👈🏽🍓 بــیــآ تــــو
•‌----------------🪴🌝‌----------------• توی حیاط مشغول قدم زدن شدم. خانم‌بزرگ و از دور دیدم. به سمتش قدم برداشتم. - دختر تو چرا این‌جایی؟ با خنده گفتم: - الان بر می‌گردم، این‌قدر ارسلان عصبی شد که نگید. - خب چرا می‌خندی؟ - آخه عصبانی می‌شه خیلی خنده‌داره، فکر می‌کنه من ازش می‌ترسم؛ ولی این‌طور نیست که. با خنده گفت: - امان از دست تو دختر. - توی راه اذیت نشد که؟ - نه، نگران نباش. سیما گفت خیلی نگران بودی، حتما خسته شدی... برو استراحت کن. - آره می‌رم الان. سری تکون داد که گفتم: - برای شام سفارش کنید غذای چرب درست نکنن ها! خوب نیست برای ارسلان. لبخندی زد و حرفم و تایید کرد. به سمت اتاقم رفتم و داخل شدم. ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌ ‌ ‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌❤️‍🔥 | @sarkesh_novel 👈🏽🍓 بــیــآ تــــو •‌----------------🪴🌝‌----------------• 📵
عاشقی آداب داره یا بلدش باش یا مزاحم اوقات شریف کسی نشو…! ‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌❤️‍🔥 | @Taem_Naena 👈🏽🍓 بــیــآ تــــو
زندگی خیلی کوتاهه تو زندگیِ بقیه زندگی نکن! ‌ ‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌❤️‍🔥 | @Taem_Naena 👈🏽🍓 بــیــآ تــــو
•‌----------------🪴🌝‌----------------• روی تخت که نشستم، یهو دردی توی دلم پیچید. انگار غیرعادی بود... دردش یه لحظه؛ اما فجیعانه بود. آروم روی تخت دراز کشیدم. *** حال ارسلان رو به بهبود یافتن بود. اون روزا بیشتر سعی می‌کرد مراقبم باشه؛ اما من دل‌نگرونِ مادرم بودم... مادری که نمی‌دونستم کجاست و حتی حالش خوبه یا نه! هرچی بیشتر فکر و خیال می‌کردم، بیشتر اذیت می‌شدم. دلم می‌خواست از اون وضع در بیام، از طرفی اگر به ارسلان می‌گفتم باز رگ یاغی بودنش گل می‌کرد و بی‌گدار به آب می‌زد. در حالی که توی باغ قدم می‌زدم، صدای ارسلان من و متوقف کرد. - کجا تنها‌تنها می‌چرخی برای خودت؟ ها؟ به سمتش برگشتم و لبخندی زدم. - حالت بهتره؟ - شما بهتری. خندیدم و گفتم: - خیلی خب، خوبی؟ ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌ ‌ ‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌❤️‍🔥 | @sarkesh_novel 👈🏽🍓 بــیــآ تــــو •‌----------------🪴🌝‌----------------• 📵
•‌----------------🪴🌝‌----------------• - آره خیلی بهترم، نگران نباش. - مامانم نیست به فکر سیسمونی باشه... در حالی که شونه به شونه‌ام قدم می‌زد، گفت: - حالم که بهتر بشه، می‌رم دنبالش، نگران نباش. همون لحظه حرف مسعود توی ذهنم تداعی شد که گفت باید برم اون‌جا... اون شماره‌ی من و داشت، عجیب بود که تا اون موقع بهم پیامی نداده یا زنگی نزده بود. - به چی فکر می‌کنی؟ - چی؟ هیچی... همین‌طوری یهو رفتم تو فکر. - سعی کن اصلا درگیر چیزی نباشی، الان برای تو حساس‌ترین دورانه. - بله‌بله... همین‌طور قدم می‌زدیم که یهو حس کردم ضعف دارم، بازم درد... دستم و روی دلم قرار دادم و دست ارسلان و گرفتم. متوجه‌ام شد و متعجب گفت... ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌ ‌ ‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌❤️‍🔥 | @sarkesh_novel 👈🏽🍓 بــیــآ تــــو •‌----------------🪴🌝‌----------------• 📵
وقتی همه چیز را به خدا بسپاری در نهایت خدا را در همه چیز خواهی یافت.. ❤️‍🔥 ‌
هدایت شده از تبلیغات آشپزی
همسایه‌ام غذاهاش خیلی خوشمزه میشد ولی بهم نمیگفت که رازش چیه🤨 تا اینکه بالاخره فهمیدم تو این کانال عضوه😃 https://eitaa.com/joinchat/3013608050Ce6a7ddc2cd 🔥راز خوشمزه شدن همه غذاها🤩 ادویه هاش معجزه میکنهههه😱😍 https://eitaa.com/joinchat/3013608050Ce6a7ddc2cd 🔴پیوستن رو بزن تا برنداشته🔴
تو آرزو کن خدای قاصدک ها مهربان تر از تصور توست... ‌ @khallvat 💞 ⃟ٖٜٖٜٖٜ⋆̩☽⋆゜
آن‌گاه که دلتنگت می‌شوم مرگ در آغوشم می‌گیرد... ‌ @khallvat 💞 ⃟ٖٜٖٜٖٜ⋆̩☽⋆゜
هدایت شده از تبلیغات آشپزی
❗️خبری فوق العاده برای دیابتی ها❗️ 👩‍🔬دیابتیهای عزیزم.... 🚫اگر شما هم آرزوی دیدن قندخون پایین ۱۰۰ رو دارید و باور درمان شدنتون سخته بیا تو کانال درمانکده نور تا به آرزوت برسی 😍❤️ فرم ویزیت ومشاوره تخصصی زیر را پر کنید عجله کن جا نمونی 👇👇 https://app.epoll.ir/43553225 کانال❤️‍🔥درمانکده نور ❤️‍🔥 سریع فالو کن 👇 https://eitaa.com/darmankade00